خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (11)

به کوشش: حمید قزوینی


خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۱۱)
به کوشش: حمید قزوینی 
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات انقلاب اسلامی 
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


بعد بازجوها جزوة سرزمين اسلام را كه در سال 1356 به‌ خواست برخي دانشجويان دانشگاه تربيت‌معلم نوشته بودم آوردند و دربارة آن سؤال كردند.(41)
در اين جزوه مطالبي مطرح شده بود كه در آن زمان تازگي داشت.(42)
من مجموعه راه كارهايي را آنجا مطرح كرده بودم كه بازجو پرسيد: ـ «اين حرفها را تو نوشتي؟» ـ «از خودت است؟» ـ «بله» ـ اين حرفها اصلاً به قيافه تو نمي‌آيد.»
گفتم: «به‌هر‌حال همان‌طور كه كار انجام شده به قيافه‌ام نمي‌آيد، اين هم مشابه همان است.» يك مقدار دربارة اين مسائل صحبت شد و ظاهراً به تدريج پس از يك هفته زجر روحي و گاهي جسمي و تهديدات، تا حدي قانع شدند كه واقعاً اين عمليات كار خود من بوده و كس ديگري در آن نقش نداشته است.
نهايتاً در اواخر كار كمي با من گرم گرفتند و بعد از خستگي زياد بعد از چند روز اجازه دادند كه كمي بخوابم. در طول بازجويي به چند موضوع اشاره كردند كه من براساس آن تا حدودي متوجه شدم كه چه حوادثي در كشور گذشته است. يكي از موضوعاتي كه به ‌آن اشاره كردند اين بود كه گفتند:‌ «شماها از فردي باعنوان امام ياد مي‌كنيد؛ درحالي‌كه ما در مذهب شيعه دوازده امام بيشتر نداريم، چرا مي‌گوييد امام خميني! امام خميني كيست؟ او كه امام نيست! اين چه چيزي است كه شما درست كرده‌ايد؟!»
مطلب دوم راجع‌به سينما ركس ‌آبادان بود كه من ‌آنجا متوجه شدم چه حادثه‌اي پيش آمده است. مي‌گفتند: «شما مذهبيها، شما فلان فلان شده‌ها، همين شماها هستيد كه به مردم رحم نمي‌كنيد و چند صدنفر آدم را جزغاله كرديد. يكي مثل تو فلان فلان شده. »(43)
من اصلاً نمي‌دانستم قضيه سينما ركس آبادان چيست؟ ولي از حرفها‌يشان متوجه شدم حادثه‌اي پيش آمده است كه مي‌خواهند به مسلمانها و مذهبيها نسبت دهند.(44)
بالاخره پس از بازجوييهاي مفصل ظاهراً قانع شدند كه كسي با من نبوده، لذا به من اجازه خواب دادند و توانستم چند ساعتي را بخوابم. جالب اين بود كه در اواخر كار از حربه ترحّم استفاده كردند و دائم مي‌گفتند: «به خانواده‌تان رحم كنيد به مادر، برادر و يا لااقل به خودتان رحم كنيد.»
فكر مي‌كنم اشاره‌اي هم به اين موضوع كردند كه تيمسار شهيرمطلق نجات پيدا كرده و شما را بخشيده است. شايد هم هدف ديگري داشتند و من درست متوجه نمي‌شدم ولي در مجموع رفتارشان در بخشهاي پاياني كار تا حدودي آرام شده بود.(45)

كاهش فشارها
بعد از چند روز بازجويي من را به قسمت ديگري از همان مجموعه فرستادند.
چون چشمانم بسته بود نمي‌دانستم كجا مي‌روم.
هيچ‌گونه اطلاعي از محل بازجويي نداشتم.
من را به يك سلول انفرادي منتقل كردند كه محيطش بيشتر به اتاق افسرنگهبان شباهت داشت. به‌همين دليل حدسم اين بود كه به اتاق افسرنگهبان آورده‌اند. محيط؛ عادي به نظر مي‌رسيد و چشمهايم را باز كرده بودند. داخل سلول چيزي نبود تنها يك زيلوي برزنتي كف سلول انداخته بودند. پس از ساعاتي، برايم غذا آوردند. از آنجا كه هنوز ماه مبارك رمضان بود گفتم مي‌خواهم روزه بگيرم.(46)
البته قبلاً نمي‌توانستم شب و روز را تشخيص دهم و در محيط بسته بودم. اما در مكان جديد اين امكان فراهم شد. لذا تصميم خود را به آنها گفتم و در تصميم هم جدي بودم. همان شب سحري دادند و خوردم.(47)
در همان‌جا افسري به در سلول مي‌آمد و با صداي بلند مي‌گفت: «تو از اين كار چه مي‌خواستي؟» احساس مي‌كردم از ته دل نمي‌گويد. مثلاً مي‌آمد و تشري مي‌زد و بعد خيلي آرام مي‌گفت: «آبي، چايي، چيزي نمي‌خواهي؟» انگار از من بدش نمي‌آمد. او افسرنگهبان و از نيروهاي كادر بود به من محبت مي‌كرد و تا حدودي هم هوايم را داشت.(48)
نمي‌دانم چند روز گذشت كه يك‌دفعه گفتند جمع كن بايد بروي.

