سیصدوچهل‌وسومین برنامه شب خاطره -1

تنظیم: لیلا رستمی

25 مرداد 1402


سیصدوچهل‌وسومین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 6 بهمن 1401 در سالن سوره حوزه هنری با حضور جمعی از رزمندگان و خانواده‌های گردان مالک اشتر از لشکر محمد رسول‌الله(ص) و با گرامی‌داشت یاد و خاطره شهدای این گردان به‌خصوص شهید محمدرضا کارور برگزار شد. در این برنامه که اجرای آن را داوود صالحی برعهده داشت، برادران جانباز و آزاده محمد رستمی‌فر، سعید طاحونه و نصرت‌الله اکبری خاطرات خود را بیان کردند.

راوی اول برنامه محمد رستمی‌فر بود. او در سال 1361 و در سن 14 سالگی به جبهه رفت. از ناحیه یک پا جانباز و اسیر شد. وی در سال 1363 در تبادل اسرا به کشور بر‌گشت؛ اما تصمیم گرفت دوباره به جبهه برود. در عملیات‌های والفجر8 و کربلای5 شیمیایی شد و از ناحیه کمر، شکم و پهلو آسیب دید و 16 ماه بستری بود. پس از آن دوباره به جبهه بازگشت و تا 45 روز بعد از پذیرش قطعنامه 598، در جبهه ‌ماند، اما مأموریت خود را تمام‌شده ندانست و بعدها به‌عنوان مدافع حرم به سوریه رفت.

راوی در شروع خاطراتش گفت: در عملیات کربلای4 تا نقطه رهایی رفتیم، ولی عملیات متوقف شد. برگشتیم و برای عملیات کربلای5 آماده شدیم. من آن موقع در ادوات گردان مالک اشتر بودم. معمولاً شب‌های عملیات، بچه‌های ادوات را در گروهان‌ها و دسته‌ها تقسیم می‌کردند. من هم به گردان مالک اشتر مأمور شدم. گردان مالک اشتر، 3 گروهان داشت؛ گروهان روح‌الله، گروهان سیدالشهدا و گروهان شهید بهشتی. من برای عملیات کربلای 5 به گروهان سیدالشهدا و دسته شهید سعید حسنی اعزام شدم.

شب در کرخه از خوابی که دیدم بلند شدم. دیدم تعدادی از بچه‌ها نماز شب می‌خوانند، تعدادی هم نشسته و نان و پنیر و سبزی می‌خوردند، ازجمله شهید سعید حسنی. به سعید گفتم: من الان خوابی دیدم و فکر می‌کنم از دسته‌ات هیچ چیزی نمانَد. خندید و گفت: بادمجان بم آفت ندارد! البته منظورش خودش بود که در عملیات شهید شد. گفت: چی شده؟ گفتم: واقعیتش خواب دیدم که در چادر فقط نور بود، هیچ چیز دیگر نبود. بچه‌ها می‌جنبیدند ولی همه نور بودند و من احساس می‌کنم که... اجازه ندادند من ادامه دهم و شروع کردند به خندیدن. من هم در کنارشان نشستم به نان و پنیر و سبزی خوردن.

راوی ادامه داد: این ماجرا گذشت تا رسیدیم به قبل از سه‌راهی شهادت[1]. ستون پیش می‌‌رفت. گروهان روح‌الله جلو، گروهان سیدالشهدا وسط و گروهان شهید بهشتی پشت سرِ گروهان سیدالشهدا بود. دسته سعید حسنی آخرین دسته گروهان سیدالشهدا بود. دقیقاً یک شب از عملیات گذشته و ما روز دوم عملیات وارد منطقه شدیم. قرار بود گردان مالک اشتر ادامه عملیات را از سه‌راهی شهادت شروع کند. شب قبلش بچه‌های انصار و بچه‌های گردان حمزه به خط زده بودند. همزمان قبل از اینکه به سه‌راهی شهادت برسیم عراقی‌ها بمباران می‌کردند. با خمپاره، توپ و راکت هلی‌کوپتر منطقه را می‌زدند که به بغل ستون می‌خورد. به خاطر دارم چند نفر مجروح و تعدادی کادر گردان از رده خارج شدند. شهید امینی بی‌سیم‌چی گردان از کمر نصف شد.

