فرزندی از نسل سلمان
معرفی کتاب «ردّ پای مه»
فریدون حیدری مُلکمیان
13 اردیبهشت 1400
«خیلی پیگیر رفتن به سوریه بودم و از هر طریقی اقدام میکردم... سالها بود که دلم برای دوران دفاع مقدس تنگ شده بود... خیلیها همیشه میگفتند دیگر نسل زمان جنگ تکرار نمیشود، ولی اینگونه نبود، همیشه فرزندانی از نسل سلمان فارسی هستند که در صفحات تاریخ بدرخشند و در این تجارت، برنده این معامله باشند و من به امید اینکه در این صف قرار بگیرم تلاش میکردم و از شهدا خواستم دستم را بگیرند و به این جدایی پایان بدهند...» (ص 12 و 13)
این بیان صریح و صادقانه کسی است که میکوشد در ابتدای خاطراتش نمایی کلی از غرض و نیّت عاجلی به دست دهد که علت و انگیزه پیوستن او به گروه مدافعان حرم را مفهومی مقدس میبخشد؛ و همچنان در نوبتی دیگر با خود کلنجار میرود:
«نشسته بودم و زیارت عاشورا میخواندم، فکر میکردم آیا دچار روزمرگی شدهام؟ آیا میتوانم بعد از جنگ که متأهل شده بودم از خانواده و تعلقات دنیوی خود بگذرم؟ آیا در جنگی که در درونم شروع شده برای رفتن به سوریه، پیروزی با تعلقات دنیوی است یا پشت پا زدن به همه آنها و رسیدن به لقای خدای بزرگ؟ اگر الان واقعاً صحنه کربلا شکل بگیرد، ما کجای این داستان هستیم؟ آیا بهانههای دنیوی نمیآوریم؟ آیا در صحنه کربلا "وهب" میشویم یا "طرماح عدی"؟» (ص 31 و 32)
«ردّ پای مه» خاطرات علی پرشکوهی است که توسط میرعمادالدین فیاضی برای دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری استان گیلان تدوین شده و در 1399 انتشارات سوره مهر در 360 صفحه و شمارگان 1250 نسخه منتشر کرد.
کتاب با یادداشت نسبتاً کوتاهی از حوزه هنری گیلان شروع میشود و ابتدا به طور مجمل به سوریه و اهمیت قرار گرفتن این کشور در یکی از حساسترین و پرآشوبترین مناطق جغرافیایی دنیا اشاره میکند. سوریه در طول تاریخ همواره محل منازعه قدرتهای منطقهای و جهانی بوده تا بر آن سیطره داشته باشند. همچنین در ادامه از ایران یاد میشود که به عنوان کشور همپیمان سوریه در مبارزه با گروه داعش و نیروهای دستنشانده ائتلافهای منطقهای نقشی بسزا داشته و اینکه «حضور مستقیم نیروهای ایرانی در کشور سوریه به عنوان نیروهای مستشاری (مدافعان حرم) پنجرهای جدید را در راهبردیهای جمهوری اسلامی باز کرد و بسیاری از جوانان این مرز و بوم برای دفاع از یک کشور اسلامی به سوریه اعزام شدند که رویدادهای آن همچون رویدادهای دوران دفاع مقدس از ویژگیهای ممتازی برخوردار است که میتواند در خاطرهنگاری و تاریخ شفاهی در ادامه جریان تاریخ شفاهی دفاع مقدس قرار گیرد.» (ص 9)
اینچنین، یادداشت مذکور به علی پرشکوهی، رزمنده سالهای دوران دفاع مقدس ختم میشود: «در سن بازنشستگی به مدافعان حرم پیوست و در سه مرحله راهی سوریه شد تا در مقابل دشمنان بیرحم و افراطی که از هیچ عملی برای پیروزی ابا نداشتند بایستد.» (ص 9)
بعد از یادداشت حوزه هنری گیلان، به بخش اشاره میرسیم که در بیش از هشت صفحه به قلم میرعمادالدین فیاضی به رشته تحریر درآمده و در آن به چگونگی تنظیم و تدوین خاطرات علی پرشکوهی پرداخته شده است و اینکه در نهایت نویسنده خود چگونه موفق میشود آن را در قالب این روایت به سرانجام برساند.
