خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (8)

به کوشش: حمید قزوینی


خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۸)
به کوشش: حمید قزوینی 
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات انقلاب اسلامی 
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


خلاصه در همين فكر و خيال بودم كه به بازداشتگاه رسيديم، در را باز كردند و هُلم دادند داخل. من وارد سلول شدم. در آنجا اولين چيزي كه بر زبانم جاري شد و حتي بلند هم گفتم كه فكر كنم آنها هم شنيدند ـ جمله «فزت ‌و رب الكعبه»(36)  بود. اين جمله را از عمق جان و اعتقاد قلبي گفتم كه موجب تقويت روحي من هم شد.
دقايقي بيشتر نگذشته بود كه چند نفر ريختند داخل سلول و من را بازرسي بدني كردند. از قضا يك دفترچه تلفن داخل جيب پيراهن نظامي‌ام بود كه آن را پيدا كردند. يك‌دفعه آهي در دلم كشيدم اما به روي خودم نياوردم. قبلاً تصميم داشتم اين دفترچه تلفن را پيش از اجراي عمليات از لباسم خارج كنم و آن را جا بگذارم، چون شماره تلفن بعضي از دوستان داخل آن بود، شماره دوستاني در دانشگاه، پادگان شيراز، شهر مشهد و جاهاي ديگر.
متأسفانه آن را فراموش كردم و زماني‌كه اين دفترچه را درآوردند به خودم آمدم و گفتم خدايا نكند اين بچه‌ها را بگيرند!؟
كار من عمليات ساده‌اي نبود. در آن محيط پادگان كسي نمي‌توانست جلوي يك افسر مافوق دستش را پايين ببرد چه رسد به اينكه فرمانده لشکر را مورد حمله قرار دهد. باوجود آنكه هيچ‌كس از برنامه من خبر نداشت با خود گفتم دوستانم را به احتمال زياد مي‌گيرند و زير شكنجه بلايي به سرشان مي‌آيد. درحالي‌كه جز خدا هيچ كس خبر نداشت. من هم عمداً به كسي نگفتم چون مي‌دانستم هيچ كس تحمل آن را ندارد. نه با انقلابيهاي مخالف رژيم مطرح كردم و نه با بچه‌مذهبيها، مي‌گفتم: «بيني و بين‌الله» طرح را خودم اجرا مي‌كنم و به هيچ كس هم نمي‌گويم. من مطمئن بودم هيچ كس از اين كار مطلع  نبود ولي باتوجه به قيافه و اندام و جثه كوچك من تا اينها بخواهند باور كنند طراح و مجري چنين حركتي هستم دوستانم را حسابي اذيت مي‌كنند.
لذا تصميم گرفتم حركت را كاملاً غيرسياسي جلوه دهم. يا كارم مي‌گرفت يا نمي‌گرفت. اگر نمي‌گرفت كه احتمال آن خيلي زياد بود، حداقل دوستاني كه تلفن ‌آنها در دفترچه بود خود را جمع‌وجور مي‌كردند چون خبر پخش مي‌شد و اگر در منازل خود مدرك سياسي داشتند آنها را مخفي مي‌كردند تا مشكلي براي ‌آنها پيش نيايد. در واقع نوعي اقدام تأخيري انجام مي‌شد.
