بسم الله
دلآشوب از دویدن بیامان عقربهها
برای برادر عزیز آقای محسن کاظمی، به بهانهی رونمایی سایت «تاریخ شفاهی»
1
قاب یک
یادم نیست دقیقاً سالش را. این اندازه خاطرم هست که سالهای اول دانشگاهم بود. با جمعی از دوستان، یک روز عزم کردیم برویم ملاقات؛ خیابان کمالاسماعیل اصفهان، آسایشگاه جانبازان. (بماند که چهقدر اذیت شدیم و شماتت از جانب مسئولین آنجا که: به چه حقی بدون همآهنگی و سرِ خود راهمان را کشیدهایم و رفتهایم آنجا!) دقایق خوشی بود الحق! آن بندهگان خدا چهقدر شاد بودند و چهقدر امیدوار. در اثنای آن تورق کتاب ذهن، بخش جنگ، یکی از دوستان که ما را معرفی میکرد، دربارهی من گفت که ذوق نوشتنی دارم و دستی بر قلم. گفتند و شنیدیم. خندیدند و شنیدیم. گریستند و شنیدیم. ساعتی گذشت. ملاقات تمام شد و ما هنوز سیر نشده بودیم از آن بیانهای خوش و خاطرات شیرین و چهرههای گشاده. وقت رفتن بود. خداحافظی کردم و راهی بیرون شدم؛ که کسی، یکهو، مچ دستم را گرفت. ایستادم. برگشتم طرفش. همانطور که روی تخت خوابیده بود، با لهجهی شیرین اصفهانی، گفت: «شماها که دست به قلمید، چرا نمیآیید این خاطرات ما رو ضبط کنید و بنویسید؟! ما خیلی حرف داریمها!» این را گفت و دستم را رها کرد. آرام آمدم بیرون. چه باید میگفتم؟ چه میتوانستم بگویم؟ توی ماشین، بچهها داشتند حساب سرانگشتی میکردند که حداکثر مگر چندسال دیگر درد با این جماعت مدارا خواهد کرد؟
قاب دو
شب جمعه بود و طبق سنت مألوف خانواده رفته بودیم منزل آقاجان، پدربزرگ همسرم. تلویزیون داشت برنامهای دربارهی رضاخان پخش میکرد. آقاجان، که همیشه از هر بحثی راهی به سیاست میگشاید و نقبی به تاریخ میزند، اینبار و به این بهانه دفتر رضاشاه را گشود. و من هم، باز مثل همیشه، شدم مخاطبش. جایی از سخن گفت: «رضاشاه از کلاغ بدش میاومد. واسه خاطر همین بردندش یه جایی که از قضا پُر کلاغ بود! تبعیدش کردن به موریس.»
فرداشبش، شام جمعه بود و اینبار، باز طبق سنت مألوف خانواده رفتیم منزل باباجان، پدربزرگ خودم. تلویزیون داشت قسمت بعدی همان برنامهی دیشبی را در مورد رضاخان پخش میکرد. باباجان، که پیری ذرهای از علاقهاش به سیاست کم نکرده، طبق معمول شروع کرد به تحلیل و بررسی مسایل سیاسی. و از جمله گریزی زد به رضاخان و همانطور که آن عصای قهوهای سوختهاش را به زمین میکوبید، گفت: «رضاقلدر از قورباغه بدش میاومد. اتفاقاً این ناکسها، انگلیسیا، بردندش تو یه جزیرهای ولش کردن که اصلاً مشهوره به جزیرهی قورباغهها! بسکه قورباغه داره!» داشتم در ذهنم به شباهتهای قورباغه و کلاغ فکر میکردم که صدای فاطمه، همسرم، از خیال درم آورد: «میبینی روایت چه جور شکل میگیره؟»
قاب سه
مادر نوشته بود. و من میدانستم. نوشته بود که بماند. که ثبت شود. برای من؛ برای همسن و سالهای من. خودش این را میگفت. و وقتی در آن آگهی دیده بود که یک نهاد دولتی و رسمی عزم این نگهداری و امانتداری را کرده، خوشحال شد و فرستاد. روز مراسم تقدیر از برگزیدهگان نیامد. نتوانست بیاید. (آخر معلمها، «تعهد خدمت» دارند. نمیتوانند همینطوری، روز اول هفتهای، کلاس و درس و مشق را رها کنند و بیایند پایتخت!) بماند که اصلاً خبر نداشت قرار است برگزیدهای هم در کار باشد. این بود که مرا فرستاد. و چهقدر تلفنی سفارش کرد که «بهشان سلام برسان و بگو آن خاطرهای که نوشتم مال سال 52 بوده، من اشتباهی تایپ کرده بودم 56. حتماً بگو اصلاحش کنند. یادت نره!» و باز برای اطمینان از عروسش خواست که اگر من فراموشم شد، او بگوید.
