سیصد و بیست و چهارمین شب خاطره -2
خاطراتی درباره اردوگاه موصل
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران
02 تیر 1400
سیصد و بیست و چهارمین برنامه شب خاطره، در روز پنجشنبه ششم خردادماه 1400به صورت حضوری در محوطه باز حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه مهندس مهدی چمران، آقای بیژن کیانی و حجتالاسلام محمدحسن ابوترابیفرد خاطرات خود را بیان کردند. اجرای این شب خاطره را که در آن از کتاب «سلام آقا سید» هم رونمایی شد، داوود صالحی بر عهده داشت.
دومین مهمان برنامه، آزاده بزرگوار آقای بیژن کیانی بود. او در ابتدای سخنانش گفت: صحبت در مورد شخصیت بزرگی چون مرحوم ابوترابی، مسئولیتآور است؛ ولی بنا به تکلیفی که بر دوشم گذاشته شده، من چند خاطره را برای شما بازگو میکنم. من در سه بخش، تأثیر این شخصیت بزرگ را بر افراد برای شما عرض میکنم. نخستین مورد، تأثیر ایشان بر شخصیت اسرای ایرانی است. وقتی ما در اردوگاه موصل 1 در خدمت ایشان بودیم، میدیدیم که ایشان از زمان بیدارباش در صبح تا زمان پایانی شب، همواره مشغول پیگیری امور مربوط به اسرای ایرانی بودند و جز زمان نماز و صرف غذا فرصت دیگری برای امور شخصی نداشتند؛ با این حال روزی یکی از اسرای بسیجی خدمت ایشان رسیدند و گفتند من پیراهنم پاره شده و خیاط هم به من زمان طولانی برای آماده شدن آن گفته است. لطفاً شما وساطت کنید تا کار من را زودتر انجام دهد. ایشان پیراهن را از آن آزاده بسیجی میگیرند و میگویند باشد من صحبت میکنم تا کار شما را زودتر انجام دهند. به شهادت افرادی که در آسایشگاه شماره 14 اردوگاه موصل1 حضور داشتند، مرحوم ابوترابی خودشان شخصاً شبانه و در زمان استراحتشان با چنان ظرافتی آن پیراهن را دوختند که خود صاحب پیراهن هم متوجه نشد که این فرد بزرگوار، پیراهن را با دست دوختهاند.
راوی ادامه داد: در همان اردوگاه موصل1، برای اینکه بتوانند مرحوم ابوترابی را بیشتر کنترل کنند، در مقطعی ایشان را در یک اتاق کوچک چند نفره و پس از آن هم در یک اتاق دو نفره زندانی کردند. فردی که با ایشان در آن اتاق قرار داشت، کسی بود که هیچ رابطه خوبی با اسلام و انقلاب نداشت؛ اما پس از مدتی او برای دوستانش تعریف میکند که وقتی من رفتار آقای ابوترابی را میبینم، این معنویتی که در این مرد موج میزند، مرا تشویق میکند که نماز بخوانم. وقتی این خبر به گوش حاج آقای ابوترابی میرسد، ایشان قسم میخورند من هیچگاه برای اینکه این فرد را تحت تأثیر قرار بدهم کاری انجام ندادم. ایشان فقط کار خودشان را انجام میدادند، اما این اخلاص آنچنان زیاد بود که باعث میشود در فردی که اعتقادی هم ندارد اثر بگذارد. فرد دیگری هم در اردوگاه بود که مرحوم ابوترابی هر موقع او را میدید، به وی سلام میکرد اما جوابی نمیشنید؛ تا اینکه بالاخره بعد از 6 ماه آن فرد پاسخ میدهد و عرض میکند شما بالاخره من را از رو بردید. مرحوم ابوترابی هم قسم میخورند که من فقط برای اینکه وظیفه خود را انجام داده باشم به شما سلام میکردم و هیچ قصد دیگری نداشتم.
