خرمشهر: کو جهانآرا...
صغرا اکبرنژاد
مصاحبهكننده:
گفت و گو با سرکار خانم صغرا اکبرنژاد همسر سردار شهید محمدعلى جهانآرا
خانم اکبرنژاد با شیوه گفت و گوهاى کمان آشنا هستید. لطفاً از خودتان بگویید.
اهل تهران هستم. سال 1335 به دنیا آمدهام و در همین شهر بزرگ شده، درس خواندهام.
زندگى متلاطم شما تا چه مقطعى اجازه داد به تحصیلات خود ادامه دهید.
تا مقطع لیسانس. سال 1353 بود که در رشته زیستشناسى دانشگاه تربیت معلم قبول شدم. از همان روزها راه زندگىام را انتخاب کردم. دوست داشتم با مسائل عمیق اسلام آشنا شوم و نه مسایل سنتى آن. مسایل سنتى در خانوادهام جا داشت. و از ابتداى زندگى با آن خو گرفته بودم. یک سال بعد یعنى سال 1354، چهار، پنج ماه هم زندان شاه را تجربه کردم. در زندان با خاله محمد آشنا شدم. مدتى با هم بودیم. از همین جا بود که با افکار محمد و گروه (منصورون) آشنا شدم.
از تجربههاى زندان بگویید.
به نظرم زندان مدرسه بزرگى بود. حتى آن موقع شنیده مىشد که شاه گفته است؛ جوانهایى که هیچ چیز نمىدانند، وقتى به زندان مىروند آگاه مىشوند. بعضىها هم به طنز مىگفتند؛ تنها حرف درستى که شاه در سى و شش سال حکومتش زده همین جمله است!
چطور دستگیر شدید؟
یکى از روزهاى آبان ماه سال 1354 بود. سال دوم دانشگاه بودم. در خیابان انقلاب(شاهرضاى قدیم)نزدیک خیابان بهار با یکى از دوستانم که از بچههاى نهضت آزادى بود قرار داشتم. یک دفعه چهار نفر آمدند و ما را از هم جدا کرده، بلافاصله همانجا بازجویى مقطعى کردند.
آنان شما را مىشناختند؟
بله! از مشخصات اولیه من با خبر بودند. قبلاً هم مرا شناسایى کرده بودند.
موقع دستگیرى سند یا مدرکى همراه شما بود؟
بله! اعلامیههاى امام همراهم بود. آنان وقتى مطمئن شدند من صغرا اکبرنژاد هستم، مرا به طرف یک اتومبیل پژو سفید رنگ بردند و دستور دادند سرم را خم کنم تا چیزى نبینم و ندانم مرا به کجا مىبرند.
شما را به کدام زندان بردند؟
به زندان کمیته مشترک ضد خرابکارى. حدود پنج ماه در سلول انفرادى بودم. البته بعد از دستگیرىام، مأموران ساواک به خانهمان ریخته بودند و مدارک دیگرى هم به دست آورده بودند.
از شرایط زندان بگویید.
در زندان بود که هدف اصلىام را بهتر شناختم. آگاهىهاى بسیارى از نظر روحى و تقوا پیدا کردم. فرصت براى تفکر و اندیشیدن به راهى که در زندگىام پیش گرفتهام مرا بیشتر از پیش مصمم کرد که به مبارزه علیه حکومت خودکامه پهلوى ادامه بدهم و در این مبارزه از زیر سایه اسلام خارج نشوم. این موهبت بزرگى براى من بود.
بعد از زندان به دانشگاه برگشتید؟
بله! برگشتم دانشگاه. با این که گارد دانشگاه2 مراقب دانشجویان زندان کشیده بود اما به فعالیت خودم ادامه دادم. به اعضاى انجمن اسلامى دانشگاه پیوستم و در برنامههاى مختلف، به خصوص تظاهرات در سطح دانشگاه علیه برداشتن حجاب شرکت داشتم. این مبارزه دانشجویان جدى بود. آن روزها مىخواستند مانع ورود دانشجویان چادرى به دانشگاه بشوند. ما این مسأله را به گوش بعضى از علماى محترم رساندیم و گفتیم که برداشتن چادر به عنوان یک سمبل مطرح نیست، بلکه از بین بردن مذهب و دین و ایمان است.
