خاطراتی از گروگان های آمریکایی

محمود فاضلی


به بهانه سالگرد آزادی گروگان های آمریکایی در ایران(20 ژانویه 1981)
تفاوت ما با غربی ها در خاطره نگاری و وقایع نویسی کاملا مشهود است. آنها دارای کم ترین ملاحظه در نگارش خاطره نویسی هستند و به بیشترین اسناد هم دسترستی دارند برای آنها اسناد پایه اصلی هرگونه خاطره نگاری است. به همین دلیل پس از وقوع هر واقعه ای کتاب های متعددی در باره آن منتشر می کنند. اما در میان ایرانیان یا خاطره نویسی کم است و یا حداقل از سرعت بالایی برخوردار نیست.
بی تردید، اشغال سفارت امریکا در تهران در بُعد داخلی و خارجی واقعه ای بس مهم و تأثیرگذار بوده است. شاید هیچ یک از دانشجویانی که صبح سرد سیزده آبان ۱۳۵۸ از دیوار سفارت آمریکا در خیابان طالقانی بالا رفتند پیش بینی نمی کردند که این ماجرا به یکی از تاثیر گذارترین وقایع تاریخ سیاسی تبدیل شود. گروهی از دانشجویان که خود را دانشجویان مسلمان پیرو خط امام نامیده بودند، در اعتراض به ورود شاه به آمریکا، سفارت ایالات متحده در تهران را اشغال کردند و دیپلمات ها و کارمندان آن را به گروگان گرفتند. افکار عمومی و رسانه های ایالات متحده هم در این مدت به شدت به سرنوشت دیپلمات های آمریکایی در تهران حساس شده بودند.
خاطرات اشغال سفارت بی تردید در مقایسه با ابعاد وسیع آن حداقل در کشور ما بسیار اندک اما در آمریکا بسیار بوده است. اشغال سفارت آمریکا و گروگان گیری اتباع این کشور  ب عنوان یکی از مهم ترین رویدادهای دهه 1980 هم چنان از حساسیت زیادی در میان افکار عمومی دو کشور ایران و آمریکا برخوردار است. این اقدام حتی در میان سایر کشورها به ویژه کشورهای اروپایی بازتاب وسیعی داشته است. 52 گروگان آمریکایی در تهران که هر یک دارای مسئولیت های جداگانه ای در بخش های سیاسی، اقتصادی، امنیتی، مخابراتی، کنسولی، نظامی و اداری سفارت بودند، بعضاً خاطرات تلخ و شیرین خود را در قالب کتاب و یا مصاحبه منتشر ساخته اند. در این میان نقش ناشرین و رسانه های آمریکایی و غربی در وارونه نشان دادن این دوران حائز اهمیت است.   
باری روزن، وابسته مطبوعاتی سفارت آمریکا در تهران در دوران انقلاب که در حال حاضر ریاست پروژه ای را در افغانستان با هدف آموزش کودکان این کشور برعهده دارد، در خاطراتش نگاه منفی به این دوران دارد. او خاطرات دوران گروگان گیری را چنین شرح داده است « در اکتبر ۱۹۷۹ جیمی کارتر رئیس جمهوری وقت به شاه اجازه داد که برای مراقبت های پزشکی وارد آمریکا شود، شمار زیادی از ایرانی ها اعتقاد داشتند که کاخ سفید می خواهد شاه را دوباره به قدرت برساند. در چهارم نوامبر دانشجویان در اعتراض به اقدام کارتر وارد سفارت آمریکا شدند. هیچ کدام از ما حدس نمی زدیم که این آغاز یک گروگان گیری طولانی و جنجالی باشد. دانشجویان تصاویری از امام خمینی را به لباس ها و ژاکت های خود چسبانده بودند. آنها چوب دستی همراه خود داشتند. خبری از نگهبانان سفارت نبود. آنها مستقیما وارد دفتر من شدند چون نزدیک ترین اتاق به ورودی سفارت بود. من از جایم بلند شدم و به طرز احمقانه ای گفتم: خب… ببینید؛ اینجا مُلک ایالات متحده است و شما باید از اینجا خارج شوید! حالاکه به آن صحنه فکر می کنم خنده ام می گیرد. آن لحظه به خودم گفتم من که چیزی برای از دست دادن ندارم و بعد فکر کردم به دردسر بزرگی افتاده ام. چند نفر از دانشجویان به فارسی داد زدند: «خفه شو!» یکی از آنها لوله تنفگش را روی سرم گذاشت. آن لحظه باران شدیدتر و شدیدتر می شد. من گرفتگی آسمان و صدای باران را حس می کردم و به خودم می گفتم از این پس زندگیم سردتر و سردتر می شود. حس بی پناهی داشتم. نمی دانستم زنده خواهم ماند یا قرار است من را اعدام کنند. دانشجویان با ریسمان هایی که از پرده های اتاق ها کنده بودند دست ها و پاهای ما را بستند». 