این آزاده ادامه داد: فرد جاسوسی که با نیرنگ به این سید بزرگوار نزدیک شده و توانسته بود اعتماد ایشان را جلب کند که در نهایت به شناسایی هویت مرحوم ابوترابی انجامید و باعث شد شدیدترین شکنجهها را به ایشان وارد کنند، زمانی که دوباره به اردوگاهی که مرحوم ابوترابی در آنجا بودند منتقل شد، آنقدر از ایشان محبت دید که با اصرار و التماس خواهش کرد که او را به جای دیگری ببرند، چون تحمل محبتهای ابوترابی را بیش از این نداشت. اینها همه نوع برخورد ایشان با اسرا در سطوح مختلف فکری بود.
راوی در ادامه سخنانش گفت: شاید بیشتر شما نام «تیمسار نذّار»[1] را شنیدهاید. او یک ژنرال بلندپایه منسوب به قبیله صدام و فرد بسیار متکبر، سنگدل و بیرحم بود. روزی که او همراه با شمار فراوانی از نظامیان برای بازدید از اردوگاه رفته بود، مرحوم ابوترابی یک جفت گیوه دستساز اسرا را به این فرد هدیه میدهد و وقتی تیمسار نذار مرحوم ابوترابی را میشناسد، در مقابل عظمت او سر تعظیم فرو میآورد و پس از سلام نظامی به ایشان، دستور میدهد که به خواستههای اسرا توجه کرده و جامه عمل بپوشند. کاظم یک سرباز عراقی و شکنجهگر مخصوص ابوترابی بود. او از انجام هیچ گونه شکنجهای نسبت به اسرا و مخصوصاً مرحوم ابوترابی کوتاهی نمیکرد. اما در مقابل، مرحوم ابوترابی هر وقت ایشان را میدید به احترام جلوی پایش بلند میشد. این مسئله اینقدر تکرار میشود که باعث تغییر در رفتار کاظم میشود و دوستان تعریف میکردند که ما چند باری میدیدیم وقتی آقای ابوترابی در قسمت لباسشویی اردوگاه در حال لباس شستن هستند، کاظم به او نزدیک میشود و با ایشان صحبت میکند. چون این مسئله چندین بار تکرار شده بود، برای ما معما شد و از حاج آقا سوال کردیم که چرا این فرد اینقدر اصرار دارد که کنار شما باشد و با شما صحبت کند؟ مرحوم ابوترابی ابتدا پاسخ نمیدهند اما وقتی اصرار آنها را میبینند میگویند: کاظم شیعه است و مسائل شرعیاش را از من میپرسد. زمانی که میخواستند مرحوم ابوترابی را از اردوگاه ببرند و ماتم و شیون همه اردوگاه را فرا گرفته بود، یکی از افرادی که به شدت گریه میکرد همین کاظم شکنجهگر بود که در آخرین لحظه از فرماندهاش خواهش میکند که خودش آقای ابوترابی را تا اردوگاه بعدی ببرد و به این شکل تلاش میکرد که زمان بیشتری را در کنار این مرد بزرگ به سر ببرد.
کیانی ادامه داد: سرگرد حسن یکی از شکنجهگران سنگدل در اردوگاه مفقودان بود. او به قدری با اسرا بدرفتاری میکرد که وقتی خواستند او را از آن اردوگاه جابهجا کنند، اسرا جشن به پا کردند؛ اما مرحوم ابوترابی به تعدادی از اسرا گفت که به بدرقه او بروید و از او تشکر کنید. وقتی این افراد به نمایندگی بقیه این کار را کردند، او تحت تأثیر قرار گرفت و با گریه از اسرا طلب حلالیت کرد. پس از مدتی هم مقدار زیادی شکر به اردوگاه فرستاد تا بین اسرا توزیع کنند.
