پا به پای یاران
رحیم نیکبخت
کتاب پا به پای یاران، خاطرات حاج بیوک آسایش جاوید، است که با تدوین رضا قلیزاده علیار، به کوشش اسماعیل وکیلزاده، توسط مرکز حفظ و آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه عاشورا، با مشارکت مؤسسه مالی و اعتباری مهر استان آذربایجان شرقی منتشر شده است.
مشخصهی اصلی و مهم هویت ایرانی، عرق مذهبی و غیرت دینی است که این ویژگی هویت ایرانی وامدار رادمردان آذربایجانی میباشد. تشیع در ایران در مسجد جامع تبریز به سال 907 ه. ق رسمیت یافت. گرچه ارادت ایرانیان به اهل بیت(ع) به روزگار پیامبر اکرم(ص) بازمیگردد و سلمان فارسی به مرتبهای از ارادت و مودت رسید که جزو اهلبیت(ع) به حساب میآمد. با رسمیت تشیع، آذربایجانیان مدافعان همیشه بیدار آن گردیدوهشت سال دفاع مقدس از عرصه هایی بود که مردم غیور آذربایجان همچون مردم سایر نواحی ایران با عشق امام حسین (ع)حماسهها آفریدند.
شور و عشق حسینی(ع) انگیزه سربازان خمینی (ره) و عامل موفقیت و پیروزیها بود. مداحان و دلدادگان سالار شهیدان همپای رزمندگان اسلام در جبههها حضور داشتند و به شورآفرینی میپرداختند از جمله ایشان میتوان به حاج صادق آهنگران، حاج منصور ارضی، حاج محمدباقر تمدنی اردبیلی(1)، حاج اصغر زنجانی(2)، حاج حجت کسری(3) و...اشاره کرد. لشگر سرافراز عاشورا از جمله لشگرهای حماسه آفرین هشت سال دفاع مقدس است که ای کاش تاریخ حماسه آفرینیهای آن روزی در قالب کتابی مفصل مدون و منتشر گردد لشگر عاشورا مداحان با اخلاصی داشت که برخی از ایشان به فیض شهادت نایل آمدهاند(4). حاج بیوک آسایش از جمله ایشان است که نه فقط خود برای مداحی جبههها حضور مییافت بلکه فرزندانش هم پای ثابت جبههها بودند و در عملیات نصر 7 «عليِ» خود را تقدیم علیاکبر امام حسین(ع) کرد و خود با دستانش پیشانیبند مسافر کربلا را بر پیشانی جوان شهیدش بست و تقدیم دوست نمود.
حاج بیوک آسایش برای رزمندگان لشگر عاشورا نامی آشناست. رزمندگان لشگر عاشورا هنوز مداح رزمندهای را در لباس مقدس سپاهی به خاطر دارند که همپای آنان در سوسنگرد، دزفول، شلمچه، دشت عباس، سومار و... برای مقتدای آزادگان جهان حضرت اباعبداللهالحسین(ع) سینه میزدند و عزاداری میکردند.
در دورهای که دوست محقق و ارجمند اسماعیل وکیلزاده در مرکز حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه عاشورا حضور داشت تلاشهای بسیاری که روزی به همت بزرگمردانی چون جلال محمدی(5) بیریا و بیادعا آغاز شده بود به سرانجام نیکویی رساند و هنگامی که بازنشسته میگردید آثار گرانبهایی را از تاریخ حماسههای لشکر عاشورا چون «نسل عاشورا» به یادگار گذاشت. که از جمله این یادگاریها خاطرات حاج بیوک آسایش مداح بااخلاص امام حسین(ع) میباشد که طی بیش از بیست ساعت مصاحبه در سال 1387 توسط اسماعیل وکیلزاده و غفار رستمی از قدیمی های لشگر عاشورا به انجام رسیده است. گرچه آنچه در کتاب «پا به پای یاران» همه خاطرات حاج بیوک آسایش نیست با این حال روایتگر زوایای ناگفته تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است. علاوه بر اشارهای که جناب وکیلزاده بر کتاب نوشتهاند، مقدمهای عالمانه از استاد جلال محمدی با عنوان «خاطره؛ پلی میان انسان و جنگ» زینتبخش کتاب است. فصل اول کتاب با آشنایی راوی شروع میشود و در ادامه خاطرهانگیزترین خاطره حاج بیوک آسایش روایت شده است که همان اولین کربلا رفتن وی میباشد. در این فصل خاطرات جالب و ناگفتهای از قیام 15 خرداد در تبریز، ارتباطات مبارزان و آیتالله شهید قاضی طباطبایی و همچنین قیام 29 بهمن تبریز، بازگو گردیده است. علاوه بر این اطلاعات دقیق و سودمند ولی مختصری از هیئتهای مذهبی، نوحهخوانها و شعرای مرثیهسرای انقلابی تبریز ارایه گردیده است. وی ضمن آنکه مدیحهخوان اهل بیت است مرثیهسرا هم و دیوانی دارد. درحالی که از خود و اشعارش سخنی نکفته است(6).
