خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -1

تنظیم: زهرا ابوعلی

24 اردیبهشت 1401


اعزام به جبهه

در پست فرمانده پشتیبانی پادگان مهماتی بابا‌عباس در خرم‌آباد مشغول خدمت بودم که جنگ شروع شد. هرروز نیروهایی به پادگان می‌آمدند تا مهمات را به جبهه‌ها برسانند. مشتاقانه آن‌ها را به سمتی می‌کشاندم و از آنها می‌خواستم از جبهه برایم بگویند. آن‌ها هم از شنیده‌ها و دیده‌های خودشان می‌گفتند. من هم همه آن حرف‌ها را برای همسرم تعریف می‌کردم.

شب اول تیر ماه 1360 بود. بچه‌ها که خوابیدند، طبق معمول من و همسرم به بالکن رفتیم تا حرف بزنیم. آن شب دلم بدجوری گرفته بود. همه‌اش به آسمان نگاه می‌کردم. همسرم گفت: فریدون! من‌من کرد و گفت: اگر می‌خواهی جبهه بروی مخالفتی ندارم! با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم: راست می‌گویی؟ همسرم سرش را تکان داد و گفت: من نمی‌توانم ناراحتی تو را ببینم. گفتم: احساس می‌کنم از افسرانی که در جبهه سینه به سینه دشمن مردانه ایستاده‌اند و می‌جنگند یک سر و گردن کوتاه‌ترم!

گفت: تو مرد خوبی هستی ولی مدت‌هاست که می‌بینم حتی نسبت به من و بچه‌ها بی‌حوصله شدی. حتی دیگر با شوق و حرارت از جبهه نمی‌گویی.

در حالی که گریه می‌کردم گفتم: ببخشید اگر کوتاهی کردم ولی دست خودم نبود. می‌خواستم بگویم که دوست دارم بروم جبهه، ولی عشق و علاقه به تو و بچه‌ها نمی‌گذاشت. بعد هم نگرانتان بودم که با نبود من چکار می‌کنید، ولی این روزها از خودم بدم می‌آید. فکر می‌کنم مگر افسرانی که در جبهه هستند خانواده ندارند؟

 همسرم در حالی که گریه می‌کرد گفت: ما هم خدایی داریم. هر کاری که فکر می‌کنی درسته انجام بده. دستش را بوسیدم و تشکر کردم و گفتم: خوشحالم که خیالم را راحت کردی!

فردای آن روز با اطمینان خاطر و تصمیم قاطع تقاضای انتقالم به لشکر 21 حمزه را نوشتم و آن را به فرمانده آمادگاه دادم.

 سرهنگ منشی‌زاده با انتقالی‌ام موافقت نکرد و برای منصرف کردن من گفت: شما روزانه ده‌ها کامیون پر از مهمات به جبهه می‌فرستید. از افسرانی که در جبهه می‌جنگند چیزی کم ندارید. در واقع شما هم به طریقی در جنگ شرکت کرده‌اید و خود از آن بی‌خبرید!

 گفته‌های فرمانده آمادگاه گرچه منطقی به نظر می‌رسید اما با آن شرایط روحی که من داشتم برایم قانع‌کننده نبود. با اصرار از ایشان خواستم که با انتقالی‌ام موافقت کند. وقتی برایش مسلم شد در تصمیم خود قاطع هستم و برای رفتن به جبهه پافشاری می‌کنم در زیر نامه انتقالی‌ام موافقت خودش را نوشت و به رئیس رکن یکم آمادگاه دستور داد که از طریق بی‌سیم تقاضای انتقالی مرا به مقامات بالا مخابره کند. چند روز بیشتر طول نکشید که نیروی زمینی با انتقالی‌ام به لشکر 21 حمزه موافقت کرد.

