خـاطـرات احمـد احمـد (45)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۴۵)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


سيبهاى بهشتى

آن شب مأمورين بدون آنكه نتيجه‏اى بگيرند مرا به كميته مشترك بازگرداندند. اين بار به سلولى در بندى ديگر بردند كه يك روحانى به نام گرامى و يك جوان دانشجو قبل از من در آنجا محبوس بودند. شماره اين سلول 17 بود و در كف سلول زيلويى حدود 5/1 مترمربع پهن شده بود. آن شب بى گفتگويى خوابم برد. قبل از اذان صبح جهت آماده شدن براى نماز برخاستم. آن روز بايد بدون سحرى روزه مى‏گرفتم. صبح كه شد، با كمال تعجب ديدم كه آن روحانى شروع به خوردن صبحانه كرد. با حيرت گفتم: «مگر ماه رمضان نيست!». روحانى پاسخ گفت: «ما در حكم اسير هستيم و نبايد روزه بگيريم و تا وضعيتمان مشخص نشود نمى‏توانيم روزه بگيريم.» مسئله برايم غامض و پيچيده بود، احتياطا بحث را ادامه ندادم.
نزديك اذان ظهر بود كه مأمورين، جوان دانشجو را با خود برده و پس از دقايقى شكنجه، كتك و ضرب و شتم او را برگرداندند. بعدازظهر نيز اين عمل براى دانشجو تكرار شد. او كه دانشجوى دانشگاه اصفهان بود، جرمش مشخص نبود ولى هرچه بود او را به طرز وحشتناك و ددمنشانه‏اى مى‏زدند. به‏طورى كه هنگام غروب وقتى او را در كف سلول رها كردند، پاهايش آن‏قدر متورم شده بود كه ديگر درد و سرما و گرما را حس نمى‏كرد. روز بعد او را آن‏قدر دواندند كه خون و چرك جمع شده در زير پوستش تركيد و جارى شد. درنتيجه عصبهاى حسى او دوباره فعال شدندو از شدت درد فرياد مى‏كشيد. تا اينكه درد بى‏امان او را بى‏هوش كرد. به او آمپول آرام بخش تزريق كردند. من هم كتك خورده و پاهايم باد كرده بود ولى نه به اندازه آن دانشجو.
يكبار او را از بازجويى برگرداندند، پاهايش تا زانو غرق در خون بود. شايد جانى در بدنش نبود كه در سلول رهايش كردند. به سبب آمپول آرام‏بخشى كه به او تزريق كرده بودند، وى تا صبح آرام خوابيد. صبح پزشكيارى آمد و پانسمانهاى جوان دانشجو را باز كرد و در همين حين، چند بار حال وى به هم خورد. تمام پشت بدن و پاهاى او پر بود از تاولهاى چركين و بيشتر نقاط بدنش كبود بود. پس از تعويض پانسمان او را بلند كردند كه ببرند، در حال رفتن از من پرسيد: «چقدر ديه آدم است؟» گفتم: «اميدت به خدا باشد، توكل كن، خدا كمكت مى‏كند.» و او درحالى كه ترس و اضطراب از چهره‏اش مى‏باريد، سرى تكان داد و رفت. صداى كتك خوردن وى، فقط با چند فرياد دل‏خراش توأم بود. ديگر صدايى نيامد. اعصاب من كاملاً به هم ريخته و متشنج بود. طاقت پرپر شدن چنين جوان رعنايى را نداشتم. او خوب مقاومت كرده بود. مى‏خواستم كه جاى او شكنجه شوم. چند صداى دردآلود ديگر شنيدم. نمى‏دانستم كدام يك متعلق به اوست. يكى خدا و ائمه اطهار را صدا مى‏زد: «...ياالله... ياحسين...» و يكى هم چنين مى‏گفت: «... تو را به خدا بس كنيد، غلط كردم...»
مشاهده اين صحنه‏ها براى من بسيار سخت و دردناك بود. ديگر فراموش كرده بودم كه من، تازه داماد دربند هستم و بايد به فكر رهايى خويش باشم. شكنجه اين جوان و سايرين تأثير شديد روحى بر من گذاشت و سلسله اعصابم را ضعيف و ضعيف‏تر كرد.