جالب آنکه یکی از شهدای قیام 15 خرداد سال 1342 در تهران علیاکبر فرزند مرحوم عباسعلی وقایعی استاد خط و از مبارزان انقلابی تبریز بود که در خاطرات حاج بیوک آسایش چگونگی کم و کیف برپایی مراسم ختم این شهید بازگو گردیده است:
«تبریز در قیام پانزده خرداد 42 فقط یک شهید داشت آن هم «علیاکبر وقایعی» بود؛ پسر استاد ما «عباسعلی وقایعی». علیاکبر دو سه سالی از من کوچکتر بود؛ اما زبر و زرنگ. رفته بود در بازار تهران توی مغازهی یک تاجر شاگردی میکرد و در خانه عمهاش میماند. بیشتر اقوامشان ساکن تهران بودند.
ما از اول زیر نظر آقای عباسعلی وقایعی تعلیم دیده و از او خط میگرفتیم. هم باسواد بود و هم متدین و خودساخته. من برای اولین بار نام امام خمینی(ره) را از او شنیدم، حالا اگر پسر چنین مردی به صف مبارزان علیه ستمشاهی میپیوست، هیچ هم بعید نبود. علیاکبر پس از رفتن از تبریز در تهران علیه حکومت پهلوی فعالیت میکرد، اعلامیههای حضرت امام را در بازار تهران جابهجا مینمود و...
خلاصه خبر رسید که علیاکبر در تهران کشته شده، هنوز کسی از کم و کیف کشته شدنش چیزی نمیدانست(7). از جمله افرادی که به این کلاس میآمدند استاد «علی نظمی تبریزی» بود و برادرش آقای «قویدل» و... همه شهادت علیاکبر را به جز پدرش میدانستند. فامیلهایشان که از تهران آمده بودند، میگفتند: «دو سه روزی از علیاکبر خبری نشد، نگران شدیم و در به در به دنبالش رفتیم، سرانجام جنازهاش را در سردخانه پیدا کردیم. روز 15 خرداد بر روی پلههای مسجد شاه تیر خورده و کشته شده بود. در قبال نشان دادن جنازه 200 تومان پول نقد و یک جعبه شیرینی از ما گرفتند. اما جنازه را به ما تحویل ندادند. فقط اجازه دادند شاهد دفناش باشیم و جلوی چشم ما در مسگرآباد تهران به خاک سپردند.»
با وجود همهی این حرفها کسی جرأت نمیکرد از کلمه شهید استفاده کند.
روزی پس از تعطیلی کلاس 5-6 نفر جمع شدیم که برویم منزل آقای وقایعی و به طریقی خبر را بگوییم. کار سختی بود. همه اقوام ریخته بودند آنجا، منزل خودشان شلوغ بود. همسایهای داشت به نام «حاج یعقوب دمیرچی»، خانهاش را آماده کرده بود. ما هم خانه آقای دمیرچی جمع شدیم. باب صحبت را استاد نظمی گشود و ماجرایی را برای جمع تعریف کرد: «پسر جوانی مدتی پیش در استخر ائل گلی غرق شده بود و نمیدانستند چگونه این خبر را به پدرش بگویند؛ اما دیدند نمیشود که تا ابد نگفت، به نحوی گفتند. در این جور مواقع چارهای نداریم جز صبر...» آقای وقایعی حرف استاد نظمی را قطع کرد و گفت: «از حرفهای شما چنین برمیآید که اتفاقی برای علیاکبر ما افتاده، درست است؟»
دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا شکر، خودت داده بودی، خودت هم گرفتی. من پدرش هستم او را حلال میکنم. تو هم اگر تقصیراتی دارد به حق خودت ببخش.»
