دوست نداشتم به کربلا سفر کنم
مجید شهرستانکی
مصاحبهكننده: احمدرضا امیری سامانی، افسانه لک
مصاحبه با ؛ 23/11/90
اهل تهران است و در یک خانواده پر جمعیت به دنیا آمده است. لحن آرامیدارد و ساده و بی پیرایه صحبت میکند و همین به ما جرات میدهد زود با او احساس صمیمیت کنیم. در اوایل دهه 1350 خانواده اش به خاطر فعالیتهای سیاسی برادر بزرگترش به سمنان مهاجرت کردند. به قول خودش به سمنان رفتند تا او راحتتر و بیدغدغهتر فعالیت کند و در همانجا ماندگار شدند.
شهرستانکی از همان سمنان به جبهه اعزام شد و بعد به اسارت نیروهای عراقی درآمد. زندگی او پر از حادثهها و خاطرههای شنیدنی است. بخصوص دوسال اسارتی که در یکی از اردوگاههای ناشناس عراقی گذراند و بدون اینکه به خانوادهاش خبر بدهد به ایران بازگشت. پدر و مادرش مدتها بود شهادت و مفقودالاثری فرزندشان را باور کرده بودند که او را در آستانه در خانه دیدند. اما دلیل همصحبتی ما با او چیزی جدای از این مخاطرات بود. ما از یک سفر با او صحبت کردیم. یک سفر به جایی که قبلا در آن جنگید و دو سال پشت میلههای اسارت بود. یک سفر ولی این بار نه به قصد جنگ بلکه برعکس به قصد تفریح و زیارت. باورت میشود؟ جایی که زمانی بین فاصله هر قدمت تا قدم دیگر، هزار گلوله و آتش بر سرت میبارید، حالا میخواهی دست در دست کودک خردسالت قدم بزنی، تفریح کنی و به زیارت بروی!
مجید شهرستانکی چند وقتی است که از سفر زیارتی کربلا بازگشته است. سفری که بعد سالها توانست واسطه او و خاک عراق شود. پیش از این هم بارها فرصت سفر به عراق برایش پیش آمده بود، اما او نتواسنته بود با خودش کنار بیاید. تا اینکه در مجال آخر، همراهی همسر و تعدادی از دوستان، او را راضی به سفر کرد. چند وقتی است که از بازگشت دوباره مجید شهرستانکی به خاک وطن میگذرد و ما پس از بارها تلاش توانستیم فرصتی مناسب برای خلوت کردن و مصاحبه با او پیدا کنیم. آنچه در ادامه مطلب میبینید، ماحصل یک ساعت کنکاش ما برای بدست آوردن روحیات و درد دلهای مجید شهرستانکی در طول این سفر است.
سامانی: قبل از هرچیز از شما میخواهم خودتون رو معرفی کنید. یک معرفی کامل. از سال تولد تا زمانی که وارد جنگ شدید؛ از کدوم یگان و گروه رفتید؟ با چه درجهای رفتید؟ چند سال جنگیدید و اسیر شدید؟
شهرستانکی: بسم الله الرحمن الرحیم. من مجید شهرستانکی هستم، متولد 25 بهمن 1345. من به عنوان سرباز ژاندارمری و اگر اشتباه نکنم توی آبان ماه 65 به منطقه اعزام شدم، بعد 22 ماه فکر میکنم توی 21/4/67 به اسارات در اومدم. حدوداً بیست و شش ماه هم اسارت کشیدم.
سامانی: از کجا اعزام شدید؟ از کدوم شهرستان؟
شهرستانکی: از شهرستان سمنان اعزام شدم و از پادگان دوآب، بعد از اون هم توی پادگان شیرگاه آموزش دیدم، جمعا 5 ماه توی آموزشی بودم، چون ما آموزش نیروهای مخصوص رو دیدیم.
لک: آقای شهرستانکی خودتون ساکن کجا بودید؟
شهرستانکی: خودم ساکن سمنان بودم، پدر ما قبل [از] انقلاب مهاجرت کرد به سمنان، فکر میکنم سال 49-48.
سامانی: به کدام منطقه جبهه اعزام شدید؟
شهرستانکی: من توی منطقه عمومیموسیان بودیم، البته اونجایی که ما بودیم توی خاک عراق بود، بهش میگفتند زُبیدات، یکی از شهرکهای عراق بود. منطقه عمومیموسیان، نزدیک دهلران.
سامانی: دقیقاً در چه تاریخی اسیر شدید، عملیات داشتید یا اینکه به شما حمله شد؟
شهرستانکی: 21/4/67 بود، نیروهای عراقی عملیات کردند، توی عملیات نیروهای عراقی بود که ما اسیر شدیم.
سامانی: بعد از اسارات به کجا منتقل شدید و نحوه انتقالشما به اردوگاه چطور بود؟
شهرستانکی: بعدِ اسارت ما رو بردند العماره، از اونجا دو سه روز توی العماره بودیم، بعد بردنمون بغداد، بعد از 24 ساعت، تقسیم شدیم توی اردوگاهها که من توی اردوگاه 12 تکریت بودم.
سامانی: دو سال توی اردوگاه بودید درسته؟
شهرستانکی: بله دو سال و دو ماه و خردهای.
سامانی: حین اسارات مجروح هم شدید؟
شهرستانکی: نه، مجروح نشدم.
لک: آقای شهرستانکی، چند نفر همراه شما اسیر شدند؟
شهرستانکی: اون موقع بچههایی که با ما بودند، تقریباً 13-12 نفر بودند.