بعدازظهر او را به سلول بازگرداندند. او در گوشه‏اى از سلول كز كرد و دقايقى ساكت بود. به كنار او رفتم و دستم را زير سرش گذاشتم. بغضش تركيد و شروع به گريه كرد. گفتم: «براى چه گريه مى‏كنى؟ خب كتك خوردى، اين دفعه اولت كه نبود. فكر مى‏كنم كه اين‏بار، آخرين مرحله بود. ديگر تمام شد، چرا گريه مى‏كنى؟» گفت: «نمى‏دانى چه بلايى بر سرم آوردند؟» مايل نبود بگويد كه چه بر او گذشته است، ولى پس از كمى استمالت و دلجويى گفت: «از اين در كه بيرون رفتم، منوچهرى يقه‏ام را گرفت و كله‏ام را به آهنها كوبيد. من افتادم زمين. بعد او رفت روى پاهايم ايستاد. تاول پاهايم تركيد و چرك و خون بيرون زد. از درد فريادم به آسمان بلند شد، قلبم از جا كنده مى‏شد كه بى‏هوش شدم. وقتى به هوش آمدم، ديدم دستهايم را به آن آهنها بسته‏اند و بدنم شل و ول آويزان است، سرم را بلند كردم... مصيبت، تازه شروع شد...» گفتم: «چه مصيبتى؟» او باز از گفتن خوددارى مى‏كرد. گفتم كه ديگر نمى‏توانند تو را بزنند. ناراحت نباش. دانشجو گفت: «اين بى شرف، بى پدر و مادر، منوچهرى، وقتى دستهايم را به آهنها بسته بودند، آمد و دستش را به نرده‏هاى آهنى گرفت و رفت روى شانه‏ام، شلوارش را پايين كشيد و ادرار كرد. از فرق سر تا نوك انگشتهاى پايم نجس شد...»، حرفش كه به اينجا رسيد هق‏هق شروع به گريه كرد. گفتم: «برادر من! اينكه چيزى نيست، شكنجه نيست! تو الان سر تا پايت با ادرار نجس است، ولى قبلاً خونين و چركين بود، گريه ندارد.» گفت: «آخر چطور نماز بخوانم؟»، گفتم: «با همين وضع، تيمم كن، دستت را روى همين زيلو بزن و تيمم كن، با همين سر و وضع خونى، نماز بخوان، لايكلف‏الله نفسا الا وسعها. و تو بايد افتخار كنى كه به خاطر مبارزه در راه خدا، اين بلا سرت آمده، بدان كه اين نمازت از هر نماز ديگرت در هر وقت ديگر مقبول‏تر است...»
چند روز گذشت، حال دانشجوى مسلمان بر اثر آزار و اذيتهاى روانى رو به وخامت گراييد. پزشكيار كميته وقتى به بالين او آمد تا تجديد پانسمان كند، گفت: «تو هنوز نمردى! مثل سگ هفت جان دارى، نمى‏شد حرف بزنى، هم خودت را و هم ما را راحت كنى...!» نمى‏دانم كه چه فكر و چه هوسى در مغز و نفس او حلول كرد كه يك دفعه گفت: «آقا، من يك خواهشى دارم!» پزشكيار گفت: «چى؟ بگو» وى كه آن همه مقاومت و ايستادگى كرده و حماسه‏اى درخور ستايش رقم زده بود گفت: «سيب، به من يك سيب بده...»! تعجب كردم. پزشكيار با تمسخر گفت: «مگر اينجا خانه خاله است، خوب است والله، پروار بسته‏اند اينجا، من سيبم كجا بود كه به تو بدهم...» جوان مستأصل گفت: «... ده، يازده تومان در جيبم دارم، آن را از زندانبان بگير و براى من يك سيب بخر». پزشكيار كه عصبانى شده بود، غرولندكنان كار پانسمانش را تمام كرد و بدون توجه به خواسته اين جوان از سلول خارج شد.