سپس به ترتیب، مقدمه راوی قرار گرفته که در آن نخست از قول حضرت امام (ره) بر مبارزه همیشگی بر نظام سلطه پای میفشارد که در تداوم آن، لبیک به جنگ در سوره میرسد و اینکه در سال 94 «سپاه گیلان، واحد رشت، به این نتیجه رسید تا عدهای را به سوریه بفرستد و در همین سال با فراخوان نیروهای بسیجی زمان جنگ و نیروهای آماده گردان امام حسین (ع) و کادر متخصص خود، یک گردان آموزش دیده فعال را راهی سوریه کرد. گروهی از بهترینهای این یگان در محلی از قبل تعیین شده جهت آموزشهای و جنگ با چریک و زندگی در شرایط سخت و خاص آماده شدند.» (ص 22)
متن خاطرات علی پرشکوهی از صفحه 25 شروع میشود و طی 54 فصل به انضمام سه پیوست تا صفحه 342 ادامه پیدا میکند. بعد هم صفحات مربوط به تصاویر و در انتها نیز نمایه میآید. البته تصاویر فقط به این چند صفحه محدود نمیشود؛ در جایجای خاطرات و در پایان برخی از فصول نیز عکسهایی در ارتباط با موضوع جنگ سوریه گنجانده شده است.
علی پرشکوهی طی سالهای 1394 تا 1396 برای حضور در جنگ با دشمن تکفیری سه بار به سوریه اعزام شد. او خود بخشی از خاطراتش را از دو بار حضور در سالهای 94 و 95 به صورت روزنوشت به نگارش درآورد و برخی دیگر را بعد از آن تکمیل کرد. همین متن اولیه است که سرانجام در حوزه هنری گیلان به دست میرعمادالدین فیاضی سپرده میشود تا به تنظیم و تدوین آن به شکل کتاب اقدام کند. فیاضی خود در این باره می نویسد: «در متنی که مطالعه کردم با کلیگویی و خلاصهگویی در بیان برخی خاطرات مواجه شدم که گاهی به یادداشت روزانه پهلو میزد. در برخی از فرازها کلیگوییها نیازمند شرح و بسط عمیقتر موضوع بود. در مواردی دیدم راوی در بیان مطلبی به اختصار توضیحی داده و بعد با آوردن لفظ «خلاصه» از توضیح بیشتر در آن مورد اجتناب کرده و به سراغ موضوع دیگری رفته.» (ص 12)
بدین ترتیب نویسنده به صورت حضوری با راوی به گفتوگو مینشیند و از او میخواهد خاطرات بیشتری از رخدادهای اعزام به سوریه بیان کند. فیاضی همچنین از راوی میخواهد از خاطرات دوران انقلاب اسلامی و سالهای جنگ تحمیلی بگوید که به زعم خود، او را بهتر بشناسد تا بتواند انتخاب درستی در تنظیم متن خاطراتش داشته باشد. از این رو، راوی در چند جلسه به ذکر خاطرات از دوران انقلاب اسلامی و سالهای جنگ تحمیلی پرداخت. حتی «پس از آن راوی خود دوباره دست به نوشتن برد و موارد دیگری را که به یاد آورد به متن اولیه اضافه کرد. به دنبال آن، مراحل مختلف اصلاح و بازخوانی متن در فاصله یک ماه طی شد و در اواسط مهر 1397 روایتی برگرفته از خاطرات مکتوب اصلاح و کامل شده راوی و خاطرات شفاهی ایشان به دست آمد. علاوه بر این، متن سه بار در مراحل مختلف دیگر در اختیار راوی قرار گرفت.» (ص 16)
در تدوین نهایی این متن به سیاق حوزه هنری گیلان، نویسنده به ضرورت، برخی توضیحات تکمیلی در متن اصلی را به پانویسها منتقل میکند و در بعضی جاها از راوی میخواهد در ادامه یا ذیل خاطرهای اگر توضیح یا جزئیات بیشتری به یاد میآورد به متن اضافه کند. فیاضی در این باره مینویسد: «این امر از دو جنبه قابل تأمل است، یکی اینکه بر اساس ذهنیت تنظیمکننده روایت، ساختار دیگری به کار افزوده شده که شامل درک لحظه راوی به هنگام نگارش یادداشتهای روزانه از رخدادهای پیرامون سفر سوریه است و دیگری لحظه حال راوی در یادآوری رخدادهای گذشته در سوریه که در همان متن نگارش یافته است. بنابراین شکل این اثر با توجه به تأثیرات دور و نزدیک وقایع در ذهن راوی کمکی است به هر دو زمان روایت و توجه به ضرورت تغییرات اعمالشده در متن. در این مرحله اگر زمان افعال روایت راوی از خاطرات نوشتهشده و خاطرات بعداً اضافه شده و بعد از آن گفتهشده را یکدست میکردم این فواصل و گذشت زمانها و تأثیرات بعدی در آنها دیده نمیشد. کوشش تنظیمکننده اثر این بود که به اصالت راوی توجه شود.» (ص 17 و 18)
بدین گونه متن خاطراتی که اکنون پیش روی ماست، گزارشی لحظهبهلحظه و تکاندهنده از اعزام بخشی از نیروهای سپاه گیلان به سوریه است که از زبان راوی (علی پرشکوهی) با صراحت بازگو میشود.