ارتباط شما بعد از آزادى از زندان با جهانآرا چگونه بود؟
خاله محمد دو ماه قبل از من به زندان افتاده بود. ایشان در آن زمان دانشجوى رشته جامعهشناسى دانشگاه تهران بود. منتهى دانشگاه را رها کرده بود و همراه جهانآرا و دیگر بچههاى گروه منصورون مخفى زندگى مىکرد. ایشان در قرارى که در میدان توپخانه داشت دستگیر شده بود.
یکى، دو ماه آخر زندان را با هم در یک سلول سر کردیم. بعد از این که اعتمادمان به هم جلب شد. از صحبتهاى ایشان فهمیدم که محمد و آقاى محسن رضایى شاخه نظامى گروه منصورون را تشکیل مىدهند. ایشان مىگفت که تقوا و مدیریت محمد در گروه منصورون شناخته شده است و رابطهاش با گروه ریشه در تقواى محمد دارد. این گونه روحیهها در گروههاى سیاسى - نظامى واقعاً مفید است. زیرا بعضىها وارد گروه مىشوند و گرایشهاى خاص پیدا مىکنند که بیشتر ارضاء نفسشان است یا از قدرتطلبى درونشان خبر مىدهد. ولى این خصوصیات نشان مىداد که محمد با این که سن و سال زیادى نداشته، راه خودش را به خوبى پیدا کرده و ادامه داده و سختىهاى کار گروهى را با پرورش زهد و تقواى درونش تحمل کرده است.
از زندان که بیرون آمدم، در کنار فعالیتهاى سیاسى، با محمد جهانآرا هم تماسهاى تلفنى داشتم. او در خرمشهر بود و من در تهران. مسائل روز را با ایشان مطرح مىکردم و از نظراتشان استفاده مىکردم.
اولین بار محمد جهانآرا را کجا دیدید؟
اوایل انقلاب بود. زمستان سال 1357. ایشان آمده بود تهران. من درباره ائتلاف گروههایى که منجر به پیدایش سازمان مجاهدین انقلاب اسلامى شد از ایشان سؤالهایى کردم که پاسخ دادند. در منزل یکى از دوستان با هم صحبت کردیم. همان طور که گفتم قبلاً تماسهاى تلفنى داشتم. آن روز ایشان درباره حوادث خرمشهر و اختلافهاى داخلى این بندر حرفهایى زد که براى جمع تازگى داشت. البته ایشان پرسشهایى هم از وضعیت دانشجویان در سطح دانشگاههاى تهران و انجمنهاى اسلامى در جلسه داشتند.
مسأله زندگى مشترک کى مطرح شد؟
آن روزها بین ما، حرفى از زندگى مشترک مطرح نبود. حرفهاى ما درباره انقلاب و جریانهاى سیاسى روز بود. موضوع زندگى مشترک نه در ذهن من بود و نه در ذهن محمد. او بعدها، یعنى اواخر مرداد ماه سال 1358 مسأله ازدواج را مطرح کرد که با توجه به ویژهگىهاى محمد که بالاتر از همه آنها تقواى ایشان بود، قبول کردم. در این مدت این خصلت را به طور روشن و بارز در وجود محمد دیده بودم. آن سالها در جلسههاى مختلف با افراد زیادى رو به رو شده بودم. ولى محمد تقواى دیگرى داشت. به همین خاطر با وجود مخالفت خانواده، ازدواج با ایشان را پذیرفتم. فکر مىکنم بهترین انتخاب من در آن زمان همین بود. در همان روزهایى که ارتباط داشتیم، از لحاظ آگاهىهاى سیاسى، اجتماعى و مذهبى از محمد درس زیادى گرفتم. برخوردهایش واقعاً آموزش بود.
از روز خواستگارى بگویید.
محمد تقاضاى خود را توسط یکى از دوستان به من گفت. مستقیم با خودم مطرح نکرد. و بعد خودش تنها آمد و با خانوادهام صحبت کرد. با مادرم و برادرانم. خانواده خیلى موافق نبود. چون محمد دانشجوى رشته مدیریت بود در تبریز و درس را رها کرده و به کارهاى سیاسى پرداخته بود. از نظر خانوادهام تحصیلات مهم بود. با این حال من راهم را انتخاب کرده بودم.
