مگر چشم تو دریاست

روایت مادر شهیدان محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی

محیا حافظی

20 تیر 1402


«مگر چشم تو دریاست»، به قلم جواد کلاته عربی، روایت انسیه جُنیدی مادر 4 شهید در بهار 1401 توسط انتشارات ایران منتشر شد. عنوان جلد کتاب در طرح چشم نوشته شده و در عنوان فصل‌ها هم کلمه «چشم» به کار رفته است. به نظر می‌رسد نویسنده، خواسته با این ترفند خواننده را مجاب به خواندن تمام فصل‌‎ها کند تا راز و رمز کلمه چشم را کشف کند؛ چشم‌های پدر، چشم‌هایت روشن، چشم‌ها می‌بینند، چشم‌ها می‌گریند، چشم‌های منتظر و مگر چشمان تو دریاست! عنوان 6 فصلِ‌ کتاب هستند؛ به انضمام آلبوم تصاویر و فهرست اعلام.

تا حدی می‌توان بین نام فصل‌ها و متن روایت، ارتباط پیدا کرد؛ اما واضح‌ترین آن در آخرین جمله متن کتاب آمده است: «...این چشم‌های من دیگه اشک نداره آقای دکتر... خشک شدن.» دکتر گفت: «حاج خانم، مگه چشم تو دریا بوده؟!»

کتاب، 240 صفحه دارد و در 500 نسخه با بهای 72 هزار تومان منتشر شده است. البته در صفحه شناسنامه آمده است: «این کتاب قبلاً در انتشارات روایت فتح و نشر شهید کاظمی در 5 نوبت و 5 هزار نسخه به چاپ رسیده است.»

ماجرای کتاب از شهر پیشوا در خانه و خانواده‌ای سنتی آغاز می‌شود. راوی در بیان خاطرات کودکی و نوجوانی خود سبک زندگی ایرانی_اسلامی را  با فرهنگ محلی تلفیق کرده است. پس از ازدواج با پسرعموی طلبه خود، زندگی راوی در شهر قم بیان می‌شود. این ماجرا تا حوادث انقلاب و بازگشت دوباره به پیشوا ادامه دارد. حاج احمد جنیدی؛ پدر خانواده، پس از انقلاب، به امامت جمعه شهرستان رودسر منصوب می‌شود. با شروع جنگ و ازدواج پسرها، فعالیت اجتماعی و انقلابی خانوده جنیدی پررنگ شده است. راوی علاوه بر بیان خاطراتی از دوران شهادت فرزندانش، در بخش‌هایی از کتاب به بیان فعالیت‌های انقلابی خانواده و همسرش در پشتیبانی جبهه‌ها می‌پردازد.

نویسنده در این کتاب با نثری زنانه خاطرات این مادر را در قالب روایتی قصه‌گونه ارائه می‌کند. در راهپیمایی‌‌های تهران با عروس و دخترها شرکت داشته‌اند. «...31 شهریور 1359 جنگ شروع شد. اخبار ساعت 2 بعدازظهر فرودگاه مهرآباد را نشان داد. چند تا هواپیما داشتند توی آتش می‌سوختند. می‌گفتند عراق چند فرودگاه دیگر را هم زده است. پنجم مهر، محمد خودش را به پادگان معرفی کرد...»(ص105)

نصرالله، سومین فرزند و نخستین شهید خانواده، 18 دی 1359 در عملیات نصر شهید شد. نصرالله جنیدی عضو ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران بود. 75 روز بعد پیکرش آمد. عراق او را در آب انداخته بود.

شهید دوم خانواده، آخرین پسر، رضا بود. صبح فردای مراسم هفتم نصرالله، رضا که 15 سال داشت، اجازه جبهه گرفت؛ اما پدرش اجازه نداد. برج چهارِ سال بعد رفت آموزشی بسیج؛ بالاخره سال 1361 اجازه پدر را گرفت و 4 اردیبهشت 1362 شهید شد. بعد از ۱۳ ماه در سال 1363 در مرحله پاکسازی که رزمندگان کُرد مسلمان انجام دادند، پیکر رضا را آوردند، در حالی که چند پاره استخوان و بادگیر و یک پلاک بیشتر نبود. رضا، کوچک‌ترین پسر خانواده، از بسیج رودسر به جبهه غرب اعزام ‌شد و در همان اعزام اول به شهادت رسید. ضد انقلاب با آگاهی از اینکه او فرزند امام‌جمعه است، بر سر تبادل پیکر او از نیروهای ایرانی 30 هزار تومان پول طلب کرد، اما با مخالفت پدر و مادر شهید روبرو شد.

محمد، سومین شهید و پسر ارشد خانواده، در آغوش برادرش در جزیره مجنون به شهادت رسید. ۱۴ سال پیکرش مفقود بود. به عنوان بسیجی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) در عملیات خیبر در حالی به شهادت رسید که برادرش عبدالحمید، ناظر شهادتش بود و نمی‌توانست پیکر برادرش را به عقب برگرداند. حمید، لحظه شهادت محمد را دیده بود. کنارش بوده؛ با فاصله یکی دو متر.

در نهایت، حاج‌عبدالحمید هم در همین منطقه جزیره مجنون شیمیایی می‌شود؛ بعد از شهادت محمد دچار موج‌گرفتگی و بعد از فوت پدر، شهید می‌شود.

«... در مراسم محمد حاج‌آقا حالش خوب نبود؛ یکی دو ماه در خانه بستری بود و پس از بیماری فوت کرد. حمید بعد از دو سال تحمل درد، 21 اسفند 1379 رفت پیش برادرهای شهیدش.»(ص194) 



 
تعداد بازدید: 1437


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»