در فصل 1 راوی میگوید: «من از آبان 1394 مهیا برای رفتن به سوریه شدم...» (ص 26)
و در فصل 2: «آبان 1394 بود. دو سه هفتهای منتظر بودم خبر بدهند. کارم شده بود فکر رفتن به سوریه. صدای مداحی میثم مطیعی هم ذهنم را یاری میکرد که انشاءالله بهزودی در دمشق هستیم و هر چه عنایت امام زمان (عج) باشد همان میشویم.» (ص 33) تا اینکه دو هفته بعد تماس میگیرند و قرار میشود برای جلسهای که یازده دوازده نفر در آن شرکت دارند به لشکر 16 قدس گیلان برود. در آنجا سردار محمدعلی حقبین، فرمانده عملیاتی لشکر قدس گیلان، صحبتهای اولیه در مورد داعش میکند و اینکه «داعش چیست و شما داعش را آنطور که در تصاویر نشان میدهند نبینید که سر میبرد و کسی هم نتواند کاری بکند بلکه داعش برای ما مثل همان نیرویی است که سال 60 – 61 در کردستان با آن مواجه شدیم، ما با کومله و دموکرات که خیلی قویتر از داعش بود جنگیدیم.» (ص 34) سپس «سردار حقبین مسئولین واحدها را معرفی کرد و گفت که بچهها همدیگر را بشناسند. بعد هم گفت: نیروهایی که اینجا هستند را از هر نظر داریم گزینش میکنیم و این تعداد و این لیست قطعی نیست و تا آخرین روز که قرار است اعزام شوید مشخص میشود که چه کسی اعزام میشود. قرار شد جلسه دیگری هم برگزار شود.» (ص 34)
در فصل 3 راوی وقتی مطمئن میشود جزو اعزامیهای به سوریه هست، تصمیم میگیرد موضوع را با خانواده کوچکش، همسر و یگانه فرزندش در میان بگذارد. همسرش به وضعیت جانبازیاش اشاره میکند و از وی میخواهد به سوریه نرود. اما او در پاسخ میگوید: «حرفهایی را که میزنی قبول دارم ولی توی جنگ با داعش هنوز توازن ما برقرار نیست. آنها بحث موشکی دارند. من دارم میروم آنجا آموزش بدهم.» (ص 37 و 38) با دخترش هم صحبت میکند تا شرایط را آماده رفتن کند: «دارم میروم سوریه، رفتن است و شاید برگشتی نباشد...» (ص 38)
با این وصف، 9 فصل اولیه خاطرات علی پرشکوهی به مراحل آماده شدن و تدارک عزیمت به جبهه جنگ سوریه اختصاص مییابد. سرانجام یک روز نزدیک غروب به اتفاق بچههای گردان تخصصی ادوات سوار اتوبوس میشوند و به فرودگاه امام میروند. ساعت 4:30 – 5 سوار هواپیما میشوند. «گنگ بودیم از اینکه کجا میرویم. تصورمان این بود که به محض پیاده شدن باید بجنگیم.» (ص 70)
از فصل 10 دیگر در خاک سوریه هستند. بعد از دوساعت پرواز به دمشق میرسند. پس از مستقر شدن در یک مدرسه، اولین کاری که میکنند شبانه با اتوبوس به زیارت حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) میروند. بعد از زیارت، برمیگردند به جایی که در آن مستقر شده بودند. فردا قرار بود سوار هواپیمای «سی 130» شوند و خود را به حلب برسانند.
از فصل 10 تا 32 شرح اعزام اول به سوریه است. عزیمت از دمشق به حلب و سپس حومه حلب، شهر بحوص.