لک: همه هم سرباز بودند یا اینکه نه، درجه داشتند؟
شهرستانکی: نه درجهدار هم بین ما بود. ولی بیشتر سرباز بودند.
لک: ارتشی یا سپاهی؟
شهرستانکی: ارتشی و ژاندارمری، نیروهای سپاه پیش ما نبودند، توی منطقه ما اکثراً ارتش بود و ژاندارمری، نیروهای سپاهی اونجا نبودند، بیشتر سمت فكّه بودند.
سامانی: نحوه انتقالتون به اردوگاه چطوری بود؟ چشمهای شما باز بود یا بسته؟
شهرستانکی: نه با چشمهای باز بردند.
سامانی: یعنی شما عراق اون موقع رو میدیدید؟
بله دیدیم تا حدودی، توی مسیر میدیدیم. تقریباً عراق به نظر من وضعیتش خیلی فرقی نکرده با اون موقع، چون که عراق الان هم یک عراق جنگزده است، یعنی به نظر من خیلی متفاوت نبود. شاید مثلاً توی بغداد یک مقداری وضعیتش بهتر شده به نسبت اون موقع، اما بقیه شهرها نه، زیاد تفاوتی نمیکرد، مخصوصاً توی مسیر و جادهها من تغییری به نسبت اون سالها ندیدم.
لک: توی راه، اذیت و آزار هم میکردند؟
شهرستانکی: بله مخصوصاً توی بغداد، توی بغداد مردم اکثراً با سنگ و اینها از ما استقبال میکردند.
لک: خود نظامیها چطور؟
شهرستانکی: خود نظامیهاشون نه.
لک: از لحظه اسارت تعریف کنید، چطور اسیر شدید؟
شهرستانکی: لحظه اسارت، موقعی که اسیر شدیم، برخورد زیاد بدی با ما نشد... حالا شاید هم علتش این بود که نیروهایی که ما رو اسیر کردند عراقی نبودند، یمنی بودند. منتها از موقعی که ما رو بردند العماره، خوب نیروهای بعثی اونجا زیاد بودند، و برخوردها خیلی شدیدتر شد.
لک: از کجا فهمیدید یمنیاند، عراقی نیستند؟
شهرستانکی: خودشون میگفتند.
لک: یعنی با زبان فارسی صحبت میکردند؟
شهرستانکی: نه تقریباً همون عربی، منتها یکی دو تا بچههای اهواز پیش ما بودند که عربی بلد بودند و میگفتند اصلاً اینا عراقی نیستند... اینها نیروهای یمناند.
سامانی: حال و هوای اسارت چطور بود؟ توی اردوگاه چه شکنجههایی به شما وارد میکردند؟
شهرستانکی: خب راجع به اسارت که دیگه اینقدر کتاب و داستان و اینها گفتند که وضعیت اسارت معلومه تقریباً. اذیت که زیاد اذیت میشدیم، معمولاً توی آمارگیریها که روزی سه دفعه آمار میگرفتند، سعی میکردند همون روزی سه دفعه هم با کابل و باتوم بچهها رو بزنند. یعنی این دیگه شرایط روزانهاش بود، حالا غیر از اینکه مثلاً فوق برنامه اگر ترتیب میدادند، کاری میخواستند انجام بشه باز هم بچهها رو میزدند.
لک: رفتارها با همه شما یکی بود یا اینکه بسته به سپاهی یا ارتشی بودن فرق میکرد؟
شهرستانکی: نه فرقی نمیکرد، حتی توی این اردوگاهی که ما بودیم، اردوگاه 12، سه قسمت داشت که یک قسمتش مخصوص بچههای بسیج و سپاه بود. شرایطشون با ما فرقی نمیکرد، یعنی وضعیت این جوری نبود که شرایط اونها با ما فرقی بکنه، یعنی تفاوتی نداشت که مثلاً ادعا کنیم وضعیت ماها بهتر بود یا اونها، در هر صورت مجموع برخوردها یکی بود. فقط توی بعضی از اردوگاههایی که صلیب (سرخ) بچهها رو دیده بود و اصطلاحاً صلیبی بودند، یک مقدار وضعیت بهتر بود، چون صلیب سرخ ماهی یک بار از اونها بازدید میکرد.
لک: بین خود عراقیها،آیا فرد یا افرادی بودند که بعد از این یکی دو سال با شما اخت پیدا کنند، یا به خاطر اینکه ریشه و نسب ایرانی داشتند و یا شیعه بودند، کمتر اذیتتون کنند؟
شهرستانکی: بله. بودند اتفاقاً شیعه هم بینشون بود بین همین سربازها، یک جعفر نامیبود که شیعه هم بود و حتی به خاطر ماها تنبیه شد، به خاطر اینکه مثلاً آنتن تلویزیون رو میچرخوند که ما بتونیم تلویزیون کرمانشاه رو بگیریم و ببینیم اونطرف چه خبره؛ تنبیهش کردند و حتی بازداشت هم شد؛ بین نگهبانها هم کسانی بودند که با بچهها اخت شدند و رابطه خوبی با بچهها داشتند.
لک: سالن خاصی برای تلویزیون داشتید یا؟
شهرستانکی: نه، یک تلویزیون داشتیم توی خود آسایشگاهها میچرخید.