مهریه شما چقدر تعیین شد؟
یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد به شوخى مىگفت: با این طلاهایى که براى مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟ به او گفتم: طرح این مسأله کوچک کردن من است.
محمد آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جملههایى نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جملهاى نوشت: امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار، وقتى خستگى بر من غلبه مىکند این نوشتهها را مىخوانم و آرام مىگیرم. البته آن یک سکه را هم بعد از عقد بخشیدم.
مراسم عقد چطور برگزار شد؟
ما عقدمان را سر مزار على، برادر شهیدِ محمد در بهشتزهرا خواندیم. خودمان دو نفر بودیم. یک روز بعدازظهر بود. متعهد شدیم که کمک و همکار هم باشیم. عقد رسمى هم با سادگى در منزل ما و با حضور خانواده محمد و چند نفر از دوستان خوانده شد. این شروع زندگى ما بود. هفته بعد از مراسم هم راهى خرمشهر شدیم.
على برادر محمد چطور به شهادت رسیده بود؟
على برادر بزرگ محمد بود که قبل از انقلاب فکر مىکنم حدود سال 1353 به دست ساواک دستگیر و زیر شکنجه شهید مىشود. محمد علاقه زیادى به على داشت.
در خرمشهر زندگى را چطور شروع کردید؟
محمد مشغله زیادى در سپاه و سطح شهر داشت. من هم کارم را که تدریس بود در دبیرستان ایراندخت شروع کردم. البته سه ماه بیشتر نتوانستم تدریس کنم، زیرا مسؤولیت کتابخانه ملى خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتى در خانه پدرى ایشان زندگى کردیم. یک اتاق در اختیار ما بود و با خانواده محمد یک جا زندگى مىکردیم. بعد از سه ماه به خانه دیگرى که متعلق به یکى از دوستان بود اسباب کشیدیم. آنجا منزل آقاى قادرى بود. در همان زمان آقاى اکبرى حاکم شرع خرمشهر، قطعه زمینى به محمد داد و گفت: وام هم به شما تعلق مىگیرد؛ شما این زمین و وام را بگیرید و خانهاى براى خودتان بسازید. مىدانست که محمد مشکل مسکن دارد. محمد با من صحبت کرد و گفت من به خاطر کارم نمىخواهم زمین بگیرم. این قطعه زمین را مىخواهم به دو نفر از عربهاى خرمشهر بدهم که واقعاً مستضعف هستند و آنان را مىشناسم. محمد با طرح این موضوع مىخواست موافقت مرا هم بگیرد. من حرفى نداشتم. زمین را تقسیم کرد و به آن دو نفر عرب خرمشهرى داد.
محمد با آن همه مسؤولیت چطور به زندگى مىرسید؟
قبل از جنگ، محمد فرصت زیادى براى حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بودیم یک روز در میان به خانه بیاید و مىآمد. آن هم ده شب تا هفت صبح. در این مدت هم کارهایش را با تلفن انجام مىداد. فرصت این که بتواند به مسائل جانبى منزل برسد، نداشت. بیشتر کارها به عهده من بود. این شیوه زندگى بنا به گفته بچههاى خرمشهر، الگویى شده بود و معتقد بودند که زندگى مشترک ما مزاحمت کارى براى محمد ندارد و کمک هم مىکند که با آرامش بیشتر به کارهایش برسد. همین مسأله باعث شده بود که بچههاى سپاه احساس کنند مىتوانند زندگى مشترک خود را شروع کنند و چنین نیز کردند.
محمد درباره شروع جنگ با شما حرفى زده بود؟
بله! با این که زمان کمى را در خانه مىگذارند ولى حرفهاى زیادى بین ما رد و بدل مىشد.
محمد شش ماه قبل از شروع جنگ درباره آن با من حرف زد. مىگفت: عراقیها در مرز شلمچه تحرک نظامى دارند و تجهیزات نظامى آوردهاند و خود را براى حمله به ایران آماده مىکنند. محمد این مسائل را به تهران گزارش مىکرد ولى بنىصدر جواب داده بود که این حرفها ذهنیت شما است و از حمله عراق به ایران خبرى نیست.
