نقد کتاب «کنفدراسیون»


کتاب « کنفدراسیون » نوشته افشین متین به بررسی تاریخ تحولات جنبش دانشجویی ایران از سال 1332 تا 1357 اختصاص دارد. «کنفدراسیون» تز دکترای نویسنده است که در داخل کشور توسط ارسطو آذری ترجمه شده و انتشارات شیرازه در سال 1378 نشر آن را برعهده گرفته است.
«کنفدراسیون» فاقد مقدمه نویسنده است و یادداشتی تحت عنوان «یادداشت دبیر مجموعه» به قلم آقای کاوه بیات جایگزین آْن شده است. در این یادداشت می‌خوانیم: «اگرچه کنفدراسیون در خلال حیات پرفراز و نشیب خود از ارتباط پیوسته‌ای با تحولات داخلی کشور برخوردار نبود و می‌توان گفت تا پیش از انحلالش در آستانه انقلاب و بازگشت بسیاری از فعالان آن به کشور بر این تحولات تاثیر مستقیمی برجای نگذاشت، ولی از جهاتی چند تاریخ سیاسی ایران معاصر بدون آگاهی از تاریخچه فعالیت های دانشجویان ایرانی در خارج از کشور، نمی‌تواند تاریخ کاملی باشد.» هرچند دبیر مجموعه می‌پذیرد که فعالیت این تشکل دانشجویی در پیروزی انقلاب اسلامی نقشی نداشته، با این وجود انحلال آن را در آستانه انقلاب عنوان می‌کند که شاید چندان دقیق نباشد؛ زیرا چهار سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، کنفدراسیون کاملاً از هم پاشیده شده بود.

تاریخچه

در اوایل دهه 1950 هیچ‌گونه تشکل سیاسی در اروپا وجود نداشت و دانشجویان مرفهی که در این ایام در خارج به تحصیل مشغول بودند عمدتاً در انجمن هایی گرد می‌آمدند که تحت کنترل سفارت های ایران در کشورها بود. بعد از کودتای 28 مرداد 1953 به یکباره هجوم دانشجویان به خارج کشور را در تاریخ شاهدیم در این ایام، عمده نیروهایی که به خارج می‌آمدند سیاسی بودند؛ لذا یکباره حضور دانشجویان ایران در دانشگاه های خارج کشور بالن‌وار افزایش یافت. ازجمله یک سال بعد از کودتای انگلیس و آمریکا در ایران که به شکست نهضت ملی شدن صنعت نفت انجامید در انگلیس دو انجمن دانشجویی به وجود آمد: 1- انجمن دانشجویان ایرانی دانشگاه های انگلیس (وابسته به سفارت بود). 2- اتحادیه دانشجویان ایرانی مقیم انگلیس (متشکل از نیروهای سیاسی بود). انجمن وابسته به سفارت عمدتاً از افراد مرفهی تشکیل می‌شد که قبل از کودتا به خارج اعزام شده بودند و به فاصله یک سال از تشکیل اتحادیه، منحل شد. این مسئله یک گام فعالیت های سیاسی دانشجویی را به جلو برد، اما همچنان اتحادیه ارتباطات خود را در زمینه مسائل صنفی با سفارت حفظ می‌کرد و چون نیروهایی که بعد از کودتا به خارج می‌آمدند در ایران فعالیت سیاسی داشتند و یکدیگر را می‌شناختند، ارتباطات بین تشکل های دانشجویی در کشورهای مختلف اروپا به سرعت شکل گرفت. در این مقطع همه نیروهای مذهبی و ملی با یکدیگر به صورت مشترک به فعالیت ‌پرداختند. انجمن برخی کشورها توسط نیروهای مذهبی تشکیل شد و در برخی شهرها چون لندن به صورت ترکیبی از نیروهای مذهبی (اوصیاء طرفدار آیت‌الله کاشانی)، حسن رسولی (فردی غیرسیاسی که از نوجوانی برای درس خواندن به انگلیس فرستاده شده بود)، منوچهر ثابتیان (چپ) و... فعالیت مشترکی را آغاز کرد.در سال 1960 با حضور نمایندگان انجمن‌های مختلف در هایدلگبرگ آلمان، کنفدراسیون شکل گرفت، اما دیری نپایید که افراد مؤثری چون دکتر شریعتی که مؤسس انجمن فرانسه بود مجبور به کنار رفتن از کنفدراسیون شدند و در نهایت در سال 1964 اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان را بنیان گذاشتند. غلبه جریان چپ بر کنفدراسیون، تندروی هایی را موجب شد و این تشکل دانشجویی را به سمت فعالیت های سیاسی حزبی رهنمون ساخت، هرچند تاثیر روزافزون حضور چهره‌های سیاسی حرفه‌ای احزاب چپ، موجب بروز اختلافاتی در کنفدراسیون شد. از ابتدای دهه هفتاد براثر اعمال نفوذ عوامل مرتبط با کشورهای مختلف سوسیالیستی، کنفدراسیون روبه ضعف نهاد و در سال 1975 این تشکل دانشجویی که در دهه شصت قدرتمندانه توانسته بود فعالیت های افشاگرانه‌ مؤثری علیه دیکتاتوری و سلطه‌گری در ایران داشته باشد، منحل شد.
