خـاطـرات احمـد احمـد (46)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۴۶)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


بيمارى پر سر و صدا

روزهاى آخرى كه من در كميته مشترك بودم به خاطر روزه جسمم نحيف و ضعيف شده بود. زيرا غذاى گرم نمى‏خوردم. ناهار را به عنوان افطار و شام را در سحر مى‏خوردم. علاوه بر آن به خاطر چرك و خون بدن آن دانشجوى جوان فضاى سلول غيربهداشتى و آلوده بود و امكان فاسد شدن غذاى مانده را چند برابر مى‏كرد.
روزى پس از خوردن سحرى احساس دل درد شديدى كردم. مى‏بايست به دستشويى مى‏رفتم. ولى به خاطر مقررات داخل زندان بايد تا ساعت مقرر صبر مى‏كردم. دقايقى منتظر شدم، اما تاب و تحملم به‏سر رسيد. شروع كردم به زدن در، نگهبان گفت: «بى خود در نزن، اگر وقتش باشد خودمان در را باز مى‏كنيم، هنوز وقتش نشده...»
نيم ساعت ديگر گذشت و من دايم اين پا و آن پا مى‏كردم و با دست شكمم را گرفته بودم. خيلى بى‏تاب شدم. وضعيت دردآور و رقت انگيزى بود. بى اختيار با ضربات سنگين مشت و لگد به در كوفتم. بى فايده بود. به كوفتن در ادامه داده و فرياد كشيدم: «من اسهال دارم.» نگهبان گفت: «... شده، خفه شو، وگرنه خودم خفه ات مى‏كنم.» گفتم: «هركارى مى‏خواهى بكن، من ديگر طاقت ندارم. مريضم، اسهال دارم...»
همچنان با لگد به در مى‏كوفتم و از عمق جان فرياد مى‏كشيدم. شايد اين فريادها كمى از دردم مى‏كاست. بى‏فايده بود، باز هم در را زدم و ديگر بريده بودم و با صداى ضعيف شده داد زدم: «هفده، هفده...» ناگهان ديدم تمام سلولها شروع به كوبيدن در سلولها كرده و يك‏صدا و هماهنگ مى‏گفتند: «هفده، هفده، هفده، هفده...» حالت خاصى پيش آمد. گويا همه با من احساس همدردى مى‏كردند. در زندانى كه هيچ‏كس جرئت و جسارت حرف زدن نداشت، صداى اعتراض طنين‏انداز شده بود.
صداى تاق، تاق،... درها و هفده، هفده... زندانيها بيشتر شبيه به يك شورش بود. زندانبان احساس خطر كرد، سريع و با ترس آمد در سلول را به رويم گشود. من دويدم، چطورى؟ و با چه سرعتى؟ گفتنى نيست. درد امانم را بريده بود. عرق از سر و رويم مى‏ريخت. تا در دستشويى را باز كردم، آنچه كه نبايد بشود، شد. تمام لباسم و كف توالت آلوده شد. بعد هم سلوليم برايم شلوار و پيراهن ديگرى آورد تا با لباسهاى آلوده‏ام تعويض كنم.
شايد هر نيم ساعت يكبار درد ناحيه شكمم را مى‏گرفت و مى‏بايست به دستشويى مى‏رفتم. پس از آن حادثه و سر و صدا، هر وقت نگهبان را صدا مى‏زدم او به شتاب مى‏آمد و در را مى‏گشود. جالب اينكه با آن حال نزار و مريض، روزه آن روز را نيز گرفتم.