نام دهنفر برگزیده را خواندند. شما بالا رفتی، و دو سه تا بعد، حمیدآقای داودآبادی، و بعد هم من، به نمایندهگی از مادر.
مراسم تمام شد، اما من هنوز یک کار ناتمام داشتم. گشتم و یکی از مسئولان مراسم را یافتم و پیغام مادر را به او رساندم. خوشحال بودم از انجام مأموریت. اما ... خنده بر لبم خشکید. آن خانم مسئول، نگاهی به قاب تقدیری که در دستم بود انداخت و گفت: بیخیال! شما که دیگه برنده شدین و جایزهتونو گرفتین! دیگه چی میخواین؟!
چیزی نگفتم. سرم را انداختم پایین. چیزی در درونم شکست.
2
آقای کاظمی عزیز!
من نگرانم!
نگران اینکه زمان میگذرد و عقربههای ساعت، بیلحظهای مرخصی، به دنبال هم میدوند. حتا آن ساعاتی که ما همه خوابیم هم.
من نگرانم!
نگران همهی آن چیزهایی که حقیقت نام دارند و در تقابل پشتصحنه و روی صحنهی مراسمها و همآیشها و کنفرانسها و کنگرهها، در لابهلای سکهها، و نیمها و ربعها، در لابهلای لوحهای تقدیر و قاب خاتمهای تشکر و امتنان، در لابهلای تعارف و استدعا میکنم و استفاده کردیم، در بیخیالی مسئولان و مدیرانی که به پُرکردن بیلان کاریشان در سال نوآوری و شکوفایی میاندیشند و کمکردن روی مدیران رقیب و افزودن به نمودارهای رنگی دایرهای و میلهای گزارش خدمت، و بیمسئولیتی کارمندانی که همهی فکر و ذکرشان قدمی از پاداش و مزایا و حقوق آنسوتر نمیرود، و ازدحام اینهمه کاغذ و پوستر و بیلبورد و تبلیغات و تراکت و بنر و بالونهای بزرگ و بادکنکهای رنگی و ایستگاههای صلواتی و ویژهنامههای دههی فجر (به مناسبت انتخابات سال بعد) و ... هزار چیز دیگر؛ گم میشود، فراموش میشود، نفستنگی میگیرد، به زانو درمیآید، میمیرد، ذبح میشود، له میشود، خرد میشود و...!
من نگرانم!
چون میبینم یکی یکی موهای سر پدرم و مادرم و همنسلانشان دارد سفید میشود، یکی یکی اعلامیهی ترحیم نسل پیشینشان دارد در روزنامهها چاپ میشود، و همه جز صدور آگهی تسلیت کاری نمیکنند. من نگران نوشدارهای پس از مرگ سهرابم!
من نگران آنم که ما از انقلاب جز خاطرات زندان، و خاطرات دوران مسئولیت، و خاطرات مدرسهی علوی و نوفللوشاتو و...، چیزی از دل تظاهرات، از دل کوچهها و بنبستها، از پشت دخل مغازهها، از حیاط مسجدها و انباری خانهها، نمیدانیم و نمیشنویم. نگران آنم که از جنگ جز خاطرات قرارگاه و سنگر فرماندهی، چیزی از از داخل سنگرها، از دل سربازخانهها، از پشت کامیونها نمیدانیم و نمیشنویم.