سر جوان دانشجو را روى زانويم گذاشتم تا بخوابد. آرام به او گفتم: «پسر! اين چه خواهشى بود كردى، تو كه اسطوره مقاومت هستى. اين همه شكنجه را تحمل كردى و خودت را براى آنها نشكستى. اگر كوه بود در برابر اين شكنجه‏ها آب مى‏شد؛ ولى تو صبر كردى. آخر اين چه كارى بود و چه درخواستى؟!...» دوباره زد زير گريه و گفت: «مى‏خواهم ديگر!». احساس عجيب و غريبى داشتم، شنيده بودم كه انسانهاى درحال احتضار و رو به موت كه چيزى از عمرشان باقى نمانده، در آن لحظه‏هاى آخر اميال مورد علاقه‏اشان را طلب مى‏كنند كه گاهى غيرمنطقى به نظر مى‏رسد. با اين فكر خيلى ترسيدم، احساس كردم كه اين جوان معصوم نيز درحال احتضار است. دلم برايش سوخت و از اينكه كارى براى او نمى‏توانستم بكنم ناراحت بودم. وقتى كه سرش روى زانويم بود، ديدم كه از تب مى‏سوزد. با كمك آن روحانى او را جاى مناسبى گذاشته و قرص و دارو به او داديم. ولى فايده‏اى نداشت. گويا از درون بدنش در حال سوختن بود. شروع به پاشويه كردم و بر سرش دستمال خيس مى‏گذاشتم. تا سحر بر بالين او نشسته و به پرستارى و مراقبت از او پرداختم. او از درد و تب به خود مى‏پيچيد. سحر كه شد سحرى را خوردم و بعد از اذان، نماز خواندم و دوباره بر بالين اين جوان رنج كشيده نشستم. نمى‏دانم كه چطور شد در همان جا خوابم برد.
ساعت حدود 9 صبح، درحالى كه من خسته و كوفته در كف سلول بى‏اختيار به خواب رفته بودم، با صداى باز شدن در سلول، از خواب جستم. مردى بلند قد درحالى كه يك گونى دستش بود وارد شد. در گونى را باز كرد. بوى سيب تمام سلول را فراگرفت. مرد، دستش را داخل گونى برد و سه عدد سيب قرمز، درشت و معطر بيرون كشيد و به طرف دانشجو گرفت. جوان كه عطر سيب به مشامش خورد چشمش باز شد و با ولع سيبها را برداشت و شروع به بوسيدن و بوييدن كرد و روى چشمهايش گذاشت. صحنه‏اى ديدنى و وصف نشدنى بود. سيبها را به آغوش مى‏گرفت، مى‏بوسيد، روى صورتش مى‏كشيد و بعد مى‏بوييد...، آن مرد غريب به هر يك از ما(من و روحانى) هم، سه سيب داد و بدون حرف و سخنى از سلول خارج شد. جوان توجهى به خروج آن مرد نكرد و به كار خود مشغول بود.
نمى‏دانستم كه چه اتفاقى روى داد. حال جوان زيرورو شد. به او گفتم كه مگر سيب نمى‏خواستى، پس بخور! او در فاصله 10 صبح تا عصر هر سه سيبش را خورد. من سيبهايم را به او دادم، و او هم گرفت و هر يك را ابتدا مى‏بوييد، بعد مى‏خورد. نمى‏دانم كه چه پيش آمد. با خوردن اين سيبها به‏طرز شگفت‏انگيزى حالش رو به بهبود رفت و حياتى ديگر گرفت.
در تحير بودم از اينكه شب قبل هيچ اميدى به زنده ماندن او نداشتم، ولى اكنون اثرى از مرگ در او ديده نمى‏شود. راحت صحبت مى‏كرد، راحت مى‏نشست و...
بعدها من براى كسانى كه در كميته مشترك بودند، ماجراى سيب و خوب شدن دانشجو را تعريف كردم. ديدم آنها با تعجب مرا نگاه مى‏كنند. پرسيدم: «مگر براى شما نياوردند و نخورديد؟» جواب منفى توأم با تعجب دادند. تأكيد كردم كه يك گونى سيب بود و به همه مى‏رسيد. ولى آنها گفتند كه چنين كسى پيش آنها نرفته است. در همان روزها هم از مأمورين كميته درباره توزيع سيب سئوال كردم. با خنده و تمسخر جواب دادند: «مگر خانه خاله است كه سيب برايتان بياورند!» مى‏گفتند كه اصلاً كسى وارد كميته نشده! اصلاً در كميته سيب نمى‏دهند. هرچه جستجو كردم كمتر يافتم و به نتيجه نرسيدم. هيچ كس جز آن دانشجو و روحانى حرفم را باور نمى‏كردند. ولى اين يك واقعيت بود كه آن سيبها دانشجو را حيات دوباره بخشيد. به طورى كه پزشكيار وقتى دفعه بعد براى تعويض پانسمان و درمان او آمد از بهبود حال دانشجو سخت در شگفت شد و هيچ نداشت كه بگويد.



 
تعداد بازدید: 5582


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»