به سجده افتاد. از سجده که بلند شد رو به من و آقای «هنرور» (8) گفت: «روضه علیاکبر بخوانید».
حاج حسین هنرور روضه علیاکبر خواند و با چند بیت نوحه تمام کرد. آقای وقایعی با صدای بلند و از ته دل گریه کرد و همه را به گریه انداخت. بعد رو به من گفت تو هم بخوان، خواندم. تا حدودی آرام گرفت. برایش نحوه شهادت پسرش را توضیح دادند، گفت: «الحمدالله که در راه مقدسی رفته.»
اما هیچکس برای علیاکبر کلمه شهید را به کار نمیبرد. در اعلامیه مجلس ختم نوشتند جوان ناکام علیاکبر وقایعی. برایش در مسجد میرآقا- محله سرخاب- مجلس ترحیم گرفتند. آنهایی که سرشان توی حساب و کتاب بود، میدانستند علیاکبر از شهدای 15 خرداد است. افراد آگاه به خصوص بازاریان تبریز در مجلس حضور داشتند. ازدحام جمعیت به قدری بود که در مسجد جای سوزن انداختن نبود. تعدادی از روحانیون تبریز هم حضور داشتند که آیتالله قاضی طباطبایی تشریف آوردند و مجلس به احترامش برخاست. با ورود ایشان مجلس شور دیگری به خود گرفت. همه از درون میسوختند هر چند نمیتوانستند چیزی بر زبان بیاورند. نوحهخوانها به نوبت میخواندند و توی مسجد بلندگو هم نداشتیم. نوبت به من رسید. یک لحظه یاد نوحهای از مرحوم «مشکاﺓ» پدربزرگ شهید علیاکبر وقایعی افتادم. دیدم خیلی مناسب حال مجلس است. شروع کردم به خواندن:
ای اهل خیمه، خیمیه مهمان گتیرمیشم
پئشواز ائدین کی یوسف کنعان گتیرمیشم...
(ای اهل خیمه، برایتان مهمان آوردهام، بیایید پیشواز که یوسف کنعان را آوردهام.)
نوحه از زبان امام حسین(ع) است. مسجد عاشورا بود. های های گریهها به آسمان بلند شده بود. یک لحظه چشمم افتاد به آیتالله قاضی، عینکاش را برداشته بود و مثل ابر بهاری گریه میکرد. مصیبت یکی دو تا که نبود، هم جوان از دست داده بودند و هم نمیتوانستند حرفهایشان را بگویند. همهچیز تحت کنترل ساواک بود؛ اما مجلس ترحیم شهید علیاکبر وقایعی بیهیچ مزاحمتی از طرف مأموران حکومت خاتمه یافت...» (صص 34ـ31).
در فصل دوم خاطرات حاج بیوک آسایش از ورود به سپاه تا حضور در جبههها و... سرانجام شهادت علی آسایش فرزند خاتمه مییابد. در ادامه در فصل سوم آن گزیده تصاویر ماندگار راوی و تعدادی از شهدای لشکر عاشورا درج گردیده است که نام آنها در خلال خاطرات راوی به میان آمده است. در این قسمت خاطرات خواندنی و نابی ازحاج بیوک آسایش از عملیاتها و شهدا گنجانده شده است که در منابع دیگر یافت نمیشود. حاج بیوک آسایش نهایت تلاش را دارد که از خود چیزی نگوید و بیشتر از دوستان و همرزمان شهیدش چون علیاکبر رهبری (صص 91-105) بگوید از شوخ طبعی های رزمندگان خوش قریحه بچه های لشگر عاشورا ناگفته های ناب دارد :
«... قادر تکیهکلامهای شیرینی داشت. یک خودکار فشاری همیشه توی جیبش بود. هر وقت میخواست چیزی بنویسد، میگفت بگذار خودکارم را مسلح کنم! بچهها میخندیدند.
«اله بنده سی»- بنده خدا- تکیهکلام آقا مهدی باکری بود. مثلاً به یک نفر کاری را تکلیف میکرد که انجام دهد اگر آن کار را انجام نمیداد، میگفت: «الله بنده سی! چرا کاری که گفته بودم انجام ندادی؟»
تعدادی از برادران هم از تکیهکلام فرمانده لشکر استفاده میکردند، اما هیچکدام مزه نمیداد. شنیدن این کلمه فقط از آقا مهدی شیرینتر بود. توی چادر ستاد نشسته بودیم که یکی از فرماندهان گردان با عصبانیت به قادر گفت: «الله بنده سی...»
