حرکت به سوی پاوه

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

16 مرداد 1402


اخبار وحشتناک پاوه به مرکز می‌رسید، و دستور کمک نیز به ارتش و سپاه پاسداران داده می‌شد، ولی نتیجه‌ای نمی‌داد، و بیم آن می‌رفت که پاوه نیز به سرنوشت شوم مریوان دچار شود و قتل‌عام فجیعی توسط حزب دموکرات و چپ نمایان دیگر در آن صورت گیرد.

از طرف دولت وقت، به من مأموریت داده شد که شخصاً به پاوه بروم و سعی کنم که با مذاکره و به طریق مسالمت‌آمیز، مثل مریوان، قضیه پاوه را حل کنم، ‌و از خونریزی بیشتر جلوگیری نمایم.

من نیز به همراه تیمسار فلاحی؛ فرمانده نیروی زمینی، مقداری مهمات و سه نفر از پاسداران نخست‌وزیری، در تاریخ 1358/5/25 با یک هلی‌کوپتر از کرمانشاه عازم پاوه شدم.

هلی‌کوپتر حدود ساعت 5 بعدازظهر بر روی پاوه ظاهر شد و از هر طرف به سوی آن گلوله می‌بارید. بالاخره هلی‌کوپتر بر روی فرودگاه پاوه، نزدیک پاسگاه ژاندارمری، قسمت غرب پاوه پائین آمد. چندین گلوله به آن اصابت کرد. ما تصور نمی‌کردیم که هلی‌کوپتر سالم به زمین برسد. هر لحظه آماده انفجار و سقوط هلی‌کوپتر بودیم، بالاخره هلی‌کوپتر در میان گرد و خاک، در حالی که باران گلوله از هر طرف می‌بارید، به زمین نشست. ما فوراً به خاک افتادیم. سینه‌خیز خود را به پشت دیوار شکسته‌ای رسانده و از آنجا به سرعت به طرف پاسگاه ژاندارمری عقب‌نشینی کردیم. هلی‌کوپتر بلافاصله صعود کرد و بازگشت.

پاسگاه ژاندارمری، ساختمان محکم با دو برج بلند در دو گوشه ساختمان، در پائین کوهی بلند که بر همه منطقه سیطره داشت، از سنگهای محکم با بتون ساخته‌شده، گو اینکه از نظر استراتژیک درجای مناسبی نبود و هر جنبنده‌ای در روی آن از بالای کوه هدف گلوله قرار می‌گرفت. ولی عده‌ای رزمنده از جان‌ گذشته قادر بودند که مدت‌ها در آن به‌خوبی بجنگند.

با تیمسار فلاحی و پاسداران خود دوان‌دوان زیر رگبار گلوله‌ای که از کوه و اطراف بر ما می‌بارید وارد ژاندارمری شدیم. فرمانده پاسگاه (ستوان یوسفی) و چند ژاندارم و چند جوانمرد کرد محلی، با چشمان نگران، و قیافه‌های وحشت‌زده از ما استقبال کردند، ولی وجود من و تیمسار فلاحی برای آن‌ها بزرگترین نقطه اتکا و مایه امیدواری بود، گوئی از گوشه سیاه آسمان نور امیدی می‌تابید. در محیطی از شک و ترس، نسیمی از اطمینان و پیروزی به مشام می‌رسید. لبهای لرزان آنها، چشمهای نگران آنها با نیم‌خنده‌های سرد و کوتاه آن‌ها برای احترام و امید چقدر گویا بود. آن‌ها مرا نمی‌شناختند، فقط می‌دانستند که نماینده‌ دولتم. اما نمی‌دانستند که زاده درد و رنجم و در میدان‌های سخت و خطرناک آب‌دیده شده‌ام. نمی‌دانستند که در معرکه‌های مرگ و زندگی همیشه بی‌باکانه به کام اژدهای مرگ فرو رفته‌ام و با عفریت کفر و ظلم و فساد پنجه درافکنده‌ام. نمی‌دانستند که به استقبال شهادت آمده‌ام و از مرگ وحشتی ندارم. حرکات، سخنان و آرامش طبیعی من به آن‌ها اطمینان می‌داد که دیگر خطر گذشته است و ما تصمیم داریم که به مردم بدبخت پاوه کمک کنیم و از قتل‌عام آن‌ها آن جلوگیری نماییم.

