مصاحبه با خانم شریفی
خاطرات یک مدیر مدرسه از دوران دفاع مقدس
از مدیریت مدرسه در یک پادگان نظامی تا مدیریت دانشآموزان زیر چادرها در جنگل
گفتوگو و تنظیم: فائزه ساسانیخواه
06 اسفند 1399
کافیه شریفی متولد سال 1337 در نفتشهر از توابع قصرشیرین است و مدت 31 سال در آموزش و پرورش خدمت کرده است. بخشی از سالهای خدمت او همزمان با جنگ تحمیلی بوده است.
شریفی که اکنون در ایلام ساکن است و مشغول فعالیت در مؤسسه خیریه گل نرگس آلمحمد است که آن را خود تأسیس کرده، تجربیات ارزشمندی از مدیریت مدرسه در دوران جنگ تحمیلی دارد. خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران به گفتوگو با وی نشسته تا از آن سالها بگوید.
■
وقتی جنگ شروع شد کجا بودید؟
برای پاسخ به این سؤال باید کمی به عقب برگردم. من صدای شلیک گلولههای جنگ را اولین بار اواخر اردیبهشت 1359 شنیدم. یک شب در منزل خواب بودیم که صدای شلیک گلوله آمد. منزل ما جزء خانههای سازمانی شرکت نفت بود و دقیقاً مشرف به جایی بود که در حال پرتاب توپ بودند. نفتشهر منطقهای نفتخیز بود، تلمبهخانه نفت داشت و خیلی هم چاههای نفت معروفی در آنجا قرار دارد مثل مسجد سلیمان و... دقیقاً این قسمتها را میزدند. از منزل بیرون آمدیم. شکر خدا آن شب اتفاق خاصی نیفتاد و فقط از توپخانه به این منطقه شلیک شد و بعد از یک ربع، بیست دقیقه بارش آتش سنگین روی شهر همه جا آرام شد. این اولین تلنگری بود که از طرف عراق به این منطقه نفتخیز زده شد. قبل از این که متوجه شویم این شروع یک جنگ چند جانبه است؛ به محض آغاز این تحرکات و تحرکات چند شب بعد، بعد از پایان دوره تحصیلی با اقوام تصمیم گرفتیم شهر را ترک کنیم و مانند سالهای قبل که تابستانها به کرمانشاه یا ایلام میرفتیم به آنجا برویم. شهر را ترک کردیم و به ایلام آمدیم. منتها من چون فرهنگی بودم اعلام کردند که باید برای امتحانات شهریور به مدرسه برگردیم؛ یکی دو تا از امتحانات را همانجا برگزار کردیم.
در واقع تا قبل از اعلام تاریخ اصلی جنگ، در مرز تحرکاتی از طرف عراق صورت میگرفت. نفتشهر خیلی نزدیک به عراق بود. تپههایی در شهر قرار داشت که وقتی از آنجا دوربین میانداختند دقیقاً قسمتهای مندلی و خانقین عراق و رفت و آمد مردم را راحت میدیدیم. در دوران کودکی روزهای سیزدهبدر بود به مرز هم میرفتیم و افرادی را در آنجا میدیدیم. با توجه به اینکه شهر نفتخیزی بود و با عراق مرز مشترک زیادی داشت. به دلیل وجود چاههای نفت زیادی که الان هم هست، منطقه بسیار حساس و استراتژیکی برای ایران و عراق بود. بخش تلمبهخانه و پالایشگاه نفت کرمانشاه از تلمبهخانه نفتشهر تغذیه میشد و از نظر جغرافیایی و ذخایر زیرزمینی برای ایران مورد توجه بود. باید این نکته را توضیح بدهم که بیشتر ساکنین شهر غیر بومی بودند؛ کسانی که در نفتکشها کار میکردند و کارمند شرکت نفت بودند. در واقع یکسری از افراد به عنوان مسئول که غیر بومی بودند، یکسری افراد کارگر که در شرکت نفت کار میکردند و تعدادی از افراد که شغلشان دامداری یا شغل آزاد بود. مثلاً پدر من مغازه میوهفروشی داشت. آنهایی که در شرکت نفت کار میکردند وضعیت مالیشان خیلی خوب بود و هر سال ییلاق و قشلاق خاصی داشتند. در نفتشهر به کسانی که کارمند یا از مسئولین شرکت نفت بودند، منزل سازمانی میدادند؛ حتی اجاره خانه را هم نمیگرفتند و خانههایی هم در کرمانشاه، تهران و اسلامآباد داشتند. یعنی نفتشهر فقط محیط کاری اینها بود وگرنه درآمدشان جای دیگری هزینه میشد و در جای دیگری سرمایهگذاری میکردند. افراد دیگری هم مثل ما در سطح پایینی بودند. به هر حال مدتی درآمد خانواده به وسیله من تأمین میشد. خیلیها این درآمد را هم نداشتند. مثلاً به عنوان معلم یک منزل سازمانی به من دادند تا خانواده را به آنجا بیاورم. تا زمان شروع جنگ در آن خانه بودیم.