قادر برگشت گفت: «نه دئیرسن کولوک سئرچه سی! (9)»
زدیم زیر خنده.
با برادر علاالدین زیاد شوخی میکرد. در ستاد لشکر دور هم نشسته بودیم که زنگ تلفن به صدا درآمد. همه نگاهها برگشت سمت تلفن، قادر گوشی را برداشت. ما فقط حرفهای قادر را میشنیدیم:
- سلام
- بله اینجاست.
- ...
- متأسفانه نمیتواند صحبت کند.
- ...
- رویش قوری گذاشتهاند.
- هنوز جوش نیامده.
- خداحافظ!
یکی از بچهها پرسید: «کی بود، چی میخواست؟»
- از مخابرات بود. پرسید علاالدین آنجاست، گفتم بله اینجاست. گفت گوشی را بده صحبت کند، گفتم نمیتواند. پرسید چرا؟ به والور- علاالدین- وسط چادره اشاره کردم، گفتم رویش قوری گذاشتهاند!
از شدت خنده «بیرینین بارماغین کسسئدیلر، بیلمزدی(10) »
در اصطلاح شعری در کلمه «علاالدین» از ایهام استفاده کرده بود.
وقتی خودمانی بودیم از این بامزگیها میکرد. اما موقع کار پیش نیروها احترام همه را به جای میآورد و فرمانده جای خود داشت و نیرو جای خود.»
آنچه در «پا به پای یاران» توسط محقق محترم رضا قلیزاده تدوین و ارایه گردیده به نظر یک پنجم خاطرات حاج بیوک آسایش می آید، امید است متن کامل گفتگوها به همراه گزیدهای از فیلم مصاحبهها منتشر گردد، زیرا در برگردان متن از گفتار به نوشتار به اجبار دگرگونیهایی روی میدهد. ای کاش در ادامه خاطرات وی گزیدهای از اشعار عاشورایی حاج بیوک هم درج میگردید. اهمیت این خاطرات از آن روست که روایتی نو و بدیع از ناگفتههای دفاع مقدس و لشگر عاشورا در آن طرح و بحث گردیده است:
«... در همین حال یک رزمنده بسیجی یاالله گفت و آمد تو، گفت: «من از تعاون گردان آمدهام. هر کس کارت شناسایی و پلاک ندارد، همین الآن بگوید تا برایش بنویسم.»
همه کارت و پلاک داشتیم به جز علی تجلایی، گفت: «برادر من ندارم.» اسم: علی تجلایی. مسئولیت: تکتیرانداز!
نیروی تعاون علی آقا را نمیشناخت، نوشت رفت دنبال کارش. از جوابهای علی آقا جا خوردیم. او در میان فرماندهان سپاه از جهات مختلف زبانزد بود و به تمام معنی یک نظامی معتقد و متعهد به شمار میرفت. بسیاری از پاسداران استان آذربایجان شرقی را او آموزش داده است، ما که او را میشناختیم تکتیرانداز بودنش برایمان قابل هضم نبود.
فرصت را غنیمت شمرده با علی آقا از هر دری صحبت میکردیم. در حین حرف زدن حس کردم از بیرون سروصدا میآید؛ صدای نوحه و عزاداری، از اتاق بیرون آمدیم. چیزی تا غروب نمانده بود. نیروهای گردان سیدالشهدا تا میفهمند علی تجلایی آنجاست دور اتاق حلقه میزنند و دسته شاخسی واخسی راه میاندازند.
«حسین پارچهباف» (11) مداح نبود اما صدای خوبی داشت. موقع پیادهروی و رزمهای شبانه سرود میخواند و با صدایی دلنشین اذان میگفت. صدایش به قدری سوز داشت که به گریه میافتادیم. من او را از تبریز میشناختم؛ پدرش فوت شده بود و مادرش سایه پدری بر سرش داشت. از چند روز مانده به عملیات، حسین آدم دیگری شده بود. سرش را از ته تراشیده و بیقراری میکرد. گاهگاهی میگفت: «مادر کجایی! بیا ببین پسرت چه کار میکند، کجا زندگی میکند؟ پسرت آماده شده برای شهادت!»