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران کتاب «کنفدراسیون» را مورد نقد بررسی قرار داده است . با هم می خوانیم :

نقد و نظر
«جدایی بین دانشجویان چپگرا و مسلمان در خارج از کشور در اوایل سال 1978 آشکارتر شد. در این زمان نشریه شانزدهم آذر (متعلق به جناح «سپهر» منشعب از کنفدراسیون) حملات صریح نشریه پیام مجاهد به مارکسیست‌ها و بیانیه آیت‌الله خمینی را مبنی بر منع همکاری مسلمانان با اپوزیسیون غیراسلامی، مورد انتقاد قرارداد. اعمال قدرت جدید گروه‌های اسلامگرا ناشی از تغییراتی بود که به طور کلی در وضعیت اپوزیسیون داخل کشور در اواخر سال 1356 و در طول سال 1357 به وجود آمده بود... همانگونه که بسیاری از ناظران یادآور شده‌اند در طی دو سال آخر سلطنت، ایدئولوژی و رهبری جنبش انقلابی به صورت قابل ملاحظه‌ای دچار تغییر و تحول شد. به دلائل گوناگونی که به اندازه کافی در دیگر منابع به آن اشاره شده است، در این دو سال فعال‌ترین گروه‌های اپوزیسیون قبل از انقلاب جای خود را به گروه‌هایی با رهبری اسلامی دادند.» (ص399)
آیا آن‌گونه که نویسنده محترم «کنفدراسیون» در این فراز از اثر خود مدعی است، «به اندازه کافی» در آثار مختلف تاریخی به دلایل و چرایی افول جریان چپ در ایران، آن هم دقیقاً در اوج نیاز ملت ایران به فعالیت تشکل های با سابقه سیاسی به دلیل بسیار شکننده شدن دیکتاتوری پهلوی دوم، پرداخته شده است؟
علی‌القاعده در بررسی عملکرد کنفدراسیون (در دوران حاکمیت مطلق مارکسیست ها بر آن) و همچنین سایر جریانات چپ‌گرا در داخل کشور آن چه برای آیندگان پندآموز می‌تواند باشد، پرداختن منصفانه به همین چرایی است که متأسفانه نویسنده ترجیح می‌دهد فقط اشاره گذرایی به آن داشته باشد. آن‌گونه که در این اثر هم به آن توجه داده شده است، خفقان در ایران در نیمه اول دهه 1350، به شکل غیرقابل تصوری افزایش یافت: «در سال 75-1974 طبق گزارش سالیانه عفو بین‌الملل، ایران دارای یکی از سرکوبگرترین دولت‌های جهان بود. حتی دبیر کل سازمان عفو بین‌الملل مارتین انالز اعلام کرد که: «در نقض حقوق بشر، کارنامه هیچ کشوری در جهان تیره‌تر از ایران نیست» در 19 ژانویه 1975 ساندی تایمز لندن گزارش ویژه‌ای را براساس دو سال تحقیق به چاپ رساند و طی آن ادعاهای مربوط به شکنجه در زندان‌های ایران و از جمله بدترین موارد شکنجه‌ها مثل سوزاندن افراد به وسیله میزهای داغ شده توسط جریان برق را همراه با اسامی افراد شکنجه شده نقل کرد.» (صص9-378) دقیقاً در همین شرایط کنفدراسیون به عنوان باسابقه‌ترین تشکل دانشجویی خارج کشور- که از نیمه دوم دهه 1960 به طور انحصاری در اختیار چپ‌گراها قرار گرفته بود- عرصه فعالیت سیاسی را ترک کرد و از وظیفه خطیرش در خارج کشور فاصله گرفت. بعد از کودتای 28 مرداد و تشکیل ساواک توسط آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها هرچه جو سرکوب و سلب آزادی‌های فکری و مشارکت های سیاسی در کشور اوج می‌گرفت، در یک رابطه تنگاتنگ، میل به ابراز عقیده و نظر در میان دانشجویان ایرانی خارج کشور افزایش می‌یافت و جوانان به محض خروج از فضای ارعاب و وحشت تمایل به فعالیت جمعی می‌یافتند؛ لذا جماعتی را می‌جستند تا با آن همصدا شوند و جنایات دیکتاتور مورد حمایت بیگانگان را برای جهانیان بازتاب دهند. این موضوع به ویژه بعد از جلوگیری از ابراز نظر ملایمترین جریان سیاسی ناسیونال لیبرال- که نه مواضعش علیه سلطه آمریکا شداد و غلاظ بود و نه با سلطنت محمدرضا مشکل چندانی داشت - شدت بیشتری یافت. کوچ گسترده فعالان سیاسی با تمایلات گوناگون و افزایش چشمگیر تمایل به تحصیل در خارج کشور در این ایام به یکباره نهضت دانشجویی قدرتمندی را شکل داد. ابتدا تصور می‌شد فارغ از گرایشهای فکری می‌توان کار مشترکی را با هدف کاستن از جنایات پهلوی دنبال کرد؛ لذا نیروهای مذهبی و غیرمذهبی، کنفدراسیونی بنا نهادند تا به این رسالت خود جامه عمل بپوشانندکه متأسفانه نتیجه مطلوبی به دنبال نداشت و اکنون برای خواننده کتاب «کنفدراسیون» درک این نکته حائز اهمیت است که چرا در اوج نیاز ملت ایران به فعالیت یک تشکل قدرتمند در خارج کشور به منظور بازتاب دادن فریاد مظلومیتش، کنفدراسیون مضمحل گردید؟ به نظر می‌رسد نویسنده محترم با پیش‌فرضی به میدان آمده تا از پاسخگویی به سؤالات مخاطبش طفره رود: «فرادستی نیروهای اسلامی در انقلاب و ادعای برتری ایدئولوژیکی آنان که به کم اهمیت قلمداد شدن نقش نیروهای غیر مذهبی مخالف رژیم شاه در رویدادهای سیاسی دو دهة پیش از انقلاب منجر شده است، مشکل دیگری بود که باید در تحریر تاریخچه کنفدراسیون مورد توجه قرار می‌گرفت.»(ص9) این جهت‌گیری یکسویه متأسفانه مانع شده است تا خواننده از یک تجربه ارزشمند تاریخی بهره گیرد. هرچند در چارچوب این پیشداوری ظاهراً مؤلف درصدد اثبات نقش مارکسیست ها در تحول عظیم سیاسی منجر به پیروزی انقلاب اسلامی در ایران برآمده است، اما در واقع به نوعی اثبات هویت برای ایشان نیز به حساب می‌آید، در حالی‌که اگر با چنین رویکردی به این مقوله پرداخته نمی‌شد می‌توانست به حذف یک آفت از جمع روشنفکری جامعه‌مان کمک مؤثری باشد؛ آفتی که قطعاً از سوی مخالفان خارجی استقلال ایران به این قشر تعیین کننده تزریق شد. باید اذعان داشت جماعتی از روشنفکران ایرانی، به ویژه بعد از نهضت مشروطه، متمایز بودن از خصوصیات جامعه خویش را در همه زمینه‌های اعتقادی، باورها، تعلقات و الگوها از ضروریات روشنفکری پنداشتند. این تصور غلط از منورالفکری نتایج بسیار ناگوار و تلخی در مقاطع حساس به بار آورد و موجب شد تا عمده خیزشهای اجتماعی به دلیل عدم برقراری پیوند مستحکم بین اقشار مختلف جامعه و پیشتازان اندیشه و نظر، ناکام بماند. البته در این میان استعمارگران از چنین رابطه سستی، سود فراوان بردند. نیازی به توضیح نیست که نه قشر اهل فکر و نظر بدون پشتوانه اقشار مختلف جامعه می‌توانست گامی در جهت استقلال کشور بردارد و نه توده‌های مردم قادر بودند بدون استفاده از مدیریت و تدبیر نخبگان مطالبات خود را به سرمنزل مقصود برسانند. بررسی کارنامه روشنفکرانی که تحول را با استعانت از توانمندی‌های خارج از جامعه خویش دنبال کردند بحث مفصلی را می‌طلبد، به ویژه اینکه برخی از آنان در این کژراه به دام وابستگی نیز گرفتار آمدند.