هفته دوم شهریور برای اخذ امتحانات، همراه همکارانم به نفتشهر رفتیم، ولی به دلیل اینکه شهر در معرض شلیک توپخانه بود اعلام کردند شهر را ترک کنیم. روزهای آخر شهریور دوباره همراه مادر و برادرم به آنجا برگشتم. روز شروع رسمی جنگ یعنی 31 شهریور 1359 برای کار و امتحانات شهریور در مدرسهای بودم که مدیریتش با من بود. همان موقع هم شلیک خمپاره و توپ به داخل شهر شروع شد. از حجم آتش و مخصوصاً تیرهایی که میزدند مشخص بود که بسیار نزدیک هستند. همانجا برادرم را داخل سنگری فرستادیم که روبهروی خانهمان قرار داشت، ولی من و مادرم داخل خانه بودیم. پشت سر هم به آن سنگر خمپاره اصابت میکرد؛ داخل حیاط هم میافتاد. پس از هزاران مکافات، آتش مقداری فروکش کرد. با شدت گرفتن آتش توپخانه عراق بر روی همان قسمت نفتشهر، شبانه بیرون آمدیم. یک ماشین نظامی آمد و ما را سوار کرد. من و برادرم و چند نفر دیگر از مردم نفتشهر سوار شدیم و به طرف سومار رفتیم. فاصله سومار تا نفتشهر خیلی کم و حدود بیست دقیقه است، اما در راه به یکی از چرخهای ماشین توپ خورد و ماشین پنچر شد. از آنجا با ماشین دیگری به سومار رفتیم. تا ساعت 12 شب در سومار معطل ماندیم تا ماشینی پیدا شود. حدود ساعت 2 نیمهشب با یک ماشین که فکر کنم کامیون بود به ایلام آمدیم.
دو روز بعد دوباره میخواستم به نفتشهر بروم. تا حدود گیلانغرب رفتم که از آنجا به نفتشهر بروم، ولی آتش دشمن خیلی زیاد بود و از رفتن ما جلوگیری کردند. به کرمانشاه رفتم و خودم را به آموزش و پرورش کرمانشاه معرفی کردم؛ کسانی که فرهنگی بودند و از آن مناطق بیرون آمده بودند باید خودشان را برای تعیین محل خدمت معرفی میکردند.
بعد از خروج از نفتشهر در ایلام ساکن شدید؟
بله. ما خانواده پر جمعیتی بودیم، هشت خواهر هستیم و دو برادر داشتم. برادر بزرگترم سال 1360 از دنیا رفتند. یکی از خواهرهایم قبل از پیروزی انقلاب، ازدواج کرده و ساکن ایلام بود. فاصله سومار تا ایلام خیلی نزدیکتر از فاصله سومار تا کرمانشاه بود و یک خواهر دیگر من در کرمانشاه زندگی میکرد. چون در خانواده تصمیمگیرنده اصلی بودم، شبی که وضعیت نفتشهر خیلی نا به سامان بود تصمیم گرفتیم بچهها را به ایلام انتقال دهیم. از ایلام به کرمانشاه رفتم و خودم را به آموزش و پرورش معرفی کردم.
در کرمانشاه برای تدریس به کدام مدرسه منتقل شدید؟
دقیقاً از مهر 1359 مدیر مدرسهای در منطقه سرابنیلوفر کرمانشاه شدم که الان یک منطقه تفریحی و زیباست. آن موقع یک منطقه نظامی بود و به پادگان سرابنیلوفر معروف بود. مدرسه وسط این پادگان قرار داشت و در دو دوره راهنمایی و دبیرستان فعال بود. در مدرسه خیلی معذب بودیم؛ به هرحال یک منطقه نظامی بود و حیاط نداشت. افسری به نام سرهنگ جعفری مسئول آنجا بود. خدا خیرش بدهد. بعدها شهید شد. خدا رحمتش کند، خیلی به ما کمک میکرد. او دستور داد حیاط مدرسه را با گونیهایی که آوردند محصور کنند تا از بیرون دید نداشته باشد.
من و چند فرهنگی دیگر آن مدرسه را اداره میکردیم. منطقه جنگی بود. ساکنان و دانشآموزان حومه پادگان، از مناطق سرپل ذهاب، قصرشیرین، نفتشهر و... به آنجا مهاجرت کرده بودند. ما هم از مناطق جنگی آمده بودیم.
لطفاً در مورد سختیهای مدیریت مدرسه در این شرایط جنگی و دانشآموزانی که از نظر فرهنگی با هم متفاوت بودند، توضیح دهید.