برنامه محمد درباره این تحرکات چه بود؟
او به همراه همکارانش شبانهروز به مرز مىرفت و تحرکات عراق را زیر نظر داشت. بنىصدر هم خبرها را قبول نمىکرد. محمد با شهید رجایى هم در ارتباط بود. حتى یک بار خود من که به تهران آمدم با همسر شهید رجایى درباره موضوع خرمشهر صحبت کردم. اما تلاشهاى آقاى رجایى هم تأثیرى در بنىصدر نداشت. آن روزها تجهیزات کمى در سپاه خرمشهر بود. محمد فقط مىتوانست دورههاى رزمى را براى نیروهاى سپاه فشردهتر و بیشتر کند و آنان را براى مقابله آماده کند. حتى یک بار محمد راهپیمایى بزرگى در خرمشهر به راه انداخت که عربها هم در آن شرکت کردند. این تظاهرات به نوعى نمایش آمادگى بود. اما در برابر تجهیزات عراق که در مرز مستقر کرده بود چیزى نبود. آنچه محمد مىکرد از دیانت و غیرت دینىاش بود.
مسأله خلق عرب در خرمشهر براى انقلاب مشکلآفرین بود. محمد چگونه با این مشکل بزرگ برخورد مىکرد؟
داستان خلق عرب از قبل وجود داشت. اما از سال 1358 به بعد بیشتر شیوخ عرب از خرمشهر رفتند. اما کنسولگرى عراق وجود داشت و تحرکات زیرکانهاى مىکرد. برنامه عراقیها این بود که به تشکیلات خلق عرب قدرت بدهند و آنان را علیه انقلاب تحریک کنند و حتى دعوت به قیام. جهانآرا هم با خبر بود.
چون بومى بود و با فرهنگ و منش عربها آشنایى داشت، با آنان صبور بود و با شکیبایى برخورد مىکرد. بسیارى از عربهاى خرمشهر هم قبولش داشتند. تا آن حد که اطلاعات نظامى لازم را به او مىرساندند. محمد هم سعى مىکرد تعدادى از عربهاى خرمشهرى را وارد سپاه کند. این در حالى بود که کسى به آنان اعتماد نداشت.
بچههاى سپاه از کنسولگرى عراق در خرمشهر مدارک موثقى به دست آورده بودند که نشان مىداد به طور جدى در امور انقلاب ایران به خصوص جنوب و خرمشهر دخالت دارد. از آن روز به بعد کنسولگرى را تعطیل کردند. در کنار این اسناد، ارتباط خوب محمد با عربها و خانوادههاشان او را در متن پارهاى از جریانها قرار مىداد و مجموعه این اخبار دخالتهاى عراق را آشکارتر و دست این همسایه نانجیب را بیشتر رو مىکرد.
آنان حتى یک بار شایعه کرده بودند جهانآرا ترور شده است. آن روز محمد کسالت داشت و زودتر از همیشه به خانه آمده بود. بىسیم به همراه نداشت. تشویش عجیبى در سطح سپاه خرمشهر به وجود آمده بود. تصمیمشان این بود که دامنه شایعه را به جاهاى دیگر هم بکشند. اما بچههاى سپاه پس از آمدن به خانه ما و باخبر شدن از وضع محمد، خیالشان راحت شد. تفرقهاندازى یکى از کارهاى اعراب منطقه بود. سعهصدر جهانآرا و رابطه عاطفىاش با عرب زبانها باعث شده بود بسیارى از آنان جذب شوند. در همان تظاهراتى که گفتم جهانآرا در خرمشهر سازماندهى کرد بسیارى از شرکتکنندگان، اعراب بودند. و یکى از شعارهایى که مىدادند؛ »لعن على البعث« بود.
خانم اکبرنژاد! نام خرمشهر و جهانآرا به هم گره خورده است.