کتاب «کنفدراسیون» علی‌رغم فضای حاکم بر تحقیق و گردآوری آقای افشین متین، زمینه مناسبی برای مطالعه در عملکرد مجموعه‌ای از سیاسیون و تحصیلکردگان خارج کشور فراهم می‌سازد. سرنوشت «کنفدراسیون» به عنوان یک تشکل قوی دانشجویی از آنجا که در یک فضای شفافتر نسبت به داخل کشور رقم خورد، می‌تواند نمونه‌ای از نتایج عملکرد این دست از روشنفکران را به خوبی به تصویر بکشد. در این بحث، هدف ارزش‌گذاری بر بینشها و ایدئولوژی‌های مختلف نیست، زیرا که اصولاً از دایره نگاه ما خارج است، بلکه سخن از بررسی آفاتی است که یک تشکیلات قوی روشنفکری را دستکم فلج ساخت و ابعاد گرفتار آمدن چپ‌گرایان در حصارهای فکری شاید زمانی مشخص شد که امکان تردد به برخی جوامع مارکسیستی فراهم آمد. نکته قابل تأمل اینکه در آن زمان روشنفکران مبلغ فرهنگ‌های متعارض با فرهنگ ملت ایران، شناخت بسیار جزئی و شعارگونه‌ای از «ایسم»های وارداتی داشتند و حتی معرفی شخصیت هایی به عنوان الگو صرفاً به این دلیل بود که مد روز بودند! همین امر موجب می‌شد که روزی لنینیسم را نمایندگی کنند و عدالت اجتماعی را به شیوه اتحاد جماهیر شوروی تبلیغ نمایند، اما بعد از افشای جنایات رایج در گولگ‌های دوران استالین، آن بخش که از قبل این ارتباط انتفاع مادی پیدا نکرده بودند به یکباره مبلغ کوبا ‌شوند؛ به همین ترتیب عده‌ای مبلغ مائو و الگوی چین و... بی‌توجهی این چنین روشنفکران به قابلیت‌ها و توانمندی های جامعه برخاسته از آن و تلاش برای الگوگیری از جوامع کاملاً غیرهمسنخ تا آنجا پیش رفت که برخی سران کنفدراسیون برای تحقق عدالت اجتماعی در ایران الگوی آلبانی و مشی رهبران آن را توصیه می‌کردند، بدون اینکه حتی یک بار این کشور را از نزدیک مورد مطالعه قرار داده باشند. آقای افشین متین نیز به درستی این واقعیت اذعان دارد: «در سال 1966 سازمان انقلابی (یکی از گروههای تشکیل دهنده کنفدراسیون) سرانجام 14 عضو خود را برای آموزش نظامی به کوبا فرستاد. تجربه این گروه نشان دهنده مشکلاتی بود که سازمان انقلابی با‌ آن‌ها دست به گریبان بود. پری حاجبی و حسن قاضی از فعالین کنفدراسیون از اعضای این گروه اعزامی بودند... اما اثرات سیاسی مثبتی از این تجربه عایدشان نشد. برعکس همراه با سایر اعضای گروه به این نتیجه رسیدند که الگوی سوسیالیستی کوبا برای ایران مساعد نیست. تا این زمان سازمان انقلابی تواماً از الگوهای حکومتی کشورهای کوبا و چین (که تعدادی از اعضای خود را به آن گسیل داشته بود) طرفداری می‌کرد.» (ص234) همچنین در فراز دیگری در همین زمینه می‌افزاید: «در سال 1967 چند تن از کادرهای سازمان انقلابی که از کوبا و چین بازگشته بودند، بدون داشتن برنامه روشنی مقیم اروپا شدند... بعضی از این افراد و از جمله مجید زربخش (دبیر کنفدراسیون در سال 1969) به شدت تحت تأثیر مائوئیسم و نیز تغییر و تحولات «انقلاب فرهنگی» که به تازگی در چین آغاز شده بود قرار داشتند... و ضمن رد دیدگاه‌های کاستروئیسم و گواریسم، از مائوئیسم پشتیبانی کردند» (ص254)
بنابراین برای کسانی که ارتباطاتی غیرمنطقی با کشورهای سوسیالیستی پیدا نکرده بودند (مانند آن‌چه حزب توده گرفتارش شده بود) یک مطالعه میدانی سطحی کافی بود تا از آنچه سنگش را به سینه می‌زدند رویگردان شوند، اما متأسفانه این قبیل روشنفکران حتی حاضر نبودند به همین میزان اندک نیز در قابلیت‌های فرهنگی جامعه خودمان مطالعه و تامل نمایند. به قول مرحوم دکتر علی شریعتی اگر این قبیل مدعیان پیشاهنگی به خود زحمت مطالعه الگوهای اسلامی و عدالت اجتماعی در اسلام را می‌دادند هرگز دچار چنین آشفتگی‌ای نمی‌شدند. آیا جامعه‌ای که الگویی چون امام علی(ع) دارد و جرج جرداق (متفکر مسیحی) بعد از مطالعه در زندگی ایشان می‌گوید: «به خدا کشته نشد علی به جز از شدت عدلش»، به جرم اینکه متعلق این جامعه است باید ناشناخته باقی بماند؟! روشنفکری که می‌توانست بعد از مطالعه در خطبه‌ها و عملکرد این الگوی جاودانه بشری در دوران حکومتش، مردم را با مفاهیمی قابل لمس برای توده‌ها آشنا سازد وقتی از همه کشورهای سوسیالیستی حتی چین سرخورده می‌شود، مشی انور خوجه (رهبر آلبانی) را به عنوان الگوی تحقق عدالت اجتماعی تجویز می‌کند! همان گونه که آمد، ابعاد تأسف‌بار گرفتار آمدن روشنفکران مارکسیست وطنی در حصارهای تز خود بیگانگی، شاید زمانی مشخص شد که امکان تردد به برخی جوامع بسته مارکسیستی فراهم آمد. اما این فقط یک روی سکه «دوای دردهای جامعه را از بیگانه طلبیدن» بود. روی دیگر این سکه بسیار تلختر و ناگوارتر است؛ زیرا بسیاری از این گرایشها در حد فکر و اندیشه نماند، بلکه فراتر رفت تا آنجا که هویت ملی و مصالح ملی قربانی بسیاری از وابستگی‌ها شد. آقای افشین متین این سقوط را در مورد اولین و با سابقه‌ترین جریان روشنفکری مارکسیست شده در ایران می‌پذیرد: «پیروی بی‌چون و چرا از اتحاد شوروی باعث شد تا بر اعتبار جنبش بین‌المللی کمونیسم و از جمله بر اعتبار حزب توده لطمات بزرگی وارد شود. در طول بحران‌های سال‌های 1327-1321 یعنی زمانی که شوروی‌ها برای کسب امتیاز نفت در نواحی شمالی، ایران را تحت فشار قرار دادند و نیز از جنبش‌های جدایی‌طلب در آذربایجان و کردستان حمایت کردند، برشهرت و اعتبار حزب توده ضربات شدیدی وارد شد.» (ص54) با علم به این واقعیت که با توجه به شهره بودن آن از سوی هیچ‌کس قابل کتمان نیست باید پرسید چه عامل یا عواملی موجب شد تا کسانی برای رهایی بخشیدن ایران از چنگال وابستگی به انگلیس و آمریکا، حزبی را تشکیل دهند که در نهایت تا مرز بردن کشور به قربانگاه دیگری پیش رفت؟ چه شد که مصالح ملی و هویت ملی برای این عدالت‌جویان تا این حد رنگ باخت؟ شاید گفته شود در میان تشکل های مارکسیستی ایران صرفاً‌حزب توده به کژراهه رفت و مابقی توانستند ضمن عاریت گرفتن اندیشه بیگانه، در چارچوب حفظ مصالح ملی باقی بمانند. متأسفانه باید اذعان داشت که واقعیت های تاریخی زبان دیگری دارند. از آنجا که بررسی عملکرد همه جریانات چپگرا در این مختصر ممکن نیست، صرفاً به مواضع «چریکهای فدایی خلق» که می‌توان از آن به عنوان گل سرسبد جریان مارکسیستی ایران نام برد، اشاره‌ای می‌کنیم؛ زیرا این گروه که در ایران دست به مبارزه مسلحانه زد مورد احترام قاطبه جریانات کنفدراسیون و سایر چپ‌گرایان داخل کشور بود. زمانی که فداییان با عملیات خود در سیاهکل اعلام موجودیت کردند، برخی صاحبنظران سیاسی این اعلام موجودیت در کنار مرز شوروی رادربردارنده یک پیام غیرآشکار دانستند، اما سایرین چنین نظری را بدبینانه می‌پنداشتند. امروز دستکم براساس اشارات همین اثر می‌توان نگاهی واقع‌گرایانه‌ به کسانی داشت که برای رهایی ایران از سلطه اجنبی، نسخه توجه به بیگانه دیگری را می‌پیچیدند: «موفقیت جبهه ملی خاورمیانه در کنفدراسیون تا حدود زیادی به دلیل ارتباطات مستقیم آن با جنبش چریکی داخل ایران بود. در پائیز 1970 گروه «ستاره» با شاخه مسعود احمدزاده از شبکه زیرزمینی‌ای که در حال تشکیل دادن «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» بود تماس برقرار کرد. اما این تماس‌ها به دلیل ضربات کوبنده‌‌ای که در سال 1350 با شروع فعالیت این سازمان برآن وارد شد قطع گردید. وقتی که در 1352 مجدداً تماس‌هایی برقرار گردید،‌ «ستاره» پیشنهاد کرد تا به سازمان فدائیان بپیوندد. تا مدتی (54-1352)، «ستاره» تحت فرماندهی فدائیان خلق قرار داشت و باصلاح (اصطلاح) «پروسه تجانس» را طی می‌کرد که قرار بود اختلافات موجود با کادر رهبری فدائیان را از میان بردارد. اما «پروسه‌تجانس» موفقیت‌آمیز نبود. «ستاره» ضد استالینیست بود و کشورهای اتحاد شوروی و چین را کشورهایی به واقع سوسیالیست نمی‌دانست... در سال 1352 که سازمان فدائیان خلق تحت رهبری حمید اشرف قرار گرفت گرایشات مائوئیستی و استالینیستی آن ابعاد گسترده‌تری یافت. سرانجام این اختلاف نظرها زمانی به نقطه جدایی رسید که بعضی از اعضای گروه ستاره درگیر ارتباطات چریک‌های فدایی با ماموران اطلاعاتی شوروی جهت کسب حمایت سیاسی و نظامی شدند.» (ص353) با استناد به این مطلب آقای افشین متین قصد نداریم تا چریکهای فدایی را متهم به وطن فروشی کنیم، بلکه هدف توجه دادن به این موضوع است که تعریف و مختصات «روشنفکر» چیزی متفاوت از آن است که بیگانگان در کشور ما رواج دادند. روشنفکر صرفاً با احترام گذاشتن به اعتقادات و فرهنگ جامعه می‌تواند به توده‌های مردم نزدیک شود و نقش خود را در تقویت فرهنگ ملی از طریق پالایش آن از خرافه‌ها و سایر آفات ایفا نماید. منورالفکری که از هرآنچه رنگ تعلق به فرهنگ ملی‌اش دارد برائت جسته است و فخر را در انتساب به «ایسم» های در تعارض با فرهنگ جامعه‌اش به خود می‌داند آیا اصولاً می‌تواند زبان مشترکی با ملت بیابد؟ آنچه توانست انقلاب اسلامی را به به پیروزی برساند دعوت امام خمینی(ره) و سایر شخصیت ها، چون دکتر شریعتی به بازگشت صاحبان اندیشه به خویشتن خویش بود. روشنفکری که تحقق عدالت در ایران را در رویکرد به مارکسیسم می‌دید، به محض بیان چنین گرایشی در جامعه با مقاومت شدید ملتی مواجه می‌شد که بحق به تمامیت تعلقات فرهنگی‌اش احترام می‌گذارد؛ زیرا به تجربه دریافته بود اگر ملتی فرهنگ خویش را محترم نشمارد محکوم به تحقیر و سقوط خواهد شد، در حالی که تعارض آشکار مارکسیسم با مبانی فرهنگی جامعه برای روشنفکری که نه تنها هیچ تعلقی به این فرهنگ نداشت بلکه از آن تبری می‌جست بی‌اهمیت بود. واکنش‌ صادق هدایت در برابر اسلام به عنوان روشنفکری که مدتی در روزنامه‌های متعلق به حزب توده قلم می‌زد می‌تواند نمونه خوبی از آفات روشنفکری آن ایام باشد. مجتبی مینوی خود نیز از همین دست روشنفکران به حساب می‌آید که تعلق چندانی به فرهنگ این دیار از وی به ثبت نرسیده است. وی در مصاحبه‌ای با رادیو بی‌بی‌سی ذکری مثبت از اسلام می‌نماید. مناسب است واکنش‌ صادق هدایت را به این «ذنب‌لایغفر» مینوی از زبان بزرگ علوم مرور کنیم: «در حضور زن‌ها فحش‌های رکیکی می‌داد چشمهایش درشت می‌شد، سرخ می‌شد و عرق می‌ریخت وهرچه دلش می‌خواست می‌گفت. معلوم بود که دیگر نمی‌تواند بیزاری خود را پنهان کند. احمدی (مصاحبه کننده) به چه کسی فحش می‌داد و این خشم او [شما شاهد بودید] در ارتباط با مسائل اجتماعی بود که حتی در نزد زنان مطرح کرد؟ علوی- من نخواستم صریحاً بگویم. صحبت مربوط به «مجتبی مینوی» بود که در بعضی نطق‌هایش در رادیو بی‌بی‌سی مدح اسلام را گفته بود... اما من نخواستم بگویم تحمل تملق و مجیزگویی از اسلام را نداشت می‌لرزید و نمی‌توانست خودش را [کنترل] کند و گفتم در حضور زن‌ها فحش‌های رکیک می‌داد.» (خاطرات بزرگ علوی، طرح تاریخ شفاهی چپ، انتشارات دنیای کتاب، سال 1377، ص166) سرنوشت چنین روشنفکرانی نمی‌توانست از سه حالت خارج باشد: 1- مأیوس از تحول در کشور و منزوی و سرخورده، و در نهایت حرکت به سویی که هدایت برگزید، یعنی خودکشی. 2- تبدیل وابستگی فکری‌شان به وابستگی سیاسی و تشکیلاتی که حزب توده و بسیاری از گروههای چپ این مسیر را پیمودند. 