بازگشت به پادگان مشهد
مجدداً مرا برگرداندند به فرودگاه مهرآباد و باز با همان هواپيماي اختصاصي به مشهد فرستادند.(49)  وقتي به مقصد رسيديم مرا به پادگان لشکر 77 خراسان بردند و به داخل يك سلول انداختند. از همه چيز بي‌اطلاع بودم و نمي‌دانستم چه بر سرم مي‌آيد. از كسي هم نمي‌توانستم سؤال كنم.
حدود دو ماه در همين سلول انفرادي بودم. محيطي تنگ و بسته، بدون نور كه فكر مي‌كنم وسعت آن 1متر در 2متر بيشتر نبود. اين سلول در زندان افسرنگهباني پادگان مشهد واقع شده بود. يعني زندان در زندان! در ورودي سلول را هميشه قفل مي‌كردند و يك سرباز هم مقابل آن نگهباني مي‌داد. تصور من اين بود كه اين ماجرا همچنان ادامه دارد و به همين سادگيها نيست. اينها تازه گرم شده‌اند. لذا تلاش كردم حواسم را جمع كنم كه نكند برنامه و نقشه‌اي تدارك ديده باشند.
گاهي اوقات برخي افراد مي‌آمدند سركي مي‌كشيدند و حرفي مي‌زدند كه ظاهراً انتظار واكنش از من داشتند اما من سرم را پايين مي‌‌انداختم و حرفي نمي‌زدم. يك بار از آنها خواستم به من يك قرآن بدهند كه پذيرفتند و در اين يك‌ماه مهم‌ترين كار من در داخل سلول خواندن قرآن بود.
بين مأموران هم شايع شده بود كه اين زنداني همیشه قرآن مي‌خواند. كارش قرآن خواندن است. در اين مدت يك دور كامل قرآن را خواندم و دو جزء آن را حفظ كردم.


۴۱ . اين جزوه در بازرسيها به دست‌شان افتاده بود.
۴۲ . بعد از انقلاب خيليها مدعي جهان اسلام شدند ولي آن موقع اين حرفها تازه بود و كسي كمتر دربارة وحدت دنياي اسلام بحث مي‌كرد و مطلب مي‌نوشت.
۴۳ . روز بيست‌وهشت مردادماه 1357 ساعت 22:10 سينما ركس آبادان دچار حريق شد. حادثه زماني رخ داد كه فيلم گوزنها ساخته مسعود كيميايي در حال نمايش بود. (موضوع فيلم سياسي ـ اجتماعي بود) مردم هنگام مشاهده ‌آتش به‌سمت خروجيهاي سينما هجوم آوردند كه با درهاي بسته مواجه شدند. به‌رغم نزديكي كلانتري، مأموران يك ساعت پس از حادثه به محل اعزام شدند و آتش‌نشاني هم با تأخير زياد به محل رسيد و باوجود درخواستهاي مردم، از امكانات مدرن اطفاء حريق كه پالايشگاه نفت آبادان در اختيار داشت استفاده نشد. در اين حادثه جمعيتي بالغ بر 350 نفر در آتش سوختند و مظلومانه جان باختند.
فرداي آن روز برخي مطبوعات، حادثه را با دستپاچگي به مبارزين سياسي كه عليه حكومت شاه فعاليت مي‌كردند نسبت دادند. اما اين حادثه را بلافاصله روحانيون و انقلابيون محكوم كردند. و عموم مردم آن را به رژيم و ساواك نسبت دادند. در پي اين حادثه و تشديد خشم مردم عليه رژيم، جمشيد آموزگار از نخست‌وزيري استعفا كرد و پس از چند روز جعفر شريف‌امامي مأمور تشكيل دولت شد. پس از پيروزي انقلاب، دادگاه ويژه‌اي براي رسيدگي به اين پرونده تشكيل شد كه نتيجه آن اعدام شش‌تن از عوامل رژيم و متهم به مداخله در حادثه بود. همچنين تعدادي ديگر از متهمان راهي زندان شدند.
۴۴ . بعداً متوجه شدم در همان ايام بازجويي من اين اتفاق ناگوار افتاده بود.
۴۵ . در همين مقطع برادرم علیرضا را هم آوردند تا ملاقاتي با هم بكنيم. بعد از يك ملاقات كوتاه از هم جدا شديم و خداحافظي كرديم.
۴۶ . چند ماه بعد از ماجرای دستگيري، اتفاق جالبي برايم افتاد. شايد خداوند مي‌خواست به من بفهماند كه اي انسان تو چند ماه پيش آن وضع را داشتي و اكنون به كلي وضع ديگري داري. آن اتفاق اين بود كه بعد از انقلاب روز 23 يا 24بهمن 1357 بود كه از کمیتة مسجد لرزادة تهران به عنوان مسؤل حفاظت وارد همان پادگان شدم. تازه در آن زمان بود كه فهميدم محل بازجويي من همين پادگان نيروي زميني ارتش در منطقه لويزان بوده است. اين داستان را در ادامه خاطرات بيان خواهم كرد.
۴۷ . در اين سلول امكاناتي نداشتم حتي يادم هست كفشهايم را به‌جاي بالش زير سرم مي‌گذاشتم و مي‌خوابيدم.
۴۸ . بعد از انقلاب وقتي مسئول كميته انقلاب بيرجند بودم همين افسر به ديدن من آمد. او اتفاقاً بيرجندي و اهل نهنبندان بود. تا‌ آنجا كه به‌خاطر دارم از افسران فعال در پادگان لويزان بود. متأسفانه نام او را فراموش كرد‌ه‌ام.
۴۹ . اين بار چشمهايم باز، اما دستهايم بسته بود، و دو مأمور هم كنارم نشسته بودند.
افسري كه من را از تهران تحويل گرفت و به مشهد تحويل داد يك سروان عضو ضداطلاعات ارتش بود. البته تقريباً خوش‌اخلاق بود و فردي مؤدب و مهربان به‌نظر مي‌رسيد.



 
تعداد بازدید: 3850


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.