ديدار با حجت‏الاسلام لاهوتى

در ساعتى بعد از افطار، طبق يك برنامه تنظيم شده، زندانبان در سلول را براى رفتن به دستشويى مى‏گشود. يك روز پس از آن بيمارى پر سر و صدا، وقتى از دستشويى خارج شدم، ناگهان مأمورى محكم دستم را گرفت و در راهرو به دنبال خود كشيد. به انتهاى راهرو كه رسيد به طرفى پيچيد، دم در سلولى ايستاد. از آنچه كه ديدم جا خوردم. حاج آقا لاهوتى پايش را باز كرده و نشسته بود. سلام و عليك كردم. خواستم كه وارد سلول شوم، مأمور دستم را كشيد. فهميدم كه بايد در همان جايى كه هستم، بايستم. آقاى لاهوتى پرسيد: «احمد! تو را هم گرفته‏اند؟» گفتم: «بله، حاج آقا» گفت: «صدايت را مى‏شنيدم». پرسيد: «وحيد هم اينجاست؟»، گفتم: «بله او را يكبار ديده‏ام». گفت: «تو اصلاً هيچ ارتباطى با من ندارى، كار من به تو چه مربوط است!». گفتم: «حاج آقا من اصلاً شما را فقط در زندان قزل قلعه ديدم و آشنا شدم. بعد از آن هم هيچ ارتباطى با شما نداشتم!» او گفت: «من هم به آنها همين را گفتم، گفتم كه من احمد را فقط يك‏مرتبه در زندان ديدم... مى‏خواستم در معرفى همسر به او كمك كنم، ولى خودش كسى ديگر را پيدا كرد و به دنبال زندگيش رفت.» گفتم: «حاج آقا اينها مرا به خاطر حاج مهدى گرفته‏اند، درحالى كه من از او هيچ اطلاعى ندارم و بى‏گناه اينجا هستم.» گفت: «مرا هم بى گناه گرفته‏اند. گيريم وحيد كارهايى هم كرده باشد، به من ارتباطى ندارد. او بچگى كرده است. مثل اينكه با يكى دو تا از بچه‏هاى مدرسه‏اشان با چاقو به يك پاسبانى حمله... بعد موضوع را در مدرسه تعريف مى‏كنند و به اين ترتيب به گوش مأمورين مى‏رسد و آنها را دستگير مى‏كنند. وحيد را خيلى مى‏زنند تا بگويد مهدى احمد رهبر و پدرم مشاور من بوده‏اند. احمد! من مى‏دانم كه تو بى‏تقصيرى و تازه ازدواج كرده‏اى، ولى بدان كه مرا هم بى‏گناه گرفته‏اند...»
خلاصه ما در آنجا صحبتها و مواضعمان را هماهنگ و يكى كرديم. سپس گروهبان مرا به سلولم بازگرداند. آن شب تا صبح نخوابيدم و مسائل مختلف چون حمله وحيد به پاسبان، اختفاى حاج مهدى و اينكه حاج آقاى لاهوتى توانسته با كلام نافذش مأمور را تحت تأثير خود قرار دهد، فكر مى‏كردم و كمى هم مى‏ترسيدم كه نكند سر آقاى لاهوتى هم كلاه گذاشته باشند. ولى بعدها به قدرت كلام و نفوذ او بيشتر ايمان آوردم.