لک: چند نفر بودید توی آسایشگاهها؟ ابعاد این آسایشگاهها چقدر بود؟
شهرستانکی: ما حول و حوش 60 نفر. تقریباً 35 متر، 40 متر. البته
آسایشگاههامون متفاوت بود، توی بعضی آسایشگاهها فضا خیلی کمتر بود، بعضی بیشتر بود. ما حدوداً مثلاً اگر اشتباه نکنم 14 تا آسایشگاه داشتیم. این 14 تا آسایشگاه بین مثلاً 18-17 نفر اسیر داشتند تا 90 نفر و 100 نفر. متفاوت بود، بستگی به کوچکی و بزرگی آسایشگاهها داشت. ولی معمولاً حتی جای خواب هم نمیرسید به بچهها که روی زمین بخوابند. یعنی اینقدر فضا کم بود که من خودم به یاد ندارم که یک شب خوابیده باشم و مثلاً پاهای من رو پای کسی نباشند، چون اصلاً فضا خیلی کم بود. اکثراً بچهها مجبور بودند روی پهلو بخوابند.
اردوگاه شما توی لیست صلیب سرخ نبود؟
شهرستانکی: نه.
سامانی: بعداً شناسایی شد؟
شهرستانکی: بعداً هم نه. یعنی فقط روزی که در اصل تبادل اسرا شروع شد، ما داشتیم برمیگشتیم که مأمورهای صلیب رسیدند و یک شماره صلیب به ما دادند و بعد هم سوار ماشین شدیم برگشتیم اومدیم.
سامانی: یعنی تا زمان آزادی معلوم نبود که شما اسیر هستید یا نه؟ خانواده هم خبری از شما نداشتند؟
شهرستانکی: نه خبر نداشتند.
سامانی: تاریخ آزادی توی خاطرتون هست؟
شهرستانکی: اگه اشتباه نکنم دهم شهریور سال 69 بود.
لک: آقای شهرستانکی وقتی که شما رو شکنجه میدادند یا با شما یک رفتارهای خاص میکردند، چه احساسی نسبت به اون آدمهای خاص داشتید؟
شهرستانکی: بالاخره دشمنمون بودند، یعنی توقع این رو نداشتیم باهامون برخورد خوبی بشه. از جهتی دوست داشتم جلوی عراقیها بایستم. منتها خب کاری از دستمون برنمیاومد دیگه، ما اسیر بودیم توی دستشون، به اضافه اینکه ما مفقودالاثر هم بودیم، یعنی نه هیچ اسمیاز ما بود، نه صلیب ما رو دیده بود.
لک: و با کوچکترین تحریکی هم اگر بلایی سر شما میآوردند...
شهرستانکی: بله، همین جور که سر خیلیها آوردند.
سامانی: یعنی خیلیها شهید شدند؟
شهرستانکی: بله، خیلی زیاد.
لک: بعد با جنازهها چی کار میکردند؟
شهرستانکی: ما فقط میدیدیم که از اونجا میبردند بیرون، دیگه چه کار کردند رو فقط خدا میدونه، چون که هیچ کدوم از ما را با جنازهها نمیبردند که
حداقل بفهمیم کجا میبردند دفن کنند.
لک: اون موقع توی اردوگاهها شما برنامه خاصی هم برای خودتون داشتید؟
شهرستانکی: بله معمولاً توی محرم و صفرها اکثراً برنامههای عزاداری ترتیب میدادیم، اونا هم خیلی میترسیدند از این قضایا، خصوصاً توی این ایام محرم و صفر سعی میکردند زیاد مثلاً بهانه دست ما نیفته که دردسر بشه. در مورد یک سری اعیاد هم همینطور بود. مثلاً توی مناسبتهایی مثل 22 بهمن بچهها با همون امکانات کمیکه داشتند سعی میکردند از همدیگه پذیرایی کنند. معمولا هم با خرماهایی که از چند روز قبل جمع کرده بودند این کار را میکردند. این کارها برای روحیه بچهها خوب بود، چون این احساس به اونها دست میداد که بالاخره به یک چیزهایی هنوز پایبند هستند. از طرفی هم این برنامهها یاد آور خاطراتشون توی ایران بود.
لک: پس اینها قصه نیست، چون خیلیها فکر میکنند که مثلاً این جور موارد اگر از طریق یکی دو نفر از آزادههایی که اومدند نقل میشه، بیشتر یا قصه بوده و یا توی همه اردوگاهها این اعمال نشده، ولی شما واقعاً با همون شرایطتون این مراسم را داشتید.
شهرستانکی: بله بوده، حالا مثلاً بستگی به موقعیت اردوگاهها هم داشت، حالا بعضی جاها شاید تندتر بوده، بعضی جاها شدتش بیشتر بوده، بعضی جاها کمتر، ولی اینکه فکر کنید محدود به به یک جا میشده، اصلاً این جوری نبوده. ما حتی با دوستان و آشناها که صحبت کردیم، به این نتیجه رسیدیم که توی اکثر اردوگاهها این قضیه بوده، فقط مربوط به آنجا نبود.
سامانی: شما اسرایی بودید که مفقودالاثر حساب میشدید و هر از چند گاهی هم یکی از اسرا شهید میشدند، وقتی که شما یک اسیری رو میدیدید که شهید میشد، چه حسی به شما دست میداد؟
شهرستانکی: خب خیلی برای من سخت بود، اینکه ببینم یکی از همرزمهام به شهادت میرسه به خاطر یک چیزهای پیش پا افتاده، به خاطر یک مریضی کوچک، یا مثلا به خاطر کتک خوردن بی مورد.