پیوند جهانآرا و خرمشهر به نظر من به علت علاقه زیادى بود که محمد به خرمشهر داشت. جهانآرا مىگفت مردم خرمشهر مظلوم واقع شدهاند. به آنها کمکى نشد. تجهیزاتى نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتند. جهانآرا مىگفت: من بعضى از شبها جسد بچههاى خرمشهر را مىبینم که توسط سگها تکه پاره مىشود، ولى ما نمىتوانیم از سنگرها و پناهگاهها خارج شویم و این جنازهها را نجات دهیم. شب و روز جهانآرا خرمشهر بود. از روزى که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همه خود را وقف جنگ کرد. یک بار که با »حمزه« پسرم به خرمشهر رفته بودیم و حمزه هم چهار ماهه بود، محمد براى این که بچههاى خرمشهر را دلدارى بدهد و به همه آنانى که از راه دور و نزدیک براى دفاع از خرمشهر آمده بودند بگوید من با شما هستم، حمزه را به خط اول برد. بعداً به من گفت: وجود حمزه چه امیدى در دل بچههاى خط به وجود آورده بود!
از رابطه عاطفى محمد و بچههاى سپاه زیاد شنیدهایم. شما هم بگویید.
یک بار محمد مىگفت: شبى را براى خودم کشیک گذاشته بودم. یکى از بچههاى سپاه هم که از شهر دیگرى آمده بود، با من نگهبانى مىداد. ما هر دو کنار هم بودیم. این سپاهى مرا نمىشناخت. سر حرف را باز کرد و گفت که فرمانده سپاه الان توى خانهاش خوابیده است و ما را در این موقعیت خطرناک به حال خودمان رها کرده. بعد از چند روز اتفاقاً همدیگر را دیدیم. آن موقع بود که مرا شناخت و چقدر شرمنده شد که آن شب آن طور قضاوت کرده بود.
از خصوصیات شخصى جهانآرا با خودتان بگویید.
ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگى کردیم. در این مدت هر لحظهاش برایم خاطرهاى است و یادى که در ذهنم جاى عمیقى دارد. یکى از یادهاى ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط مىشود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلى از آقایان یادشان برود که روزهاى ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایى است. اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند؛ حتى اگر من در تهران بودم. این یادکردها همیشه با هدیه مادى هم همراه نبود. هر بار نامهاى مىنوشت و از این روزها یاد مىکرد. در این نامهها مسؤولیت من و خودش را مىنوشت. نامهاى نبود که بنویسد و از امام یادى نکند. او با همین شیوه روزهاى خاص زندگىمان را یادآور مىشد. همه این نامهها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را مىخوانم مىبینم چطور این جوان بیست و پنج ساله داراى روحیه لطیف و عمیقى بوده است. روحیهاى که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند.
از علاقه ایشان به امام چه یادى دارید؟
این علاقه قابل توصیف نیست. یادم هست یک روز صبح محمد گفت: دیشب خواب دیدم در یک محیط رزمى هستم و حضرت امام هم آنجا هستند و من دارم در برابر حملات دشمن از حضرت امام دفاع مىکنم. آن روز صبح با ذوق و شوق عجیبى مىپرسید: واقعاً من در حال دفاع از امام هستم و دارم از ایشان دفاع مىکنم؟
این خواب امید بزرگى در وجودش پدید آورده بود.
از بچههاى خرمشهر درباره تواضع و فروتنى جهانآرا زیاد شنیدهایم. شما هم نکتهاى بگویید.
درست است . محمد متواضع بود. خودش را نمىدید. آنچه مىدید انقلاب و امام بود. یادم هست یک بار شهید بهشتى به خرمشهر تشریف آورده بودند. محمد معاون خودش را به عنوان راهنما همراه شهید بهشتى کرده بود. نه به خاطر اینکه خودش مایل نبود، اتفاقاً عشق عجیبى هم به شهید بهشتى داشت. ایشان با این کار مىخواست به بچههاى دیگر سپاه که دلشان مىخواست کنار شهید بهشتى باشند، پاسخ مثبت بدهد. بالاخره شهید بهشتى گفته بودند: ما این فرمانده شما را نباید ببینیم؟ وقتى محمد به دیدن ایشان مىآید مىگوید: من احساس کردم هر کدام از بچههاى سپاه خرمشهر، خودشان یک فرمانده هستند و نقش اساسى در تشکیل سپاه دارند.
محمد از قدرت طلبى به دور بود.
