سیصد و چهل و یکمین برنامه شب خاطره-2

دریادلان

تنظیم: لیلا رستمی

28 تیر 1402


سیصدوچهل‌ویکمین برنامه شب خاطره پنجشنبه 3 آذر 1401 با عنوان «دریادلان» با روایتگری رزمندگان، ایثارگران و آزادگان سرافراز نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه امیر دریادار دوم خلبان کرامت شفیعی‎فرد و آقای فرنوش سیف‌اللهی‌‌فرد به بیان خاطرات پرداختند. اجرای این شب خاطره را اکبر عینی و محمد قاسمی‌پور با هم برعهده داشتند.

راوی دوم برنامه آقای فرنوش سیف‌اللهی‌فرد متولد 1328 در آستارا بود که به بیان خاطرات خود پرداخت. وی گفت: پس از انقلاب ابتدا هفت سال در سازمان برنامه و بودجه، دوره مدیریت برنامه‌ریزی را زیر نظر استادان این رشته گذراندم. سپس در سال 62 ـ  1361 در بنیاد مسکن خدمت کردم و پس از شش ماه که دیدم جَنَم، توانایی، روحیه و کشش کار اجرایی را برای واگذاری زمین ندارم از مسئولین اجازه خواستم و به سازمان برنامه و بودجه برگشتم. بعد از 10 روز امر کردند که به بنیاد مهاجرین جنگ تحمیلی بروید. در حالت شوک پذیرفتم! گفتم: من آنجا باید چه کار کنم؟! مسئولیت و کار چیست؟ گفتند می‌روی یاد می‌گیری. از آنها خواهش کردم من را به قسمت‌‌های فنی بفرستند تا کار را تا پای جان انجام دهم. فکر می‌کردم در چارچوب اداره می‌توانم جایی پشت میز بنشینم و حرف بزنم.

راوی ادامه داد: دومین روز دیدم که حرکت به طرف مناطق جنگی آبادان و خرمشهر است. با دو سه نفر از دوستان مشورت کردم و خدمت آیت‌الله خوانساری در مسجد صاحب‌الزمان رفتم و گفتم استخاره کنید و من را راهی کنید. از آن روز به مدت یک سال خانه نبودم. سعید خوشدل نیکخو همکار من در سازمان برنامه و بودجه بود که در بحبوحه جنگ خرمشهر همدیگر را دیدیم و عراقی‌ها او را جلوی چشم من گرفتند و شقه‌اش کردند. از آن زمان دیگر احساس دِین می‌کردم. بپذیریم که در این موقع دیگر احساس نقشی پیدا نمی‌کند؛ آدم دنبال تکلیف را می‌گیرد و من هم دنبال این کار رفتم.

از بهمن‌شیر به این‌ طرف، تخلیه جنگ‌زدگان عزیز و بزرگ خودمان را انجام می‌دادیم و آن‌ها را به شهرهای دیگر منتقل می‌کردیم؛ ولی در جایی به شدت گیر کردم و آن هم پل مارد بود. از آقایان خبری نبود و ما به‌سختی خانواده‌ها و فقط خانم‌ها و بچه‌ها را منتقل می‌کردیم. حدوداً شش تا جیپ استیشن آذوقه داشتیم؛ آذوقه که دیگر چه عرض کنم در حد نان و اینجور چیزها بود. در پل مارد واقعاً مستأصل بودم. خدایا! آب نداریم، بچه‌ها!

در آن مسیر فرد جوانی تقریباً با قد و چهره کوچک با نیروهایش پیاده رد می‌شدند. گفتند این فرمانده لشکر است و با نیروهایش از کرمان آمده. من بی‌محابا و بدون اینکه اسمش را بپرسم گفتم: آب داری به ما بدهی؟ گفت: من برای لشکرم دویست و پنجاه تا قمقمه دارم، چقدر می‌خواهی؟ گفتم: این همه خانم و بچه. گفت: خب باشد، صد تا مال من، صدوپنجاه تا مال شما. مثل اینکه دنیا را به ما دادند. آن موقع من او را به‌عنوان یک فردِ از کرمان آمده می‌شناختم و بعدها فهمیدم این جوان سردار شهید قاسم سلیمانی است.

سنگینی تدارکات و به‌خصوص آب و مواد غذایی و البسه بیداد می‌کرد، تا این جنگ‌زده‌ها را سریع به طرف شهرهای علی‌گودرز، ازنا، شیراز و اصفهان رد کنیم. در مسیر خیلی درگیر شدیم ولی خودمان آماده می‌شدیم که به طرف خرمشهر برویم. در خرمشهر درگیری‌ها به شدت ادامه داشت. سی‌وچهار نفر تکاور بی‌نظیر هر کدام چهل نفر را نفله کردند! باورتان نمی‌شود! یعنی انسان‌هایی که همه چیز را رها کرده بودند و برای دفاع آمده بودند. اسلحه نداشتم ولی دنبال کاری بودم که انجام بدهم.