سامانی: آیا اتفاق هم افتاد که در اثر شلیک گلوله یا تیرباران شدن، کسی رو شهید بکنند؟
شهرستانکی: توی اردوگاه نه، چون که مامورهای اردوگاه، حق حمل سلاح نداشتند. اما در کل جو خفقانی حاکم بود. کسی نمیتونست اعتراض کنه، نمیتونست حرفی بزنه. البته در مورد ما بازهم شرایط این طور نبود که خیلی بسته باشیم. اعتراضمون رو میکردیم و حتی اگر شده بود جلوگیری میکردیم از یک سری کارها. مثلاً اگر اعمال فشار میکردند، بعضی از بچهها رو تحت فشار میگذاشتند، بچهها دسته جمعی اعتصاب غذا میکردند که این باعث میشد عقب بکشند.
لک: وضعیت سواد و امکانات آموزشی اردوگاه شما چطور بود؟
شهرستانکی: کسانی که صلیب اونها رو دیده بود، وضعیت آموزشی یا رفاهی خوبی داشتند، به خاطر اینکه مأمورهای صلیب کتاب در اختیارشون میگذاشتند، قلم و کاغذ داشتند، اما توی ماها نه، توی ماها داشتن قلم و کاغذ جرم بود، کتاب هم که اصلاً دسترسی به هیچ عنوان به هیچ کتابی نداشتیم، نه کتاب دعا، نه قرآن. حتی من به جرأت میتونم بگم اونجا یک جلد قرآن دیدم توی دست بچهها، اون هم از این قرآنهای جیبی کوچک که دست به دست بچهها قایم میکردند که کسی نبینه. بچهها یک سری از لحاظ گفتاری با همدیگه عربی کار میکردند. ولی توی همون حد خودشون و بس. شرایط اردوگاههای ما متفاوت بود با اردوگاههایی که صلیب دیده بود و... درسته حالا امکانات اونها هم امکانات درستی نبود. یک قلم و کاغذی داشتند یا نمیدونم یک کتابی هر چند وقت یک بار میرسید دستشون. اما ما از حداقلها هم محروم بودیم.
لک: بین اسرای ایرانی، دانشگاهی هم بود؟
شهرستانکی: آره بودند، بچههای دانشگاهی هم پیش ما بودند. حالا اینکه به صورت شاخص راجع بهش حضور ذهنی داشته باشم نه، که بگم مثلاً فلانی بود حضور ذهن ندارم.
لک: توی بعضی صحبتها هم فرمودید که بچههایی بودند که بر اثر بی دارویی شهید میشدند و متأثر میشدید. آیا درمانگاه خاصی داشتید؟ وقتی شدت بیماری بچهها به اون حد میرسید چه کار میکردید؟
شهرستانکی: اوایل که درمانگاهی به اون صورت اونجا نبود. حالا بعد از چند وقت که تقریباً یک درمانگاهی درست کردند ولی اسمش را نمیشد گذاشت درمانگاه. 4 تا مثلاً آمپول پنیسیلین داشت و اکثراً حتی یک سوزن سرنگ هم نبود که تزریق رو انجام بدیم. من یادمه اون کسی که اونجا کار تزریقات رو انجام میداد، بعضی اوقات با یک سر سرنگ، دو تا، سه تا آمپول رو به یک نفر تزریق میکرد. تازه کسی که کار طبابت رو انجام میداد یک تزریقاتی بود و فقط در این حد بود که دو تا سه تا قرص مسکن به بچهها میداد و بس. چیزی به اسم دارو و دکتر اصلاً نداشتیم ما. یعنی فقط کار خدا بود که بچهها یک تعدادشون تونستند زنده بمونند. توی عراق اصلاً چیزی به اسم بهداشت وجود نداره؛ همین الان هم که ما رفتیم عراق، باز هم بهداشت مناسبی نداشت. کلاً عراق چون که یک کشور جنگ زده است. میشه گفت عراق از قبل از زمان صدام روی خوش به خودش ندیده. تاریخ عراق توی صد سال اخیر همهاش خون و خونریزی و جنگهای داخلی زیاد داشته، یعنی فکر میکنم توی صد سال اخیر عراق روی آرامش ندیده، حالا شاید یک چند صباحی وضعیتش یک مقدار خوب بوده، بعد دو مرتبه با یک کودتا و درگیری، مردم درگیر جنگ داخلی شدند.
سامانی: سوال بعدی من در مورد روزی هست که به شما خبر و یا نوید آزادی رو میرسانند. در مورد حال و هوای اردوگاه برای ما صحبت کنید. بخصوص اولین روزی که یک روزنه امید برای شما باز شد که احتمالا اسم اردوگاه شما هم توی لیست صلیب سرخ ثبت شده.
شهرستانکی: چون که یک چند وقتی بود یک زمزمههایی شنیده بودیم، از طرفی هم باور نمیکردیم، یعنی این خبر تا موقعی که مأمورهای صلیب سرخ آمده بودند که ما رو ببینند، باور کردنی نبود. فقط زمانی مطمئن شدیم این قضیه اتفاق افتاده که دیدیم مأمورهای صلیب سرخ اومدند اونجا، ما رو ثبتنام کردند و گفتند که امروز دیگه دارید برمیگردید ایران.، وگرنه تا اون روز اصلاً باور نمیکردیم این اتفاق بیفته، یعنی بیشتر باور ما این بود که اینها باز یک کلک یا یک قصه است، دارند داستان تعریف میکنند.