تقریباً از سال 1355 سابقه تدریس داشتم. فارغالتحصیل نمونه دانشسرای مقدماتی با معدل بسیار بالا بودم. آن زمان به من اعلام کردند که باید به یک مدرسه ابتدایی در نفتشهر بروید و کلاس پنجم را تدریس کنید. با توجه به اینکه قبلاً از زمانی که کلاس ششم ابتدایی نظام قدیم بودم به خاطر وضعیت بد مالی خانوادهام تابستان کلاس خصوصی داشتم و چند پایه را تدریس میکردم، این کار برایم خیلی ساده بود. در نفتشهر همه برای من یکسان بودند. میدانستم دانشآموزان از چه خانوادهها و با چه شرایطی هستند، اما در سرابنیلوفر مدرسهای تحویل گرفتم که از صفر تا صد همه جنگ زده بودند و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکردند. خانههای همه خانههای سازمانی ارتش بود. مثلاً در 3 اتاق یک بلوک آن شهرک نظامی، 3 خانوار با تمام خصوصیات متفاوتی که داشتند زندگی میکردند. خانهای نبود که اتاق زیادی داشته باشد. اتاقها 18 ، 12 و 9 متری بود. در اتاق 18 متری یک خانواده پر جمعیت زندگی میکردند. خانودهای که 2 یا 3 نفر بودند در یک اتاق 9 متری زندگی میکردند. آنها که با همدیگر خویشاوند بودند با اقوام خود زندگی میکردند. بعضی جاها هم افراد با بافتهای فرهنگی متفاوت در کنار یکدیگر زندگی میکردند. خیلیها سر کوچکترین مسئله با هم دعوا میکردند و دعوا را به داخل مدرسه میآوردند و اولیا میآمدند از ما کمک میگرفتند. من باید به شهرک میرفتم و با آنها صحبت میکردم. فاصله شهرک تا پادگان چیزی نبود. معمولاً پیاده میرفتیم. وقتی به سرابنیلوفر رفتم، اوایل در کرمانشاه ساکن بودم. فاصله آنجا تا کرمانشاه 20 دقیقه بود؛ با جادهای بسیار بد. جادهای نظامی بود و پادگان وسط جاده قرار داشت. نهایتاً با شرایط آنجا با چند نفر از همکاران تصمیم گرفتیم بعضی شبها در منطقه بمانیم و به مشکلات مهاجران رسیدگی و آنها را حل کنیم. اتاقی به ما دادند و گفتند که میتوانید اینجا زندگی کنید. شرایط خیلی سخت بود اما درعین حال کار کردن در آن وضعیت جنگ و کمک کردن به افرادی که مشکلات فرهنگی داشتند برای ما لذتبخش بود. به جز یک نفر همه مجرد بودیم. اینکه تمام مدت روز بتوانیم آنجا بمانیم و زیاد دغدغه کار خانه نداشته باشیم امتیاز بزرگی بود. تمام ساعتهای تفریح با دانشآموزان بودم و با شرایط آنها راه آمده بودم؛ نه فقط من بلکه تمام همکارانم در این شرایط با دانشآموزان مدارا میکردند. آنها در زنگهای تفریح سعی میکردند با دانشآموزان انس بگیرند. در پادگانهای نظامی، معمولاً منطقه نظامی مستقل است و مدرسه مجزا دارد. برای خودشان معلم تربیت میکردند. آن موقع که ما در آن مدرسه درس میدادیم، بچههای نظامیها هم میآمدند و درس میخواندند. مدرسه در دو شیفت اداره میشد؛ یک شیفت ما بودیم و یک شیفت هم برادرها بودند؛ یک شیفت دخترها و یک شیفت پسرها.
مدرسه حالت ویلایی داشت. 8 کلاس داشت که برای ما کافی بود. اتاق مدیر و اتاق معاون داشت. تعداد کلاسها برای برای دانشآموزان کفایت میکرد. تعداد بچههای پادگان خیلی کم بود. با شروع جنگ خانوادههای نظامیان رفته بودند. به ندرت، مثلاً 10 نفر دانشآموز از فرزندان نظامیها داشتیم و بقیه همه از مهاجرین جنگی بودند.
اختلاف بین خانوادهها درباره چه موضوعاتی بود؟
مثلاً؛ با تانکر برایشان آب میآوردند. با این آب یکی ظرف، یکی لباس میشست و خلاصه هر کسی کاری انجام میداد. سر این قضیه با هم دعوایشان میشد و حتی با یکدیگر گلاویز میشدند و خیلی مسائل دیگر پیش میآمد. مثلاً یکی میگفت نوبت من است، دیگری میگفت نوبت من است. واقعاً مشکلات زیادی در شهرک داشتند.