از نقاط مختلف پاسگاه بازدید کردیم و بعد زیر رگبار گلوله به سمت شهر پاوه، مرکز پاسداران به حرکت درآمدیم. راهی زیبا از میان درخت‌های بلند، یک طرف کوه و طرف دیگر دره‌ای کم‌عمق، که در میان انبوه درختان برای مدتی از نظر تیراندازان دشمن محفوظ می‌شدیم، می‌ایستادیم تا پس‌ از دویدن‌های زیگزاگ زیر گلوله‌ دشمن، بتوانیم نفسی به‌راحتی بکشیم؛ تپش‌های تند قلب و نفس‌نفس‌زدنهای کوتاه و سریع خود را با کمی استراحت، آرام کنیم تا دوباره خود را برای جهشی دیگر و حرکتی سریع و صاعقه‌وار آماده نماییم...

پس ‌از طی این راه کوهستانی، به وسطِ شهر پاوه رسیدیم. درحالی‌که گلوله باز هم بر ما می‌بارید.، در گوشه‌وکنار می‌توانستیم کسانی را ببینیم که خود را در پناه دیواری یا درختی... پنهان کرده‌اند و با چشم‌های نگران، حرکات ما را به‌طور دقیق زیر نظر دارند.

بالاخره جهشی دیگر از این اولین میدان شهر پاوه تا محله پاسداران، زیر رگبار گلوله‌های دشمن، با کمال سرعت و شجاعت، با حرکات زیگزاگ کردیم تا بالاخره خود را به خانه پاسداران رساندیم.

خانه پاسداران پاوه

خداوندا! چه منظره‌ای داشت این خانه پاسداران! چه دردناک! چه مصیبت‌زده! و چقدر شلوغ و پلوغ! گویی صحرای محشر است. کردهای مؤمن پاوه از زن و مرد به استغاثه به این خانه پناه می‌آورند. اما جز یأس و ناامیدی ثمره‌ای نمی‌گرفتند. انبوهی از کردهای مسلح و غیرمسلح در پشت در به انتظار کمک ایستاده بودند، آثار غم و درد بر همه چهره‌ها سایه افکنده بود، در همین وقت دختر پرستاری را که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته و خون، لباس سفید او را گلگون کرده بود از در بیرون می‌بردند. آن‌قدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بی‌رنگ شده بود. پاسداران جوان به‌شدت متأثر بودند، 16 ساعت پیش این پرستار مجروح شده بود و از پهلویش خون می‌رفت، نه پزشکی بود نه دارویی که جلوی خون را بگیرد. پاسداران گریه می‌کردند ولی نمی‌توانستند کاری انجام دهند. بالاخره تصمیم گرفتند که جسد نیمه‌جان او را از خانه پاسداران بیرون ببرند تا بیش‌از این باعث تضعیف روحیه‌ها نشود. او را به ساختمان بهداری منتقل کردند که خالی بود و در بالای تپه در مدخل غربی شهر قرار داشت. این فرشته بی‌گناه، ساعاتی بعد در میان شیون و ضجه زن‌ها و بچه‌ها جان به جاندار تسلیم کرد.

وارد خانه پاسداران شدیم، مجروحین در هر گوشه و کناری پراکنده بودند. در وسط حیاط پاسداری اصفهانی که مجروح شده بود و از سر و دهانش خون جاری بود، با صدای بلند سخن می‌گفت. از زمین و آسمان شکایت می‌کرد. هنگامی‌که مرا دید، فوراً شناخت. زیرا در مریوان مدتی با من زندگی کرده بود. کاسه صبرش لبریز شد و به‌شدت فریاد می‌زد. به دولت و ارتش و به همه مسئولین فحش می‌داد که چرا اهمال می‌کنند؟ چرا این‌قدر سستی از خود نشان می‌دهند؟ چرا پاوه را به دست جنایت‌کاران کافر سپرده‌اند؟ چرا گرگ‌ها را به جان بی‌گناهان انداخته‌اند و ساکت نشسته‌اند؟ چرا به پاسداران کمک نمی‌کنند؟ چرا به آن‌ها اسلحه و مهمات نمی‌رسانند؟ چرا به سرنوشت مردم این‌قدر بی‌توجه‌اند؟ چرا ارتش نمی‌جنبد؟ چرا دولت فکری نمی‌کند؟... از دوستان شهید خود یاد می‌کرد که چه وحشیانه به دست دشمن به قتل رسیدند، خیانت‌ها و جنایت‌های دشمن را شرح می‌داد که چگونه می‌خواهند انقلاب اسلامی ما را به شکست بکشانند...