سامانی: در مورد روز خروج شما از اردوگاه صحبت کنیم، وقتی که با همه عراقیها یا شکنجهگرها که محافظ زندان شما بودند، چه خوب چه بد، یک جورهایی داشتید خداحافظی میکردید. آیا حرکت اعتراض آمیز و یا از روی شادی یا کاری که به نوعی تخلیه روانی محسوب میشد، در مقابل عراقیها انجام دادید؟
شهرستانکی: چرا خب بچهها خیلی خوشحال بودند، حتی یکی دو جا هم با نگهبانها درگیر شدند، منتها چون که دیگه مأمورهای صلیب اونجا بودند، عراقیها نمیتونستند که دیگه مقابله کنند یا بدرفتاری کنند، به اضافه اینکه فکر میکردند مثلاً ما رفتنی هستیم، زیاد سر به سر ما نمیگذاشتند، یعنی سعی میکردند جلوی اعتراض بچهها کوتاه بیان.
لک: آقای شهرستانکی، خیلی از آزادههای ما، به خاطر ضربههایی که خوردند، شکنجههایی که شدند، وقتی به ایران برگشتند تحت معالجه قرار گرفتند و اصلاً بعد یک مدت دیدند که باید حتماً فیزیوتراپی بکنند، یا نیاز به جراحی دارند. آیا شما دچار مشکل و آسیب جدی شدید یا نه؟
شهرستانکی: اینها یک سری مسائلی است که حالا بعداً به مرور زمان معلوم میشه، همین الان، چند تا از بچههایی که تو آسایشگاه خودما بودند و با ما برگشتند، 8-7 ساله که به رحمت خدا رفتند و توی بهشت زهرا هستند. چون که واقعاً اثرات جنگ معلوم نمیشه، این جوری هم نمیشه گفت اثرات جنگ واقعاً چقدر هست. یک دلیلش کم توجهی کسانی هست که باید رسیدگی کنند به امور. به اضافه اینکه بچههایی هستند که اصلاً خودشون دردهاشون رو عنوان نمیکنند و یا پیگیری نمیکنند، به خاطر اینکه احساس میکنند به یک وظیفه عمل کردند. اما واقعاً بچههایی که شرایط اونجا رو درک کردند و دیدند، با این موضوع مشکلی ندارند. یعنی مشکل اصلی فقط لطمههای بدنی یا جسمینیست، لطمههای روحیای بهشون خورده که بعید میدونم درست بشه. چون که حتی ممکنه این وضعیت روحی – روانی که دارند، به نسل بعدیشون هم منتقل بشه. اما کسی نمیخواد پیگیری کنه یا ببینه اصلاً وضعیت بچهها چه جوریه، ناراحتیشون چیه.
سامانی: توی نیروهای نظامیعراق، افرادی بودند که اسامییا چهرههاشون یادتون مونده باشه. بخصوص نیروهایی که خیلی شما را آزار دادند و یا ناراحتیهای زیادی برای شما ایجاد کردند؟
شهرستانکی: بله بودند، مثلاً یک فرهان نامیبود، به قول بچهها یک غول بی شاخ و دمیبود که واقعاً جلاد بود، خیلی بچهها رو اذیت میکرد. هم هیکلش گنده بود، هم اینکه مثلاً کاری نداشت به اینکه اصلاً کسی رو تنبیه کنه یا نکنه، توی همین حالت عادی اردوگاه هم که قدم میزد، سعی میکرد بالاخره یک آزاری به بچهها برسونه.
سامانی: آیا بعد از اینکه بعد از چند سال وارد عراق شدید، دنبال اون چهرهها میگشتید؟ دنبال چهره آشنا میگشتید؟
شهرستانکی: دنبال این بودم که ببینم کسی رو میبینم یا نه، دنبال چهره آشنا به این صورت بودم که ببینم اونها چی کار میکنند. چون بالاخره هر کسی نتیجه اعمال و رفتارش رو خواه ناخواه میبینه. دنبال این نبودم که ببینم فلانی که آدم بدی بود میبینمش اونجا یا نمیبینمش تا کاری رو تلافی کنم. نه... بیشتر دنبال این بودم که ببینم وضعیت مردم چه جوریه، میخواستم ببینم تغییری توی وضعیت مردم ایجاد شده یا نه.
سامانی: نحوه انتقالتون از عراق به ایران چطوری بود؟ شما توی مسیر برگشت هم شاهد عراق اون دوره بودید؟ از مسیرهایی که رد شدید یادتونه کدوم شهرها بود؟
شهرستانکی: بله دیدم و اگر اشتباه نکنم ما رو از کاظمین آوردند. یعنی بردنمون سمت بغداد، از کاظمین آوردنمون سمت مرز خسروی.
سامانی: آیا گروهی بود که بعد از آزادی از زندان تا به ایران منتقل بشه، به زیارت عتبات هم رفته باشه؟
شهرستانکی: میبردند، یک چند سری از دوستان رو مثل اینکه برده بودند، البته ما رو نبردند منتها شنیدیم که بردند. اون هم چون که ظاهراً خبرنگارهای خارجی رو دعوت کرده بودند تا سوءاستفاده کنند از این قضایا و اعلام کنند که با اسرا رفتار خوبی داشتند، بچهها اعتراض کرده بودند. سر همین هم دیگه کسی رو نبردند.
سامانی: حالا ما برمیگردیم به ایران چند سال بعد و آقای مجید شهرستانکی را میبینیم که چند سال بعد از پایان جنگ قصد سفر به عراق را کرده. بالاخره همه چیز آروم شده و آقای شهرستانکی برای بار دوم پا به خاک عراق میگذاره. امکانش هست اولین حسی که توی اولین قدم یا توی اولین نگاه به خاک عراق داشتید را برای ما بازگو کنید؟
شهرستانکی: بازگو کردنش یک مقدار سخته، چون که چیزی نیستش که آدم احساسش رو بتونه با زبون بازگو کنه. شاید به جرأت بتونم بگم که خیلی هم دوست داشتم این سفر رو برم، اما به خاطر خاطرهای که عراق داشتم، خیلی سست بودم برای این که به این سفر برم. با اینکه خیلی میل به به زیارت امام حسین (ع)، حرم حضرت ابوالفضل (ع) داشتم، اما من زیاد راغب نبودم.
