برشی از کتاب حقیقت سمیر

روایت لحظه‌های اسارت من

به انتخاب: فاطمه بهشتی

26 دی 1402


انگار بیدار شده بودم. بوی بدی در بینی خود حس می‌کردم. سربازی کنارم ایستاده بود و با پوتینش پایم را فشار می‌داد. کیسه سِرم خون بالای سَرم بود. معلوم بود خون زیادی از من رفته است. با فشار پوتین روی پایم دوباره به هوش آمدم. مثل اینکه برای به هوش آوردنم، تکه‌پنبه‌ای آغشته به الکل جلوی بینی‌ام گذاشته بودند.

افسری به زبان عربی تندتند می‌پرسید: «شما چند نفر بودید؟ اسامی آن‌ها چه بود؟»[1] در وضعیتی نبودم که بتوانم پاسخ او را بدهم. برانکارد آوردند و مرا روی آن گذاشتند و داخل ماشین انداختند. چند دقیقه‌ای نگذشت که مرا از ماشین پیاده کردند. به‌زور و در حالت گیجی روی پای خودم حرکت می‌کردم. دو سرباز نیز مرا از دو طرف گرفته بودند. از پله‌های ساختمانی بالا رفتیم و وارد اتاقی شدیم. اولین و مهم‌ترین سؤالی که به دانستن آن اصرار داشتند، محل قرار برگشت ما بود. محل جدا شدن ما جنوب صور و رأس‌البیاضه و مکان برگشت ما و گروگان‌مان بقبوق در شمال بندر صور بود. این تنها چیزی بود که من می‌دانستم.

آن‌ها اصرار داشتند زودتر بفهمند که هم‌اکنون فرمانده ما کجا منتظر ما است، تا با بمباران و حمله بالگرد یا با حضور فوری جاسوسان خود بتوانند ضربه وارده را سریع جبران کنند. اما من اظهار بی‌اطلاعی کردم و گفتم: «فقط فرمانده می‌داند به کجا باید برگردیم. من کم سن و سالم و این چیزها را به من نمی‌گویند.»

وقتی نام فرمانده گروه را پرسیدند، گفتم: «ماجد.» می‌دانستم او شهید شده است و این عاقلانه‌ترین جواب بود. ماجد از همه ما بزرگ‌تر بود و انداختن بار فرماندهی به دوش او مشکلات بسیاری را حل می‌کرد. احمد ابرص هم تصور می‌کرد من مثل ماجد کشته شده‌ام. او دیده بود که من پنج گلوله خورده‌ام، و گلوله آخر به سینه‌ام اصابت کرده است؛ بنابراین او نیز با خیال راحت مرا فرمانده گروه معرفی کرده بود.

افسر فرمانده در برابر انکار من در موضع فرماندهی، کشیده‌ای محکم به صورتم نواخت و گفت: «دروغ نگو. تو فرمانده هستی و می‌دانی کجا باید بروید. این تو هستی که می‌دانی فرمانده شما کجا قرار است شما را ببیند.» من می‌دانستم که محل قرار بازگشت خیلی برای آن‌ها مهم است. اما تا چند ساعت دیگر، اهمیت این موضوع از بین می‌رفت. بنابراین، باید فقط تا اعلام عملیات دیگر صبر می‌کردم.

آن‌ها نیز می‌دانستند باید ظرف همین یکی دو ساعت پاسخ این سوال را بیابند؛ در غیر این صورت فرصتی طلایی را از دست خواهند داد. بنابراین، با سرعت مرا برای پانسمان زخم‌هایم بردند؛ ولی فقط بر روی زخمم پنبه گذاشتند و کیسه‌ای خون به من وصل کردند، تا از شدت خون‌ریزی نمیرم. حتی در این حال هم مرا کتک می‌زدند. از سکوتم ناامید نمی‌شدند. در این میان، یک نفر با اسلحه آمد و گفت: «اگر پاسخ ما را ندهی، تو را می‌کشم.» وقتی به او هم جواب ندادم، با اسلحه‌اش محکم به صورتم کوبید.

