زیتون سرخ (48)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۴۸)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


گفتم: «زائو من هستم!»
از آنجا كه شكمم خيلي كوچك بود، اصلاً معلوم نبود كه باردارم. آن خانم با پرخاش گفت: «خانم ما را مسخره نكن، برويد بيرون!»
ـ شما را به دينتان سوگند، بياييد مرا معاينه كنيد. بچه دارد به دنيا مي‌آيد.
مرا معاينه كردند، ديدند راست مي‌گويم! فوراً بستري‌ام كردند. تا دكتر بالاي سرم آمد، بچه خودش به دنيا آمد. دكتر بچه را گرفت و گفت: «دختر است!»
دوست داشتم فرزندم پسر باشد. با خودم فكر مي‌كردم كه اگر فرزند دوم هم پسر باشد، با روزبه همجنس مي‌شود و بزرگ كردن دو پسر و تربيت آن‌ها راحت‌تر است. اما دختر بود. نام دخترم
را لاله گذاشتم.
دو روز بود كه از بيمارستان مرخص شده بودم. روزبه نمي‌توانست به تنهايي به دستشويي برود. بايد حتماً يكي او را مي‌گرفت. جثه قوي و سنگيني هم داشت و من كه به تازگي زايمان كرده بودم بايد او را بغل مي‌كردم و به دستشويي مي‌بردم. فشار زيادي روي دل و كمرم مي‌آمد، اما چاره‌اي نداشتم. كسي نبود كه به من كمك كند. روزبه هم فقط نزد خودم آرام مي‌گرفت.
چند روز بعد، از اداره به من زنگ زدند. گفتند: «خانم چرا نمي‌آيي سر كارت.»
ـ من وضع حمل كرده‌ام. روز پنجم شهريورماه.
رئيسم گفت: «عجب آدم زرنگي هستي. اگر مي‌دانستم بارداري حكمت را براي سه ماه ديگر مي‌زدم. حالا سه ماه حقوق مفت و مجاني مي‌گيري.» خنديدم و گفتم: «حقم است!»
حقوقم در ماه‏‌، ده‌هزار و پانصد تومان بود كه در سال 1360 حقوق خيلي خوبي بود. با اين حقوق مي‌توانستم به راحتي زندگي كنم. البته مادر و خواهر علي با كار كردن من مخالف بودند اما من به نظر آن‌ها توجه نكردم. شهريور، مهر و آبان را در مرخصي با حقوق بودم. لاله جثه ضعيفي داشت. خيلي نگران بودم كه بر اثر قرص و آمپول‌هايي كه مصرف كرده بودم خداي نكرده ناقص باشد. مدتي بعد او را نزد دكترم بردم. بچه را از من گرفت، بالا برد و دستانش را پايين آورد. لاله از آن بالا در دستان دكتر افتاد. دكتر گفت: «خانم خدا را شكر كن. بچه‌ات سالم و باهوش است. فقط كمي ضعيف است.»
خدا را از صميم قلب شكر كردم.
 
فصل هفدهم

قبل از اينكه لاله را به دنيا بياورم، براي دريافت گواهي راهنمايي و رانندگي ثبت‌نام كردم. ماشين علي را از اهواز به شاهرود برده بودند. اگر من گواهي‌نامه مي‌گرفتم مي‌توانستم از آن استفاده كنم و بسياري از مشكلاتم نيز حل مي‌شد. چهار، پنج روز پس از تولد لاله اسمم براي امتحان درآمد. من هيچ تمرين عملي نداشتم و حتي كتاب آيين‌‌‌‌نامه را هم نخوانده بودم. پدرم گفت: «برو امتحان بده!»
ـ من چيزي بلد نيستم.
ـ ياد مي‌گيري!
ـ روزبه و لاله چه مي‌شود؟
ـ آن‌ها را من نگه مي‌دارم.


 
تعداد بازدید: 4224


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.