شاهد زمان

دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران


یادداشت: خاطرات ودیعی برای نخستین‌بار در سال 2007 م. توسط نشر «دایره مینا» در پاریس منتشر شده است. در مقدمه‌ بدون امضا و تاریخی که بر این اثر تحت عنوان «درباره نویسنده» به چاپ رسیده است می‌خوانیم: تجربیات وسیع، او را به نگارش نوع جدید از خاطرات کشاند که حاصل آن در دست شماست. نگاه او بر محیط خود است و خود در آن غرق می‌شود. آثار چاپ نشده وی در غربت کم نیست و اینک «ایام نکبت» را می‌نویسد؛ در آخرین فراز از جلد دوم کتاب «شاهد زمان»، دکتر کاظم‌ ودیعی آغاز زندگی در خارج کشور را «ایام نکبت» می‌خواند که ظاهر عنوان اثر بعدی وی است.

 


نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران

خاطرات دو جلدی و بسیار حجیم آقای کاظم ودیعی، با وجود در برداشتن اطلاعات متنوع فراوان (البته به صورت پراکنده و غیر منسجم) محتملاً کثیری از خوانندگان پرحوصله خود را - که از تکرارها، خودستایی ها، حاشیه‌پردازی های غیرضروری و... خسته نشوند و آن را به پایان رسانند- دچار سردرگمی می‌کند. پریشان شدن ذهن مخاطب عمدتاً به سبب مواضع متعارض نویسنده در ارتباط با موضوعات مختلف طرح شده در این اثر خواهد بود. هر چند راوی در این روایتگری تلاش کرده برخی سوابق و ارتباطات خویش را پنهان دارد تا چهره‌ای کاملاً دانشگاهی و علمی از خود ترسیم نماید، اما ضعف نگارش، پایین بودن سطح تحلیل ها، دقیق نبودن اطلاعات و در نهایت تناقضات فراوان و مشهود  اثر از تأثیر این تلاش می‌کاهد.

در ارتباط با تعارضات فاحش در موضع‌گیری‌های آقای ودیعی نسبت به موضوعات واحد، ذهن خواننده متوجه احتمالات متعدد خواهد شد؛ از جمله آن‌که این وزیر کابینه شریف‌امامی خواسته است به گونه‌ای سخن گوید که همه نوع تمایلات و سلایق سیاسی را به خود جذب نماید. ضعف توان سیاسی و فرهنگی راوی می‌تواند از دیگر احتمالات تصور گردد؛ بدین معنا که وی در مقام تطهیر مرتبطان غرب در ایران از عهده مأموریتی که از آن تحت عنوان وارونه‌سازی واقعیت‌های مسلم تاریخ معاصر باید یاد کرد، برنیامده؛ لذا دچار تناقض‌گویی‌‌های بارز شده است. همچنین این احتمال نیز مطرح می‌شود که هر چند راوی با دفاع‌های تبلیغاتی و غلوآمیز از پهلوی‌ها در صدد تحکیم موقعیت خود در میان سلطنت‌طلبان و قدرت‌های حامی آن‌ها برآمده، اما در عین حال اعتقادات واقعی اش را به صورت تلویحی و اشاره‌وار (ولو از زبان دیگران) در تاریخ به ثبت رسانده است. اگر در احتمال آخر تأمل بیشتری کنیم و آن‌را به واقعیت نزدیک‌تر بیابیم، آن‌گاه سبک روایت‌گری در کتاب «شاهد زمان» را با شیوه نگارش خاطرات از سوی امیر اسدالله علم بسیار مشابه خواهیم یافت. این باسابقه‌ترین وزیر دربار نیز در روزانه نویسی‌های خویش (که در شش جلد منتشر شده است) در کنار به عرش رساندن محمدرضا پهلوی بعضاً با کنایاتی مکنونات قلبی خود را بیان می‌دارد. اگر به این نکته عنایت شود که افرادی چون آقای ودیعی ادامه حیات اقتصادی و سیاسی خود را در خارج کشور، که ایشان از آن آگاهانه به عنوان «ایام نکبت» یاد می‌کند، در پناه حمایت‌های جریان مرتبط با غرب همچون سلطنت‌طلبان و دول حامی آنها می‌بینند، هضم تناقضات عدیده اثر چندان برایمان دشوار نخواهد بود. راوی «شاهد زمان» در آخرین جمله کتاب، ایام بعد از فرار را این‌گونه ترسیم می‌کند: «ایام وحشت تمام می‌شد و ما فراری‌ها وارد «ایام نکبت» می‌شدیم. پاریس 21 مارس 1994.» (جلد دوم- ص645) او قطعاً از این کلام منظوری را دنبال می‌کند و می‌خواهد پیامی را به مخاطب خویش منتقل سازد، زیرا اگر امثال آقای ودیعی می‌توانستند در خارج آزادانه عمل کنند و آزادانه سخن گویند چرا باید از آن به عنوان «ایام نکبت» یاد ‌شود؟ شاید روایت محمدعلی انصاری به عنوان مسئول امور مالی رضا پهلوی در خارج کشور تا حدی روشنگر گوشه‌ای از واقعیت‌ها باشد: «می‌گویند که وی (ودیعی) با یاری برادرش که از مقامات ساواک بود با مقامات مملکتی آشنا شد. و چون فردی اهل قلم بود با نهاوندی در جریان «اندیشمندان» مانوس شد و از طریق وی به علیا‌حضرت معرفی گردید و در اثر این آشنایی و خوش خدمتی‌ها به سرعت از ریاست دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران تا مقام معاونت حزب رستاخیز ارتقاء یافت و بر سر آن بود که چون احسان نراقی در ردیف تئوریسین‌های نظام قرار گیرد. به هر حال، در خارج از کشور به حامی خود علیاحضرت مراجعه کرده بود و به سفارش مادر، پسر دستور داد که ماهی دو هزار دلار به او داده شود. این پرداخت حدود یکسالی دوام یافت» (پس از سقوط، خاطرات احمدعلی مسعود انصاری، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، چاپ چهارم، سال 1385، صص 5-254)

بنابراین تلاش برای تداوم بقا در خارج کشور، ارتباط مستقیمی با دست دراز کردن در مقابل پهلوی‌ها و حامیان آن‌ها یعنی آمریکا، انگلیس و اسرائیل داشته و دارد و چنین تکدی ای از این جهت می‌تواند نکبت‌بار تلقی شود که حریت را کاملاً زایل می‌سازد. صرفاً ملحوظ داشتن چنین روابطی می‌تواند ابهامات ذهنی خواننده را در مورد تناقضات و تعارضات اثر برطرف سازد یا از آن بکاهد.