3- روی گرداندن از مارکسیسم و کشیده شدن به سوی سرمایه‌داری (کاپیتالیسم) و دست نشانده آن یعنی شاه که از این دست افراد نیز در کنفدراسیون و سایر جریانات چپگرا در داخل کشور فراوان می‌شد یافت. از آنجا که برخورداری از روشنفکران مولد فکر و اندیشه نعمت بزرگی برای یک ملت محسوب می‌شود و بیماری روشنفکران جامعه ما ظلم بزرگی به آحاد جامعه بوده است آیا این انتظار بحقی نبود که کاش آقای افشین متین کمی از تعلقات گذشته‌اش فاصله می‌گرفت و اثبات هویت خویش را در رأس تحقیقش قرار نمی‌داد تا خواننده اثر بتواند از عملکرد این جریان روشنفکری با این مختصات تجربه لازم را اخذ نماید؟ گرچه روشنفکرانی چون جلال‌آل احمد، شریعتی و ... تلاش بسیار می‌کردند تا جامعه روشنفکری کشور را به آفت مبتلا به خویش واقف سازند، اما متأسفانه تفاخر بابت پیروی از باورهای نظام فکری سرمایه‌داری همچنان در مارکسیست‌های سابق و ناسیونال لیبرال ها خود نمایی می‌کند،در حالی که نظام فکری‌ای که قطعاً در تقابل با اسلام قرار دارد و توسل به آن می‌تواند روشنفکر را از توده‌های جامعه خویش دور سازد، نباید در رأس تعلقات وی قرار گیرد و با آن خصوصیت در میان مردم شناخته شود. بی‌اعتمادی پرهزینه بین توده‌ها و روشنفکران هرچند در شرایط کنونی تا حدودی کاهش یافته است،اما بدون نقد جدی جریان روشنفکری از خود به طور کامل ترمیم نخواهد شد. اثری همچون «کنفدراسیون» در صورت رعایت الزامات یک تحقیق می‌توانست در این زمینه بسیار تعیین کننده باشد، اما تا زمانی که روشنفکر این جامعه بااسلام به عنوان سرمایه‌ای بسیار ذی‌قیمت برای حفظ استقلال و تمامیت ارضی پیوند عمیق نخورد قادر نخواهد بود رسالت خود را به عنوان یک اندیشه‌ورز و هدایتگر جامعه ایفا نماید. متأسفانه تحقیق آقای متین در فرازهای مهمی نوعی تقابل با اسلام و روحانیت را منعکس می‌سازد. قضاوت وی در مورد امام خمینی(ره) و چگونگی ورود ایشان به عرصه مبارزه از آن جمله است: «پس از فوت آیت‌الله بروجردی و در طول مبارزه شدید بر سر جانشینی وی بود که یک جناح از روحانیون و طلاب به صورت یک نیروی مستقل اپوزیسیون درآمدند.» (ص161) اولاً امام در دوران حیات آیت‌الله بروجردی نیز دارای مواضع سیاسی روشن بود، اما ترجیح می‌داد اختلافی نسبت به مرجعیت تامه ایشان پیش نیاید؛ لذا علی‌رغم برخی اختلاف دیدگاهها با تمام توان در تقویت جایگاه مرجعیت فراگیر کوشید. ثانیاً امام هرگز بعد از فوت آیت‌الله بروجردی اقدامی دال بر رقابت با سایر مراجع نکرد. ثالثاً این امام بود که دیگر مراجع را تشویق به صدور بیانیه و موضعگیری علیه مواضع ضد دینی و ملی محمدرضا پهلوی و آمریکایی‌ها می‌کرد؛ بنابراین ایشان خود مشوق دیگران برای حضور در صحنه بود. برای محک زدن صحت و سقم ادعای آقای متین مناسب است سررشته سخن را به آقای شانه‌چی (یکی از اعضای جبهه ملی) بدهیم: «بعد از فوت مرحوم بروجردی بود که آقای دکتر سنجابی به من ماموریت دادند که من برم قم برای تعیین اعلم... نظر آقای دکتر سنجابی و جبهه ملی به آقای شریعتمداری بود... خدمت ایشون که رسیدم به سلیقه‌ام نیامد که ایشون بتواند مرجع خوبی باشد. رفتیم پیش اقای مرعشی و پیش آقای گلپایگانی اونها رو هم نپسندیدم، گفتیم کس دیگه‌ای هم هست که در مظان به اصطلاح مرجعیت باشه؟ گفتند یک حاج‌آقا روح‌اللهی هست این بود که ما رفتیم منزل حاج آقا روح‌الله... گفتیم آقا ما از طرف جبهه ملی آمدیم برای تعیین مرجع و آمدیم خدمت شما گفتند خیلی خوب. ولی خیلی با ما سرد گرفتند، خیلی سرد و حتی رساله‌ای هم که از ایشون من خواستم، ما گفتیم آقا رساله تونو بدین گفتند رساله‌ای من ندارم رساله‌ برید از کتابفروشی ها بخرید حتی یک رساله هم ندادند. در صورتی که سایر مراجع که می‌رفتیم، رساله که می‌دادند، ناهار هم می‌دادند، پول هم می‌دادند، همه چی می‌دادند... آمدم به آقای سنجابی گفتم، گفتم بین اینها من این آقا را تشخیص دادم که تقوایش از دیگران بیشتر است باید از او تقلید کرد و او را باید معرفی‌اش کرد به مردم.» (تحریر تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی ایران، مجموعه برنامه داستان انقلاب از رادیو بی‌بی‌سی، به کوشش عمادالدین باقی، نشر تفکر، سال 1373» صص50-149) دستکم براساس روایت یکی از اعضای جبهه ملی هیچ گونه اقدامی از سوی امام خمینی برای طرح شدن به عنوان جانشین آیت‌الله بروجردی صورت نگرفته است؛ لذا براساس کدام قرینه‌ها نویسنده محترم «مبارزه شدید بر سرجانشینی» را کشف نموده است؟! این گونه معرفی کردن فردی که حتی بعد از رحلت آیت‌الله بروجردی هیچ گونه اقدامی برای چاپ رساله ننمود کدام واقعیت را بر خواننده اثر روشن می‌سازد؟ متأسفانه همین جهت‌گیری در مورد نیروهای مذهبی نیز در این اثر خودنمایی می‌کند. در حالی‌که ایشان معترف است بسیاری از بنیانگذاران کنفدراسیون را نیروهای مسلمان تشکیل می‌دادند، حرکت های انحصارطلبانه و غیراصولی چپ‌گرایان را در حذف نیروهای معتقد و پایبند به فرهنگ ملی به طور کلی نادیده گرفته است و اعلام می‌دارد: «با وجودی که کنفدراسیون نمی‌تواند الگوی ایده‌آلی از دمکراسی محسوب شود اما عملکرد آن بیانگر مؤثرترین و طولانی‌ترین تجربه در کاربرد عملی و آگاهانه سیاست‌های کثرت‌گرایانه در ایران قرن بیستم است. کنفدراسیون در طول سال‌های آغازین خود در اوایل دهه 1960 ائتلافی از مارکسیست‌ها و ناسیونالیست‌های غیرمذهبی بود که بعضی از فعالین اسلامی نیز با آن همکاری می‌کردند. اما دیری نگذشت که تبدیل به تشکیلاتی شد که نیروهای چپ قدرت برتر آن را تشکیل می‌دادند.» (ص407) آقای متین در این مورد نه تمایل دارد چگونگی افتادن کنفدراسیون به دست نیروهای چپ را بیان دارد و نه در صورت غیراصولی بودن روند حذف بنیانگذاران مسلمان کنفدراسیون، در مقام انتقاد از آن برآید. مناسب است صرفاً در این زمینه روایت نویسنده را مبنا قرار دهیم تا ضمن شناخت جایگاه نیروهای مذهبی در کنفدراسیون نگاهی نیز به چگونگی حذف آنان داشته باشیم: «یک مرکز دیگر فعالیت جبهه ملی پاریس بود، جایی که سازمان دانشجویان ایرانی وابسته به جبهه ملی در فرانسه در سال 1961 شکل گرفت ارگان این جریان نشریه سازمان دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه بود که علی شریعتی سردبیری آن را برعهده داشت» (ص117) همچنین در مورد شخصیت دیگری چون دکتر چمران می‌نویسد: «انجمن دانشجویی دیگری نیز در شمال کالیفرنیا وجود داشت که رهبران آن در سال 1962 عبارت بودند از مصطفی چمران و حسن لباسچی که ریاست انجمن را برعهده داشت. لباسچی عضو جبهه ملی بود و از فعالین سیاسی جبهه ملی باقی ماند.» (ص120)