لک: ترس یا دلهره داشتید؟
شهرستانکی: نه، نمیشد گفت ترس، چون که میدونستم اونایی که اونجا یک زمانی حکومت عراق دستشون بود، حالا هیچ کارهاند، زیاد نمیشد گفت ترس. ولی نسبت به مردمش هم حس خوبی نداشتم. چون خود مردمش هم موقعی که توی اسارت رسیدیم بغداد، دیدیم به طرف ما آب دهن پرت میکردند یا سنگ میزدند. در حالی که من دیدم اینجا توی خیابون آزادی، مردم با نقل و شیرینی و اینها میرفتند استقبال اسرای عراقی. چون که اینها رو دیده بودم خیلی راغب نبودم برای اومدن به این سفر. من که خاطره خوبی از مردمشون هم نداشتم. یعنی اگر فقط بحث معنویت این سفر نبود، اصلا پا به به عراق نمیگذاشتم. گرچه از طرفی هم قبول دارم که بالاخره مردم هم ممکنه تحت تأثیر عوامل قرار بگیرند. من خودم حس میکنم که اونها هم شاید مجبور بودند اون جوری بجنگند، به اضافه اینکه مجبور بودند اون جوری رفتار کنند با ما.
سامانی: حالا رفتار مردم عراق جدید با شما چطوری بود؟ یعنی تو برخوردهاتون چی حس میکردید؟
شهرستانکی: بد نبود، من به نسبت اینکه دیدم یک جورهایی خودشون رو - شاید هم من این جوری حس میکنمها! - یک جورهایی خودشون رو متصل به ما میدونند، یعنی با اینکه ممکنه عربزبان باشند، اما یک جورهایی خودشون رو همکیش ما میدونند. شاید هم به این دلیل بوده که اینجایی که رفتیم بیشتر شیعهها رو دیدیم. یا شاید چون شیعهها به قدرت رسیدند، این وضعیت ایجاد شده باشه.
لک: کاظمین و بغداد هم شما رفتید توی همین سفر؟
شهرستانکی: کاظمین رفتم، اما بغداد نه نرفتم.
سامانی: وقتی وارد خاک عراق شدید، توی مسیرهایی که میرفتید، اون خاطرات دوره اسارت براتون تداعی میشد؟
شهرستانکی: بله. تداعی میشد، خود من احساس میکردم برگشتم به اونجایی که بالاخره چند سال اونجا بودم. بخصوص توی راه هم که میاومدیم، این ایست بازرسیها رو که میدیدیم، درست مثل همون وضعیت و شرایط زمان جنگ بود، یعنی اون خاطرات زمان جنگ تقریباً برام تداعی میشد.
سامانی: با دیدن چهرههای نظامیدچار این حالت میشدید یا با دیدن مردم عادی؟
شهرستانکی: نه با مردم نه اصلاً، ولی توی این ایست بازرسیهایی که میرسیدیم، چون که توی فواصل خیلی کم ایست بازرسی بود دیگه، دقیقاً زمان جنگ هم وضعیت جادههای عبوری عراق یک همچین شرایطی داشت، به خاطر همین یک مقدار زمان جنگ رو برام تداعی میکرد..
سامانی: حالا این وسط یک سؤال پیش آمد، اینکه شما افرادی رو میدیدید که یک زمان باهاشون میجنگیدید، ولی حالا نمیجنگید، یعنی با آدمهایی روبرو میشید که قبلاً دشمن بودند و الان رابطه خوبی با شما دارند. این رابطه خوب عراقها با شما و اون خاطراتی که قبلاً داشتید، چه تضادی رو توی ذهنتون ایجاد میکرد؟ نفس جنگ توی این رابطهها چه معنایی برای شما پیدا کرد؟
شهرستانکی: خب این نشون میده که بالاخره هر ملتی وقتی که درگیر جنگه، یک تغییراتی توی این مردم به وجود میآد خواه ناخواه. یعنی طبیعتا همین حسی که ما نسبت به اونها داریم، اونها هم نسبت به ما دارند. به همین دلیل من زیاد جنبه منفی قضیه رو نگاه نمیکردم. یعنی به مردم از این دید نگاه نمیکردم. چون که احساس میکردم این مردم مجبور بودند توی اون شرایط و توی اون وضعیت، چند سال مقابل ما بجنگند.
سامانی: خود زیارت چطور بود؟
شهرستانکی: خیلی خوب بود، میگم شاید اگر به خاطر زیارت نبود که من اصلاً عراق نمیرفتم.
لک: آقای شهرستانکی شما میفرمایید وقتی که به این ایستهای بازرسی میرسیدید، دوباره همون حس بهتون برمیگشت، آیا اسپاسم عضلانی میگرفتید؟ یعنی یک جوری فشار بهتون میاومد؟ یا اون موقع فشار رو توی خودتون حس میکردید؟
شهرستانکی: بله، من توی چند روزی که اونجا بودم خیلی از لحاظ عصبی تحت فشار بودم، یعنی واقعاً توی این چند روز من به جرأت اقرار میکنم که خیلی اذیت شدم. حالا درسته خودم رو مثلاً کنترل میکردم، ولی واقعاً تحت فشار بودم چون که من از موقعی که وارد خاک عراق شدم دقیقاً از لحاظ اعصاب و روان اصلاً ریخته بودم به هم.
