آنهایی که می بخشند

محبوبه میرقدیری


پرده اول؛ همشهری های من حتماً به یاد دارند قصه مردی را که در صبحدم روزی از روزهای بهار در پیاده رو خیابانی شلوغ به قتل می رسد. شرح واقعه را من به این صورت شنیدم و البته نه یک بار که بارها و بارها و بارها و با آب و تاب فراوان. او آدم شروری بود. مزاحم مردم می شد و باج خواهی می کرد. بدمست شب و نیمه شب در کوچه ها عربده می کشید، از قیافه اش نحسی و پلیدی می بارید و همه - چه پیر، چه جوان - از او می ترسیدند. او که مردی حدوداً 40 ساله بود به راحتی فحاشی می کرده، کتک می زده و با نیش چاقوی تیز و برنده اش خط و خالی به یادماندنی بر تن و بدن آن شیر پاک خورده یی می نشانده که قصد مبارزه و رویارویی با او را داشته و سرانجام می رسد آن روزی که یکی از همین حریفان به ضرب چاقوی او از پا در می آید، می میرد و مرگ او آغاز مرگ دیگری می شود. 30 یا 40 سال پیش که این حکایت را از بزرگان می شنیدم قیافه مقتول نه تنها در نظر من که شنونده یی خردسال بودم مظلوم و پاک و شریف بود بلکه در نگاه بزرگ ترها هم او بی گناه محض بود و این یک شیطان مجسم.

برای یکی فاتحه می خواندیم و بر دیگری لعن و نفرین می فرستادیم و شاد و سپاسگزار بودیم از اینکه آدمی تبهکار از میان رفته است.

پرده دوم؛ زمان گذشت و بزرگ ترها به میانسالی و کهنسالی رسیدند و من و همسن و سال های من نیز، از کودکی به نوجوانی و جوانی رسیدیم و... و برق و جلای رنگارنگ این حکایت پاک شد، از بین رفت و باقی ماند یک قصه کوتاه کوتاه کوتاه. دو مرد، دو آدمی که سرپرست و مسوولی دلسوز نداشته اند، دو آدمی که سفره شان تهی بوده و جیب هایشان خالی، در روزی از روزها با باری از عقده و کینه های جورواجور رودرروی هم می ایستند - مصداق و مثال زنده یی از مرد و زور بازویش، مرد و غیرتش، مرد و نترسی و بی باکی اش. خسته تان نکنم، از این رویارویی های قهرمانانه جامعه مردپسند و مردسالار و مرددوست و ناموس پرست ما ابتدا چه کسانی مستفیض می شوند؟ خواهران و مادران و همسران دو طرف. در آغاز اینانند که به چرکابه کلام دو مرد نترس غیور آلوده می شوند و بعد...، یکی شان کشته می شود و آن یکی اگر به حبس گرفتار شود زهی سعادت، نه برای او برای آن دیگری، آن که از پا درآمده. نام او، حکایت کشته شدنش، ناجوانمردانه و ناحق بر خاطره ها می ماند و می ماند و می ماند و بعد سال ها یک باره می بینی که انگار خون ریخته اش پاک می کند رد و نشان اعمال دیگرش را، قهرمانی می شود، مظلوم و مستحق آمرزش و یک زندگی دوباره، حیات جاویدان، و آن دیگری در یادها می میرد، نه نامی و نه نشانی. انگار که از اول نبوده و اما اگر حکایت رنگ و لعاب دیگری بگیرد - کشتن قاتل چه بر چوبه دار و چه در پیاده رو خیابانی شلوغ حالا روایت تازه یی زاده می شود. نام و یاد کشته اول روز به روز و سال به سال کمرنگ و کمرنگ تر می شود و این ماجرای کشته دوم است

- کجا و چه وقت و چگونه و چرا - که باقی می ماند و پیشی می گیرد بر حکایت اول و هر چرا، چرایی دیگر به دنبال دارد و ظن و گمانی دیگر؛ اگر زندگی آرام و آسوده یی داشت، اگر پدر و مادری مقید داشت، اگر مدرسه رفته بود، اگر بی کس نبود، اگر فقیر نبود، اگر تحقیر و آزار ندیده بود. دو کفه ترازو نزدیک به هم می شوند و می گردیم تا پاسخی مناسب برای این همه چرا و چگونه پیدا کنیم. تکرار مرگ پاک کردن صورت مساله است و پیدایش دوباره و ده باره و صد باره آن به شکل هایی پررنگ تر و پیچیده تر. چاقوکش بدمست و باج گیر قدیم کجا و قاچاقچیان و آدم ربایان و سارقان مسلح امروزی کجا، معرکه یی است تمام ناشدنی و در این معرکه آخر زمانی جایگاه دعوا مرافعه های خیابانی پسرهای نوجوان چه خنده دار و چه گریه آور است، پسر و دخترهایی کم سن و سال آنقدر که وقتی به عکسشان نگاه می کنی به نظرت می آید خطاب آقا یا خانم برایشان سنگین است و زود است تا چه رسد به آنکه واژه مرحوم را پیشوند نامشان سازیم. مثلاً بگوییم مرحوم.... نه، نه پرده را عوض کنیم.

آنهایی که می بخشند و آنهایی که جرات برگزیدن راه های تازه تر و بهتر دارند قصه ساز می شوند و قصه ها تاریخ می سازند. تاریخ شفاهی که با هیچ حمله و هجوم و شبیخونی از بین نمی رود.



 
تعداد بازدید: 5150


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 97

یک ربع یا نیم ساعت به حمله نیروهای شما مانده بود. به اتفاق سرباز وظیفه عزیز زهیر، اهل بغداد، در سنگر نشسته بودیم. چند شب بود آماده‌باش کامل داده بودند و ما می‌ترسیدیم استراحت کنیم. شبها با ترس و دلهره زیادی صبح می‌شد. داخل سنگر مسلح نشسته بودیم و از ترس نمی‌توانستیم حرف بزنیم. گاهی چرت می‌زدیم،‌ گاهی یکدیگر را نگاه می‌کردیم، گاهی سرمان پایین بود و به حمله نیروهای شما فکر می‌کردیم و از خود می‌پرسیدیم «چه خواهد شد؟ آیا امشب آخرین زندگی است؟ آیا زخمی خواهیم شد؟ فرار خواهیم کرد؟