بعد از گذشتن از یک پیچ، روبه‌روی ما سه راهی شهادت بود. بعد از گروهان‌های روح‌الله و سیدالشهدا ما آخرین دسته بودیم که رد شدیم. تقریباً 3 خمپاره 120 آمد وسط دستة ما که فرمانده‌اش سعید حسنی بود. کل بچه‌های دسته حدود 40 نفر روی زمین افتادند. سعید گفت: ممد چه کار کنیم؟! گفتم: هیچی، شروع کنیم ببندیم. یک سری وسایلِ امداد داشتم، یک سری هم از کمر خود بچه‌ها باز ‌و شروع کردم یکی یکی بستن. به سعید گفتم: سعید! این فشاری که داره میاد، احتمال می‌دم عقب‌نشینی بشه. بیا این بچه‌ها را بذاریم تو ماشین‌هایی که از عقب می‌آیند که جا نمونند. گفت باشه.

راوی در ادامه گفت: من و سعید حسنی و شهید عباس زال مجروح‌ها را می‌بستیم که دیدیم یک سری ماشین‌های 106 و تانک و پی‌ام‌پی به سمت عقب می‌آیند. ‌ایستادم وسط جاده. جاده آنقدر باریک بود که یا باید از روی ما رد می‌شدند یا اینکه می‌ایستادند. با  ایستادن هم احتمال خطر اینکه هر لحظه خمپاره و راکت بخورند وجود داشت. من با عصا ایستاده بودم وسط جاده، تا ماشین‌ها می‌ایستادند، سعید و عباس چند نفر از مجروح‌ها و شهدا را داخل ماشین می‌انداختند. راننده‌ها گمان کردند پای من همان‌ موقع قطع شده و می‌گفتند: برادر بپر بالا برویم،‌ جای ایستادن نیست. جوری شد که سعید و عباس دیگر توان نداشتند بچه‌ها را بلند کنند و داخل پی‌ام‌پی بگذارند. من از راننده خواهش ‌کردم یک لحظه بایستد تا ما اینها را جابه‌جا کنیم. سعید و عباس جنازه‌ها یا بدن‌های مجروح بچه‌ها را بلند می‌کردند؛ من با گردن و کولم می‌رفتم زیر اینها و روی تانک یا هر جایی که بود هول می‌دادیم.

جاده را به شدت می‌کوبیدند. به پیشانی رضا نقاش‌خوش ترکش خورده و خون شاید به ارتفاع دو متر بیرون می‌زد. من فکر می‌کردم آن موقع شهید شده است. یک پد روی پیشانی‌اش گذاشتم و بستم. به عباس گفتم برو پشت خاکریز، تعداد سه نفر‌مان در جاده زیاد است. عباس داشت می‌رفت که از پشت، یک خمپاره 120 خورد لب جاده. این‌طرف و آن طرف جاده هم آب بود. یک لحظه برگشتم دیدم ترکش به پیشانی عباس خورده و شهید شده. سعید گفت: چی شد؟ گفتم: هیچی تمام شد. عباس هم شهید شد.

روی جاده فقط عباس و رضا نقاش‌خوش مانده بودند. یک ماشین 106 ‌آمد، پریدم وسط جاده التماس کردم که تو را به خدا بگذارید این بچه‌ها را داخل ماشین بگذاریم. راننده گفت: شهید شدند بگذار بمانند. گفتم: نه. من هم قسم می‌خوردم که اینها بی‌هوشند! خودم فکر می‌کردم شهید شدند که رضا نقاش‌خوش را بغل راننده 106 و عباس را زیر لوله 106 گذاشتیم. نمی‌دانم رضا چطور زنده مانده بود! بعداً هم به شوخی می‌گفت: ممد اگر من را نمی‌بستی و می‌گذاشتی بمانم، اقلاً خانواده من جزو خانواده شهدا می‌شدند، بنیاد شهید یک چرخ خیاطی به مادرم می‌‌داد! این را همیشه می‌گفت و می‌خندیدیم. رضا نقاش‌خوش بعداً در عملیات بیت‌المقدس2 به شهادت رسید.