خاطرم هست شهید محمد جهان‌آرا و عبدالرضا موسوی فرمانده و جانشین ایشان مدام به من می‌گفتند: برای چی داری می‌دوی؟! گفتم: من فقط ماندم که برای این مردم چه کاری انجام دهم. طرف محله شیف رفتیم. صاف بود؛ البته برگشت برای من سخت بود. دیدم تکاوری شکمش باز شده و خونین و مالین می‌آید. کاری از دستم برنمی‌آمد. دو تکاور تفنگ‌دار دریایی به من گفتند: پارچه را بده، گفتم بابا! این شکمش را ببندید کزاز می‌گیرد می‌میرد. گفتند: تو فقط خوب گره بزن. من شکم او را می‌بندم. حالا این را چه کسی به من می‌گوید؟! امیر حبیب‌الله سیاری که بعدها فرمانده نیروی دریایی ایران شدند. من که نمی‌دانستم، ولی جوان تَرکه‌ای، شدید سِور[1].

آقای میرعمادالدین فیاضی کتاب تکاوران خرمشهر را نوشتند. خیلی خوشحالم کسانی این خاطرات را نوشته‌اند. تفنگ‌داران زبده که رهبرشان هم ناخدا یکم تکاور هوشنگ صمدی کلخوران بود که من ستایشش کردم. قدم به قدم در هر نقطه حصر آبادان بودم و منطقه را از نزدیک دیدم. فقط کارهایی که در توانم بود و به من اجازه می‌دادند انجام می‌دادم. اسلحه نداشتم، یک عدد اسلحه M1 به من دادند که دوبار گلوله‌اش گیر کرد و نتوانستم بزنم؛ دیدم هیچ‌کاری نمی‌توانم بکنم.

راوی در ادامه گفت: اجازه می‌خواهم چهار خواهری که در آبادان اسیر شدند نام ببرم؛ سرکار خانم فاطمه ناهیدی، خانم شمسی بهرامی، حلیمه آزموده و سر کار خانم معصومه آباد که کتاب «من زنده‌ام» از ایشان معروف است و ما به این افراد افتخار می‌کنیم.

راوی در ادامه خاطرات خود از کردستان نیز گفت: ‌به ما دستور داده بودند حتماً طرف کردستان را پوشش بدهید و اجازه ندهید از ارتفاعات پایین بیایند. با بیست ‌و دو  قاطر و دوازده دستگاه سواری، آرد، لباس، پارچه و هر امکاناتی که فکرش را بکنید ‌بردیم. من و راننده مسیر را اشتباهی رفتیم. در مسیری که به طرف روستای شمشیر پاوه می رفتیم دیدیم خدای من! بچه‌های بسیجی را با سنگ سلاخی کرده و سیزده نفر را سر بریده بودند. راننده به من گفت: پدرسوخته! من را آوردی اینجا شهید بشوم بعد تو بروی زن من را بگیری؟ حالا من دست‌ها و پاهایم بسته، گفتم خدایا این چی می‌گوید! من کجا هستم؟! ما را گرفتند و بعد از سه ماه و سه روز آزادمان کردند. بعد من این جمله را برای حاج حسین لشکری می‌گفتم: چی می‌گی تو هجده سال! من سه ماه و سه روز.... - به حالت کشیده می‌گفتم- حسین خدا رحمتش کند می‌خندید و می‌گفت: تو راست می‌گی! گفتم: حسین خیلی من را زدند. گله‌هایم را به حسین می‌گفتم ولی حسین پرواز کرد و رفت و ما هنوز ماندیم.

آقای فرنوش سیف‌اللهی در پاسخ مجری که از او خواست قصه اسمش را هم بگوید گفت: پدرم پزشک بود و با آقای دکتر سمیعی دوست بودند. قرار بر این شد که پدر من برای پسر او اسم بگذارد، ایشان هم برای من. اسم من را فرنوش گذاشتند. گفتند پزشک هخامنشی بوده و پدرم آرزو می‌کرد که وقتی من دیپلمم را گرفتم به لبنان بروم و پزشکی را در آنجا بخوانم. پدرم در دوازده سیزده سالگی من فوت کرد. من ماندم و هزار و یک آرزو که پزشک بشوم.

راوی ادامه داد: برخی مواقع اسم کوچکم من را دچار مشکلاتی می‌کند. اکثراً فرنوش را به‌عنوان خانم حساب می‌کنند و من حتی زمان اعزام به جبهه‌ها هم با مشکل برخورد می‌کردم. مثلاً باید برای گذراندن دوره ویژه‌ای به آلمان می‌رفتم. به خاطره مسائل امنیتی به گیت مسئولین رفتم. گفتم: «در بلیط من نوشته شده خانم.» سه روز در آنجا ماندم تا دوباره رفتند و برای من بلیط گرفتند بعد به آلمان رفتم. یعنی اینجور شرایطی پیش می‌آمد.