برای روشن شدن موقعیت دکتر چمران در تشکیلات دانشجویی آمریکا یادآوری این نکته خالی از لطف نخواهد بود که در نشست این تشکل در سال 1962 در دانشگاه برکلی کالیفرنیا (که سازمان دانشجویی آمریکا به کنفدراسیون پیوست) دکتر چمران به خاطر خدماتش به جنبش دانشجویی به عنوان اولین عضو افتخاری انجمن دانشجویان ایرانی ایالات متحده انتخاب شد.(ص147) همچنین در فراز دیگری علت کنار گذاشته شدن افرادی چون دکتر شریعتی از کنفدراسیون این گونه بیان می‌شود: «تا قبل از سال 1342 اسلام‌گرایانی همچون علی شریعتی، مصطفی چمران، محمد نخشب و صادق قطب‌زاده در جمع سیاسیون غیر مذهبی کنفدراسیون و یا در تشکیلات جبهه ملی در خارج از کشور فعالیت داشتند... در پی قیام خرداد 1342 در ایران علی شریعتی سرمقاله‌ای را به نشریه جدید جبهه ملی به نام ایران آزاد با عنوان «مصدق رهبر ملی، خمینی رهبر مذهبی» تسلیم کرد. سایر اعضای هیئت تحریریه از جمله علی شاکری و علی راسخ افشار (دو تن از چهره‌های سرشناس کنفدراسیون) سرمقاله‌ مزبور را رد کردند، چون به نظر آنها ایران فقط یک رهبر داشت و آنهم مصدق بود. شریعتی آزرده شد و از سردبیری نشریه کناره‌گیری کرد.» (صص2-181)
این‌گونه جزم اندیشی و بسته عمل کردن قطعاً با ادعای آقای متین در مورد دمکراسی حاکم بر کنفدراسیون و «طولانی‌ترین تجربه در کاربرد عملی و آگاهانه سیاست‌های کثرت‌گرایانه در ایران قرن بیستم» سازگاری ندارد. زمانی که سردبیر یک نشریه در خارج کشور نمی‌تواند امام خمینی را حتی یک رهبر مذهبی بنامد از کدام پایبندی چپ‌گرایان به کثرت‌گرایی و دمکراسی می‌توان سخن به میان ‌آورد؟ این در حالی است که دستکم به اعتراف آقای متین مواضع سیاسی امام خمینی، وی را در خط مقدم مبارزه با شاه قرار داده بود. تنگ نظری و عدم تحمل آرای دیگران از سوی این قبیل روشنفکران حدیث مفصلی دارد، اما از آنجا که مبنای این نقد را بر روایت های کتاب حاضر نهاده‌ایم. صرفاً در همین راستا، به ادامه نقد می‌پردازیم و نمونه‌ای از تناقض گفتار نویسنده را از قلم خودش می‌آوریم: «در سال 1342، پیروان آیت‌الله خمینی و مهم‌تر از همه، طلاب حوزه علمیه قم در کنار دانشجویان دانشگاه تهران در خط مقدم اپوزیسیون قرار گرفتند. در شرائطی که عکس‌العمل کادر رهبری جبهه ملی دوم در مقابل اصلاحات شاه سیاست «صبر و انتظار» بود پیروان آیت‌الله خمینی و دانشجویان مخالف، «انقلاب سفید» را به عنوان توطئه‌ای یا هدف تحکیم دیکتاتوری رد کردند.» (ص155) و در فراز دیگری در این زمینه می‌گوید: «با از میان رفتن جبهه ملی دوم آیت‌الله خمینی به صورت تنها صدای اعتراض اپوزیسیون درآمده بود.» (ص190) نویسنده همچنین اذعان دارد که در زمان تصویب کاپیتولاسیون که عملاً ایران را به صورت مستعمره آمریکا درمی‌آورد جبهه ملی و رهبری آن سیاست سکوت پیشه کردند: «در اواخر همان سال آیت‌الله خمینی هدف مناسب‌تری پیدا کرد که به وی اجازه داد حملاتش را از دولت منصور متوجه شخص شاه کند. در پائیز همان سال منصور طی لایحه‌ای که تقدیم مجلس کرد، مصونیت کامل دیپلماتیک نظامیان آمریکایی و وابستگان آنان را خواستار شد. از دید بسیاری چنین کاری نقض آشکار حاکمیت ملی ایران بود، به طوری که حتی مجلس «دست‌نشانده» لایحه مزبور را فقط با 70 رای موافق در مقابل 60 رای مخالف و با تعداد زیادی آرای ممتنع به تصویب رساند.» (ص192) نیروهای چپ‌گرای کنفدراسیون در شرایطی حاضر نبودند حتی از امام خمینی به عنوان رهبر مذهبی یاد کنند که ایشان علاوه بر این ویژگی بارز به اعتراف همگان پس از فوت آیت‌الله بروجردی عملاً پیشتاز مبارزات سیاسی علیه استبداد و سلطه بیگانه بود. نکته قابل تأمل در این زمینه اینکه همین روشنفکران از یک سو در توجیه گرایش به مارکسیسم خود، شکست تجربه مبارزات قانونی را مطرح می‌ساختند و از سوی دیگر برای نفی رهبری امام بر رهبری دکتر مصدق پای می‌فشردند، درحالی که مواضعشان هیچ گونه مطابقتی بر دیدگاه‌های ایشان نداشت: «نیروهای چپ کنفدراسیون دارای دو خاستگاه بودند. اولی همانگونه که در فصل پنجم یادآوری شد، این بود که سرخوردگی از ناسیونالیسم لیبرال و مبارزات سیاسی قانونی باعث شد تا بسیاری از جوانان هوادار جبهه ملی به راه حل‌های چپ‌گرایانه‌تری برای حل معضل دیکتاتوری و نفوذ خارجیان در ایران روی آورده، به سوی مارکسیسم کشیده شوند.» (ص197)