به‌هر‌حال پس از پايان بازديد بدني از من سؤال كردند كه خانه‌ات كجاست؟ چه فرد يا افرادي با تو بودند؟ ماشين آنها چي بود؟ و سؤالهايي عجيب و غريب. من هم گفتم هيچ‌كس نبود.
گفتند فلان فلان شده هيچ‌كس نبود و شروع كردند به زدن.
هر چه مي‌گفتم بابا من خودم اين كار را كردم به‌هيچ‌وجه باورشان نمي‌شد.
بعداً من متوجه شدم كه شايعاتي پخش كردند كه اينها يك تيم بودند، يك ماشين بنز هم در خارج پادگان منتظر بوده كه من را فراري دهد. به‌هر‌حال تصور يك عمليات گسترده را داشتند.
از اين وحشت داشتند كه مبادا عمليات ديگري انجام بشود، يا در پادگان ديگري اين كار صورت بگيرد. اين اولين حركت به‌شمار مي‌آمد و براي آنها خيلي نگران كننده بود. خيلي برايشان اهميت داشت كه اين قضيه را بتوانند كالبدشكافي بكنند. به‌هرحال شروع كردند به بازجويي. در اولين مرحله كه شايد دو، سه ساعتي بيشتر طول نكشيد (تا حوالي ظهر) اصطلاحاً بازجوييهاي سرپايي توأم با كتك‌كاري انجام مي‌دادند. مثلاً مي‌پرسيدند: اينها اسامي كيست؟ نشاني آنها چيست؟ كجا زندگي مي‌كنند. مي‌گفتم: «من نمي‌دانم، الان ذهنم كار نمي‌كند.» بعد مي‌پرسيدند: «چرا اين كار را كردي؟ فشنگ چه جور پيدا كردي؟» مي‌گفتم:‌ «به‌خاطر اينكه حقم معافيت بود ولي من را معاف نكرديد و هر دو برادر را با هم آورديد سربازي.»
حالا برنامة معافيتي كه دنبالش رفته بودم وخودم هم به‌هم زده بودم بهانه قرار دادم. گفتم شايد اين موضوع بگيرد و عمليات غيرسياسي جلوه كند. اگر سياسي جلوه كند دمار از روزگار خيليها در مي‌آورند. با اين فرضيه وارد كار شدم. گفتند داستان چه بوده است؟ من هم شروع كردم به گفتن داستان و آنها هم گوش مي‌دادند. تقريباً به اين سمت رفتند كه گويا حادثه يك چيز عادي و معمولي بوده است.
حداقل اين سؤال هم به عقل‌شان نرسيد كه تو اگر مي‌خواستي فرمانده لشکر را بزني پس چرا نرفتي تو اتاقش اين كار را بكني؟
چرا آمدي در صبحگاه اين كار را كردي؟(37)
حدود ظهر يا نزديكيهاي ظهر بود كه آمدند مرا از آن سلول منتقل كردند به جاي ديگر. من نمي‌دانستم كه كجا مي‌برند. هنوز ضداطلاعات را نديده بودم. چون تازه به پادگان مشهد رفته بودم. حتي ميدان صبحگاه توپخانه را هم تا آن موقع نديده بودم.
حدود ظهر مرا به قسمتي بردند كه بعداً مشخص شد ضداطلاعات است.
ابتدا بردند داخل يك اتاق بزرگ نشاندند. يك كم غذا آوردند كه بخورم