اولین تناقضی که بیش از همه در این اثر جلب توجه می‌کند طرح هم‌زمان پیشرفت‌های فوق‌العاده در دوران حاکمیت پهلوی‌ها و عقب‌افتادگی‌های فاجعه‌آمیز در همین ایام است: «بعد از انقلاب اسلامی ایران بسیاری از تحلیل‌گران و سیاستمداران نامدار سقوط ایران را ناشی از پیشرفتهای سریع و توسعه شتاب‌انگیز دانسته‌اند در میان آن بزرگان من برای نظر پرزیدنت نیکسون ارزش قائلم.» (شاهد زمان، جلد دوم، ص94)یا در فراز دیگری مدعی است: «در کل مردم هاضمه‌ای نیرومند برای آن همه خوراکی فکری و عمرانی نداشتند و گره عمده و عقده اصلی مردم و کارمندان عدم تطابق منحنی هزینه زندگی - نشریه بانک ملی- (تنها سند معتبر در آن دوره که همه محققان آن‌ها را قبول داشتند و دولتیان نیز) و درآمد ماهانه بود.» (جلداول، ص537) یا در فراز دیگر این‌گونه می‌نویسد: «من شاهد انقلاب اسلامی ایران بودم. انقلاب اسلامی ایران پسگرا بود ولی انقلاب بود. من شاهد امواج خروشان مردم امیدواری بودم که دل از تجدد و ترقی و مشروطه پادشاهی کنده و چشم به فردای آکنده از عدل اسلامی بسته بودند. من سقوط همه ارزش‌های ناشی از عمران و آبادانی و امنیت را دیدم و ظهور نوعی همدردی و جوشش مردم را شاهد بودم...من تماشگر جنونی بودم که به وهم هم نمی‌گنجید. سیل اعتراض همه چیز را سر راه با خود می‌برد (جلد 2، ص521) آیا واقعاً آقای ودیعی معتقد است پهلوی‌ها با چنان سرعتی جامعه ایران را متحول ساختند که مردم تاب و کشش آن را نداشتند، یعنی جامعه نمی‌توانست رشد فکر و اندیشه و عمران و آبادانی فوق‌العاده در این ایام را تحمل کند؛ لذا علیه عاملان آن دست به قیامی سراسری زد و به حاکمیت پهلوی‌ها پایان داد؟ البته این سخن تکرار ادعاهای همه دست‌اندرکاران دربار پهلوی است که به نوعی از سوی آقای ودیعی نیز بیان شده است. برای نمونه، خانم فرح دیبا در این زمینه می‌نویسد: «تظاهرکنندگان دیگر گوش شنوایی برای گفته‌های منطقی نداشتند. پادشاه با احساس و خلوص نیت سخن گفت و حتی به بعضی از اشتباهات خود اشاره کرد...اما گویی همه ما ایرانیان دیوانه شده‌ایم، تب کرده‌ایم و هذیان می‌گوییم. از صبح تا شام با تلفن صحبت می‌کنم، اطلاعات بدست می‌آورم و اطلاعات خود را به دیگران منتقل می‌نمایم و با هم نقشه می‌کشیم...روز یکشنبه 14 آبان هزاران نفر در خیابانهای تهران به تظاهر پرداختند. پادشاه که از کشتار دو ماه پیش میدان ژاله سخت متأثر و منقلب شده بود، ضمن دستور جلوگیری از تظاهرات تأکید نمود که از تیراندازی مگر در نهایت لزوم خودداری شود.» (کهن دیارا، خاطرات فرح پهلوی، چاپ پاریس،2004 .م، صص8-277)