با صدای بلند به دولت و ارتش و همه و همه بد می‌گفت و ضجه می‌کرد و از شدت درد به خود می‌پیچید...

من او را در آغوش کشیدم و بر صورت مجروحش بوسه زدم، و آنقدر او را بر سینه خود فشردم که آرام گرفت. به او گفتم که دولت ما را برای کمک به شما ما فرستاده است. چه اسلحه‌ای و کمکی مهم‌تر از این می‌توانی تصور کنی؟

در گوشه‌وکنار خانه هرکس مشغول کاری بود. مجروحین نیز در اطراف خانه پراکنده بودند. راه پله‌ای به طبقه دوم می‌رفت. ولی این راه‌پله زیر رگبار گلوله دشمن قرار داشت. به ‌سرعت با یک جهش خود را به طبقه دوم رساندم. آن‌جا بود که اصغر وصالی؛ فرمانده شجاع پاسداران پاوه را ملاقات کردم. در اتاقی با حضور تیمسار فلاحی و چند نفر دیگر جلسه‌ای تشکیل دادیم. تفاصیل جنگ را بیان داشتند که بسیار ناامید کننده بود. از 60 پاسدار غیرمحلی فقط 16 نفر باقی‌مانده بودند. آن هم 6 یا 7 نفر مجروح که قادر به جنگ نبودند. بقیه نیز خسته و کوفته و دل‌شکسته و گرسنه که به مدت یک هفته تحت محاصره در سخت‌ترین شرایط با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کردند. اکثر دوستان خود را از دست داده بودند. هیچ امیدی به زندگی نداشتند. آب بر آن‌ها قطع شده بود، زیرا تلمبه موتور آب را که خارج از شهر قرار داشت آتش زده بودند. نان و آذوقه نداشتند. مهمات آن‌ها به پایان رسیده بود. همه مرتفعات شهر به دست دشمن سقوط کرده بود. بیمارستان معروف پاوه به دست آن‌ها افتاده بود و همه 25 پاسدارش به شهادت رسیده بودند. خلاصه وضعی بسیار استثنایی و ناامیدکننده...

در مقابل آن‌ها، نیرویی بین 2000 تا 80000 هزار نفر از همه گروه‌های چپی و راستی، با اسلحه سبک و سنگین همه منطقه را زیر سیطره خود گرفته بودند و از همه کوه‌های اطراف، خانه پاسداران را به‌شدت می‌کوبیدند. هر لحظه کسی به خاک شهادت می‌افتاد و دشمن قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شد.

در جلسه، احتیاجات فوری و ضروری پاسداران را برای حمایت شهر نوشتیم. تصمیم گرفتیم که تیمسار فلاحی هرچه زودتر به کرمانشاه [باختران] بازگردد و احتیاجات مادی و انسانی ما را برآورده کند. آنگاه از خانه پاسداران مجدداً در ظلمت شب دوان‌دوان خود را به پاسگاه ژاندارمری رساندیم تا احتیاجات خود را به کرمانشاه [باختران] با بی‌سیم خبر دهیم. ضمناً از کرمانشاه [باختران] خواستیم هرچه زودتر هلی‌کوپتری بفرستند تا احتیاجات ما را بیاورد و تیمسار فلاحی را به کرمانشاه [باختران] بازگرداند. آن‌ها قول دادند که فردا صبح زود یک هلی‌کوپتر برای این مأموریت به پاوه خواهد آمد.

آن شب را تا به صبح در پاسگاه ژاندارمری، زیر رگبار شدید گلوله نخوابیدیم، زیرا دشمن در تاریکی شب به برج پاسگاه نزدیک شده بود و از فاصله نزدیک ما را هدف قرار می‌داد. هر لحظه فروریختن شیشه‌ای از پنجره یا قسمتی از اتاق به گوش می‌رسید. در همه وقت با تماس با فرماندار و بزرگان شهر درصدد گفت‌وگو با طرف دیگر بودیم تا شاید بتوان قضیه را با صلح و صفا خاتمه داد. ولی متأسفانه هیچ نتیجه‌ای گرفته نشد.