خانم اکبرنژاد اولین فرزندتان کى به دنیا آمد؟
پسرم »حمزه« دهم مهر ماه سال پنجاه و نه به دنیا آمد. آن روزها جنگ شروع شده بود. در همین روزها بود که محمد به بیمارستان تلفن کرد تا از احوال من و فرزندمان خبر بگیرد. مىدانست در چنین روزى فرزندمان به دنیا خواهد آمد. وقتى خبر تولد بچه را شنید خیلى خوشحال شد. از او پرسیدم: اوضاع جنگ چطور است؟ محمد با خنده گفت: عراقیها تا راهآهن رسیدهاند و بعد خداحافظى کرد. بعدها از بچههاى سپاه خرمشهر شنیدم که وقتى محمد گوشى را مىگذارد به آنان مىگوید: من پدر شدم! و بچههاى سپاه در آن شرایط سخت و تلخ به خاطر پدر شدن محمد شادى مىکنند.
محمد در آن بحبوبه جنگ تا سى و پنج روز به دیدن ما نیامد. در کوران جنگ بود و شب و روز نداشت. خرمشهر بدجورى تهدید شده بود. بالاخره یک روز آمد. بعد از ظهر بود که رسید خانه. فکر کردم تازه از خرمشهر رسیده است. ولى از حرفهایش متوجه شدم که صبح رسیده و ابتدا رفتهاند خدمت امام تا اوضاع جنگ و وضعیت بحرانى خرمشهر را به عرض ایشان برسانند. محمد نسبت به خانوادهاش خیلى احساس مسؤولیت مىکرد ولى همه اینها در برابر کارش کوچک بود.
حمزه نام جاودانهاى در فرهنگ ما است. این نام چگونه انتخاب شد؟
ما از قبل توافق کرده بودیم اگر فرزندمان پسر باشد نامش را »حمزه« بگذاریم. محمد فرزند دوممان را ندید. قبل از این که »محمدسلمان« به دنیا بیاید مطمئن بودم که محمد او را نخواهد دید. خواب دیده بودم که او شهید خواهد شد، اما به او نگفته بودم. حتى وقتى این موضوع را با مادر و خواهرم در میان گذاشتم، آنان هم باورشان نشد. خواهرم گفت: چرا این حرف را مىزنى؟
آیا مىخواهید خوابتان را براى ما بگویید؟
اجازه بدهید در این مورد حرفى نزنم!
محمدسلمان کى به دنیا آمد؟
یک ماه پس از شهادت محمد، پسر دوم ما به دنیا آمد. هشت روزه بود که مراسم چهلم پدرش برگزار شد. درباره اسم پسر دوم هم به توافق رسیده بودیم نامش سلمان باشد.
بعد از شهادت، طبیعى بود که من و خانوادهاش بخواهیم نام پسر دوم خود را محمد بگذاریم. همان روزها در خواب دیدم عدهاى خانم آمدهاند به اتاقى که من بسترى هستم و مىخواهند اتاق را تطهیر کنند. خانمى آمدند که مىدانستم حضرت زینب سلام الله علیها هستند. به دنبال ایشان محمد هم آمد. محمد مؤدبانه ایستاده بود. من در آن لحظه سؤالهایى از حضرتشان کردم. یک سؤال درباره جنگ بود که ایشان خندیدند و با دست زدند پشت محمد و فرمودند: ما پیروز هستیم و این شهدا هم در جبهه هستند. بعد درباره حضرت امام سؤال کردم که آیا امام خمینى ما بر حق است؟ نمىدانم چرا این را پرسیدم. حضرت باز خندیدند و گفتند: بله!
بعد درباره اسم پسرم با محمد صحبت کردم و گفتم مىخواهیم نامش را محمد بگذاریم. خیلى ناراحت شد؛ آن قدر که سرش را پایین انداخت. وقتى پرسیدم: سلمان؟ خندید و با سر تأیید کرد. حرفهاى دیگر هم زده شد. از خواب که بیدار شدم خواب را براى کسى تعریف نکردم. اما از دلم گذشت که اگر این خواب درست است، اسم بچه به کس دیگرى هم تلقین شود. اتفاقاً یکى از عمههاى بچهها خواب دید که صدایى از غیب مىگوید؛ نام بچه »سلمان محمدى« است. پس از این خواب برایم محرز شد و اسم پسر دومم را »محمدسلمان« گذاشتم.