آیا تظاهرکنندگان یعنی همان مخالفان استبداد و سلطه بیگانه گوش شنوایی برای گفته‌های منطقی نداشتند و تب کرده و  دیوانه شده بودند، آن‌گونه که فرح دیبا مدعی است و آقای ودیعی به تکرار آن می‌پردازد؟ این ادعای جسارت آمیز علیه ملت ایران بدان معناست که چنین ملتی حتی قدرت تمیز بد و خوب را در ساده‌ترین شکل آن ندارد؛ لذا کمترین بهره ای از حقیقت نبرده است. به همین دلیل راوی در این کتاب در کنار تکرار نارواگویی‌های سردمداران سلطنت به نقل از دیگران بحث‌‌هایی را مطرح می‌سازد که نه تنها ادعای سرعت عمران و آبادانی فوق تحمل؟!ملت ایران را تمسخرآمیز می‌نماید، بلکه اثبات می‌کند مردم تحت ستم دربار پهلوی و سلطه‌گران خارجی از حداقل‌ها نیز بی‌بهره بوده‌اند تا چه رسد به عمران و رشد فوق‌العاده. برای روشن شدن این واقعیت که ایرانیان در نهضت و قیام سراسری خود، آگاهانه بر دلایل و ریشه بی‌عدالتی ها و چپاول ثروتشان هجمه بردند و اصولاً تفاوت بین خادم و خائن به خود را به خوبی تشخیص دادند به فرازهایی از همین کتاب (شاهد زمان) اشاره می‌کنیم: «وقتی به دبیرکلی حزب مردم انتخاب شد به هیچ وجه از کسی نخواست که به حزب بپیوندد و این کار کنی بسیار خوب بود...کنی در دوره دبیرکلی سیاست خود را بر افشاگری استوار کرد...کنی می‌گفت این دولت ابدا ایران و تهران را نمی‌شناسد حتی نمی‌داند گودزنبورک خانه و چاله هرز کجاست و وزرا غرب زده و اتو کشیده و فرنگی اند. کنی شهرک‌های مجاور تهران را اسم می‌برد که از آب خوردن محروم‌اند». (جلد دوم، ص99) زمانی که در سال‌های پایانی رژیم پهلوی وضعیت آب آشامیدنی اطراف شهر تهران به گونه‌ای فاجعه‌آمیز است که دست‌اندرکاران مجبور به بیان و طرح آن می‌شوند می‌توانیم به وضعیت شهرها و روستاهای دورتر از مرکز سیاسی کشور پی ببریم. برخورداری از جاده‌های معمولی آسفالته بین شهرهای دستکم مهم کشور نیز از جمله ابتدایی‌ترین شاخص‌های پیشرفت است که باز هم به روایت آقای ودیعی مردم ایران از این موهبت بی‌بهره بودند: «سفر ما متأسفانه با دوهلی کوپتر بزرگ نفربر نظامی صورت می‌گرفت و البته که علت‌العلل راه‌های بد اصفهان به چهارمحال بود...این نیز نگرانی‌آور بود زیرا در صورت وقوع خطر یا سانحه در آن منطقه کوهستانی هیچ امدادی مؤثر نبود. گاهی فکر می‌کردم این بیمناکی را ابراز کنم...اما به شرحی که دیدم برنامه‌های وسیعی برای ساختن راه و توسعه دامپروری و اتصال راه‌های خوزستان به چهارمحال و اصفهان و فارس از طریق کهگیلویه وجود داشت. لااقل ده سال کار و سرمایه‌گذاری در انتظار این سرزمین بود...استاندار جز طرح چیز مهمی برای نمایش نداشت.» (جلد2، ص267) راوی در ادامه در این زمینه می‌افزاید: «برای هزارمین بار از خودم می‌پرسیدم چرا برای رفتن از اهواز به اصفهان مستقیما راه نیست راهی که رفت و آمد و تجارت و توسعه امور اجتماعی را ضامن است؟ همین مسئله را برای فارس و اهواز می‌نگریستم که از راه بویراحمدی و کهگیلویه بهم راه واقعی ندارد.» (جلددوم، ص271) شاید تصور شود چون این مناطق کوهستانی‌اند حتی اقدامی برای احداث یک جاده معمولی کم‌عرض بین شهرهای مهم صورت نگرفته بود. روایت دیگری از کتاب گویای این واقعیت تلخ است که در مناطق کویری کشور نیز وضعیت در سال 56 به همین‌گونه بوده است. زمانی که از زلزله فاجعه‌آمیز طبس (به عنوان یکی از شهرهای مهم) سخن به میان می‌آید این واقعیت تلخ قابل کتمان نیست که مردم از ابتدایی‌ترین خدمات عمرانی محروم بودند: «به نظر من این دردناکترین سفر شاه بود. او هرگز این همه بدبختی را یک جا در روستاها ندیده بود. گرفتاری وقتی شروع شد که به سبب فقدان راه کمک‌ها نمی‌رسید. خواننده به یاد دارد که من برای راهسازی چقدر اهمیت قائل بوده‌ام، اما امروز فوری نمی‌شد راه ساخت...نهصد و شصت و یک زخمی سریعاً به تهران آورده شد و بیمارستان‌های صحرایی محلاً درمان می‌کردند. اینها را می‌نویسم چون آقای مظهری نماینده کرمان در همان روزها گفت: «دولت هیچ کمکی نکرده است.» (جلد دوم، ص424)

این روایت علاوه بر آن که وضعیت فلاکت بار مردم را در شهرهای مهم به لحاظ فقدان ارتباطات جاده‌ای مشخص می‌سازد، تصویری نیز از شرایط بهداشت و درمان در نقاط مختلف کشور ارائه می‌دهد. به‌گونه‌ای که آقای ودیعی اذعان دارد برای درمان زخمی های زلزله ناگزیر تعدادی از آنان را با سفری 700 کیلومتری به تهران منتقل می‌نمایند.در حالی‌ که اگر در شهرهای نزدیک امکانات درمانی وجود داشت چنین اقدام پرمعونه‌ای ضروری نبود. همچنین راوی در این اثر به نقل از وزیر بهداری و بهزیستی سال پایانی حکومت رژیم پهلوی در مورد محروم بودن 70 درصد جمعیت ایران از ابتدایی‌ترین خدمات درمانی و بهداشتی می‌گوید: «دکتر مقتدر مژدهی وزیر بهداری و بهزیستی در پایان سمیناری از مسئولان آن وزارتخانه با فریاد گفت: «از سواحل ارس تا کرانه‌های خلیج‌فارس، روستایی محروم از درمان و بهداشت‌اند»... کسی به قبل و بعد سخن او توجه نکرد. مخالفان این جمله را گرفتند و هر چه توانستند بهره‌برداری سیاسی کردند... وزیر بهداری بعد از قضایای توقیف دو سه نفر از مسئولان سابق آن وزارت درصدد ترمیم و دادن روحیه تازه بود. ولی مشکلات عدیده داشت.» (جلد دوم، ص438) در مورد وضعیت آموزش و پرورش نیز آقای ودیعی به عنوان معاون این وزاتخانه به فاجعه‌آمیز بودن امکانات آموزشی در کشور معترف است. وی ادعا می‌کند مدارس برای رفع کاستی فاحش کلاس درس به صورت دوشیفتی عمل می‌کردند، حال این که در جنوب شهر تهران برخی مدارس به صورت چهار شیفتی صرفاً ظواهر امور آموزشی را حفظ می‌کردند و عملاً برای آموزش دانش‌آموزان اقدام مؤثری صورت نمی‌ گرفت: «تا آن جا که یادم است فقط برای سال تحصیلی 54-55 برای گزارش من60000 هزار کلاس درس کسر بود و توضیح دادم که مفهوم اتاق درس و کلاس درس با توجه به دو نوبتی بودن کلاس‌ها یکی نیست و شاه تحمل کرد... شاه تا قبل از سال 54 می‌گفت ما محدودیت اعتباری نداریم و مردم کم درآمد باور می‌کردند که هر ایرانی بر گنج قارون سوار است.» (جلد دوم، ص189)