به‌اصطلاح ناهار ظهر را آوردند. گفتم: «نمي‌خورم.» پرسيدند چرا؟ گفتم: «روزه هستم. ماه رمضان است غذا مي‌خواهم چكار؟ نمي‌خورم، روزه‌خواري هم نمي‌كنم.» هيچ‌كاري هم نمي‌كردند يك‌دفعه ديدم ستوان يكم طاهري كه فرماندة گروهان بود از جلوي اتاق عبور كرد.
چشمش كه به من افتاد از همان راهرو به من بدوبيراه گفت. من هم هيچ چيز نگفتم؛ چون برايم غيرمنتظره نبود و شرایط او را درک می‌کردم. مي‌دانستم پس از اين كار فحاشي مي‌كنند، كتك مي‌زنند و كارهايي از اين دست انجام مي‌دهند. براي من عادي بود.
بعد از چند دقيقه من را بردند به اتاقي ديگر. اتاق كوچكي بود. يك افسر سيه‌چرده و بلندقد هم كه به‌نظر مي‌رسيد آدم خشني است آنجا بود. مقداري ابزار و وسايل شكنجه مثل وسيله ناخن‌كشي و آب‌جوش و وسايل كتك زدن و... هم بود. همچنين غير از آن افسر دو مأمور ديگر هم بودند.
به‌محض ورود به اتاق همه لباسهاي من را درآوردند و كاملاً عريان شدم. بعد گفتند: «حقيقت را مي‌گويي يا همين‌جا تكه‌تكه‌ات كنيم؟!»
جواب دادم: «من كه گفتم برادرم!» گفتند: «تو گفتي و ما باور كرديم.» بلافاصله وصيت‌نامه را گذاشتند روي ميز جلوي چشمم. ديدم آن وصيت‌نامه‌اي را كه در خانه نوشته و داخل جيبم گذاشته بودم پيدا كرده‌اند. آنها در اين فاصله منزل را بازرسي كرده و وصيت‌نامه گيرشان آمده بود. البته چيزها و كتابهاي ديگر مثل اوضاع كلي جهان اسلام و سرزمين اسلام كه نوشته بودم آن هم گيرشان آمده بود و‌‌ آورده بودند. وصيت‌نامه را جلوي من گذاشتند؛ درحالي‌كه لباس به تن نداشتم و آنها هم آمادة اذيت كردن بودند. گفتند اين چيست؟ ديدم طرح غيرسياسي جلوه دادن كار نگرفت، با خودم گفتم هر چه مي‌خواهد بشود، فوقش من را شكنجه مي‌دهند و اين‌جور شهيد مي‌شوم. كتكها شروع شد، گفتم: چي بگويم من خودم كردم. گفتند: «كي پشتش بوده؟ كدام مجتهد فتوايش را داده؟ چه كسي باهات بوده؟ اينها كه اسم‌شان در دفترچه تلفن‌ات هست چه كساني هستند؟» دفترچه تلفن را گرفته بودند دستشان و مي‌پرسيدند فلاني كيست؟ اين كيست؟ من هم می‌گفتم نمي‌دانم. تلاش من اين بود كه 24 ساعت اصلاً هيچي نگويم كه خبر عمليات در همه ايران بپیچد و اين اشخاصي كه به نحوي با من از گذشته در ارتباط بودند لااقل فرصتي پيدا كنند كه خانه‌‌هايشان را خالي كنند يا كتابي، چيزي اگر داشته باشند بردارند و بدانند كه بالاخره ممكن است سراغشان بيايند. همانهايي كه در پادگان شيراز يا پادگان مشهد يا جاهاي ديگر يا در دانشگاه با هم ارتباط داشتيم.
از قضا همين‌طور هم بود. تقريباً حدود 24 ساعت با كتكهاي معمولي سپري شد. مشت ولگد! در همين حد بود. من هم حرفم يكي بود. اينكه خودم طراح و اجراكننده هستم و از طرحم هيچ‌كس خبر ندارد. البته واقعیت و حقیقت را می‌گفتم ولی برای آنها باورکردنی نبود.
بازجوها دنبال اين بودند كه رد پاي مجتهدين يا علماي ديني را پيدا كنند كه پشت سر اين قضيه بوده‌اند و به من مجوز داده‌اند.
مي‌گفتند: «چرا آدم كشتي، چرا قصد آدم‌كشي كردي، معلوم است كه تو مذهبي هستي و چون مذهبي هستي پس بدون فتوي اين كار را نمي‌كني آدم مذهبي فتوا مي‌گيرد. بگو ببينم كي پشت اين كاره؟» من هم مي‌گفتم: «به خدا هيچ كس، مجتهدش هم خودم بودم. فتوي هم خودم دادم. همه كارها را هم خودم كردم، عشق به شهادت مرا وادار كرد كه اين كار را بكنم.» اين هم ديگر ورد زبانم شده بود. اينها باورشان نمي‌شد. ولي در مقابل جز ‌آزارهاي سطحي و شكنجه كار ديگري انجام نمي‌دادند. البته چون در يك اتاق بسته و بدون پنجره بودم نمي‌دانستم چه وقت روز است، چه وقت شب. هيچ اطلاعي نداشتم، پس از ساعتها چيزي گيرشان نيامد. نكته جالب اين بود كه دائم از من شرح ماجرا را سؤال مي‌كردند كه چگونه فشنگ پيدا كردي؟ چگونه طراحي كردي؟ جزئيات اين مسائل برايشان خيلي مهم بود و اينها را بيشتر از من مي‌پرسيدند و لذا بخش عمدة بازجويي به توضيح و تشريح اين مسائل گذشت.


 ۳۶. اين جمله منسوب به اميرالمومنين امام علي(ع) است كه هنگام ضربت خوردن در سحر 19ماه مبارك رمضان فرمود: «به خداي كعبه رستگار شدم.»
 ۳۷. البته من در حدي نبودم كه چنين عملياتي را انجام دهم، اين لطف خدا بود و شايد مشيّت الهي بود كه مي‌خواست به‌دست بنده انجام بگيرد.
«ما رميت اذ رميت ولكن الله رما» (انفال، آيه 17) اين من نبودم كه عمليات را انجام دادم شايد خواست خدا بود كه بايد آن شب چنين كاري انجام مي‌شد. چون با يك صداقت و اعتقاد مذهبي حركت را انجام دادم.



 
تعداد بازدید: 3837


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.