خـاطـرات احمـد احمـد (43)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۴۳)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


ماه عسل در زندان

دو، سه روزى بيشتر از آغاز زندگى جديدم نمى‏گذشت كه تلفن خانه زنگ زد. گوشى را برداشتم، يكى از آن سوى خط گفت: «آقا ما از اداره مخابرات هستيم، خط شما را داريم كابل برگردان مى‏كنيم، لطفا آدرستان را بدهيد، تا ما شماره جديد را بدهيم.» من فهميدم كه اينها دارند خانه را كنترل مى‏كنند، زيرا مى‏دانستم كه مخابرات، خود همه آدرسها را دارد. از اين‏رو از ارائه آدرس به او طفره رفتم. بلافاصله با برادرم تماس گرفتم و مسئله را برايش شرح دادم. حاج مهدى گفت: «احمد حاج آقا لاهوتى (1) را گرفته‏اند و الان دنبال من هستند، فعلاً بزن بيرون تا ببينيم چه اتفاقى مى‏افتد.» من بدون اينكه به همسرم چيزى بگويم، از خانه بيرون آمدم و به طرف مغازه آهنگرى برادرم در خيابان شهباز رفتم. ديدم كه مغازه بسته است. متوجه شدم كه ساواك تماس تلفنى مرا با برادرم ردگيرى كرده و سپس به سراغ او رفته است، ولى حاج مهدى موفق به فرار شده بود.
شب از راه رسيد، به منزل پدرزنم رفتم و در آنجا خوابيدم و صبح هم به كارخانه لعاب قائم رفته و مشغول كارم شدم. دلشوره و نگرانى شديدى داشتم. كار به خوبى پيش نمى‏رفت. ساعتى گذشت. با منزل تماس گرفتم، غريبه‏اى پشت خط بود و پرسيد: «شما؟» گفتم: «شما در منزل من هستيد، من كه شماره خانه‏ام را گرفته‏ام، شما كه هستيد؟» گفت: «شما خودتان را معرفى كنيد؟» گفتم: «من احمد هستم، حالا بگو ببينم آنجا چه مى‏كنيد؟» گفت: «ما دنبال مهدى احمد هستيم، تو هم حق ندارى به اينجا بيايى بايد محل اختفاى برادرت را بگويى وگرنه دستگيرت مى‏كنيم.» گفتم: «آنجا خانه من است. زن و مادر و پدرم آنجا هستند.» گفت: «ما دستور داريم هر كسى را كه به اينجا وارد شود دستگير كنيم.» گوشى را گذاشته و به سراغ شهيد صادق اسلامى رفتم و موضوع را با او در ميان گذاشتم. او تأكيد كرد كه مدتى به خانه نروم.
از اين رو حدود ده شبانه روز از رفتن به خانه سرباز زدم. با نزديك شدن به ماه مبارك رمضان، درحالى كه از سرنوشت اعضاى خانواده اطلاعى نداشتم، ديگر طاقت نياورده و در شب اول رمضان به سوى خانه رفتم.
به محض ورود به حياط خانه دستگيرم كردند. در همان‏جا كمى سئوال و بازجويى كردند و محل اختفاى حاج مهدى را خواستند. اظهار بى‏اطلاعى كردم. از اين‏رو به «كميته مشترك ضد خرابكارى» (2) منتقلم كردند. درحالى كه باقى افراد خانواده، پدر، مادر و همسرم در اتاق محبوس و تحت كنترل بودند.
نام كميته مشترك برايم نامى آشنا بود. ولى براى اولين مرتبه بود كه مرا به آنجا مى‏بردند. وقتى به آنجا رسيديم، مرا به اتاقى برده و با مشت و لگد به جانم افتادند. به جهت تجربه‏هاى قبلى در قبال ضرب و شتم آنها، شروع به داد و فرياد و اعتراض كردم و گفتم: «... براى چه مرا مى‏زنيد؟ مگر شما عقل نداريد! مگر شما بازجو نيستيد! مگر نمى‏دانيد كه هيئت مؤتلفه مشى و حركتش مبارزه مسلحانه نيست. پس به من كه سابقه مبارزه مسلحانه دارم چه ارتباطى دارد؟ آنها يك سرى هيئت و گروه تبليغى هستند و من هيچ اطلاعى از آنها ندارم.» گفتند: «ما تو را گروگان نگه مى‏داريم تا برادرت خودش را معرفى كند.» گفتم: «مگر برادرم مغز خر خورده كه بيايد خودش را معرفى كند، الان بيشتر از ده روز است كه خانه ما را محاصره كرده‏ايد، چه گيرتان آمده، شما نمى‏توانيد او را دستگير كنيد.»
جلادان كميته، شب اول به شدت و به سختى مرا كتك زدند. هرچه سئوال كردند، جواب سربالا دادم. اين بازجويى و شكنجه با هدايت مستقيم منوچهرى معروف به دكتر صورت مى‏گرفت. او فردى بى رحم، قوى، چاق و بدهيكل بود كه جاى بريدگى و جراحت روى گونه راست و پايين خط ريشش به طول چهار سانتيمتر وجود داشت. يك جلاد به تمام معنا بود. شكنجه گران با ناشيگرى از دستگاه شكنجه‏اى معروف به «آپولو»(3) استفاده مى‏كردند.
آنها بعد از اينكه از كتك و بازجويى من نتيجه نگرفتند، به يك سلول با ابعاد حدود 5/2×5/1 مترمربع منتقلم كردند. قبل از من فردى آنجا بود كه پاهايش زخمى شده بود، ولى زخمهايش خيلى جدى نبود. او با اينكه ماه رمضان بود، نه نماز مى‏خواند و نه روزه مى‏گرفت، ولى من از همان شب نيت تمام روزه‏هاى ماه مبارك رمضان را به قلب و زبان آوردم و الحمدلله با وجود فشار و شدايد زيادى كه بر من روا شد، توانستم تمام روزه هايم را بگيرم. ناهار را براى افطار و شام را براى سحرى نگه مى‏داشتم تا از نظر غذايى، مشكلى براى بدنم پيش نيايد.