زمانی که از سوی دست‌اندرکاران رژیم پهلوی وضعیت آموزش در تهران چنین تأسف بار ترسیم می‌شود می‌توان به سهولت حدس زد که در شهرستانها شرایط چگونه بوده است و استعدادهای جوان این سرزمین در اطراف و اکناف کشور با چه وضعیتی مواجه بوده‌اند. آقای عبدالمجید مجیدی- رئیس سازمان برنامه و بودجه- وقت نیز سه شیفته بودن دبیرستان ها را در تهران در مصاحبه با طرح تاریخ شفاهی هاروارد می‌پذیرد: «ح ل (حبیب لاجوردی) یک مثالی که مطرح شده این است: در شرائطی که امکانات فراوان مالی داشتیم دلیلی نداشت که در آن سالهای آخر بعضی از دبیرستانهای تهران دو نوبته یا سه نوبته کار بکنند... ع م: والله مسئله به نظر من این طور مطرح می‌شود که اگر ما توسعه اقتصادی خیلی آهسته‌تر و آرامتری را دنبال می‌کردیم طبعاً در بعضی زمینه‌ها خیلی نمی‌توانستیم سریع پیش برویم...» (خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ سوم، سال 81، ص154) بنابراین درشرایطی که آقای ودیعی به کاستی عظیم کلاس‌های درس در نیمه دوم دهه 1350 اذعان دارد و مسئول برنامه و بودجه به سه شیفته (سه نوبته) بودن دبیرستان ها در تهران معترف است (در حالی که برخی مناطق تهران حتی چهار شیفته بودند) یک دانش‌آموز دبیرستانی در شهری که بیش از هر جای ایران امکانات در آن متمرکز بود فقط سه ساعت در روز می‌توانست درس بخواند، این اظهارات کارشناسان رژیم شاهنشاهی به نوعی به تمسخر گرفتن ادعاهای محمدرضا پهلوی در مورد توسعه ایران است؛ زیرا هر صاحب‌نظری به سهولت درمی‌یابد که چنین سطح نازل آموزش، نیروی انسانی مورد نیاز برای توسعه را تأمین نمی کرد.

در همین ایام یعنی سال های پایانی رژیم پهلوی، مردم در شهرها تا 8 ساعت قطع برق را در زمستان و تابستان تحمل می‌کردند، این در حالی بود که کلیه روستاهاً از این نعمت ابتدایی محروم بودند. آقای ودیعی نیز به صورت گذرا به قطع برق در تهران اشاره دارد: «قطع برق سروصدای بسیار برآورد. ولی وقتی می‌گفتیم علاوه بر خرابکاری این قبیل اتفاقات در امر صنعت بدیهی است. هیچ‌کس باور نمی‌کرد.» (جلد دوم، ص437) البته این‌که آقای ودیعی انتظار باور توجیهات نامربوط از سوی عناصر تبلیغاتی را داشته بیشتر به طنز می‌ماند؛ زیرا آنان در حالی سخن از سرعت زیاد در توسعه اقتصادی به میان می‌آوردند و بحران سیاسی ناشی از خیزش مردم را به سبب این سرعت! اعلام می‌کردند که در تهران دهة پنجاه، روزانه به طور متناوب بین سه تا هشت ساعت با قطع انرژی برق مواجه بودیم. اگر بپذیریم یکی دیگر از پایه‌ها و ارکان عمران و توسعه هرکشوری تأمین انرژی لازم برای به حرکت درآوردن چرخ صنعت و به طور کلی اقتصاد است با چنین وضعیتی چگونه می‌توان ادعاهای بزرگ در مورد پیشرفت را جز به تمسخر گرفتن پهلوی ها تلقی نکرد. رئیس برنامه و بودجه معترف است حتی در سال 1355 نیز دولت بنا نداشته به تأمین این نیازهای اولیه بپردازد: «... ببینم تقاضای مردم چیست. به طرف این تقاضاها بیشتر برویم و جواب اینها را بدهیم. اینها بیشتر تقاضاهایشان در حد ساخت و ایجاد یک قبرستان، ایجاد یک درمانگاه، ایجاد یک فرض کنید... فاضلاب، مدرسه و این قبیل چیزها بود. در حالی که [پاسخ‌گویی به] این احتیاجات، منابع مملکت را بیشتر به طرف چیزهایی می‌کشید که بازده اقتصادی میان مدت یا کوتاه مدت نمی‌داشت... اما می‌‌گویم احتیاجات مردم، تمام [از این] صحبتها بود از همه مهمتر، گفتند تمام اینها هم به کنار. ماآب مشروب را حاضریم تحمل بکنیم، برق هم این نوساناتش را- شما قول بدهید که درست می‌شود- ما قبول می‌کنیم، اما چیزی که در کاشان می‌خواهیم یک قبرستان خوب است... ض ص: چه سالی بود این، آقای دکتر حدوداً؟ ع م: 1355 یعنی 1976. از این داستانی که گفتم نتیجه‌ای که می‌خواهم بگیرم این است که ما رفتیم در شهر کاشان ...» (خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ سوم، سال 1381، صص51-49)

بنابراین مردم در سال 55 حاضر بودند آب غیربهداشتی را در شهرهای بزرگی همچون کاشان تحمل کنند؛ قطعی متناوب برق را نادیده بگیرند و... اما دستکم قبرستانی داشته باشند که درگذشتگان خود را به صورت بهداشتی کفن و دفن کنند نه به صورت غیربهداشتی و در فضای غیرمسقف. با وجود این میزان کم توقع‌ای یودن مردم آقای مجیدی به عنوان رئیس سازمان برنامه و بودجه به صراحت اعلام می‌کند تأمین این نیازهای ابتدایی ضروری در برنامه کار دولت نبود؛ زیرا بازدهی نداشت. ظاهراً کمک یک میلیون پوندی محمدرضا پهلوی برای بازسازی فاضلاب لندن و هدیه نیم میلیون پوندی به باغ وحش این شهر در همین ایام دارای بازده کوتاه مدت و میان مدت اقتصادی بود!

