زیتون سرخ (49)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۴۹)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


نگاهي سطحي به كتاب تعليمات راهنمايي و رانندگي انداختم و براي امتحان دادن راهي شدم. آيين‌نامه را امتحان دادم و قبول شدم. بلافاصله اعلام كردند كه بايد امتحان شهري بدهم. تا آن روز من حتي يك بار هم پشت فرمان اتومبيل ننشسته بودم و نمي‌دانستم ماشين را چطور روشن و خاموش مي‌كنند. علي راننده بود و ماشين داشت و من بارها كنار دستش نشسته بودم، اما توجهي به رانندگي او نكرده بودم. دختري هم آنجا بود كه تا آن موقع پنج بار امتحان شهري داده و قبول نشده بود. به من گفت: «امتحانش بد نيست. هفت تومان مي‌گيرند و سوار ماشين مي‌شوي. اگر رد هم بشوي، ارزشش را دارد. خودش تمرين است. من تا حالا پنج بار امتحان شهري داده‌ام و رد شده‌ام. اين بار ششم است.»
ـ چرا رد شدي؟
ـ بار اول وقتي خواستم ماشين را روشن كنم دنده را فراموش كرده بودم. دنده پريد. مرا رد كردند.
ـ خوب بار دوم چه؟
ـ بار دوم يادم رفت ترمزدستي را بخوابانم.
ـ بار سوم چه؟
ـ بار سوم آيينة بغل و جلو را ميزان نكردم.
ـ بار چهارم چرا رد شدي؟
ـ دنده سه رفتم كه خطا بود. بايد دنده دو مي‌رفتم.
ـ پنجمين بار چه شد كه رد شدي؟
ـ صندلي‌ام را تنظيم نكردم.
همه نكات را به خاطر سپردم. چهار نفر سوار يك ماشين شديم؛ افسر پليس و نفر اول جلو و ما سه نفر هم عقب. به جز افسر همگي زن بوديم. نفر اول تا ماشين را روشن كرد، ماشين پريد. من با صداي بلند گفتم: «ا‌ِ! دنده را آزاد كن!» افسر پليس سرش را برگرداند و به من گفت: «خانم حرف نزن!»
ـ چشم!
نفرات اول، دوم و سوم رد شدند. همان دختري هم كه با من بود رد شد. نوبت خودم رسيد. قلبم مي‌زد، اما بر خودم مسلط شدم. افسر گفت: ‌«خانم فضول نوبت شما است.»


 
تعداد بازدید: 3972


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.