خـاطـرات احمـد احمـد (40)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۴۰)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


بازگشت به زندان قزل‏قلعه

پس از پايان دادگاه تجديدنظر مرا به زندان قزل‏قلعه برگرداندند. در آنجا يكى از ماركسيستها آمد و گفت: در سلول بند يك، زندانى‏اى هست و مى‏گويد اسمش جواد منصورى است و شما را مى‏شناسد. با شنيدن اين جمله جا خوردم. پس از مكث و تأملى گفتم كه من او را نمى‏شناسم. باورم نمى‏شد كه جواد آنجا باشد. اين پيام را نوعى دام براى خود مى‏ديدم. اين خبر مرا در فكر فرو برد و خاطرم را متشتت كرد. نگران بودم از اينكه حزب‏الله لو رفته باشد و مقاومتها و ايستادگيهاى ما در برابر آن همه شكنجه و شلاق بى‏فايده بوده باشد؛ ولى اين نگرانى بى‏مورد بود. با اينكه جواد، من و سعيد در زندان بوديم ولى حزب با مقاومت قهرمانانه جواد منصورى و ناآگاهى سعيد از وجود آن، از خطر لو رفتن دور ماند و ساواك كوچك‏ترين اطلاعى از حزب‏الله به دست نياورده بود.
جواد دوباره پيغام فرستاد كه مى‏خواهد مرا ببيند. دوباره خود را به ناآشنايى زدم، ولى بعد خود را در يك وقت مناسب به پشت سلول او رساندم و از سوراخى كه روى ديوار بود صدا كردم: «جواد!» گفت: «احمد تويى!؟» جواب مثبت داده و پرسيدم: «كسى در سلولت نيست؟ امن است؟» جواب داد كه بله! من تنها هستم. از او درباره زمان دستگيريش سئوال كردم. گفت كه اوايل خرداد ماه همين سال (1351) دستگير شده است و هنگامى كه اسم مرا از بلندگو مى‏خوانده‏اند متوجه حضور من در قزل‏قلعه شده است. من نيز به او خبر دادم كه دادگاه عادى و تجديدنظر را سپرى كرده و به دو سال زندان محكوم شده‏ام. اشاره كردم كه با آمدن تو (منصورى) ممكن است وضعيتم تغيير كرده و بدتر شود. جواد گفت: «يادت باشد من هيچ ارتباطى با تو نداشته‏ام.» گفتم: «من هم همين‏طور، هيچ‏چيز درباره تو و ديگران نگفته‏ام و يك كلام هم درباره حزب الله حرف نزده‏ام.»
ديدار جواد منصورى اين يار ديرين و مرد باتقوا و ايمان و سرسخت و مقاوم برايم بسيار مغتنم بود. به او گفتم‏كه؛ جواد! اين دفعه، زندان در مقايسه با دفعه قبل شكنجه و كتك بيشترى دارد، آن قدر تو را مى‏زنند تا اقرار و اعتراف كنى. جواد گفت كه الحمدلله تا الان كه چيزى نگفته‏ام. گفتم اگر فكر مى‏كنى كه نمى‏توانى شكنجه را تحمل كنى قرص و كپسول خودكشى برايت تهيه كنم؟ جواب او برايم عجيب و سخت عبرت‏آموز بود. گفت: «نه احمد! تا الان كه حرف نزده‏ام، به لطف خدا هم مقاومت مى‏كنم، تو هم نگران نباش و به خدا توكل كن(1).»
او به من خبر داد كه عزت شاهى هنوز زنده است و خبر منتشره درخصوص اسامى كشته شدگان اتومبيل حامل وى در خيابان فردوسى اشتباه است.