آن چه آقای ودیعی از آن به عنوان قطع برق یاد می‌کند و آقای عبدالمجید مجیدی نوسانات ولتاژ می‌خواند مشکل جدی در سر راه ابتدایی‌ترین پیش نیاز توسعه کشور است ، زیرا هرگز صاحبان حرفه و سرمایه در کشوری که روزانه چندین ساعت متمادی دچار خاموشی و قطع برق است به خرید ماشین آلات و به کارگیری نیروی انسانی نمی‌پردازند و در این کشور صرفاً واردات گسترش می‌یابد، واقعیتی که رئیس برنامه و بودجه نیز کاملاً به آن اذعان دارد و در فراز دیگری از خاطراتش ظاهراً از نتیجه منطقی سیاست‌های اعمال شده زبان به گلایه می‌گشاید: «مثلاً آن جایی که صحبت از این می‌شد که بنادر کشش ندارد، نمی‌دانم، دویست تا کشتی معطل شده ما می‌رفتیم می‌ گفتیم:« باباجان، شما بایست به نسبتی جنس وارد بکنید که ظرفیت ورودی کالاها در مملکت اجازه می‌دهد. اگر شما در مجموع بیش از یک میلیون تن نمی‌توانید از بنادر جنوب وارد بکنید، بیشتر نخرید، آن را هم کسی گوش نمی‌داد. باز می‌رفتند جنس سفارش می‌دادند.» (همان، ص164) بنابراین باید به خواننده حق داد اگر به سهولت نتواند به دلایل اظهارات چندگانه نسبت به یک موضوع در این اثر نزدیک شود. اما همان گونه که اشاره شد، یکی از احتمالات قوی آن است که آقای ودیعی از یک سو برای تأمین معاش دورانی که خود از آن به عنوان «ایام نکبت» یاد می‌کند، ناگزیر از تکرار مطالب تبلیغاتی سلطنت‌طلبان و حامیان آنهاست و از سوی دیگر به طرق مختلف (مستقیم و غیرمستقیم) به واقعیت‌هایی اذعان دارد که نه تنها آن ادعاهای تبلیغاتی را به سخره می‌گیرد بلکه وضعیت اسف‌بار ملت ایران را در شرایط سلطه آمریکا، انگلیس و اسرائیل بر ایران به نمایش می‌گذارد. پایتخت کشوری که سال‌ها توسط این کشورها اداره می‌شد از لوله‌کشی گاز، شبکه فاضلاب، قطار زیرزمینی، قطار برقی، اتوبوس برقی، بزرگراه‌های شمالی- جنوبی و شرقی- غربی و کمربندی ، همچنین فضای سبز و ورزشی و آب آشامیدنی سالم به ویژه در جنوب و... محروم بود. آقای ودیعی خود به چگونگی تأمین سوخت مردم در تهران در سال‌‌های پایانی عمر رژیم پهلوی در چندین فراز از خاطراتش اذعان دارد. در پایتخت کشوری که دارنده دومین منابع گازی در جهان بود مردم برای گرمایش و پخت و پز به نفت سفید محتاج بودند و تهیه آن نیز مشکلات خاص خود را داشت. در چنین پایتختی فاضلاب خانه‌ها بعد از پر شدن چاه به وسیله تانکرهای فرسوده‌ای تخلیه و به خارج از شهر برده می‌شد تا در فضای آزاد حومه شهر رها شود. قطعاً می‌توانیم به خوبی به یاد آوریم که در محل بارگیری فاضلاب چه وضعیتی به لحاظ بهداشتی حاکم بود و در طول مسیر حرکت این تانکرهای فرسوده تا مکان تخلیه در خارج از شهر، هر تکان شدید ماشین در دست‌انداز خیابان، چه صحنه رقت‌باری را پیش‌روی عابران قرار می‌داد. بی‌جهت نبود که بیماری‌های پوستی از قبیل سالک و چشمی همچون تراخم (که امروز نامی از آن به گوش نمی‌رسد) در نزد جوانان و کودکان فاجعه به بار می‌آورد. با وجود این واقعیتها طرح این ادعا که ملت ایران تاب تحمل عمران و پیشرفت سریع را نداشتند پس دست به انقلاب زدند از جانب آقای ودیعی با سوابقی که از وی به ثبت رسیده است و خود نیز به گوشه‌ای از آن یعنی دستگیری‌اش در دوران دانشجویی اشاره دارد بیشتر به طنز می‌ماند. این طنز را در خاطرات علم - وزیر دربار- نیز می‌توان یافت. وی که بالاترین تملق‌ها و ستایش‌ها را از محمدرضا پهلوی دارد بعضاً در فرازهایی عمق فاجعه حاکم بر دربار پهلوی را به نمایش می‌گذارد. برای نمونه، وی به ارتباطات منحط  اخلاقی شمس اشاره دارد و از محمدرضا می‌خواهد که همین ارتباطات خود را در ایران دنبال کند و چه دلیلی دارد که با سگ‌هایش به آمریکا برود: «شنبه 18/4/1356: عرض کردم، حق این است والاحضرت شمس کمتر [به خارج] تشریف ببرند (حالا آمریکا هستند). بخصوص که در خارج هم لذتی نمی‌برند و زندگی اینجا را می‌کنند. فرمودند خوب این هم یک نوع هوس است یا دیوانگی که انسان با ده تا سگ و بیست تا گربه (همراهان) بروند به آمریکا. ولی شاهنشاه آنقدر آقا و انسان و با انصاف است. فرمودند، ما این قدر دختر عوض می‌کنیم دیوانگی نیست؟ آن هم یک نوع آن است» (یادداشتهای امیراسدالله علم، ویراستار علینقی عالیخانی، انتشارات مازیار، جلد ششتم، چاپ اول، سال 1387، ص538). همان‌طور که ملاحظه می‌شود در غالب تعریف از شاهنشاه هم ماهیت لجن زده خانواده‌ وی را به نمایش می‌گذارد و هم مدافع و همراه بودن محمدرضا پهلوی با این انحطاطات را آشکار می‌سازد. همچنین در جریان واگذاری سهم ایران از آب هیرمند به افغانستان که موجب نابودی کشاورزی در سیستان شد از آنجا که این اقدام با حکمیت آمریکا صورت گرفته بود می‌نویسد: «بارئیس و اعضای دولت، با هر کدام حرف زدم، سیستان را با مسائل مالی می‌سنجند و می‌گویند حداکثر سیستان به کشور چهل میلیون تومان در سال که بیشتر نمی‌دهد، عایدی یک ساعت نفت است. تفو بر تو ای چرخ گردون تفو، که کشور ایران به دست چنین عناصر پلیدی افتاده است.» (همان، ص546) و در ادامه کاملاً‌آشکار می‌سازد که محمدرضا پهلوی در جریان خیانت به ملت ایران محوریت داشته است؛ لذا به همین دلیل انگیزه‌ای برای خدمت کردن به وی ندارد: «در تلفن به من فرمودند که قصد تغییرات زیادی دارم و می‌خواهم که تو استعفا بکنی و جایت را به کس دیگر بدهم. من که از خدا خواستم و اگر هم حالم خوب بود، از خدا می‌خواستم که دیگر در اوضاع ایران بی‌دخالت باشم. چنان پیش‌آمد سیستان مرا سرد کرده است که به وصف نمی‌آید. مگر می‌شود از تمام ادعاهای حقه خود، [آن] هم در قراردادی که صددرصد بر ضرر است، گذشت و زیر آن را صحه گذاشت.» (همان، ص547) در این فراز اسدالله علم از محمدرضا پهلوی نیز به صورت غیرمستقیم انتقاد می‌کند و وی را نیز جزو عناصر پلیدی می‌خواند که ایران به دستشان افتاده است. البته باید یادآور شد که علت حساسیت علم نسبت به سیستان به حاکمیت خانوادگی وی بر این منطقه باز می‌گردد، نه به عرق ملی‌اش. این خانواده سالیان درازی بر این قلمرو حکمرانی می‌کردند و حاتم‌بخشی آمریکایی‌ها موجب لطمه به منافع شخصی خانواده علم می‌شد. والا همین آقای وزیر دربار در زمان واگذاری بحرین به انگلیس نه تنها هیچ‌گونه حساسیتی از خود نشان نداد، بلکه از این اقدام خائنانه به شدت دفاع کرد. البته این‌گونه انتقادات غیرمستقیم آقای علم محدود به این فراز نیست بلکه وی نیز همچون آقای ودیعی در کنار تعریف و تمجیدهای بی‌حساب و کتاب از به اصطلاح خدمات پهلوی‌ها از هر فرصتی برای بیان اعتقادات و باورهای واقعی خود استفاده می‌کند. در لابلای خاطرات شش جلدی این یار غار محمدرضا پهلوی همچنین می‌خوانیم: «26/11/47- وای که طبقه حاکمه چقدر فاسد و پلید است و چگونه انسان را تحمیق می‌کند.» (همان، جلد اول، ص131) یا در فرازی دیگر می‌گوید: «19/9/53- هیئت حاکمه که خودم هم باشم، واقعاً گه است». (همان، جلد چهارم، ص324) و برهمین سیاق در ادامه می‌نویسد: «12/10/53- طبقه به اصطلاح ممتاز یا به قول من فاسده، که خودم هم جزء آنها هستم از روی طمع‌ورزی تقاضا دارند و بی‌حد و حصر!» (همان، جلد چهارم، ص362)