به شوخی میگفت: «حاج آقا من دیگر نیروی عقیدتیام، شوخی را هم گذاشتهام کنار.»
اما شوخیهایش دوستداشتنی بود مثل خودش.
حالا حسین پارچهباف اینجا دم گرفته بود. بلندگوی دستی را آوردند به من دادند و شروع کردم به خواندن: «ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند/ مگر امت بمیرد امام تنها بماند...» رزمندهها با صدای بلند پاسخ دادند.
حسین را صدا زدم و بلندگو را دادم به او، گفتم: «بخوان» او هم خواند:
- زائرین آماده باشید کربلا در انتظار است...
هم حسین خوب خواند و هم رزمندهها با شور و حرارت جواب دادند. اما حیف که وقت تنگ بود و تا اذان وقت زیادی نداشتیم. توسل و ذکر مصیبت شد و بعد هم برای نماز قامت بستیم.
از صبح هجدهم اسفندماه 63، دو گردان خطشکن لشکر 31 عاشورا، آماده عزیمت به منطقه عملیاتی بودند. از صبح که خبر رفتن به منطقه عملیاتی پیچیده بود، هیچکس آرام و قرار نداشت. حال و روز رزمندگان اسلام، حکایت یاران امام حسین(ع) در کربلا بود که از شوق وصال دوست سر از پا نمیشناختند. اینجا هم همان حکایت تکرار میشد. میگفتند و شوخی میکردند، چهرهها بشاش و متبسم بود. از همدیگر قول شفاعت میگرفتند؛ برادر اگر شهید شدی شفاعت ما را هم بکن...
حس میکردم این عملیات، متفاوت از عملیاتهای پیشین خواهدبود. این جمله را از علیاکبر رهبری هم پیش از شهادتش شنیده بودم. علی تجلایی رو به حاج مقصود گفت: «شاید به من جلیقه نجات ندهند، تو برو بگیر، میخواهم شنا تمرین کنم.»
حاج مقصود گفت: «شما هم میخواهید تمرین کنید؟!»
گفت: «الآن به تمرین نیاز دارم.»
ساعت چهار عصر، صدای پرسوز و گداز «محمدرضا باصر» در میان رزمندهها موج برداشت:
قانلی باشین یا حسین بنزیری آیه
نه گوزل قرآن اوخور آیه به آیه
نیزه دن آخدیقجه قان
بوسوزی ایلر بیان
جنگ جنگ تا پیروزی
(یا حسین! سر خونین تو بر بالای نیزه به ماه میماند، چه قدر زیبا و دلنشین قرآن را آیه به آیه تلاوت میکند. خونی که از نیزه- نیزهای که سر تو بر بالای آن است- میچکد، جنگ جنگ تا پیروزی سر میدهد.)
دسته عزاداری شکل گرفت آن سرش ناپیدا.
باصر از جمله رزمندگانی بود که برایش مرز گردانی وجود نداشت. به مداحی علاقه زیادی داشت البته سخنران خوبی هم بود. در تبریز برای ایراد سخنرانی به مساجد میرفت، به من میگفت: «حاج بیوک آقا، امیدوارم روزی برسد که من هم مثل شما نوحه بخوانم.»
چنان با شور و حرارت میخواند که رگهای گردنش بیرون میزد. باصر میخواند و رزمندهها هم سینه میزدند. این عزاداری برای تعدادی از رزمندهها آخرین عزاداری به شمار میرفت، ما هم به جمع عزاداران پیوستیم. باصر با تمام وجودش میخواند:
قانلی باشین یا حسین بنزیری آیه
نه گوزل قرآن اوخور آیه به آیه...
در این لحظات حس میکردم باصر به آن پختگی لازم رسیده و یک مداح است. استادانه میخواند.
در این مواقع که لشکر برای عملیات آماده میشد، سعی میکردم سرودی، نوحهای و یا شعری بنویسم و ادای دین بکنم. خیلی وقتها بیآنکه از ریز مطالب خبر داشته باشم در نوشتههایم به نکاتی اشاره میشد که بعداً درست از آب درمیآمد. نمونهاش عملیات بدر بود. ما در جبههها به شدت محتاج توسل به چهارده معصوم بودیم به خصوص حضرت فاطمه زهرا(س)، چه کسی را میتوان پیدا کرد که محبت اهل بیت علیهمالسلام را در دل داشته باشد اما در روزهای سخت به آنها توسل نکند مخصوصاً اگر این روزها، روزهای آتش و خون و جنگ باشد. ایام فاطمیه بود، سرودی نوشتم با این مطلع؛
یا زهرا نام تو صفای جبهههاست
رمز پیروزی لشکر عاشوراست (12) ...