راوی ادامه داد: هوا که تاریک شد، از سه‌راهی شهادت گذشتیم و وارد کانال شدیم. یک لحظه در کانال خیلی درگیری ذهنی پیدا کردم. با خودم گفتم: فلانی تو که به قول معروف تکلیفی نداری، تو اسیر بودی، جانباز شدی و برای کسی هم که مجروح است که... و در یک آن خدا‌خدا می‌کردم فرمانده تیپ یعنی حاج نصرت‌الله اکبری من را ببیند و بگوید رستمی تو حق نداری بیایی جلو! بعد از آن پای سالمم را به زمین و یکی دو بار هم سرم را به دیوار کانال کوبیدم که این چه فکری است می‌کنم. از خداوند کمک خواستم. وقتی فرمان دادند بلند شوید از کانال بیرون بزنید به سمت دشت بروید، خدا رو شکر آن ترس، فکر و خیال در کانال ماند. یادم است امر کرده بودند وقتی منوّر می‌زنند یا تیراندازی می‌شود همه باید بخوابند. شب هم یک مقدار باران آمده و زمین خیس بود. یکی دو بار خوابیدم زمین و بلند شدم دیدم دست‌هایم گِل‌آلود است و چون دستم سر می‌خورد دیگر نمی‌‌توانستم با عصا راه بروم. در ذهنم با خدا صحبت کردم و گفتم درسته فرمانده‌مان گفته باید بخوابی، ولی من دیگر نمی‌خوابم. خدایا جوری حلش کن. بعداً دوستان می‌گفتند ما خوابیده بودیم و می‌دیدیم تیر رسام از لای عصا و زیر پاهایت می‌رود. من آن موقع متوجه نشده بودم.

راوی در ادامه گفت: به خاطر دارم اصغر صابری روی تعدادی تانک رفت و آنها را منهدم کرد. تا سه کیلومتری و نزدیکی بصره  به یک جاده آسفالته رسیدیم. گفتند: آقا همین جا باید پدافند کنیم. یکی دو بار عقب و جلو شدیم و سنگر درست کردیم. این سنگر درست کردن برای من خیلی سخت بود. فرمانده، حاج نصرت‌‌الله اکبری، حدود ساعت یازده پیش از ظهر امر کردند که به بچه‌ها بگو قرار است عقب‌نشینی شود. بچه‌های مجروح هر چه می‌توانند عقب بروند. من در خط داشتم بچه‌های مجروح را می‌بستم که همان حین یکی از مجروح‌ها روی عصای من نشست و عصایم کج شد. آمدم درست کنم، از وسط شکست. عصای زاپاس هم نداشتم. شروع کردم به بچه‌ها گفتم فرمانده گفته هر کسی می‌تواند به عقب برود و من خودم هم شروع کردم عقب رفتن. حالا ده متر که از خاکریز جدا ‌شدیم، در تیررس چهارلول عراقی‌ها قرار ‌گرفتیم. یک تپه‌مانند بود. چهارلول را آنجا گذاشته و نفرات را می‌زدند. بماند که تانک‌ها دورمان زدند. هلی‌کوپتر بالای سرمان آمد و دید که ما تجهیزات زیادی نداریم. من با عصای شکسته و با دوستان مجروح حدود دو و نیم کیلومتر عقب ‌آمدیم تا در تیررس عراقی‌ها نباشیم و بتوانیم به عقب برگردیم.

 

ادامه دارد

 

 

[1] . سرپل؛ پل مرتبط با غرب کانال ماهی، توسط رزمندگان یگان‌های عملیاتی در کربلای5 از جمله فرماندهان لشکر27 حضرت رسول(ص) به این نام خوانده شده است.



 
تعداد بازدید: 4480


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»