روزهای اول و دوم در پادگان بحوص منتظر میمانند تا مأموریتشان مشخص شود. روز سوم بعد از خوردن صبحانه ساعت 10 صبح با اتوبوس از پادگان بحوص به سمت مقر اصلی در الحاظر حرکت میکنند. در طول راه، شاهد عمق فاجعه در سوریه هستند؛ شهرها و روستاهایی که کاملاً تخریب شده بودند، مردمی که در حاشیه جادهها زندگی میکردند و امکاناتی از قبیل آب و برق و سوخت و غذا نداشتند...
در الحاظر سردار حقبین وضعیت منطقه را توجیه و نحوه درگیری با دشمن را تشریح میکند. شرایط سختی است. از سوی دیگر، در روستای الحاظر هوا بسیار سرد است. به نظر میرسد باید کلاً تغییر رویه بدهند و با روند خواب و بیداری و تغذیه جدی خودشان را هماهنگ کنند. شاید شرایط باید به گونهای باشد که شب را کمتر بخوابند یا اصلاً نخوابند و در روز یک وعده غذا داشته باشند. همه اینها جزو ذات جنگ است. همه آماده هستند.
قرار میشود به اتفاق چند نفر از بچهها به سمت شهر زیتان حرکت کنند. در انتهای شهر سیلوهای بزرگی است که دشمن در آنجا مستقر شده و شهر را زیر خمپاره گرفته. البته تحرکات دشمن در شب زیادتر است. بر اثر شلیک خمپاره دو تن از بچهها که برای استقرار در خط آمده بودند، زخمی و دچار موج گرفتگی میشوند. حالا دیگر عملاً درگیر جنگی تمامعیار با تکفیریها شدهاند. جنگی که تا شکستن خط «باشکوی» و رسیدن به «تلالجبین» یعنی آغاز آزادسازی شهرهای «نُبل» و «الزهرا» ادامه پیدا میکند و وقتی خط شکسته میشود فرماندهان از پشت بیسیم به سردار حقبین تبریک میگویند. مردم نُبل و الزهرا شیعه بودند و و نزدیک چهار سال در محاصره تکفیریها بودند. هربار که عملیاتی برای شکستن خط دشمن و محاصره این منطقه انجام شده بود، با شکست مواجه شده بود، ولی اینبار بچههای لشکر 16 قدس گیلان توانسته بودند این خط را بشکنند و این یعنی سرآغاز پیروزیهای بعدی. هرچند درگیری و جنگ با تکفیریها در نقاط دیگر ادامه پیدا میکند. با این حال، مأموریت 45 روزه به پایان میرسد و مدتی بعد همگی راهی دمشق میشوند و بعد از زیارت حرمین شریف که همان حال و هوای زمان ورود را برایشان زنده میکند، بعد از نماز مغرب، خود را به فرودگاه میرسانند و با هواپیمای باربری به سمت ایران پرواز میکنند.
فصلهای 33 تا 35 شرح ایامی است که راوی باز هم در کنار خانواده و نزد عزیزانش سر میکند. با این حال، در روایتش از تولدی دوباره سخن میگوید: «وقتی آمدم این فکر در ذهنم بود که من دوباره متولد شدم، یعنی تا به امروز هر گناه و خبط و خطایی کردم خدا گذاشته یک طرف و از امروز فصل جدیدی برای من شروع شده و حالا همهجور زندگیام باید تغییر کند، فکرم و نگاهم و هر چیزی که به گذشته داشتم باید تغییر کند، چراکه من هم میتوانستم مثل آن بچهها شهید شوم و نشدم چون خواست خدا نبود، خدا یک فرصت دیگر به من داده که وقتی میآیم چطوری زندگی میکنم. آیا گرفتار روزمرگیها میشوم و دوباره همین اتفاقات زندگی روزمره برایم میافتد؟ از طرفی، تقریباً میدانستم که اعزام بعدی به سوریه چه زمانی است؛ ما دورهای اعزام داشتیم، یعنی پایان مأموریت ما شروع مأموریت عدهای دیگر بود. تا اعزام بعدی باید خودم را از نظر روحی آماده میکردم.» (ص 201)