وی همچنین ادامه می دهد «من چندین شب مجبور شدم دست و پا بسته بخوابم. همه واقعا ترسیده بودیم. آنها فکر می کردند همه ما اعضای سازمان سیا هستیم. شاید تصویری که آنها از ما داشتند به فیلم های هالیوودی مثل جیمزباند و سوپرمن مربوط می شد. نمی دانم! آنها از ما بازپرسی می کردند. دانشجویان مسلح بودند و ما حس می کردیم اگر جواب ندهیم کشته می شویم. البته بعد از چند هفته وضعیت فیزیکی ما بهتر شد، اما از لحاظ روحی تمامی این ۴۴۴ روز در اضطراب و نگرانی گذشت. ما بعداً فهمیدیم که دانشجویان فکر می کردند پلیس تهران به سرعت آنها را از سفارت خارج خواهد کرد. اما حمایت آیت ا… خمینی از تسخیر سفارت اوضاع را طور دیگری رقم زد. وقتی این روزها به پایان رسید، تنها به نیویورک فکر می کردم. فقط رویای دیدن خانه را داشتم. لحظه های عجیبی را در دوران گروگان گیری گذراندم».
وی در پایان خاطرات خود مدعی است «درست قبل از آزادی ، ماری (معصومه ابتکار- سخنگوی دانشجویان) به ما گفت که با ما خیلی خوب برخورد شده است. من آن لحظه عصبانی شدم و گفتم :«تو درست نمی گویی». بعد از پایان آن روزها نمی دانستم که می توانم آن دانشجویان را ببخشم یا نه. اصلا نمی توانستم آن روزها را فراموش کنم. اما بالاخره در سال ۱۹۹۷ در شهر پاریس با یکی از گروگان گیران ملاقات کردم. حالا من دوست دارم به همراه دیگر گروگان ها به ایران بازگردیم و با سران این کشور صحبت کنیم».
  از دیگر گروگان های آمریکایی بروس لنگن است که در تابستان ۱۳۵۸ به تهران آمده بود. او در آن زمان کاردار سفارت آمریکا بود. وی مأموریت اصلی خود در ایران را رساندن این پیام به رهبران نظام جدید می دانست که دولت آمریکا انقلاب اسلامی را به رسمیت می شناسد. وی در رابطه با اولین واکنش و احساس خود به هنگام اشغال سفارت در روز چهارم نوامبر ۱۹۷۹ می گوید «واکنش و احساس اولیه من شوک، خشم و تعجب بود. به زبان دیگر تمام احساسات انسانی که در یک چنین لحظه ای بروز می کند. من امیدوار بودم که چنین حادثه ای روی ندهد. ما حدس می زدیم که یک اتفاقی بیفتد، همان طور که در روزهای وقوع انقلاب در ماه فوریه آن سال دیدیم. اما امیدوار بودیم و دعا می کردیم که تکرار نشود. اما متأسفانه این حادثه روی داد و این بار به جای چند ساعت حمله به سفارت که در ماه فوریه اتفاق افتاد گروگان گیری ۴۴۴ روز طول کشید. در ابتدا ما اعتماد داشتیم اعتماد داشتیم که دولت انقلابی این مساله را حل خواهد کرد و انتظار داشتیم که دولت غیر روحانی به ریاست بازرگان که هنوز سر کار بود، سفارت را به ما بر خواهد گرداند، ولی چنین نشد».