از همین رو معتقدیم خواننده خاطرات آقای علم نیز با خواندن مطالبی از این دست در کنار مطالب سراسر تملق و ستایش، دچار سردرگمی می‌شود. این وزیر دربار که خود را همواره غلام خانه‌زاد می‌خواند در فرازی کاملاً متعارض می‌نویسد: «واقعاً کارهای بزرگ به دست این شاه برای این کشور شده است. به این جهت است که او را می‌پرستم، یعنی اگر یک قدرت مطلق می‌باشد، این قدرت مطلق، مطلقاً محو در ترقی و پیشرفت کشور است و اعتلای ایران. حال اگر دمکراسی نداریم، به جهنم که نداریم». (همان، جلد دوم، ص375)

سبک نگارش آقای ودیعی از همین قاعده پیروی می‌کند، با این تفاوت که وی از جایگاه بسیار نازل‌تر و متزلزل‌تری در دستگاه پهلوی برخوردار بوده، لذا با احتیاط بیشتری سخن گفته است و در این اثر بیشتر انتقادات از زبان دیگران مطرح شده است. با وجود آن‌که احتمال زیادی دارد که فردی همچون ودیعی اصولاً به آن‌چه در دفاع از پهلوی‌ها به نگارش درآورده اعتقادی نداشته باشد و صرفاً در ازای دریافت وجهی به تملق‌گویی از آنان و تطهیر کارنامه تیره و تاریک این سلسله پرداخته باشد با این حال از آنجا که این‌گونه خاطرات در مخدوش ساختن تاریخ و سردرگم ساختن ذهن علاقمندان به دانستن آنچه بر این مرز و بوم رفته است بدون تاثیر نیست ناگزیر از بررسی مسائل محوری اثر هستیم. هرچند در ادامه بحث بیشتر روشن خواهد شد که به احتمال قوی اصولاً فردی چون آقای ودیعی به آن‌چه در باب تعریف و تمجید از عملکرد پهلوی‌ها به زبان آورده اعتقادی ندارد.