انگار هنوز هم در عصر اینترنت و ماهواره و تلویزیون، در عصر مردمسالاری و دموکراسی و شهروندی، قرار نیست تاریخ ما چیزی فراتر از «تذکرة الملوک» و «تاریخ سلاطین و بزرگان» باشد! گویا هنوز قرار نیست مردم هم دیده شوند. مردمی که اگر نبودند هیچکدام آن رهبران راه به جایی نمیبرند. سربازانی که اگر نبودند بر سینهی هیچکدام از فرماندهان مدال افتخار نصب نمیشد.
آقای کاظمی عزیز!
گاهی، در خیال، فکر میکنم که باید یک ضبطصوت در دست بگیرم و در شهر راه بیفتم و به هر کس میرسم ضبط را بگذارم جلویش و روشنش کنم و آزادش بگذارم تا هرچه دلش میخواهد تعریف کند. آزادش بگذارم که خاطرههاش را پر و بال دهد. خیالش را راحت کنم که هیچ کاری ندارم جز شنیدن حرفهای او. نگویمش که: پدرجان! لطفاً کمی خلاصهتر! چون باتری ضبط دارد تمام میشود. نگویمش که: مادرجان! لطفاً بروید سر خاطرهی بعدی، چون ما محدودیت فضا داریم. بگذارم خودش باشد. اگر آذری است، حرفهاش را ترجمه نکنم. اگر اصفهانی است، سینهای آخر کلماتش را حذف نکنم. اگر داشمشدی است فحشهای رکیکش را قلم نگیرم. اگر بیسواد است غلطهاش را تصحیح نکنم. اگر زبانش لکنت دارد، شیرینزبانی نکنم. اگر روستایی است کت و شلوار بدریخت شهری را به زور بر تنش نکنم. واژه را آزاد بگذارم که لهجه داشته باشد. که ساده باشد. خاکی باشد. خسته باشد. بوی عرق بدهد. بوی سیگار بدهد. زمخت باشد. زخمدار باشد. واژه را بگذارم خودش باشد. واژه باشد.
آنوقت هفتاد میلیون نوار کاست خواهم داشت. نوارهایی که وقت برای پیادهکردنشان هست، اما برای ضبطکردنشان هر لحظه دارد دیر میشود. و حالا که شما این نامه را میخوانید از حالا که من دارم مینویسمش دیرتر است!
فکرش را بکنید ...
راستی!
شده است کسی مچ دستتان را گرفته باشد؟ همانطور که روی تخت خوابیده.
با احترام
محسن حسام مظاهری
22 بهمن 1387
جانا سخن از زبان ما میگویی
دوست عزیز جناب آقای محسن حسام مظاهری
من نیز بسیار نگرانم؛ و بدین سبب در هر کجا و در هر زمانی این نگرانی را بروز میدهم. به دنبال گوشهایی میگردم تا در آن حدیثی را که شما باز گفتید نجوا کنم. دوست دارم به هر که دستم میرسد مچش را بگیرم و ترغیبش کنم به نوشتن خاطرات زندگی و یادداشتهای روزانهاش؛ از کودکی، از والدین، از تحصیل، از محلههایی که در آن بزرگ شدهاند، از محلها، از دانشگاه، از اردوها، از «تعطیلات تابستان خود را چگونه گذراندید؟»، از «علم بهتر است یا ثروت؟»، از «چه پیامی برای مردم ایران دارید؟»، از هوای آفتابی گرفته تا ابری و مهآلود، از قناتها، از صدای کوبش مسگرها بر ظروف مسی، از بوی دود سرب و نیکل سپیدگران، از شانههای بههمخورده تاروپود عبابافان، از کشت سیبزمینی، از پرورش دام و طیور, از سفر, از زیارت، از انقلاب، از جنگ و از ... هرچه که به فکرشان میرسد, هر جه ...