در همین ایام پافشاری بر رهبری دکتر مصدق در کنگره‌های مختلف کنفدراسیون تعارض آشکاری را به نمایش می‌گذاشت؛ زیرا دکتر مصدق تا آخر عمر (حتی بعد از تجربه کودتای 28 مرداد) از مشی سیاسی‌اش که همان تلاش در چارچوب قانون اساسی و حفظ سلطنت محمدرضا پهلوی بود عدول ننمود. بعد از یکدست شدن کنفدراسیون، یعنی غلبه همه نوع چپگرایی براین تشکل دانشجویی، همچنان از تأکید بر رهبری مصدق یک نوع سوءاستفاده سیاسی می‌شد: «قطعنامه کنگره چهارم کنفدراسیون نشانگر گذار این سازمان به یک موضع انقلابی است. کنگره در روزهای سوم تا هفتم ژانویه 1965 در کلن آلمان غربی و با حضور 50 نماینده و 150 ناظر برگزار شد. قطعنامه‌های سیاسی آن خواستار آزادی مصدق بود و او را همچنان «رهبر و مظهر جنبش ملی ایران» می‌نامید... برای اولین بار کنفدراسیون مشروعیت قانونی «رژیم ایران» را بعد از کودتای 28 مرداد مردود دانست. همه انتخابات مجلس و قوانین مصوب آن و از جمله همه‌پرسی 1963 انقلاب سفید غیرقانونی اعلام شدند. اعطای حق مصونیت دیپلماتیک به افراد آمریکایی مقیم ایران مشخصاً محکوم شد.» (ص208) در این ایام دکتر مصدق در خانه‌اش در احمدآباد تحت‌نظر بود و به پیام‌های کنگره جواب می‌داد و حتی بعضاً از جریان چپ‌گرای حاکم شده بر کنفدراسیون به نوعی فاصله می‌گرفت. برای نمونه، یک سال قبل از آن دکتر مصدق به جای آنکه به نامه مارکسیست های حاکم شده بر این تشکل دانشجویی پاسخ گوید، جواب خود را برای فعالان نهضت آزادی که مذهبی بودند ارسال کرد: «در طول سال 1964، شکاف‌های درونی تشکیلاتی جبهه ملی در اروپا به منازعه‌ای آشکار بدل شد. جناح حاکم بر نشریه ایران آزاد، کماکان گردش به چپ را ادامه می‌داد... با مخالفت شدید ائتلافی از هواداران جبهه ملی سوم، یعنی جامعه سوسیالیست ها و اسلامگراها مواجه شد. جناح چپ سپس نامه‌ای به مصدق نوشت و نظر او را درباره اینکه آیا جبهه ملی باید یک سازمان منفرد و یا ائتلافی از احزاب مستقل باشد جویا شد، نسخه‌ای از پاسخ مصدق مبنی بر تأیید تعدد احزاب بدست فعالین نهضت آزادی ایران در پاریس رسید که مستقلاً آن را به چاپ رساندند و بدین ترتیب اعتبار رهبری چپ‌گرایی جبهه ملی را زیرسؤال بردند.» (ص183) عدم انطباق مواضع سیاسی مارکسیست های حاکم شده بر کنفدراسیون بر دیدگاه‌های دکتر مصدق از یک سو و بروز این‌گونه اختلافات در عمل از سوی دیگر مؤید این واقعیت است که تأکید بر رهبری دکتر مصدق در کنگره‌ها پایه و اساس چندانی در باورهای اعضای کنفدراسیون نداشته است. دقیقاً از این‌رو مصدق نیز نیروهای مذهبی درون جبهه‌ ملی را بر چپ‌گرایان ترجیح می‌داد. در مورد نوع برخوردهای حذفی مارکسیست ها با نیروهای مذهبی گرچه در این کتاب به جز یک مورد نمونه‌های چندانی نمی‌یابیم، اما خواننده تحقیق آقای متین می‌تواند به سهولت همین مورد را مشتی نمونه خروار بپندارد؛ از این‌رو چهار سال پس از تشکیل کنفدراسیون، نیروهای مذهبی اقدام به تأسیس تشکل دانشجویی مستقل می‌نمایند: «در سال 1964 اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا تاسیس شد. این اتحادیه به سازمان متحد دانشجویان مسلمان در اروپا پیوست و در 1967 نشریه اسلام: مکتب مبارز را منتشر کرد که بعدها ارگان مشترک انجمنهای اسلامی دانشجویان اروپا و آمریکای شمالی شد.»(ص182) آقای متین که برخی فعالیت های صنفی دانشجویی را در داخل کشور منعکس می‌کند حتی به یک مورد تظاهرات، اعتصاب غذا، فرستادن حقوق‌دان به ایران و ... توسط نیروهای مسلمان خارج کشور اشاره نمی‌کند، گویی ظاهر این اتحادیه در طول حیات سیاسی خود هیچ گونه فعالیتی علیه استبداد و سلطه نداشته است و نیروهای سیاسی مذهبی بعد از بیرون رانده شدن از کنفدراسیون به یکباره فعالیت های خود را کنار گذاشته و صرفاً در انجمن‌های اسلامی به خودسازی می‌پرداخته‌اند! حتی بعد از مضمحل شدن کنفدراسیون که پروسه آن از ابتدای دهه هفتاد آغاز گردید و بیشتر فعالیت های گرایشهای مارکسیستی درون آن صرف افشا‌گری علیه یکدیگر می‌شد تا اینکه سرانجام در سال 1975 کاملاً بی‌نشان شد. آیا خواننده اثر از خود نخواهد پرسید که خلأ کنفدراسیون را در خارج کشور چه نیرویی پر کرد، به ویژه اینکه در آن سال ها به دلیل تشدید خفقان در ایران ضرورت فعالیت در خارج کشور به مراتب بیش از گذشته احساس می‌شد و از اول این دهه نیز به یکباره جمعیت دانشجویی در خارج کشور چند برابر شد. برخورد حساب شده آقای متین با فعالیت نیروهای مذهبی در حدی است که حتی به بزرگترین تظاهرات دانشجویی ایرانیان در انگلیس در سال 56 هیچ گونه اشاره‌ای نمی‌کند. تشییع جنازه دکتر شریعتی در لندن که به دلیل حضور دانشجویان از سراسر اروپا به بزرگترین اجتماع سیاسی علیه رژیم شاه و حامیانش بدل شد، رخدادی نیست که قابل سانسور از تاریخ مبارزات دانشجویی باشد، اما معلوم نیست به چه دلیل تلاشگران برای دفاع از عملکرد انحصارگرایانه و غیراصولی مارکسیست‌ها چنین تصور کرده‌اند که فعالیت های افشاگرانه در خارج کشور را می‌توان صرفاً محدود به چپ‌گرایان نمود. به گواه واقعیت های تاریخی از ابتدای دهه 1970 عملاً ابتکار عمل فعالیت های سیاسی به دست اتحادیه انجمنهای اسلامی افتاد و بعد از انحلال کنفدراسیون بار فعالیت های افشاگرانه به طور کامل بر دوش این تشکل دانشجویی قرار گرفت. البته اشاره به خطاهای کنفدراسیون یا بیان فعالیت های اتحادیه انجمنهای اسلامی اروپا و آمریکا به معنای نادیده گرفتن نقش تأثیرگذار این تشکل عظیم دانشجویی در دهه 1960 نیست، بلکه هدف، یادآوری این موضوع است که کتاب «کنفدراسیون» در مقام اثبات چپ‌گرایان بسیاری از واقعیت ها را نادیده گرفته است: «در طول پانزده سال یعنی بین سرکوب نیروهای مخالف در خرداد 1342 تا پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن 1357، کنفدراسیون تنها تشکیلات منسجم و شناخته شده‌ای بود که آشکارا و به گونه‌ای موثر از طریق بسیج هزاران دانشجوی ایرانی خارج از کشور به مخالفت با رژیم پهلوی می‌پرداخت.» (ص2) در مقابل این ادعا