اولین بحثی که می‌توان با بررسی جزئی‌تر آن به بسیاری از حقایق دست یافت مسئله جدا ساختن بحرین از خاک ایران در دوران پهلوی‌هاست. آقای ودیعی در این اثر ابتدا تعصب و حساسیت شدید خود را به این بخش از سرزمین کشورمان به نمایش می‌گذارد، برای نمونه درگیری لفظی خود را با استادش در فرانسه این‌گونه نقل می‌کند: «یک روز به هنگامی که کار من به پایان نزدیک شده بود و در حضور چندین تن از استادان و دانشجویان مختلف ضمن بحث درباره کار تحقیقی ناچیز من در باب بحرین گفت شما بیهوده بحرین را از آن ایرانی می‌دانید. من برافروختم و بعد از تسلط برخود گفتم رساله کوچک من جنبه جغرافیایی دارد. قضاوت درباره اینکه بحرین از آن ایران است یا نه امری تاریخی و سیاسی است وانگهی شما چگونه از نظریه اتصال خاک الجزیره و فرانسه و وحدت مستعمرات فرانسه درمی‌گذرید و از آن دفاع می‌کنید و مرا از باب تعلق بحرین به ایران ملامت...» (جلد اول، ص292) و در ادامه، تلاش خود را برای جلوگیری از تصاحب این قطعه از خاک ایران زمین توسط انگلیس واگویه می‌کند: «دولت ایران در دوره حکومت حسین علاء اسناد حاکمیت ایران را بر جزایر بحرین منتشر کرد. من که دو سال پیش از آن رساله‌ای کوچک در 85 صفحه درباره جغرافیای انسانی بحرین نوشته بودم و در این ایام تابلو استانداری بحرین را در خیابان شاه به چشم می‌دیدم حس کردم می‌توانم مطمئن باشم که ایران کمی اعتماد به نفس پیدا کرده و در راستای مبارزه‌های ضداستعماری‌ می‌تواند حق خود را از دولت بریتانیای کبیر بگیرد». (همان، ص328) اما بعد از قطعی شدن سیاست انگلیس برای جداسازی بحرین از خاک ایران و تبعیت محمدرضا پهلوی از این اراده لندن، لحن آقای ودیعی نیز تغییر می‌کند: «مرحوم فرخ که سالها عنوان استانداری بحرین (جزایر بحرین) را داشت شنیده و مرا تقریباً پند سیاسی داد که مبادا برنجم، گفتم برای من موضوع کهنه شده و من ممنون آن وزیرم که جواب نفی داد و رساله (جغرافیای بحرین) را پس فرستاد.» (همان، ص330) حال باید دید بعد از تسلیم محمدرضا پهلوی در برابر اراده به اصطلاح سیاستمداران حاکم بر جهان در حالی‌که خود شاه به خیانتش واقف است آیا در این اثر آقای ودیعی نظر خود را پی می‌گیرد یا در صدد توجیه خیانت پهلوی‌ها برمی‌آید. ابتدا نظری به روایت اسدالله علم در این زمینه می‌افکنیم: «بعد فرمودند (شاه) مسئله بحرین دارد حل می‌شود... حالا که من و تو هستیم آیا فکر می‌کنی در آینده ما را خائن خواهند گفت، یا چنانکه معتقدم و اغلب سیاستمداران دنیا هم معتقدند، من که حاضر به حل مطلب بحرین شدم، خواهند گفت کار بزرگی انجام دادیم و این منطقه از دنیا را از شر کشمکش‌های پوچ و بالنتیجه نفوذ کمونیسم نجات دادیم؟» (یادداشتهای امیراسدالله علم، ویراستار علینقی عالیخانی، انتشارات مازیار و معین، سال 1380، جلد اول، ص377) آیا ملت ایران هزینه تقابل دو قطب شرق و غرب را در خلیج‌فارس می‌بایست با اهدای بخشی از خاک خود به انگلیس برای ایجاد پایگاه پرداخت می‌کرد؟ آیا بر ارائه مجوز به لندن برای تصرف خاک ایران، آن هم به بهانه مقابله با مسکو جز «خیانت» نامی می‌توان گذاشت؟ علم در ادامه خاطراتش روشن می‌سازد که انگلیسی‌ها حتی حاضر نبودند قبل از محدود ساختن حضورشان به پایگاه‌هایی مشخص در خلیج‌فارس جزایر سه‌گانه ایرانی را به ملت ایران واگذار کنند: «عصری سفیر انگلیس آمد. سه ساعت تمام با عصبانیت نسبت به حالتی که شیخ‌های خلیج‌فارس با ما گرفته‌اند با او مذاکره کردم. گفتم، شما دارید با ما بازی می‌کنید و این بخشودنی نیست. اصولاً شما دوست ما هستید یا دشمن ما؟... بر فرض که این جزایر ارزش استراتژیکی نداشته باشد. با افکار عمومی ملت ایران که ما نمی‌توانیم بازی بکنیم. بحرین را بدهیم، جزایر را هم بدهیم، بعد از کجا که نوبت خوزستان نرسد و این برای رژیم خطرناک است.» (همان، جلد دوم، ص65)