این آزاده دوران دفاع مقدس در ادامه سخنانش گفت: سطح سوم صلیب سرخیها بودند. زمانی رئیس هیئت صلیب سرخ به عراقیها پیشنهاد کرده بودند که چون آقای ابوترابی یک عالم دینی است، ایشان را به اردوگاههای مختلف ببرند تا افراد بیشتری از تعالیم ایشان استفاده کنند. بعثیها در پاسخ گفته بودند که او یک عالم دینی نیست بلکه یک سرمایهدار ایرانی است. آن فرد خندیده بود و گفته بود درست است او یک سرمایهدار است اما سرمایه او مادی نیست؛ بلکه سرمایهاش معنویتی است که دارد و ای کاش ملتهای دیگر هم از سرمایه این فرد استفاده کنند. نیکولای بعد از تماسهایی که با مرحوم ابوترابی داشت، میگفت وقتی من به کلیسا میروم و تصویر مصلوب حضرت مسیح را میبینم، ناخودآگاه به یاد سیمای آقای ابوترابی میافتم. فرد دیگری از همین نیروهای صلیب سرخی تعریف میکرد وقتی من با این فرد بزرگ دست میدهم یک آرامش معنوی در وجود من تزریق میشود. این حالتی بود که همه کسانی که با مرحوم ابوترابی در ارتباط بودند به آن اعتراف میکنند.
راوی ادامه داد: زمانی که قرار بود بسیاری از اسرا آزاد شوند، مرحوم ابوترابی و چند نفر دیگر باقی مانده بودند و وقتی آزادگان ایشان را میبینند و اظهار میکنند که ما ناراحتیم که داریم آزاد میشویم در حالی که شما هنوز در بند اسارت هستید، ایشان میفرمایند که من ده سال برای آزادی شما دعا کردم و نماز خواندم و تضرع به درگاه خداوند کردم تا این لحظه را ببینم و امیدوارم شما به سلامت به وطن بازگردید.
کیانی در ادامه صحبتهایش خاطره دیگری از سال اول اسارت را به نقل از آقای مروتی بیان کرد و گفت: اردوگاه به دو دسته مخالفین و نیروهای حزباللهی تقسیم شد و به دلیل اینکه میخواستند از ما بیگاری بکشند، در بین بچهها اختلاف به وجود آمد. به همین دلیل محدودیتهایی از بابت آب و غذا و ساعات استراحت برای ما ایجاد شد که چهار ماه این وضعیت به طول انجامید. در آن شرایط این فرد مدیریت و رهبری آزادگان را برعهده داشت و میگفت که دیگر امکان ادامه این وضعیت برای ما میسر نبود. به همین دلیل یک شب توسل میکند به حضرت زهرا و در خواب میبیند که یک خانم محجبهای به او میگوید که نگران نباش و من فرزندم علیاکبر را به کمک شما میفرستم. وقتی از خواب میپرد از شدت هیجان گریه میکند و برخی از اسرا نیز متوجه قضیه میشوند. فردای آن روز به ما خبر رسید که چند اسیر جدید به اردوگاه آمدهاند. بعد از ملاقات با این اسرا دیدم که یکی از این اسرا فردی است به نام آقای ابوترابی. وقتی من از ایشان نام کوچکشان را پرسیدم بشارتی که حضرت زهرا در خواب به من داده بودند به یادم افتاد. پس از مدت کوتاهی با کمک آقای ابوترابی مشکلات اردوگاه به سامان میرسد.
راوی در پایان صحبتهایش گفت: مرحوم ابوترابی هم همان لباسی را میپوشید که دیگر اسرا میپوشیدند و غذایی را میخورد که دیگران میخوردند. او هیچ امکان مادی نداشت اما با دست خالی توانست آن قافله بزرگ را مدیریت و رهبری کند تا به وطن برگردند. چیزی جز اخلاص مرحوم ابوترابی و اتصال وی به منبع ذات پاک خداوند و روحیه خدمتگزاری و نوعدوستی او باعث این امر نمیشد.
تعداد بازدید: 5066
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3