از فصل 36 تا 46 به شرح مرحله دوم اعزام اختصاص دارد. وقتی به سوریه بازمیگردند بار دیگر از دمشق به حلب میروند و از حلب به سمت بزرگترین پادگان خاورمیانه در بحوص. سردار حقبین به آنان میگوید: «ما ایندفعه به عنوان نیروهای آماده به سوریه آمدهایم. نیروی آماده یعنی مثل آتشنشانی همیشه باید آماده باشد.» سردار بیشتر روحیه تهاجمی دارد و با فکر کار میکند. در کارنامهاش آزادسازی نُبل و الزهرا و چند شهر دیگر را دارد و در سر رؤیای بزرگتری همانند آزادسازی حلب. سردار جلسهای میگذارد و نقشه و طراحی عملیات آزادسازی حلب را تشریح میکند، این کار خیلی بزرگی بود. همه آماده به خط رفتن میشوند و به سمت حلب حرکت میکنند.در آنجا هواپیماهای روسی مدام منطقه را بمباران میکنند. دشمن هم با خمپاره و عمل انتحاری جواب میدهد، مخصوصاً تکتیراندازهای زیادی دارند که از آنها برای زدن بچهها استفاه میکنند. راوی هم سیمکارت سوری دارد و میبیند که مدام تروریستها پیام میهند که «در حال عملیات بزرگی هستیم و از مردم و نیروهای جیش سوری میخواهیم که صحنه را ترک کنند.» تبلیغات فراوانی میکنند، همین امر باعث شده تا مردم بیدفاع اطراف حلب وحشتزده شوند و از خانههایشان فرار کنند. در پیامها آمده بود که ما پنجهزار نیرو داریم و بهزودی عملیات ما آغاز میشود و ضربه بزرگی به ایرانیها خواهیم زد تا برای همیشه یادشان باشد. از طرفی بچهها به دشمن فشار میآورند ولی آنها مقاومت میکنند. دورتادور بچهها را میکوبند. از هر طرف صدای تیر میآید. درگیریها ادامه پیدا میکند و بعضی از بچهها شهید میشوند. با وجود این، گروهانهای پیاده ایثار و فداکاری بزرگی از خود نشان میدهند. سردار سلیمانی در پیامی از نیروهای لشکر قدس گیلان تشکر میکند و میگوید: «اگر نبود مقاومت نیروهای گیلانی، وضعیت حلب پیچیده میشد.»
با این حال، جنگ در حلب ادامه دارد و در این میان ناگهان همسر پرشکوهی خبر فوت پدرش را میدهد. وقتی این خبر به او میرسد سردار حقبین ضمن تسلیت از او میخواهد به ایران برگردد، اما پرشکوهی دلش پیش بچههای رزمنده است. در این مدت به آنها خو گرفته و جدایی از آنها برایش ناراحت کننده است. با این حال ناچار است به ایران برگردد. موقع برگشت از سردار حقبین خداحافظی میکند و از او میخواهد به عنوان یک فرمانده از او راضی باشد. از تمام دوستانش هم خداحافظی میکند، ولی از آنها قول میگیرد که در اولین فرصت به او تلفن بزنند.
از فصل 45 تا 49 شرح بازگشت علی پرشکوهی از سوریه به ایران و به آغوش خانوادهاش است تا بار دیگر در فرصت مقتضی خود را برای اعزام به جبهه جنگ سوریه آماده کند.
در فصلهای 50 تا 54 دوباره از حضور پرشکوهی در جبهه جنگ سوریه سخن به میان میآید؛ بار دیگر پادگان بحوص، اما هنوز عملیاتی ندارند، تا اینکه سردار حقبین نیروها را جمع و منطقه را برای بچهها توجیه میکند و وضعیت خودی و دشمن را روی نقشه شرح میدهد. از آنجا که نیروهای گیلان بسیار آماده هستند بیشتر کارهای دشوار و تعجیلی به بچهها واگذار میشود.
بعد از آن، هر روز کارشان تمرین و آمادهسازی ادوات و شرکت در کلاسهای توجیهی است. مدتی میگذرد اما دشمن تحرک خاصی انجام نمیدهد و وضعیت تقریباً عادی به نظر میآید. بدین ترتیب روزهای آخر مأموریت نیز سر میرسد و بچهها کمکم آماده بازگشت به ایران میشوند.
کتاب «ردّ پای مه» سه پیوست هم دارد: در پیوست اول، راوی از خاطراتش در تیپ 101 القارعه میگوید. در پیوست دوم، خاطراتش از پادگان گهرباران ساری تا المهدی چالوس بازگو میشود و پیوست سوم نیز به خاطرات عملیات کربلای 5 میپردازد.
تعداد بازدید: 3927