البته باید اذعان داشت شاه و وزیر دربارش کاملاّ به خیانت خود درجداسازی بخش‌هایی از خاک ایران واقف بوده‌اند، حتی در مورد جزایر سه‌گانه ایرانی، انگلیسی‌ها اداره امور داخلی آن‌ را به شارجه (یکی از شیخ‌نشین‌های تشکیل دهنده امارات) واگذار نمودند و کلیه اتباع این جزایر تابعیت امارات را داشتند. حفظ امنیت را نیز شرطه (پلیس) امارات به عهده داشت و حتی پرچم این کشور بر سر در همه ادارات در اهتزاز بود. شیخ‌نشین شارجه علاوه بر تأمین مایحتاج ساکنان این جزایر و تدارک بهداشت، آموزش و غیره، حقوق ثابتی به آن‌ها پرداخت می‌کرد تا به این ترتیب به‌تدریج بر تعداد اتباع اماراتی بیفزاید، در حالی که اصولاً هیچ تبعه ایرانی در این جزایر زندگی نمی‌کرد. بعد از تجزیه بحرین، انگلیسی‌ها به ایران اجازه دادند تا نیروهای نظامی خود را در بخشی از این جزایر مستقر کند، بدون این که کمترین دخالتی در امور داخلی جزایر داشته باشد. این اقدام صرفاً به منظور کاستن از تبعات خیانت محمدرضا پهلوی در مسئله بحرین بود. این واقعیتی است که آقای ودیعی نیز به آن اذعان دارد: «سرانجام کار بحرین یکسره شد و در خلیج‌فارس ایران که یکصد و پنجاه سال سر تصرف بحرین منازع داشت، کشور بحرین زاده شد. درین قضیه روش شاه و دولت توجیه نشد و مردم انتقاد کردند. ولی گرفتن تنب بزرگ و کوچک و توسعه نفوذ ایران در سراسر خلیج‌ و بهبود شرایط کار ایرانیان مقیم امارات عربی آنرا پوشاند». (جلد دوم، ص55) خواننده به خوبی درمی‌یابد که آقای ودیعی در این فراز صورت مسئله را تغییر می‌دهد. در حالی‌که بر اساس روایت وی، قبل از این خیانت، بحرین یکی از استان‌های ایران به حساب می‌آمد و آقای فرخ سال‌‌ها استاندار آن بود به یک باره بحث یکصد و پنجاه سال منازعه برای تصرف آن از سوی ایران مطرح می‌شود و این که عملکرد شاه و دولت در این زمینه برای مردم تبیین نشده و گرفتن تنب بزرگ و کوچک آن را پوشانید. البته برخلاف آن‌چه ادعا می‌شود تبانی محمدرضا پهلوی در مورد جزایر سه‌گانه بعد از تن دادن به تجزیه بخشی از خاک ایران صرفاً جنبه فریب‌ افکار عمومی را داشت، به نوعی که هر زمان انگلیس‌ اراده می‌کرد می‌توانست این بخش از خاک ایران را نیز جدا کند، هرچند در این ماجرا لندن اجازه داد که ارتش ایران به این جزایر تردد کند، اما همان‌گونه که اشاره شد، اتباع ساکن در این جزایر جملگی تبعه امارات بودند و ایران به هیچ‌وجه در اداره امور داخلی آنجا نقشی نداشت. لذا به عنوان یک مناقشه کافی بود آن‌چه در مورد بحرین به صورت صوری انجام شد (یعنی همه‌پرسی) در مورد ساکنان این جزایر نیز صورت گیرد. علم در مورد آن‌چه با سردمداری انگلیس برسر بحرین صورت گرفت می‌گوید: «یکشنبه 20/2/49- امشب راجع به بحرین با یکی از دوستان در منزل خودم صحبت می‌کردیم. باید بگویم وضع نظرخواهی در آن جا خلاف اصول بود، یعنی رفراندوم نبود. سؤال از جمعیت‌ها و باشگاه‌ها و اشخاص مختلف بود... حال نمی‌دانم در ازاء این گذشت، ما جزایر تنب و ابوموسی را می‌گیریم؟» (خاطرات اسدالله علم، جلد دوم، ص47) وی در ادامه مدعی می‌شود که شورای امنیت به اتفاق آرا میل مردم بحرین را به تجزیه شدن از ایران به تصویب رساند، در حالی‌که در این زمینه رفراندومی صورت نگرفته و نظر مردم اخذ نشده بود. با این وجود میزان تلاش برای فریب ملت، آقای وزیر دربار را هم به خنده‌ می‌اندازد: «سه‌شنبه 22/2/49-... شورای امنیت به اتفاق آرا میل مردم بحرین را در داشتن استقلال کامل تصویب کرد. نماینده ایران هم فوری آن را پذیرفت. خنده‌ام گرفته بود؛ گوینده رادیو تهران طوری با غرور این خبر را می‌خواند، که گویی بحرین را فتح کرده‌ایم. ولی این خنده، به آن معنی نیست که من با این کار مخالفت دارم...» (همان، ص48)

خوشبختانه بعد از پیروزی ملت ایران بر استبداد دست نشانده و رفع سلطه بیگانه، گام‌های اساسی جهت خارج کردن جزایر سه‌گانه ایرانی از وضعیت طراحی شده توسط انگلیس برداشته شد. از یک سو به اختیارات گسترده‌ای که لندن به صورت حسابگرانه به امارات در اداره جزایر داده بود پایان داده شد (حضور پلیس امارات و ساختار اداری آن) از دیگر سو جملگی ساکنان غیر ایرانی از جمله اتباع مصری که امارات به عنوان کادر آموزشی به این جزایر گسیل داشته بود به تدریج اخراج شدند و حاکمیت واقعی ایران بر این بخش از قلمروش عملاً از این دوران آغاز شد، والا مشابه اقدام خائنانه در مورد بحرین تبانی مشابهی نیز بر سر این جزایر به عمل آمده بود که قدرت مانور زیادی را در خلیج‌فارس به نیروهای انگلیسی می‌داد. از آن‌جا که آقای ودیعی موضع خود را در مورد تعلق قطعی بحرین به ایران به صراحت ابراز کرده، خواننده متوجه می‌شود وی به صورت فرمایشی در مقام دفاع از تبانی‌های پشت پرده برآمده است. اما دفاع تلویحی او از موضع پان‌ایرانیست‌ها در کنار حمایت وی از بازی فریب در مورد جزایر هم‌چنان مبهم می‌ماند: «وقتی ایران با تصرف تنب کوچک و بزرگ موضع خود را در گلوگاه تنگه هرمز محکم کرد همه ایرانیان غرق غرور بودند. اما وقتی نخست وزیر ایران از بحث یک وکیل مجلس (پان‌ایرانیست) درباره بحرین از جا در می‌رفت ایرانی حقیر می‌شد» (جلد دوم، ص63) این مواضع تبلیغاتی زمانی طرح می‌شود که برخی از پان‌ایرانیست‌ها در خارج کشور به صراحت هم در مورد اقدام خیانت آمیز جدایی بحرین و هم در مورد بازی فریب بعد از آن موضع‌گیری کرده‌اند. برای نمونه، آقای ناصر انقطاع - یکی از پان‌ایرانیست‌های مشهور- در این زمینه می‌نویسد: «ولی، سران دولت ایران برای اینکه آوای اعتراض میهن دوستان را خاموش و ذهن‌ها را متوجه جای دیگر کنند ناگهان شروع به تبلیغات گسترده‌ای در زمینه تصرف سه جزیره (تنب کوچک و تنب بزرگ و ابوموسا) کردند و در رادیو‌ها و نشریات دولتی چنان سروصدایی راه انداختند که آوای خشم ایراندوستان مخالف جدایی بحرین درآن گم شد.» (پنجاه سال تاریخ با پان‌ایرانیست‌ها، نوشته‌ی ناصر انقطاع، شرکت کتاب، لوس‌آنجلس، ژانویه 2001م، ص153) در ادامه آقای انقطاع به نقل از تیمسار دریابد فرج‌الله رسایی از توافق‌نامه محرمانه شاه با انگلیس پرده برمی‌دارد. براساس این توافق‌نامه جزیره ابوموسی توسط امارات اداره می‌شد و نیروهای مسلح شاهنشاهی صرفاً حق تردد در قسمت شرقی جزیره را داشتند که خالی از سکنه بود: «مهمترین بخش نوشته تیمس


 
تعداد بازدید: 4422


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»