به‏سوى آزادى

حدود بيست روز بود كه من در كميته مشترك به‏سر مى‏بردم. روزى در سلول باز شد و فردى متوسط القامه، نسبتا لاغر، با قيافه‏اى عادى وارد شد. منوچهرى و دو نفر ديگر همراه او بودند و مدام او را جناب تيمسار صدا كرده و احترام مى‏گذاشتند. ابتدا از دو هم‏سلولى ديگرم، علت و مدت دستگيريشان را سئوال كرد. سپس از من پرسيد: «تو كى هستى؟» گفتم: «احمد احمد» پرسيد: «جرمت چيست؟» به او توضيح دادم كه جرمى ندارم و مرا گروگان نگه‏داشته‏اند تا برادرم خودش را معرفى كند. و اينكه من بى گناهم و كارهاى او ربطى به من ندارد. اگر نمى‏توانيد او را بگيريد تقصير من چيست؟ تصريح كردم كه چند روز بيشتر از ازدواجم نمى‏گذشت كه مرا دستگير و به اينجا آورده‏اند و اين ظالمانه است. دليل آوردم كه اگر من مى‏خواستم مبارزه كنم كه نمى‏رفتم زن بگيرم.
گويا صحبت، گلايه و شكايت من در او مؤثر افتاد. چرا كه روز بعد قرار منع تعقيب برايم صادر شد. ولى منوچهرى خباثت كرده و اجازه اعلام آن را نداده بود. بعدها فهميدم كه اين فرد متوسط القامه تيمسار زندى‏پور (1) ، مغز متفكر ساواك و رئيس كميته مشترك بود كه پس از صحبت با من موجبات منع تعقيب مرا فراهم كرده بود.
جلادان و شكنجه گران ساواك و كميته، غالبا افرادى با مشكلات روحى و روانى، نامتعادل، عقده‏اى و غيرطبيعى و بسيار وحشى بودند. از سر و روى آنها فساد و تباهى مى‏ريخت. يكى از آنها، فردى به نام رسولى (2) بود. وى حتى از منوچهرى هم كثيف‏تر و پليدتر بود. فردى هتاك، دهن‏لق، بى‏ادب، الكلى و دايم‏الخمر بود. او در گرفتن اعتراف از دستگير شدگان گاهى با منوچهرى مسابقه مى‏گذاشت. اين دو (منوچهرى و رسولى) در بى رحمى و قساوت قلب كم نظير بودند.
رسولى به وقت مستى كارهاى عجيب و غريبى مى‏كرد. شبى در سلول باز شد و به همراه آن بوى تند الكل فضاى سلول را در برگرفت. رسولى وارد شد. كاملاً مست و ناهشيار. چكى به زير گوش هر سه ما (روحانى، دانشجو و من) زد و فحشهايى هم به زبان آورد و گفت: «... اينجا پروار بسته‏اند!» و از سلول خارج شد. صداى چك و سيلى از سلولهاى ديگر نيز شنيده شد. او پس از نواختن سيلى به گونه همه زندانيها بازگشت و به‏هركس يكى ـ دو نخ سيگار «وينستون» داد، جالب بود اگر سيگار را نمى‏گرفتى باز هم سيلى مى‏خوردى.
چند روز بعد، رسولى دوباره به سلول ما آمد، از من پرسيد: «اسمت چيست؟» گفتم: «احمد احمد»، محكم با سيلى به گوشم زد و گفت: «دروغ مى‏گويى»، گفتم: «نه، اسمم احمد احمد است.» گفت: «دروغ مى‏گويى براى احمد سه روز است كه قرار منع تعقيب صادر كرده‏اند...» او در حالت مستى اين خبر را به من داد. درحالى كه مسئول پرونده بازجويى من منوچهرى بود. رسولى دست مرا گرفت و دنبال خود كشيد. او بين راه گفت: «اين منوچهرى جا... از اين كارها زياد مى‏كند، به يكى كه مشكوك شود، ولش نمى‏كند. ديده تو مشكوكى ولت نكرده است...» وارد اتاقى شديم. او پشت ميزى رفت و شروع به گرفتن شماره تلفن كرد. گويا به دفتر منوچهرى زنگ زد، ولى او نبود. به چند جاى ديگر نيز زنگ زد و بالاخره او را پيدا كرد. از صدا و لحنى كه از گوشى تلفن به گوش مى‏رسيد، پيدا بود كه او هم مست است. رسولى از او پرسيد: «چرا احمد احمد را آزاد نكرده‏اى؟» منوچهرى جواب داد: «به تو چه ربطى دارد...» رسولى گفت: «بهت نشان مى‏دهم كه چه‏ربطى دارد، جا... تو رفتى آنجا خوش مى‏گذرانى آن‏وقت ما اينجا داريم جان مى‏كنيم. بعد مى‏گويى به تو چه...» رسولى گوشى را گذاشت. آنها واقعا با اين لحن كثيف با يكديگر صحبت مى‏كردند.


۱ـ سرتيپ رضا زندى‏پور تا پيش از رياست كميته در سال 1352، هيچ‏گونه سابقه خشونتى ندارد. وى عضو دفتر ويژه اطلاعات فردوست بود و از آنجا به كميته آمد. از آنجا كه تيمسار حسين فردوست معتقد بود فشارهاى ساواك به ازدياد مخالفان و دشمنان شاه كمك مى‏كند، سعى كرد با تحميل زندى‏پور از اين فشارها كاسته و تعديلى ايجاد كند. زندى‏پور ترمز فشار در كميته بود و هنگام بازديد وى از اتاقهاى بازجويى و زندان كميته، مأموران وسايل و ابزار شكنجه را ـ حتى‏المقدور ـ از ديد وى مخفى مى‏كردند. ترور او شرايط كميته را از اين نظر حاد كرد و دست بازجويان براى فشار و شكنجه بيشتر باز شد. (به نقل از يادداشتهاى آقاى خسرو تهرانى)

۲ ـ رسولى در بحبوحه انقلاب به خارج از كشور گريخت، مدتى در اسرائيل و يونان و امريكا به‏سر برد و اکنون در فرانسه زندگی می‌کند.



 
تعداد بازدید: 3523


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»