آن شب زیر آتش گلوله‌ها، غرش انفجارها گذشت، و صبح 26/5/1358 منتظر هلی‌کوپتر بودیم که مهمات و احتیاجات ما را بیاورد وتیمسار فلاحی را به کرمانشاه [باختران] بازگرداند. ولی فرودگاه پاوه زیر سلطه دشمن بود و به‌هیچ‌وجه ممکن نبود هلی‌کوپتری در آن محل فرود بیاید، به جست‌وجو پرداختیم. بالاخره محل کوچکی را در بالای تپه‌ای در کنار بهداری در مدخل غربی شهر برای فرود هلی‌کوپتر انتخاب کردیم. سنگ‌های زمین را جمع کرده و با نوشتن ‌H با گرد گچ بر روی زمین و ایجاد علامتی سفید با پارچه بهداری بر روی پشت‌بام، به‌طوری‌که هلی‌کوپتر از بالا بتواند محل نزول خود را پیدا کند، آماده پذیرایی هلی‌کوپتر شدیم... تا ساعت دو بعدازظهر صبر کردیم تا بالاخره هلی‌کوپتر آمد و در همان نقطه نشست. هلی‌کوپتر آب و نان و خرما و مقداری مهمات آورده بود، زیر رگبار گلوله‌های دشمن که از کوه‌های اطراف می‌بارید همه را تخلیه کردیم. عده‌ای از مجروحین را در هلی‌کوپتر جای دادیم و همراه با تیمسار فلاحی آن‌ها را روانه کرمانشاه [باختران] کردیم. لازم به تذکر است که هنگام حمل مجروحین به هلی‌کوپتر، یکی از آن‌ها را وقتی در داخل هلی‌کوپتر روی صندلی نشاندیم، در همان لحظه تیری به شکمش اصابت کرد. ولی فرصت کمک نبود. ترجیح دادیم که هرچه زودتر برود و در کرمانشاه [باختران] به زخم او رسیدگی شود!

نکته دیگری که قابل تذکر است آن‌که عده‌ای از مردم و به‌خصوص از میان پاسداران کُرد بعضی غیرمحلی که به بقای شهر امیدی نداشتند می‌خواستند با هلی‌کوپتر به کرمانشاه [باختران] بروند، و هنگام نزول هلی‌کوپتر جمعیت کثیری به هلی‌کوپتر هجوم آوردند که سوار شوند. حرف هیچ‌کس را نمی‌شنیدند. من آن‌قدر عصبانی شده بودم که مجبور شدم چند نفر را به‌زور از هلی‌کوپتر جدا کنم یا بعضی را بزنم، به یکی آن‌چنان ضربتی زدم که بیهوش شد و بر زمین افتاد. رسماً اعلام کردم که فقط شهدا و مجروحین بازمی‌گردند و بس!

از تیمسار فلاحی خواسته بودم که هر ساعت یک هلی‌کوپتر بفرستد تا کشته‌ها و مجروح‌ها را تخلیه کنیم، غذا و آب و آذوقه و نیروهای کمکی هم وارد کنیم... هلی‌کوپتر تیمسار فلاحی با این امید به آسمان رفت. ما مشغول کار شدیم تا خود را برای استقبال هلی‌کوپترهای دیگر آماده کنیم. هلی‌کوپتر دوم ساعت 4 بعدازظهر آمد. مقداری آب و نان و مهمات با خود آورد. تعجب آن‌که در هیچ‌یک از این دو هلی‌کوپتر نیروی کمکی نیامد، درحالی‌که بیش‌ازحد احتیاج به نیرو داشتیم. حتی در همه آن روز سخت و خطرناک فقط دو بار هلی‌کوپتر آمد. درحالی‌که روزهای قبلی سابقه داشت که گاهی پنج هلی‌کوپتر در یک روز به پاوه می‌آمدند و می‌رفتند. ولی گویا مرکز فرماندهی در کرمانشاه [باختران]، پاوه را ساقط‌شده فرض می‌کرد و اعزام نیروی جدید و مهمات را خسارت به حساب می‌آورد! و آن‌ها را به امان خدا رها کرده بود!! از نظر و دشمن، می‌رفت که شهر پاوه نیز مثل شهر مریوان سقوط کند. حتی من خود به این باور رسیده بودم که کار از کار گذشته است. با این نیروهای موجود و عدم اهتمام مرکز و عدم اعزام نیروهای تازه‌نفس، هیچ امیدی به بقای شهر نیست.[1]

 

[1] منبع: کتاب کردستان، بنیاد شهید چمران، 1364، ص 55.



 
تعداد بازدید: 891


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»