۱ـ حجت‏الاسلام حسن لاهوتى اشكورى به سال 1306 در شهر رشت متولد شد. او پس از پيروزى انقلاب اسلامى عهده دار نمايندگى ولى فقيه در استان گيلان، نمايندگى مردم رشت در مجلس شوراى اسلامى و سرپرست سپاه پاسداران و امامت جمعه شهرستان رشت بود.

۲ـ رژيم شاه، در اواسط سال 1350 براى تداوم و هماهنگى مبارزه عليه گروهها و جريانهاى مخالف و نيز سركوبى سريع‏تر آنها، تشكيلات جديدى به نام «كميته مشترك ضد خرابكارى» يا «كميته مبارزه با خرابكارى» با شركت شهربانى، ژاندارمرى، ساواك و اداره دوم ارتش به وجود آورد. اولين رئيس اين كميته «سرتيپ جعفرقلى صدرى» بود. محل كميته در ساختمان زندان موقت شهربانى در مجاورت شهربانى كل و در مركز شهر در باغ ملى واقع بود. اين موقعيت براى دسترسى و سرعت عمل نيروهاى عملياتى كميته بسيار مناسب بود.
سرهنگ غلامرضا نجاتى در كتاب تاريخ سياسى 25 ساله ايران مى‏نويسد:
«براى اجراى سياست اختناق، سركوب و شكنجه كميته مشترك ضد خرابكارى تأسيس گرديد. گردانندگان اين كميته مخوف، افسران و درجه داران ارتش و شهربانى و مأموران كارآزموده ساواك بودند. گذشته از كميته مشترك، كميته‏هاى ديگرى در ساواك و زندان اوين تشكيل شده بود كه به طور مستقل يا همكارى با كميته مشترك فعاليت مى‏كردند. عمليات كميته‏ها، منحصر به شكنجه دادن زندانيان و اقرار گرفتن از آنها نبود، اعضاى كميته جنايات متعددى نيز مرتكب شدند و زنان و مردان بى شمارى را سر به نيست كردند، و گاه به‏طور دستجمعى افرادى را كشتند.»

۳ـ آپولو، دستگاهى براى شكنجه بود كه در آن دستها و پاهاى زندانى را بسته و مهار مى‏كردند و بر سرش تا گردن كلاه كاسكت مى‏گذاردند. تا صداى ناله و فرياد زندانى ناشى از شكنجه به بيرون نرود. درنتيجه فريادهاى بلند زندانى، گاهى ممكن بود پرده‏هاى گوشش پاره شود.



 
تعداد بازدید: 3525


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»