وی دوباره به خاطره گرفتن صدوپنجاه قمقمه از شهید قاسم سلیمانی اشاره کرد و گفت: من دیگر شهید سلیمانی را ندیدم تا یک روز با آقای لشکری برای پرواز بندرعباس به تهران نشسته بودیم. در بیشتر پروازها من در خدمت شهید حسین لشکری بودم، امیر شفیعی هم بودند. دیدم سردار سلیمانی تشریف آوردند داخل. من بلافاصله از جایم بلند شدم و عرض ادب کردم. ایشان فوری حسین را بغل کردند و بوسیدند، گفتم: آقا ببخشیدا! مثل اینکه ما ازتان ده پانزده تا قمقمه گرفتیم. گفت: ده پانزده تا نبود، صدوپنجاه تا بود! به ایشان گفتم حالا که در پرواز هستید می‌توانم کاری انجام بدهم؟ آقای لشکری گفتند: از آن نوشته‌ها یکی برایش بنویس. کاغذ تذهیب همراهم بود. درجا برایشان شعر حافظ را نوشتم و تقدیم کردم:

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

 که در طریقت ما کافریست رنجیدن

گفت: تو خطاطی؟ گفتم: نه باور کن نه. من معلم خوبی داشتم. آن موقع سال‌های ابتدایی مدرسه وادارم کرد بنویسم. آن شب هم برای شهید سلیمانی همین غزل را نوشتم. گرفت، گفت: حسین شما امضا کن. گفتم: ببخشید! مثل اینکه من نوشتم! گفت: تو بنویسی ننویسی کار ندارم، من با حسین کار دارم. مرد بزرگواری بود. به ما قول داد که سفر بعدی کنارش باشیم ولی خب شرایط فرق کرد. در زمان دکتر شیخ‌الاسلام که سفیر بودند پنج بار برای مأموریت به لبنان رفتم. ایشان امر کرده بودند که به بقاع بروم. به علت شرایطی بعد از مدتی دوباره برگشتم و به حسین [لشکری] گفتم زمان کم بود ولی خیلی غنی بود.

راوی خطاب به جوانان گفت: به واقعیت‌های زیبای اسم مبارک شهدا فکر کنید. این شهدا چه کسانی هستند!؟ قرآن را می‌فهمیدند، عاشق رسول‌الله بودند. یادم نمی‌رود نزدیک بود در فکه شهید شوم. راه را اشتباهی رفته بودیم. بلافاصله یک جوانی آمد، گفتم: آقا من راه را گم کردم، باید دوباره به طرف خرمشهر برگردم. گفت: اصلاً می‌دانی اینجا کجاست؟ گفتم: نه به خدا من هیچی نمی‌دانم. گفت: دو ساعت دیگه حداکثر باران گلوله و توپ و تانک و هواپیماست. گفتم: اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت: ما داریم مین جمع می‌کنیم. راه باز می‌کنیم، معبر درست می‌کنیم. گفتم: ما چطوری برویم؟ گفت: دنده عقب رفتی زنده‌ای، ولی اگر با ماشین دور بزنی رفتی روی مین. روحش شاد، نام این جوان شهید حسن نجیمی بود. از اطراف اصفهان آمده بود و همیشه مدیونش هستم. نه فقط به من بلکه به خیلی‌ها کمک کرد. من دیدم لباس‌ها و پوتینش را درآورد، گفتم: داری چه کار می‌کنی پسر؟ گفت: شما برو، من کارم را با دوستم انجام می‌دهم. ده دقیقه بعد این‌ها رفتند روی هوا. مسیر طوری بود که نمی‌توانستند کاری بکنند. با مین پرواز کردند. این جوان‌ها قطعاً راه‌ها را بهتر از من می‌فهمند. نسل ما نسل قاسم و نسل پویایی است. کتاب‌های خوب را تهیه کنید و در مدارس، دانشگاه‌ها و جاهای دیگر بگذارید یا می‌خواهید بفروشید یا می‌خواهید بدهید همان‌جا بخوانند. من ششصد جلد کتابی که درباره شهید برونسی بود به سوئد فرستادم. عمر و عزت مقام معظم رهبری پایدار باشد، ایشان ما را نسبت به فرهنگ مهاجم و بیگانه بیمه و واکسینه می‌کنند. ان‌شاءالله جوانان ما هم کتاب‌خوان باشند.

پایان

 

[1]  سِور: جدی و سخت‌گیر، محکم و پیگیر دنبال کاری را گرفتن.



 
تعداد بازدید: 1142


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»