شما در خرمشهر ماندید؟
قبل از این که جنگ به طور رسمى از طرف عراق شروع شود، ما از خرمشهر اسباب کشیدیم و آمدیم اهواز. قرار بود محمد فرمانده سپاه اهواز شود. بعد از جنگ هم من تهران بودم ولى به طور مدام مىرفتم خرمشهر و چند هفتهاى مىماندم. با حمزه هم مىرفتم. دیگر برایم عادى شده بود. محمد برنامهریزى کرده بود در خرمشهر بمانیم ولى با شهادتش نشد!
خانم اکبرنژاد حالا چه کار مىکنید؟
وقتى با محمد ازدواج کردم، فقط چند واحد از درسم مانده بود که آن را هم تمام کردم. در حال حاضر مشغول تدریس هستم. مىخواستم تحصیلاتم را ادامه دهم ولى مشغله بچهها اجازه نداد. خواندن علوم پایه پزشکى را در دانشگاه امام حسین براى مقطع کارشناسى ارشد شروع کردم اما فرصت ادامه نیافتم. بچهها بزرگ شدهاند. حمزه باید امسال کنکور بدهد. نیاز بود وقت بیشترى براى او و دیگر فرزندانم صرف کنم. من سال 1368 با یکى از دوستان نزدیک محمد ازدواج کردم. آقاى فروزنده! من ایشان را ندیده بودم، اما بچهها نیاز داشتند با کسى برخورد کنند که الگویشان باشد و خوشبختانه در این مدت آقاى فروزنده نقش یک پدر وارسته و ادامه دهنده راه جهانآرا را براى بچهها داشتهاند.
ارتباط بچهها با جهانآرا چطور است؟
ما شاید جزو معدود خانوادههایى باشیم که اگر دوستانمان از ما بى خبر باشند، مىدانند که موقع تحویل سال کجا هستیم: بر سر مزار شهید جهانآرا. به لطف خدا نه تنها مسأله شهادت در خانواده ما کم رنگ نشده بلکه بیشتر از گذشته خودش را نشان مىدهد. بعد از شهادت محمد همه وسایل او را در یک چمدان نگه داشتم. عکسها، لباسها، حتى مسواک و ... بعضى مىگفتند: براى چى اینها را نگه مىدارى؟ حالا که بچهها بزرگ شدهاند، هر چند وقت یک بار این چمدان را باز مىکنم؛ محمد براى بچهها زنده مىشود. هر کدام تکهاى از این یادگارهاى عزیز را برمىدارند؛ یکى بلوز، یکى شلوار. پسر سوم من چنان رابطهاى با جهانآرا دارد که سال گذشته در سالگرد شهادت محمد به معلمش گفته بود: امروز، روز شهادت پدرم است! معلم به من گفت: من تعجب کردم. چون فرزند شهید در چنین سنى نداریم. شاید باور این مسأله سخت باشد که پسر کوچکم جهانآرا به عنوان پدر، واقعىتر مىبیند تا آقاى فروزنده را. او اصالت وجود جهانآرا را که نیست، بیشتر قبول دارد تا وجود پدرش را که هست و مىبیندش. این لطف خداست که یاد نام جهانآرا در زندگى ما با غم و اندوه همراه نیست. حدود یک ماه پیش که پدر و مادر جهانآرا به خانه ما آمده بودند، صحبت همین مسائل بود. موقع رفتنشان از پسرم خواستم چمدان محمد را بیاورد. از محمد چیزى به یادبود نداشتند. چمدان را باز کردم. در نگاه مهربانشان خواندم که براىشان عجیب است که این وسایل وجود دارد و آنان ندیدهاند. مادر جهانآرا یکى از بلوزهاى محمد را به یادگار برداشت.
یکى از ابعاد شخصیتى شهید جهانآرا فرماندهى نظامى او در جنگ بود. فرمانده نظامى از خطر به دور نیست.
درست است! ولى مرگ و زندگى براى محمد یکسان بود. یکى از دوستانش تعریف مىکرد؛ جلسهاى داشتیم و جهانآرا مشغول صحبت بود. همان موقع تیراندازى شروع شد و گلولهاى از کنار گوش محمد رد شد. او هیچ عکسالعملى نشان نداد. فقط کمى خود را جا به جا کرد و صحبتش را ادامه داد.
