روایتی از عملیات کربلای 4

علی اکبر سیاوش


گردآوري:

آخرین نماز مغرب و عشا را در سوله هایی که در خرمشهر برپا کرده بودند خواندیم . بچه ها آماده ی حرکت شدند و با شور و شوقی وصف ناپذیر همدیگر را در آغوش می کشیدند و با هم خداحافظی می کردند و هر یک از دیگری طلب شفاعت می کرد.
 
به طرف نخلستان حرکت کردیم ؛ بعد از حدود یک ساعت پیاده روی به پشت خاکریز خط مقدم رسیدیم، آن شب اروند برخلاف همیشه ساکت و آرام بود گویا اروند هم مانند آتش زیر خاکستر بود و از حوادثی که می خواست اتفاق بیفتد به فکر رفته بود .
 
پشت خاکریز که مستقر شده بودیم «بچه ها هر یک مشغول راز و نیاز و خواندن قرآن بودند و بهضی از بچه ها هم با یکدیگر مزاح می کردند، گویی عازم مجلس بزم و شادی بودند . غواص ها که قبل از ما وارد آب شده بودند و ماموریت آن ها شکستن خط اول دشمن بود به علت جریان شدید آب موفق به انجام ماموریت محوله نشه بودند و پس از ساعتی یکی بعد از دیگری برمی گشتند .
 
شهید ابوفاضل نظری را دیدم که از غواص ها بود . پرسیدم : چی شد برگشتی ؟
 
برای این که روحیه ی بچه ها خراب نشود بهانه ای آورد و گفت : "فین غواصی ام خراب شد و نتوانستم بروم "  و به نیروهای پشت خاکریز پیوست .
 
فرمانده گردان شهید بزرگ مرتضی جاویدی با توکل به خدا دستور آماده کردن قایق ها را داد ، قایق ها آماده شدند و بچه های گروهان شهید وحید جهانی آزاد سوار شدند و حرکت کردند . بعد از آن گروهان ما هم به فرماندهی شهید رستم زاده که اهل فسا بود سوار شدند و حرکت کردند . آخرین قایق هم که من و شهیدان " امیر نصیری ، مهدی نجیبی ، کرامت پژو و ناصر رزمی " بودیم سوار شدیم .
 
قایق ها که به اواسط اروند رسید یک دفعه جهنمی بپا شد و دشمن دیوانه وار آتش گشودند و سیل گلوله ی تیربارها و آر.پی.جی و خمپاره ها به سوی نیروها سرازیر شد. آتش بسیار سنگین بود و ما مجبوریم سرهایمان را پایین نگه داریم و حتی سکاندار قایق هم سرش را پایین می برد و فقط گاز را گرفته بود و به جلو می رفت ؛ در حین حرکت ناصر ناله ای زد نگاهمان به سوی او رفت و متوجه شدیم تیری به پایش خورده و زخمی شد.
 
بعضی از قایق ها مورد اصابت آر.پی.جی قرار گرفتند و سرنشینان آن به شهادت رسیدند ، به نزدیک خط دشمن که رسیدیم سکاندار گفت سریع پیاده شوید.
 
از قایق بیرون پریدیم و در آب پیاده شدیم ؛ به ناصر که زخمی شده بود گفتیم برگرد ولی قبول نکرد و او هم پیاده شد ؛ هنوز تا سینه در آب بودیم چند متری جلو رفتیم به موانع خورشیدی و سیم های خاردار حلقوی که در آب بود برخوردیم با زحمت بسیار از موانع گذشتیم و در نیزارها زیر آتش دشمن دراز کشیدیم .
 
دشمن بعثی جهنمی از آتش بارها درست کرده بود و کمی دور و برمان را برانداز کردیم . هیچ اثری از نیروهای خودی نبود ، هنوز خط اول دشمن شکسته نشده بود متوجه شدیم قایق ما منحرف گردیده و ما از محور اصلی عملیات دور شده ایم .
 