کشمکش‌های ما در این مرحله سه ساعت طول کشید. تا اینکه از منابع مختلف، خبر عملیاتی جدید منتشر شد. طبیعی بود که با اعلام خبر مشروح عملیات، فرماندهان ما نمی‌توانستند بر سر قرار حاضر شوند. به‌ظاهر این خبر در سوریه اعلام شده بود. یوسف المقطمع معروف به ابونضال این خبر را داده بود. بعد از اعلام خبر، دیگر سوالی از محل بازگشت از من پرسیده نشد. حال این سوال مطرح بود که ما با چه چیزی وارد فلسطین اشغالی شدیم. آن‌ها قایق پلاستیکی ما را دیده بودند و باور نمی‌کردند ما چهار نفر فقط با همین وسیله ساده توانستیم وارد خاک فلسطین اشغالی شویم. بنابراین، اصرار داشتند که حتما اقرار کنیم با ناوی جنگی وارد اسرائیل شدیم.

تقریبا ساعت 12 ظهر بود. لباس‌های خونی مرا، که اثر پنج گلوله بر روی آن بود، از تنم درآوردند و پیراهنی معمولی به من دادند، و دستبند و پابند به دست و پایم زدند. هوا هنوز گرم نشده بود. چون خون زیادی از من رفته بود و هنوز هم کمابیش خون‌ریزی داشتم، احساس سرما می‌کردم. برای تشریح صحنه‌ها مرا به کنار ساحل و محل عملیات بردند. باد سردی از ساحل می‌وزید. همه چیز کاملا سر جای خودش بود. جسد شهید مهنا هنوز کنار ساحل در بین سنگ‌های صخره‌ای به همان صورت افتاده بود. گفتند: «او را می‌شناسی؟» معرفی‌اش کردم؛ زیرا نمی‌بایست هویتش گم می‌شد. پس از آن، ما را به داخل ساختمان بردند. به طبقه دوم که رفتیم، مرا به کنار جسد شهید عبدالمجید اصلان بردند. او را نیز شناسایی، و مشخصاتش را گفتم. در داخل اتاق‌ها مرا چرخاندند و بعد مرا از ساختمان بیرون بردند. خبرنگارها جمع شده و عکس‌های بسیاری از من گرفتند. مشهورترین عکسی که در آن ایام از من چاپ شد، به چند ساعت پس از دستگیری‌ام مربوط می‌شد.

دوباره مرا به محل بازجویی بردند و از ناو پرسیدند؛ اینکه هدف عملیات چه بوده و چه کسانی را کشته‌ایم، و چرا این کار را کردیم. وقتی پاسخی نمی‌شنیدند، مرتب مرا می‌زدند. چشم‌هایم را بستند و مرا داخل اتاقی انداختند. معلوم بود آن‌جا زندان نیست؛ بلکه ساختمانی معمولی بود.

صبح زود با همان وضعیت مرا از آن ساختمان خارج کردند. وقتی صدای بالگرد را شنیدم، فهمیدم برای بازجویی مرا به جای دیگری خواهند برد. حدسم درست بود. مرا روی کف بالگرد انداختند. با کمال تعجب صدای احمد را شنیدم. دیگر مطمئن شده بودم اصرار آن‌ها برای فرمانده بودن من به دلیل اظهارات احمد بوده است؛ زیرا او فکر نمی‌کرد من زنده باشم و مرا فرمانده معرفی کرده بود.

بالگرد که برخاست، یکی از افراد مرا به سمتی کشید و گفت: «می‌خواهیم شما را از بالای بالگرد بیندازیم.» چند بار هم هلم داد که بیشتر بترسم. خیلی تظاهر به ترس نکردم. چند بار این کار را تکرار کرد؛ تا اینکه بالگرد فرود آمد و ما پیاده شدیم. سوار ماشین شدیم. به‌هیچ‌وجه اجازه صحبت کردن نداشتیم. فکر می‌کنم پنج دقیقه از حرکت ما گذشته بود که از ماشین پیاده شدیم. مرا به اتاقی بردند و چشم‌بندهایم را باز کردند. تعدادی افسر و سرباز ایستاده بودند، که بعضی از آن‌ها لباس نظامی به تن نداشتند. از من درخواست کردند لباس‌هایم را درآورم. اتاق شبیه مطب بود. یک میز پزشکی هم در گوشه‌ای قرار داشت.

پیرمردی به‌ظاهر پزشک به زبان عربی صحبت می‌کرد. شاید هم پزشکیار بود. به زبان عربی غلیظی گفت: «اکنون تو را درمان خواهم کرد. من به روش خودم پانسمانت می‌کنم. اعتقاد به استفاده از مسکن و بیهوشی و بی‌حسی ندارم. وقتی روش کار مرا ببینی، به‌خوبی به مهارت من پی می‌بری. آن‌وقت مرا تحسین می‌کنی.»