جهانآرا و همرزمانش با دست خالى جنگیدند. بنىصدر به تماسهاى آنان توجهى نمىکرد. بنىصدر پیغام داده بود شما بروید جلو؛ ما با یک حرکت گازانبرى خرمشهر را آزاد خواهیم کرد! توهماتى بود که در سر داشت. مىخواست بچههاى خرمشهر را دست به سر کند. وقتى جهانآرا به تهران آمد و به دیدار حضرت امام رفت، مسائل را گفت. شهید رجایى که در آن جلسه حضور داشت با خانه ما تماس گرفت و به من گفت که به جهانآرا بگویم بنىصدر تجهیزات نخواهد داد با این که امام تأکید کرده بود که بفرستید؛ تجهیزات نخواهد آمد و با توکل به خدا بجنگید. بنىصدر در حضور امام قول داده بود تدارک کند. حتى امام بنىصدر را به خاطر این موضوع بازخواست کرده بودند. اعتقاد جهانآرا به عنوان یک فرمانده نظامى و یارانش این بود که باید بایستند و مقاومت کنند هر چند کمکى به آنان نشود.
مىدانیم که یکى از برادران شهید جهانآرا مفقودالاثر است.
بله! ایشان در همان روزها اول جنگ وقتى به خرمشهر مىآمد به دست عراقیها اسیر شد. ایشان فرهنگى بود. آمده بود تهران تا خانوادهاش را مستقر کند که در بازگشت، عراقیها سرنشینان اتوبوسى که ایشان مسافر آن بود به اسارت مىبرند. البته عراقیها تعدادى از زنان را آزاد مىکنند ولى مردها را مىبرند. همان روزها، خبرهایى از او آمد. چون با نام مستعار خودش را معرفى کرده بود. حتى صحبت هم کرد، اما دیگر خبرى نیامد و تا به امروز مفقودالاثر است.
شهید جهانآرا درباره شهادت هم با شما صحبت کرده بود؟
بله! محمد یک روز از من پرسید: اگر شهید شوم چطور برخورد مىکنى؟ من هم یک جواب داشتم: چون شهادت حق است، خدا هم صبر آن را مىدهد.
همان چیزى که از خالق خودمان انتظار داریم به من عطا کرد. همان صبر را.
از آخرین روزها هم بگویید.
قرار بود محمد با ماشین بیاید تهران. پدرشان با من تماس گرفتند که محمد با هواپیما آمده. رفتم فرودگاه نیروى هوایى. همان جایى که قرار بود هواپیما بنشیند. مسؤولین آنجا به من نگفتند که این هواپیما کى خواهد نشست. در همین گیر و دار شنیدیم هواپیما سقوط کرده است. پدرشان به دنبال یافتن محمد بود. بالاخره محمد را در پزشکى قانونى پیدا مىکند. به من اطلاع دادند. رفتم پزشکى قانونى. خیلى شلوغ بود. فقط عکسها را نشان مىدادند. من عکس محمد را دیدم. با این که صورتش تغییر کرده بود، اما آرامش عجیب و خاصى در آن بود. همان آرامشى که سالیان سال در انتظارش بود. با دیدن آن آرامش بود که من هم آرام شدم. من به این آرامش اعتقاد دارم و آن را یکى از موهبتهاى خدا مىدانم که به من هدیه کرده است.
آخرین دیدارتان را به یاد دارید؟
چطور به یاد نداشته باشم. یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصى داشت. مىدیدم موقع نماز قنوتهایش عوض شده. بیش از حد در قنوت مىایستد. همین نشانهها مرا به فکر برد که شهادت محمد نزدیک است. این آخرین بارى بود که محمد را دیدم. موقع خداحافظى با حال عجیبى حمزه را بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان کردم دارد او را مىبوید. با تمام وجود. انگار سیر نمىشد. بعد کنده شد و رفت. یک ماه بعد هم در پزشکى قانونى چشمم به عکسش افتاد. بعد از آن در مراسم هم توانستم جنازهاش را ببینم. هنوز بعد از گذشت این همه سال آرامش چهرهاش برایم تازه است و این آرامش هنوز مرا سر پا نگه داشته و خواهد داشت.
کمان، شماره 43
تعداد بازدید: 7414