زیتون سرخ (58)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۵۸)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


رانندگي كردن هم خود مصيبتي بود. لاله دائم بايد شير مي‌خورد. حال روزبه هم كه معلوم بود. روزبه را جلو، كنار خودم، مي‌نشاندم و لاله را در بغلم، زير سينه‌ام مي‌گذاشتم. لاله شير مي‌خورد و من رانندگي مي‌كردم! به خاطر آنكه راحت باشد مقنعه بلندي دوخته بودم. لاله را زير مقنعه مي‌گذاشتم تا هرچه مي‌خواهد بخورد. روزبه هم شيطنت و جست و خيزهاي كودكانه خودش را داشت. با چنين آرامشي در خيابان‌هاي شلوغ و پرترافيك تهران رانندگي مي‌كردم.
يادم مي‌آيد يك بار در همان حالتي كه شرح دادم از چراغ‌قرمز عبور كردم. بلافاصله پليس آمد، سوت زد و من متوقف شدم. پليس آمد بالاي سرم، وقتي وضع من و بچه‌ها را ديد. گفت: «خانم چرا چراغ‌قرمز را رد كردي؟»
ـ آقا به خدا نديدم.
پليس با خالت خاصي گفت: «اگر من هم جاي شما بودم نمي‌ديدم.»
ـ حالا چه كار كنم. جريمه‌ام مي‌كني!
ـ نه! برو. اما احتياط كن.
روزي با همان وضعيت داشتم رانندگي مي‌كردم. يك ماشين بنز گران‌قيمت هم جلوي من حركت مي‌كرد. سرعت هر دوي ما زياد بود. راننده بنز ناگهان ترمز كرد. فاصله ما كم بود. من هم از پشت محكم با بنز برخورد كردم؛ طوري كه چراغ‌هاي عقب و شيشه‌اش شكست. بر اثر شدت برخورد، روزبه زير صندلي جلو پرتاب شد. لاله هم كمي جابه‌جا شد اما به شير خوردن ادامه داد! بنز خسارت ديده بود. راننده‌اش با عصبانيت پياده شد و به طرفم آمد. در همين هنگام من خم شدم كه روزبه را از زير صندلي بيرون بياورم. در همين وقت راننده بنز با عصبانيت بالاي سرم رسيد. مرا كه در آن حالت ديد مثل اينكه روي او آب يخ ريختند. با حالت خاصي گفت: «خانم معذرت مي‌خواهم. تقصير من بود. عابر‌ آمد جلو و‏ ناچار ترمز كردم.‌»
ـ آقا شما بايد ببخشيد. به ماشينتان خسارت زدم.
ـ نه خانم! تو ببخش. من مقصر بودم. اصلاً مانعي ندارد. براي خودتان يا بچه‌ها مشكلي پيش نيامد؟
ـ نه.
ـ پس من بروم؟
ـ بله!
مهر كه شروع شد، صبح زود بچه‌ها را از خواب بيدار مي‌كردم، سوار ماشين مي‌كردم و به مهدكودك مي‌بردم و خودم مي‌رفتم دبيرستان. روزبه حدود سه ساله و لاله هم يك سال و يك ماهه بود. هر دو غذا مي‌خوردند. شب برايشان غذا ‌درست مي‌کردم و در ظرف مي‌ريختم و صبح مي‌بردم مهدكودك. در دبيرستان در فاصله ساعت دوازه تا يك ظهر، وقت نماز بود. من از فرصت استفاده مي‌كردم، سوار ماشين مي‌شدم و خودم را به مهدكودك مي‌رساندم تا غذاي بچه‌هايم را بدهم. لاله و روزبه به جز من، از دست كس ديگري غذا نمي‌خوردند. ناچار بودم خودم آن‌همه راه را بروم و به آن‌ها غذا بدهم و دوباره با سرعت زياد به مدرسه بروم و خودم را سر كلاس درس برسانم.


 
تعداد بازدید: 3899


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.