باز هم زندان قصر

به دستور اداره دادرسى ارتش در تاريخ 28/4/1351 مرا به زندان شهربانى انتقال دادند. چون زندان در وضعيت قرنطينه بود، من و سايرين را به صف كردند تا همه را بازرسى بدنى كنند. آنها تمام لباسهاى زير و رو و دهان زندانيان را به ترتيب جستجو و بازرسى مى‏كردند. نوبت به من كه رسيد، افسر مربوط گفت: «دهانت را باز كن!» گفتم نمى‏كنم. نزديك بود درگير شويم كه مأمورى دخالت كرد و گفت: «جناب سروان! اين زندانى سياسى است و معتاد نيست.» گفت: «پس چرا اينجاست جاى او را عوض كنيد.»
مرا به اتاق ديگرى بردند. ساعت حدود دو بعدازظهر بود كه به سراغم آمدند و گفتند كه بايد زندانت عوض شود. مرا با خود برده و سوار اتوبوس كردند. در اتوبوس دست راستم به دست چپ يك معتاد با دستبندى بسته شد. دقايقى كه گذشت معتاد گفت كه حاجى من حوصله ندارم اين‏طورى دستم بسته باشد. بعد با سرعت و با يك سنجاق دستبند را باز كرد. او نحوه باز كردن دستبند را به من هم ياد داد.
اتوبوس همچنان خيابانهاى شهر را مى‏پيمود، از مسير حركت فهميدم كه به طرف زندان قصر مى‏رويم. زندانى كه در سالهاى 46 و 1345 پذيراى(!) من و بچه‏هاى حزب ملل اسلامى بود. وقتى به در زندان رسيديم، فرد معتاد دستبند را دوباره قفل كرد. وارد قصر شديم. پس از طى مراحل ادارى مرا به زندان شماره 4(2) بردند. از برخوردهاى اول مسئولين زندان دريافتم كه در زندان تغييرات زيادى پيش آمده و زندانيها و مسئولين آن مرا نمى‏شناسند. گويا عوض شده بودند.
ابتدا مرا به زيرهشت بردند. در آنجا ستوانى نشسته بود كه با ديدن من شروع به پند و اندرز كرد و گفت كه اگر رفتارت در اينجا خوب، معقول و منطقى باشد، عفو خواهى گرفت. من نيز خود را در قبال وعده و وعيدها و تهديد و ارعابهاى او، ساده و هالو نشان دادم و خود را به موش مردگى زدم. مقدارى هم درباره نظم، سكوت و آرامش و برنامه‏هاى زندان صحبت كرد و سپس مأمورى را صدا كرد و گفت: ببريدش داخل بند زندان شماره 4.
طبق گفته ستوان، آن ساعت، ساعت استراحت و سكوت زندان بود و بايد بدون سر و صدا وارد زندان مى‏شدم. به‏طورى كه حتى صداى گام برداشتن نيز شنيده نشود. در زندان به آرامى باز شد، وارد كريدور شدم. سكوت و آرامش خاصى حاكم بود. چند قدم پيش رفتم. ناگهان صداى غش غش خنده‏اى تمام فضاى سالن را گرفت. تعجب كردم، كسى كه مى‏خنديد فرياد زد: «بچه‏ها! بچه‏ها! احمد كچل آمد...» همين‏طور مى‏خنديد و داد مى‏زد. بچه‏ها هم از اتاقها ريختند بيرون و دورم حلقه زدند. فهميدم كسى كه داد مى‏زد و به بقيه خبر ورود مرا مى‏داد حاج‏ابوالفضل حيدرى(3) است. گويا او هنگامى كه از دستشويى برمى‏گشته به ناگاه مرا مى‏بيند. به اين ترتيب سكوت و آرامش زندان درهم شكست. بچه‏ها مرا روى دوش خود گرفته و فرياد مى‏زدند: «احمد آمد، احمد آمد...»
مأمورى كه همراه من بود گزارش اين صحنه را به ستوان مسئول داد. او چون بى‏توجهى مرا به توصيه‏ها و پندهايش ديد ديگر با من حرف نزد و به پيش خود نخواند. زيرا فهميد من تازه‏كار نيستم...!
از بچه‏هاى حزب ملل اسلامى، محمد ميرمحمد صادقى، ابوالقاسم سرحدى‏زاده، كاظم بجنوردى و از ياران مؤتلفه آيت الله‏محى‏الدين انوارى، حبيب‏الله عسگراولادى، شهيد حاج‏مهدى عراقى، ابوالفضل حيدرى، هاشم امانى و احمدشاه بداغلو در زندان قصر بودند. با اينكه آنها را خودى مى‏دانستم ولى از روى وسواس و احتياط، درباره حزب‏الله با آنها هيچ صحبتى نكردم و گفتم علت دستگيرى و زندانم، مسائل مربوط به سعيد محمدى فاتح است.
چند روز اول به تبادل اخبار و اطلاعات گذشت و در روزهاى بعد، با مشاهده برخوردها و رفتار زندانيان دريافتم كه مرزبندى شديدى بين مسلمانها و ماركسيستها وجود دارد. مسلمانها كاملاً از مواجهه، تماس و رابطه با ماركسيستها احتراز مى‏كردند.
برنامه‏هاى عادى من در زندان از سر گرفته شد. كتاب مطالعه مى‏كردم. پاى كلاسهاى آيت‏الله انوارى و آقاى حبيب‏الله عسگراولادى و آقاى عزت‏الله سحابى مى‏رفتم. در مجموع برنامه جامع و منظمى براى خود تهيه و اجرا كردم.
برنامه غذا هنوز مثل گذشته بود، و حاج مهدى عراقى مواد غذايى را تحويل گرفته و خودش با كمك ساير دوستان مى‏پخت. در برنامه ورزش، بيشتر به دنبال پينگ‏پنگ و واليبال بودم و در مسابقات ورزشى كه گاهى صحنه رويارويى دو جريان و دو ايدئولوژى (اسلامى ـ ماركسيستى) بود شركت مى‏كردم. برترى ما مسلمانها در اين دو رشته ورزشى با وجود آقاى سرحدى‏زاده مسلم بود. نماز جماعت نيز در اوقات خود برقرار بود. شبهاى باصفايى را در آنجا پشت سر گذاشتيم. در محوطه زندان با يكديگر قدم مى‏زديم و دوستان گاهى سيگار مى‏كشيدند. در اين ميان مراسمهاى عبادى ـ اسلامى نيز در سر جاى خود برگزار مى‏شد.
روزهاى قصر با آن ياران قديمى، روزهاى خاطره انگيزى بود كه اثرى زيربنايى در ساخت فكرى و انديشه‏اى ما داشت. و با اين حال و هوا روزها از پى هم مى‏گذشت.