به علت حجم زیاد آتش دشمن زمین گیر شده بودیم . دشمن ما را دیده بود و مدام آنجایی که ما بودیم را با تیربار می کوبید . در همین حال امیر نصیری که در کنار من بود ناله ضعیفی کرد . سرم را به طرفش برگرداندم ، تیر مستقیم به سرش اصابت کرده بود . آرام صدایش کردم ناله ای کرد و آرام گرفت و به سوی معبودش پر کشید .
 
دقایقی بعد درد شدیدی در پایم احساس کردم ، دستم را که به بالای رانم کشیدم غرق خون بود. من هم بوسیله گلوله زخمی شده بودم . حالا فقط کرامت و مهدی سالم بودند اما آن ها هم کاری از دستشان بر نمی‌آمد . چند ساعتی آنجا ماندیم و در آن سرمای طاقت فرسا در آب بودیم .
 
مهدی گفت : چاره ای نداریم با این وضعیت باید برگردیم یا هوا که روشن شد اسیر شویم .
 
گفتم: برگردیم اگر زده شویم بهتر است تا اسیر شویم .
 
مهدی به من و ناصر که زخمی شده بودیم گفت: می توانید برگردید ؟
 
گفتم: توکل بر خدا! می آییم .
 
تجهیزات خود را باز کردیم تا سبک و آزاد باشیم و از امیر که شهید شده بود خداحافظی کردیم و آرام به عقب آمدیم . از موانع موجود دوباره به زحمت عبور کرده و وارد آب اروند شدیم . دست هایمان را در دست همدیگر گذاشتیم و به آب زدیم اما دیدم که این طوری عکس العملمان گرفته می شود.
 
 گفتم: این طوری نمی شود. هر کس شنا کند و به عقب برگردیم .
 
تمام فضای منطقه را دود غلیظ ناشی از انفجارات گرفته بود . هم چنان آتش تیربارها بر روی اروند کار می کردند و هر از گاهی منوری منطقه را روشن می کرد .
 
شروع به شنا کردن کردیم . حدود 40 الی 50 متری که شنا کردم از روشنایی منور استفاده کرده و به اطراف نگاهی انداختم تا از وضعیت بچه ها آگاه شوم . اما هر چه به اطراف نگریستم اثری از آن ها نبود ، شاید آن ها بر اثر جریان آب از من دور شده بودند . با این اندیشه به شنا کردن ادامه دادم دیگر رمقی برایم نمانده بود ؛ از طرفی سرمای شدید و از طرف دیگر خون زیادی که ازمن رفته بود ، به هر زحمتی بود ادامه دادم. پایم که به گل و لای ته اروند خورد متوجه شدم که به آن طرف رسیده ام. بلند شدم تا روی پا بایستم اما نتوانستم. کمی سینه خیز جلو رفتم تا به کانالی رسیدم ، خود را به درون کانال انداختم و دیگر چیزی نفهمیدم وقتی به هوش آمدم دیدم هوا کمی روشن شده است ، به بالای سرم نگاه کردم دیدم خاکریزی بالای سرم است به زحمت خود را بالای خاکریز رساندم و به آن طرف انداختم ، چند نفر از نیروهای خودی آن جا بودند و با مشاهده من به کمک من آمدند و به سنگری بردند .
 
از بچه های دیگر نه اثری و نه خبری نیامد گویا آن ها را هم خداوند بزرگ به میهمانی خود دعوت کرده بود و من لیاقت همراهی و همسفری با شهدا را نداشتم و گویی خداوند خوبان را بر می‌گزیند. در عملیات کربلای 4 بیش از 70 تن از بچه های کازرون به شهادت رسیدند. 
 
یاد همه شهدای این عملیات بخصوص شهیدان امیر نصیری ، مهدی نجیبی ، کرامت پژو و ناصر رزمی گرامی باد. 



 
تعداد بازدید: 8871


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.