سرهنگ منشی‌زاده برای حمل اسباب و اثاثیه منزلم یک کامیون ارتشی در اختیارم گذاشت. شبانه هر آنچه که در منزل داشتیم بسته‌بندی کردیم و صبح زود به کمک دو نفر از سربازان آمادگاه اثاثیه منزل را بار کامیون کردیم و از خرم‌آباد به سمت تهران حرکت کردیم.

 قبل از غروب آفتاب به منطقه باغ فیض تهران رسیدیم. خانواده همسرم اسباب و اثاثیه داخل ماشین را خالی کردند. به علت کمبود جا، اثاثیه را در یکی از اتاق‌ها روی هم انباشته کردیم تا در آینده بتوانیم فکری به حال آن‌ها کنیم.

 فردای آن روز با بدرقه خانواده به ایستگاه راه‌آهن رفتم. ایستگاه پر از آدم‌هایی بود که بی‌صبرانه منتظر حرکت قطار تهران – اهواز بودند. تعدادی از آن‌ها کسانی بودند که مثل من عازم جبهه بودند.

برای تهیه بلیط به گیشه بلیط‌فروشی رفتم. مسئول گیشه با خوش‌رویی گفت: قطار تهران – اهواز برای رزمندگان صلواتی است. تعجب کردم ضمن این که از ابتکار عملی که اداره راه‌آهن برای ارج نهادن به رزمندگان ارائه داده بودند، قلباً خوشحال شدم.

 در یکی از کوپه‌های هشت‌نفره کنار دیگر همسفران نشستم. نفراتی که در کنار من نشسته بودند عموماً کم سن و سال‌تر از من بودند؛ طبیعت دوران جوانی اقتضا می‌کرد که آنها با هم بگو بخند داشته باشند و با صدای بلند با هم صحبت کنند، در صورتی که این چنین نبود. آنها مانند مردان دنیادیده با وقار تمام در سر جای خود نشسته بودند؛ هر کسی در افکار خود غوطه‌ور بود.

 قطار در ایستگاه قم از حرکت باز ایستاد و برای ادای نماز مغرب و عشا همه از آن پیاده شدیم. ده دقیقه بیشتر طول نکشید که دوباره آخرین سوت حرکت زده شد و قطار به راه افتاد. برای صرف شام هر کسی با خود چیزی آورده بود، ضمن تعارف به همدیگر هر کس مشغول خوردن غذای خود شد. از مختصر شامی که همسرم تدارک دیده بود چند لقمه خوردم. چون جای کافی برای خوابیدن نبود، به طور نشسته خوابیدیم تا اینکه از طریق بلندگوی ایستگاه قطار اعلام شد که مسافران اندیمشک از قطار پیاده شوند. در یک چشم بر هم زدن قطار از مسافرین اندیمشک خالی شد و هر کس به سمتی رفت. در یکی از کامیون‌های ارتش که جلو ایستگاه راه‌آهن منتظر رزمندگان لشکر 21 حمزه بود سوارشدم و با چند نفر از رزمندگان هم‌سفر خود که قبل از من حاضر و آماده در خودرو نشسته بودند به سمت قرارگاه لشکر حرکت کردیم.*

ادامه دارد


*این خاطرات پیشتر در کتاب «خون و شرف» در سال 1389 توسط سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران به صورت محدود به چاپ رسیده است.



 
تعداد بازدید: 2501


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 90

یکی از سربازها گفت «به حرف او اعتنا نکنید. پسرک دروغ می‌گوید. او خائن است. با همین پارچه سفید به جنگنده ایرانی علامت داد و موضع ما را مشخص کرده است وگرنه جنگنده ایرانی از کجا می‌دانست که ما در این منطقه هستیم، حتماً این پسرک خائن علامت داده است.» پرخاش‌کنان به آن سرباز گفتم «یاوه می‌گویی. اینجا خاک ایران است و خلبانهای ایرانی خاک خودشان را می‌شناسند و خوب هم می‌شناسند. دیگر احتیاجی به علامت دادن این طفل نیست.»