بعد از خوابیدن بر روی تخت، چند سرباز مرا محکم گرفتند. او با چیزی شبیه دم‌باریک، بدون بیهوشی و بی‌حسی موضعی، شروع به خارج کردن گلوله‌ها از بدنم کرد. گلوله‌ها هر یک تا عمق زیادی در بدنم فرو رفته بودند. حدود سی ساعت از اصابت گلوله می‌گذشت و زخم‌هایم سرد شده بود. با این کار، دوباره خون زیادی از زخم‌هایم روان شد و درد وحشتناکی همه وجودم را فراگرفت. به همین دلیل به سربازها دستور داد تکه‌پارچه‌ای در دهانم فرو کنند، تا فریاد نزنم و صدایم آن‌ها را آزار ندهد.

با هر حرکتی، پیرمرد شبه‌پزشک یهودی کشیده‌ای محکم به صورتم می‌نواخت. با هر گلوله‌ای که در می‌آورد و در ظرف می‌انداخت، می‌گفت: «این گلوله‌ها را از تن تو برمی‌داریم، دوباره به کارخانه می‌دهیم تا دوباره از آن در جنگ‌ها استفاده کنیم.»

گلوله‌های دستم را به همین صورت درآورد. در بیرون آوردن گلوله زیر بغل و پشتم خیلی درد کشیدم؛ به‌خصوص که معلوم بود عمدی و فقط برای شکنجه این کارها را انجام می‌دهد. او روی زخم‌ها را پانسمان نمی‌کرد؛ فقط پنبه‌ای روی آن می‌گذاشت و بعد هم چسب می‌زد.

گلوله‌ای را که به پشتم خورده بود نیز درآورد؛ در مجموع شد چهار گلوله. یک گلوله دیگر در قفسه سینه‌ام مانده بود. اصرار کردم این یکی را دیگر بیرون نکشد، تا نشانی باشد از کینه من در برابر ظلم‌های آنان. برای این کار، لوله کوچکی در همان قسمت اصابت گلوله گذاشت، که عفونت و خون از آن لوله بیرون بریزد. اطراف لوله را هم با چهار بخیه بست. گلوله همان‌جا در سینه‌ام باقی ماند...

این کار او خیلی دردآور و زجردهنده بود. هر موقع می‌خواستم از دستش فرار کنم، چهار سرباز مرا محکم می‌گرفتند و دکتر هم به سرم محکم می‌کوبید؛ تا جایی که از شدت درد و ضربه بی‌حال می‌شدم. وقتی دیدند ممکن است به دلیل خون‌ریزی زیاد بمیرم، کیسه خون دیگری به من زدند. تلاش کردم کمی بخوابم. ولی تا چرت مرا فرا می‌گرفت، به سرم می‌کوبیدند و بیدارم می‌کردند.

کیسه خون که خالی شد، لباسی نظامی آوردند که بپوشم. قبل از پوشیدن لباس، مردی با ریش قرمز، که حدود پنجاه سال سن داشت، به داخل اتاق آمد. کلاه کوچکی بر سرش گذاشته بود و ظاهر یک یهودی متدین را داشت. از من پرسید: «چه کسی تو را فرستاد؟» جواب ندادم. فحش داد. فوری جواب دادم. به عربی گفت: «چند لحظه بعد تو را می‌بینم. با هم خیلی کار داریم.»

بعد کیسه پارچه‌ای سیاهی روی سرم گذاشتند، که بوی لجن می‌داد. دست‌هایم را دوباره با دست‌بند و پابند بستند. فهمیدم که از مطب بیرون آمدم. چیزی نمی‌دیدم. فقط از حرکت پله‌ها متوجه شدم که وارد محوطه دیگری شده‌ام. مرا به اتاق بازجویی برده بودند. کیسه را از روی سرم برداشتند. دوباره همان یهودی را دیدم.[2]

 

1 سمیر قنطار، در حالی که 17 سال سن داشت، در سال 1979م طی یک عملیات ضد صهیونیستی در شهر صهیونیست‌نشین «نهاریا» به اسارت درآمد و پس از تحمل حدود 30 سال زندان و رنج فراوان در طی آن، در سال 2008م، در جریان تبادل جنازه دو اسیر اسرائیلی بین اسرائیل و حزب‌الله لبنان، به لبنان تحویل داده شد. وی در لبنان به «سردار اسرا» ملقب شد. او سرانجام در سال 2015م در بمباران جنگنده‌های رژیم صهیونیستی در حومه دمشق به شهادت رسید.

2 منبع: توکلی، یعقوب، حقیقت سمیر، سوره مهر، 1394، ص 72.



 
تعداد بازدید: 550


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»