از روی این نگرانی است که به هر وسیلهای که میتوانم با نوشتن مقاله، شرکت در جشنوارهها و همایشها، با نوشتن کتاب، در مصاحبه با مطبوعات و ... و این آخری با راهاندازی سایت میخواهم خطر فراموشی را یادآوری کنم؛که وامصیبتا اگر ذهن تاریخی ملتی دچار فراموشی شود و یا آنکه اشاره کردهاید دچار انحراف و تحریف شود.
برای مقابله با مخدوش شدن هویت و ماهیت تاریخیمان باید بنویسیم و بنویسیم و ذهن خود را از خاطرات سبک کنیم.
در فریاد نگرانی شما من نیز همنوا هستم. واقعا بزرگترین هدف ما از راه انداختن سایت تاریخ شفاهی, دادن تریبون به دست همگان است تا از طریق آن نهضتی از خاطرهنگاری و خاطرهگویی در کشور راه بیفتد. حدود پانزده سال است که مچدستِ من گیر چنین فضایی است و تلاش میکنم قفلهایی از درهای بسته ذهن کسانی که دستم بهشان میرسد باز کنم. ما واقعاً در مقوله خاطرهنویسی و یادداشت روزانهنویسی از غربیها عقب هستیم, آنها شب سر بر بالین نمیگذارند مگر آنکه وقایع روزشان را ثبت کرده باشند.
خیلی از ماها میترسیم، از نوشتن، از روشدن گذشتهامان، از خطاهای زندگیمان و از ملاحظات امروزمان، باید تربیت شویم که هرچیز را در جای خود ببینیم در داوریمان روی افراد و موضوعات باید شرایط و اقتضائات زمان را در نظربگیریم. آدمها را با ظرفیتهای وجودی و زمانی خاص خود آنها نگاه کنیم اگر این طور شود ترسمان میریزد. گاهی هم خود را به حساب نمیآوریم، وقایع زندگیمان را عادی و ناچیز میشماریم. در جشنواره ملی خاطرهها، خاطرهای نوشتم از زمانه پیروزی انقلاب که من یازده سال بیشتر نداشتم. میخواستم در آن خاطره نوشته بگویم قاببندیهای زندگی در هر دوره زیبائیهای خود را دارد. به حاشیه شهر تهران پرداختم و نقش حاشیهنشینها را که هیج به حساب نمیآیند بازگو کردم، دیدم که شد، دیدم که حاشیه میتواند به اندازه متن مهم باشد.می توان گردوغبار را از این نقوش با ظرافت گرفت تا به تصویر اصلی خدشهای وارد نشود. باید در میان بناها و بقایای ذهن دقیق و با ظرافت خاکروبی کرد تا چینی عمر آن ترک نخورد که سال 52 آن بشود 56!
ما خیلی ساده و راحت از آدمها و حوادث پیرامون خود میگذریم، اگر کمی در آن درنگ کنیم خواهیم دید که ناگفتهها و حرفها و درسهایی در آنها است که میتواند حواسها را معطوف خود کند.
این سایت خانه شماست خانه ماست، خانه همه ایرانیهاست، آرزو داریم بتوانیم در این قاب آئینه خاطرات زندگی همه را منعکس کنیم. نمایشگاهی راه بیاندازیم و همه را به دیدن آن دعوت کنیم، بی هیچ محدودیتی، با همه لهجهها و گویشها، با همه بوها و مزهها، با همه خستگیها و سرزندگیها. ورود به این نمایشگاه دعوتنامه نمیخواهد، همگی خود صاحب مجلسایم.
مظاهری عزیز نوشتهات ما را به راهی که در پیشرو داریم امیدوارمان کرد. منتظر تلاشهای دلسوزانهات در این راه هستیم.
30 بهمن 1387
محسن کاظمی