لک: با کسی هم بیان کردید؟
شهرستانکی: آره، با خانمم چون که همراهم بود میگفتم، میگفتم دقیقاً وقتی [رسیدم] اینجا، حس خوبی ندارم و حتی گفتم: اگر به خاطر این نبود که دارم به یک سفر زیارتی میآم، از همین جا برمیگشتم.
لک: حتی با و جودیکه این همه هم از زمان جنگ گذشته، رژیم برگشته و دید مردم عراق نسبت به ایرانیها یک دید جدیدیه، یک دید دوستانه است، نه دشمنانه.
شهرستانکی: دقیقا همینطور بود، اما خاطراتی که برای من زنده میشد فرق میکرد. در کل فضا برای اونهایی که جنگ رو شنیدند با اونهایی که جنگ رو دیدند صد در صد تفاوت داره. شنیدن کی بود مانند دیدن، حالا ما هرچقدر صحبت کنیم، باز هم فقط کسانی بیشتر اصل این مطلب رو میفهمند که بیشتر وضعیت و شرایط جنگ رو دیدند و لمس کردند.
لک: آیا بین چهرههای عراق دنبال چهرههای آشنا هم میگشتید؟ که مثلا شاید فلان نگهبان یا مامور اردوگاهرا ببینید؟ اگر یک آشنا میدیدید چه کار میکردید؟ میرفتید خودتون رو معرفی کنید؟
شهرستانکی:بله. میرفتم خودم رو معرفی میکردم. بیشتر دنبال این بودم ببینم مثلاً چه کار میکنند، اینجا الان وضعیتشون بعد از جنگ چه جوریه، شاید بیشتر دنبال این بودم که حس پرسشگری خودم را ارضا کنم.
لک: آیا به جز حرم، خودتون جای خاصی رفتید که بگردید؟ خودتون تنهایی؟ حالا به جز بچهها، مثلاً خیلی از بچههای گروه بودند تنهایی بلند میشدند میرفتند. آیا شما برای ارضاء همون پرسشها، این کار را میکردید؟ یا نه. دوباره فشارهای عصبی و روحی جرأت را از شما میگرفت؟
شهرستانکی: نه نرفتم. اما نمیشد گفت به خاطر جرات نکردن نرفتم. چون که با یک گروه بودیم، اکثراً گروهی گردش میرفتیم نشد به جای خاصی سر بزنم.
سامانی: اگر مجید شهرستانکی توی یکی از این مسیرهای عراق، مثلا توی یکی از این توقفگاهها، با یک شخصیت منفور مثل فرهان - که صحبتش را کردید- رو به رو میشد، چه اتفاقی میافتاد؟
شهرستانکی: نمیدونم، من اینها رو همون موقعی که برگشتم توی مملکت خودم بخشیدم؛ اما این که حالا اونها چه زندگیای دارند... خدا میدونه. شاید مثلاً دوست داشتم ببینم اون آدمیکه اون جوری بوده، با این وضعیت الان توی چه اوضاع و احوالی داره زندگی میکنه، این حس شاید برام جالب بود که بخوام بدونم داره چی کار میکنه، اما اینکه من چه برخوردی باهاش میکنم واقعاً نمیدونم که چه برخوردی [ممکنه] با یه همچین آدمیبکنم. یعنی باید اتفاق میافتاد تا بعد ببینیم که چه برخوردی با او میکردم. اما در کل باز هم اقرار میکنم که من اونها رو همون موقع که آزاد شدم بخشیدم.
سامانی: بعد از برگشتن از سفر حالتتون چطور بود؟
شهرستانکی: بعد از این که برگشتم یک حس بهتری داشتم، یعنی من چند بار قسمت شد که به کربلا سفر کنم، اما شاید به این دلیل که خیلی دوست نداشتم پا توی عراق بگذارم نرفتم. اما این توفیق اجباری که واقعاً یک جورهایی اجباری قسمت شد و ما رو هل داد به طرف کربلا، باعث شد که یک احساس راحتیای بکنم، یعنی انگار عین یک آدمیکه حالا یک گم کردهای داره، بعد از چند وقت دیده، یک همچین حالتی تقریباً میشه گفت بهم دست داد. میشه گفت به یک آرامشی رسیدم.
لک: یعنی اگه یک سفر دیگه اتفاق بیافته خیلی راحتتر عزم سفر میکنید.
شهرستانکی: آره منظورم همینه که الان بیشتر مشتاقم که اگر جور شد دوباره به زیارت برم و اون دید نسبتاً تاریکم فکر میکنم یک مقدار بهتر شده.
لک: یک مقدار بهتر شده یا بیشتر؟
شهرستانکی: نه خیلی بهتر شده.
لک: وقتی که برگشتید، کسانی که برای ملاقات شما میآمدند، از احساساتتون چیزی نمیپرسیدند؟ مثلاً ازتون بپرسند حالا بعد از این همه سال رفتید...
شهرستانکی: چرا اتفاقاً حتی به شوخی میگفتند، میگفتند نگران این نبودی که دو مرتبه اونجا نگهت دارند (با خنده). چرا، از من سؤال میکردند، منتها از موقعی که از اونجا برگشتم، دیدم خیلی بهتر شده، یعنی به قول خودم وضعیت اونجا رو سفیدتر میبینم، بیشتر مایلم که دو مرتبه برگردم برای زیارت انشاءالله.