باید گفت اولاً کنفدراسیون بعد از برخوردهای خودخواهانه مارکسیست ها و خروج نیروهای مذهبی از آن در سال 1964 دیگر تنها تشکل دانشجویی منسجم نبود. ثانیاً دستکم به اعتراف همین تحقیق جانبدارانه، کنفدراسیون چهار سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی کاملاً منحل شده بود. ثالثاً بخش اعظم انرژی جناحهای مارکسیستی (استالینیستی، مائوئیستی، تروتسکیستی، کاسترولیستی و...) صرف افشاگری علیه یکدیگر می‌شد و جدال های علنی آنها در دانشگاهها در ابتدای دهه 1970 یأس و دلسردی‌شان را از مبارزه به دنبال داشت. آقای متین در مورد جناح‌بندی و اختلافات مخرب درون کنفدراسیون می‌گوید: «تنش‌هایی که سرانجام به فروپاشی کنفدراسیون منجر شد از خیلی بیشتر و به ویژه در برگزاری کنگره چهاردهم در چهارم ژانویه 1973 در فرانکفورت آغاز شده بود.» (ص346) همچنین در فراکز دیگری در مورد زمان انحلال کنفدراسیون می‌نویسد:«انحلال نهایی کنفدراسیون در 1975 نتیجه تنش‌ها و تحولاتی بود که در طی چندین سال شکل گرفته بود، اول آنکه دو یا سه گرایش سیاسی که از طریق همکاری نزدیک در رهبری کنفدراسیون در اوائل سال‌های دهه 1960 نقش داشتند، به تدریج جای خود را به چندین فرقه متعصب و متخاصم مارکسیستی دادند... دوم آن که بیش از یک دهه از فعالیت کنفدراسیون می‌گذشت ولی رهبری آن هنوز محدود به تقریباً گروه کوچکی از دانشجویان سابق بود که اکثریت آنان حالا دیگر تبدیل به کادرهای حرفه‌ای سازمانهای تبعیدی سیاسی شده بودند... چهارم آن که مائوئیسم به مثابه یک گرایش سیاسی بین‌المللی رادیکال در حال افول بود. در دهه 1960، مائوئیسم نقشی مهم در رادیکالیزه کردن کنفدراسیون داشت. اما در دهه 1970، سیاست خارجی چین، مبنی بر حمایت از رژیم‌های ضدشوروی و ازجمله رژیم شاه، به سرخوردگی بسیاری از مائوئیست‌ها انجامید.» (صص7-366) تعارض همین تحلیل درباره چگونگی انحلال این تشکل قدرتمند دانشجویی، با ادعای دمکرات بودن چهره‌های مارکسیست‌ حاکم شده بر آن به حد کافی برای خواننده روشن است. این چهره‌های به اصطلاح حرفه‌ای بعد از کنار گذاشتن نیروهای مذهبی هریک با خط‌گیری از یک اردوگاه سوسیالیستی به ستیز علیه یکدیگر پرداختند تا عاقبت، این سازمان قدرتمند دانشجویی را کاملاً فلج ساختند. در اینجا نکته غیرقابل هضم برای تاریخ پژوهان در مطالعه این اثر این است که علی‌‌رغم انحلال کنفدراسیون چهار سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، چرا نویسنده تلاش دارد مارکسیست ها را در این پیروزی دارای نقش عنوان کند: «کنفدراسیون از سال 1960 تا فروپاشی آن در سال 1975 ساختار واحد خود را حفظ کرد و حتی پس از فروپاشی، جناح‌های گوناگون منشعب از آن تا انقلاب به همکاری با یکدیگر ادامه دادند. بدین ترتیب جنبش دانشجویی ایران در خارج از کشور فقط زمانی به آخر خط فعالیت‌های سیاسی رسید که انقلاب در سراسر ایران فراگیر شده و دیگر نیازی به فعالیت‌های سیاسی در تبعید نبود.» (ص410)
آیا واقعاً از ابتدای سال 1356 (یعنی حدود دو سال قبل از پیروزی) که خیزش ملت ایران سراسری و فراگیر شد نیازی به نهضت دانشجویی در خارج کشور نبود؟ این ادعا علاوه بر وارد بودن ایراد منطقی و عقلی بر آن با واقعیت‌های به ثبت رسیده کاملاً در تعارض است. آقای متین برای آنچه می‌خواهد بر تاریخ تحمیل کند اظهارات ضد و نقیض دیگری نیز دارد: «گرچه انقلاب ایران سرانجام به رهبری اسلامگرایان و روحانیت به پیروزی رسید اما تا یک سال قبل از سقوط سلطنت اپوزیسیون دانشجویی در داخل و خارج از کشور همچنان در مبارزه علیه رژیم قرار داشت.» (ص374)در این فراز محقق محترم به گونه‌ای وانمود می‌سازد که گویی به هیچ وجه ما اپوزیسیون دانشجویی مسلمان در داخل و خارج کشور نداشته‌ایم، بلکه چپ‌گرایان بعد از به انحلال کامل کشاندن کنفدراسیون در سال 1353 همچنان تا یک سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 به مبارزات مؤثر و تعیین کننده خود ادامه داده‌اند و در این زمان هم اگر پرچم مبارزه را به زمین گذاشتند به این دلیل بوده است که عملاً نهضت به بازوی خارج کشور نیازی نداشته است، وگرنه چپ‌گرایان حاکم بر کنفدراسیون همچنان قادر بودند مبارزات دانشجویی را به صورت کاملاً دمکراتیک هدایت کنند. براساس کدام منطق سیاسی، انقلابی در اوج خود بی‌نیاز از ارتباطات بین‌المللی می‌شود؟ باید پرسید چه عواملی موجب شد که قتل عامهای مردم به گوش جهانیان برسد و شاه و آمریکا نتوانند این جنایات را ادامه دهند؟ برای نمونه حادثه خونین 17 شهریور از طریق چه تشکیلاتی به سرعت در سراسر جهان از طریق برگزاری نمایشگاه عکس شهدا و غیره تشریح شد و یک رسوایی بزرگ برای حامیان دیکتاتوری به وجود آورد؟ اعلامیه‌ها و بیانیه‌های رهبری انقلاب از طریق چه شبکه‌ای ظرف چند ساعت به سراسر جهان می‌رسید؟ کنسولگری‌های ایران در سراسر جهان چند ماه قبل از پیروزی انقلاب توسط چه تشکیلات دانشجویی اشغال شد و تبلیغات گسترده‌ای را علیه سلطه‌ بیگانه و سلطنت پهلوی بر ملت ایران به راه انداخت؟ تظاهرات گسترده در این ایام در شهرهای بزرگ جهان توسط چه تشکیلاتی سازمان داده می‌شد؟... متاسفانه از آنجا که آقای متین می‌کوشد این گونه وانمود کند که گویا اصولاً انقلاب اسلامی بازویی ازجنبش دانشجویی نداشت، بر همه واقعیت‌های بعد از انحلال کنفدراسیون چشم می‌پوشد و حتی حاضر نیست کمترین اشاره‌ای به فعالیت های وسیع «اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان» بنماید، در حالی‌که


 
تعداد بازدید: 4658


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»