وی ادامه می دهد «این تجربه تاثیر زیادی در زندگی وی داشته است. واضح است که زندگی من را در آن مقطع دگرگون ساخت و در دراز مدت تاثیر آن حادثه باعث شد که تعهد و وابستگی من به کشورم، به اهمیت دیپلماسی، به خانواده ام و همکارانم تقویت شود.
این تجربه ای منحصر به فرد بود، گروگان گیری و گروگان بودن در هر حالتی و موردی یک تجربه استثنایی است. در آن زمان مسلما من بسیار خشمگین و عصبانی بودم ولی امروزه دیگر آن احساس را ندارم. در روزهای بعدی حس حیرت، تبدیل شد به نومیدی، عصبانیت و نگرانی، به ویژه در مورد من که کاردار بودم و در وزارت خارجه نگه داشته می شدم. من خیلی سریع متوجه شدم که نمی توانم به همکارانم که در آن طرف شهر، در ساختمان سفارت، نگه داشته می شدند کمکی بکنم. در طول 444 روز با این حس سر کردم که ناخدای یک کشتی هستم ولی نمی توانم کاری برای کمک به همکارانم انجام دهم ».
وی رفتار با خود را چنین شرح می دهد « رفتار با من که در وزارت خارجه بودم، نسبت به کسانی که در ساختمان سفارت نگه داشته می شدند، بهتر بود. من با دو تن از همکارانم در اتاقی نگه داشته می شدیم و محدود به فضای همان اتاق بودیم. با ما هرگز بدرفتاری نشد، ولی حقوق اساسی ما از نظر آزادی، به عنوان کسانی که حوزه آنها به اشغال درآمده، نقض شده بود. من از آن وضعیت خوشحال نبودم. سرانجام به زندان برده شدم و سه هفته آخر را در زندان انفرادی گذاراندم. شرایط به این صورت بود که من تنها در یک سلول سرد - حدود ماه های دسامبر 1981 و ژانویه سال 1982 بدون نور نگه داشته می شدم. وقتی که در وزارت خارجه نگه داشته می شدم، گاهی ارتباط با جهان خارج برقرار می کردم و یک بار حتی با خانواده ام تلفنی صحبت کردم. ولی در طول زندان انفرادی ارتباطی با کسی نداشتم».
وی تأثیرات این گروگان گیری بر زندگی شخصی خود را چنین توضیح می دهد «مسلّماً اگر شما آن قدر خوش شانس باشید که از گروگان گیری جان سالم به در ببرید، در آینده ضربه آن را فراموش خواهید کرد. در مورد ما، تجربه گروگان گیری برای همکارانم که در ساختمان سفارت نگه داشته می شدند بسیار بدتر از من بود. بسیاری از آنان مدت طولانی در زندان انفرادی بودند. من به آنها به دلیل تحمل چنین شرایطی احترام می گذارم. همدیگر را می بینیم. از زمانی که ما از طرف گروه، شکایتی عمده از دولت ایران مطرح کرده ایم با هم تماس زیادی داشته ایم. شکایت به خاطر کاری بوده که آنان بر ما روا داشتند و همچنین برای جبران خسارت مادی و معنوی که بر ما وارد آمده است. ما به عنوان یک گروه، گرچه از هنگام آن حادثه با هم دیداری نداشته ایم، در نگاه مان به این قضیه هماهنگ بوده ایم. ما هرگز به ایران بازنگشته ایم. ما در مورد آنچه دولت ایران - با تاکید بر دولت - بر ما روا داشت توافق کامل داریم. دولت از این اقدام خشونت آمیز علیه ما که توسط شهروندان خودش صورت گرفته بود، استقبال کرد. توافق ما در مورد این مسأله قابل توجه است. همه گروگان های سابق، همسران و فرزندان آنها در مورد این مسأله وحدت نظر دارند که آنچه بر ما رفت کاملا اشتباه بود. البته گروه ما که اکنون 42 نفر از آن مانده است، دیدگاه های متفاوتی در باره ایران دارد».



 
تعداد بازدید: 7251


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.