لک: دوباره سفر جمعی را دوست دارید یا اینکه دوست دارید این سری برید اون جاهایی که قبلاً...؟
شهرستانکی: نه بیشتر دوست دارم حتی مثلاً سفرم غیر زیارتی باشه و برم توی اردوگاهی که بودیم.
لک: یعنی حس کنجکاوی رو دارید که ببینید اونجا چه شکلیه.
شهرستانکی: برم اونجا رو ببینم، بالاخره حالا نمیخوام بگم خاطرات شیرین، اما همون خاطرات تلخ هم توی خودش، بودن با دوستان یک شیرینیهایی داشت که ممکنه تداعی شیرینیها برای من باشه.
لک: آقای شهرستانکی، خیلی از آدمها وقتی که نسبت به یک چیزی خیلی دید بد دارند به خاطر اذیتها و آزارهایی که شدند و فشارهایی که متحمل شدند، دوست ندارند از این دید بد و یا خاطرات بدی که داشتند چیزی برای کسی تعریف کنند. چون فکر میکنند، طرف مقابل این صحبتها را متعارض قلمداد بکنه؛ آیا تا به حال همچین حسی داشتید؟آیا حالاتتون رو تا حالا برای کسی بازگو کردید؟ چه واکنشی در قبالش دیدید؟
شهرستانکی: خیلی کم اتفاق افتاده که حالاتم را برای کسی ابراز کنم. چون که من اکثراً عقیدهام بر اینه که آدمهایی که دور و بر یک فرد هستند، یا دوستان آدماند، یا کسانیاند که اظهار دوستی میکنند ؛ اگر دوست آدماند که خب من وضعیتی که توی اونجا داشتم، صد در صد به خاطر ناراحتیهایی که اونجا کشیدم طبیعیه که دوستان خودم رو هم ناراحت میکنه، به این دلیل سعی کردم کم ابراز کنم، یعنی حتی غلو نکردم که هیچ، شاید کوتاهی هم کردم توی این قضیه که بگم شرایط من اونجا چی بوده. به خاطر اینکه سعی کردم دوستان خودم رو بالاخره ناراحت نکنم، یا اون دستهای که مثلاً ابراز دوستی هم میکردند، خب طبیعیه که اونها هم از وضعیتی که من داشتم اگر، شاد نمیشدند، اظهار تأسف هم نمیکردند، پس دلیلی نداره من بگم شرایط اونجا [به چه شکل بوده] یا به طور کامل شرح بدم که چه شرایطی داشتم.
در کل من احساس میکنم، این خاطرات چون که خاطرات خوبی نیست، بازگو کردنش اطرافیانم و خانوادهام رو طبیعتاً اذیت میکنه، شاید به این دلیل نخواستم زیاد از اونها صحبت کنم.
لک: وقتی که به کربلا یا نجف رسیدید و بارگاهها رو دیدید چه احساسی بهتون دست داد؟
شهرستانکی: حالات روحی... واقعاً خیلی خوشحال بودم، چون که فکر نمیکردم به خاطر اون احساسی که من نسبت به عراق داشتم،یک روزی بشه که حتی به خاطر امام حسین(ع) به عراق سفر کنم؛ واقعیتش اینه، اما موقعی که رسیدم اونجا خیلی خوشحال بودم، یعنی واقعاً فکر میکردم یک گمشدهای رو پیدا کردم که هیچ جا نمیتونستم پیداش کنم. یعنی واقعاً اونجا به یک آرامشی رسیدم که وصف نشدنیه.
لک: انشاءالله که سفرهای بعدی.
سامانی: آقای شهرستانکی، همسرتون تو سفر چه رفتاری داشت؟ عراق از دید ایشون چطور بود؟ چه دیدی به دست آورد و در قبال رفتارهای شما چه رفتاری میکرد؟
شهرستانکی: چون که یک مقدار حالا بار اولش بود میاومد، کم و کاستیهایی که توی سفر میدید سعی میکرد بین اونها یک قرینه ایجاد کنه با وضعیت ما توی اسارت. میگفت اینجا این شرایطی که الان داره، اون موقع هم داشته، این وضعیت بهداشتیشون مثلاً امروز این جوریه، اون موقع ببین چه جوری بوده. بیشتر سعی میکرد قرینهسازی و تشبیه بکنه. البته به همسرم میگفتم الان وضعیت عراق باز هم به نسبت بهتر شده، خیلی بهتر.
لک: با دوستهای دوران اسارت هنوز ارتباط دارید؟
شهرستانکی: بله. گاهی اوقات جمع میشیم، تلفنی یا مثلاً توی هیئتها، بیشتر توی هیئتها همدیگه رو میبینیم.
لک: یعنی همه اکثراً اهل تهران بودند یا شهرستانی هم بین شما بود؟
شهرستانکی: نه بودند، دوستهای شهرستانی هم بودند که اونها رو هم میبینیم و یک مواقعی با هم تلفنی هم صحبت کنیم.
سامانی: بین دوستان شما کسانی همستند که مثل شما اسارت کشیدند و حالا به سفر کربلا هم رفته اند؟
شهرستانکی: اتفاقا یکی از دوستهای دوره اسارت من هم پارسال به کربلا سفر کرد.
سامانی: حس مشترکی هم داشتید؟
شهرستانکی: بله. چون که خاطراتما، خاطرات مشترکی بود. ما توی زمان اسارت با هم بودیم، حالا او هم اتفاقاً پارسال رفته بود، اون طور که تعریف میکرد، احساساتش شبیه من بود. یعنی او هم دوست نداشت به کربلا سفر کنه.
تعداد بازدید: 5222