پانویس ها:
1. جواد منصورى در زير شكنجه‏هاى سخت، سهمگين و سبعانه ساواك، مقاومت کرد، و بر اثر فشار و صدمات وارده، شنوايى يك گوشش را از دست داد.

2. زندان شماره 4 قصر، حياط بزرگى داشت. يك حوض در وسط و چند درخت توت در اطراف حوض بود. از در بند كه وارد مى‏شدى، يك كريدور تنگ داشت كه جمعا هفت اتاق در اين كريدور بود. سه تا اتاق نسبتا بزرگ و چهار اتاق كوچك. هر اتاق پنجره‏هاى بزرگى داشت كه رو به حياط باز مى‏شد. يك ايوان هم پشت اتاقها بود. يك آلاچيق هم در قسمت پايين حوض درست كرده بودند كه شاخه‏هاى چند درخت انگور آن را مى‏پوشاند.

3. ابوالفضل حيدرى فرزند محمود در سال 1319 متولد شد. او زمانى كه در بازار تهران به كار فروش حبوبات اشتغال داشت با هيئتهاى مؤتلفه اسلامى آشنا شد و به آن پيوست و فعاليتهاى مبارزاتى خود را آغاز كرد. او به همراه تنى چند از اعضاى هيئت در تاريخ 20/11/1343 پس از ترور حسنعلى منصور، به اتهام اقدام عليه امنيت كشور و حمل اسلحه غيرمجاز دستگير و به حبس ابد محكوم شد.



 
تعداد بازدید: 3399


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»