بعد از باصر این را خواندم و رزمندهها به یاد مظلومیت حضرت زهرا(س) سینه زدند.
وقت غروب مراسم عزاداری تمام شد. حاج مقصود به محمدرضا باصر گفت: «چرا موقع نوحه خواندن خودت را میکشی، یک مقدار آرامتر بخوان!»
همه زدیم زیر خندیدن، برگشت گفت: «حاج آقا، من یکبار دیگر اینها را از کجا پیدا خواهم کرد تا برایشان نوحه بخوانم؟» (صص 113ـ115)
تلاش و کوشش شایسته تقدیر وکیل زاده و حاج غفار رستمی در ضبط و همچنین تدوین خوب محقق توانا امید است الگوی دوستان عزیزی باشد که بار مسئولیت پیام رسانی تاریخ پر حماسه لشگر عاشورا را برعهده دارند.و این کتاب آخرین اثر نباشد.
(۱)از مداحان نامی اردبیل است. امیدوارم دوست عزیز و پژوهشگر توانا آقای علی درازی خاطرات این مداح عالیقدر از دوران انقلاب و دفاع مقدس را ضبط و منتشر نمایند. ناگفته نماند حاج محمدباقر تمدنی از جمله مداحانی بود که با قرائت اشعار شاعر شهیر و فقید حاج انور اردبیلی شور انقلابی در سالهای قبل از انقلاب میآفرید ومراسم طشت کذاری سال 1357 وی از جمله حوادث مهم تاریخ انقلاب اسلامی در اردبیل است .
(۲)حاج اصغر زنجانی مداح با اخلاص سالار شهیدان از دو دیده نابیناست. لیکن سینهاش مجمر سوزان عشق و ارادت به اربابش است. از همرزمان باکری و بسیاری از شهداست که امید است صاحبهمتی از هیئتیهای زنجان خاطرات وی و حاج کلامی شاعر پرآوازه دربار باعظمت اباعبداللهالحسین (ع) را از جبههها ضبط و تدوین نماید. البته اشعار حماسی و انقلابی استاد کلامی منتشر گردیده است لیکن خاطرات وی هنوز ثبت و ضبط نگردیده است.
(۳)حاج حجت کسرا از مداحان پیشکسوت شمیران هستند که سوابق مبارزاتی وی به سال 1342 بازمیگردد. معلم قرآن و مداح اهل بیت(ع) و صاحب سبک بود متأسفانه چندی است دچار بیماری گشته و جز ذکر یاعلی هیچ نمیگوید.
(۴)پیرامون نوحهسرایان لشگر عاشورا دوست عزیز و گرامی از عزیزان لشگر عاشورا اسماعیل وکیلزاده مقالاتی بسیار نوشته و امید است آن را بسط داده در کتابی منتشر نمایند .
(۵)استادجلال محمدی شاعر و نویسنده متعهد و نامی که در تهران بیش از تبریز او را میشناسند، حق بزرگی بر گردن نویسندگان دفاع مقدس آذربایجان دارد و بسیاری از نویسندگان جوان و پرآوازه مدیون حمایت ویاند. محمدطاهر خسروشاهی از آن جمله است که حق استادی جلال محمدی را در کتاب فصلهای تاریکی ادا کرده است.
(۶)دیوان اشعار حاج بیوک آسایش پیام شهید نام دارد.
(7) 15 خرداد 42 مصادف با 12 محرمالحرام بود.
(8) حاج حسین هنرور مداح اهل بیت(ع) بود و حق استادی بر گردن بنده دارد.راوی
(9)چه میگویی گنجشک خاکسترنشین (اصطلاح ترکی)
(10)اگر انگشت یکی را میبریدند، نمیفهمید (ضربالمثل ترکی)
(11) شهید شده است.
(12)عملیات بدر در نوزدهم اسفند 63 با رمز یا فاطمه زهرا(س) آغاز شد.
تعداد بازدید: 6157