مدرسه در تیررس حملات عراق بود؟
صدای غرش هواپیمایی که کرمانشاه را بمباران میکردند به گوش میرسید، اما با وجود اینکه سرابنیلوفر پادگان بود حملهای نمیشد. بعد از 1 سال و نیم حضور در وسط پادگان، آقای اشرفی اصفهانی امامجمعه کرمانشاه، خدا رحمتشان کند، گفتند مدرسهای داخل شهرک بسازند؛ مدرسه بسیار بزرگی ساخته شد و به آنجا نقل مکان کردیم.
ضمن مدیریت مدرسه با ستاد پشتیبانی جنگ همکاری میکردید؟
بعضی اوقات از طرف ستاد پشتیبانی جنگ میآمدند از ما یکسری اطلاعات میخواستند. ما هم هر اطلاعاتی داشتیم در اختیارشان قرار میدادیم. وضعیت مهاجرین جنگی را میسنجیدند که ببینند کمبودها و مشکلات چیست. یکسری کمکهایی زیر نظر مدرسه به خانوادهها انجام میشد و بخشی هم از طریق شهرک به آنها تحویل داده میشد. بخش دیگری از طریق سخنرانهایی که میآمدند آورده میشد. پسر عمویی داشتم که بعداً شهید شد. آن زمان در جهاد کرمانشاه فعالیت میکرد. معمولاً اطلاعاتی که داشتم در اختیار آن بنده خدا میگذاشتم و او هم به هرحال وسایلی به مدرسه، شهرک یا پادگان تحویل میداد.
اگر از طرف ستاد به کمک نیاز داشتند از ما کمک میگرفتند و به دانشآموزان توصیه میکردیم برای کمک به آنجا بروند. شهرک آنقدر وسیع شده بود که کمکم آنچه مورد نیاز مردم شهرک بود در آنجا مستقر کردند. اوایل، فروشگاهی در شهرک وجود نداشت، مردم برای حتی تهیه مایحتاج اولیه خود به کرمانشاه میرفتند ولی کمکم آنجا وسیع شده و اداراتی که در جنگ دستی داشتند و میتوانستند کار کنند نمایندههایی آنجا میفرستادند تا به وضع جنگزدهها رسیدگی کنند.
خانمها در ستاد پشتیبانی جنگ چه کار می کردند؟
خانمها بافتنی میبافتند یا مواد غذایی بستهبندی میکردند و... دانشآموزانی که یک شیفت بیکار بودند برای کمک به آنجا میرفتند. داخل مدرسه هم کمکهای زیادی از طریق همکاران و دانشآموزان جمع میکردیم و در اختیار ستاد پشتیبانی جنگ قرار میدادیم تا به جبههها ارسال شود. در جبهههای غرب، درگیری زیاد بود؛ مثلاً پادگان ابوذر، سرپل ذهاب جزء پادگانهای بسیار مهم بود که کمکها معمولاً آنجا میرفت و توزیع میشد.
خانودههای مستقر در شهرک خانوادههای ضعیف و جنگ زده بودند، چگونه از آنها برای جبهه پول یا کمک غیر نقدی جمع میکردید؟
به خدا قسم آنها خانوادههایی بودند که با دست خالی به منطقه سرابنیلوفر آمده بودند و تمام وسایلی که داشتند از طریق ستاد پشتیبانی جنگ به آنها تحویل داده بودند. آنها حتی از منطقه قصرشیرین و سرپلذهاب شبانه بیرون آمده بودند. مثلاً برادر خودم در اداره دارایی قصر شیرین کار میکرد. دو شبانهروز پیاده آمده بود تا به جایی برسد که وسیلهای کرایه کنند تا به داخل کرمانشاه برسند. هیچ وسیلهای با خودش نیاورده بود. خانوادهها با این شرایط از محل زندگی خود آمده بودند، ولی وقتی اعلام نیاز میشد، همانهایی که به آنها هدیه داده شده بود در اختیار ستاد پشتیبانی جنگ قرار میدادند! یکسری مثلاً پتو میدادند به اسم پتوی سربازی که همه یکدست و یکرنگ تیره بودند؛ اینها را برای جبهه میدادند. مثلاً در یک جشن عروسی که از ما نیروهای مدرسه هم دعوت کرده بودند، گفتند فلان منطقه را بمباران کردند. یکی از خانمها آمد به من گفت: «خانم! من میخوام یک چیزی بدم برای جبهه.» 3 تا النگو دستش بود که البته طلا نبود. شاید قیمت ناچیزی هم داشت. آنها را از دستش درآورد و به من داد و گفت: «تنها دارایی من اینه. دیگه چیزی ندارم!» برای این بنده خدا خیلی ناراحت شدم، او را بوسیدم و گفتم: «مادر من! عزیز من! دست خودت باشه. اگر جبهه نیاز داشته باشه حتماً به شما میگن.» گفت: «من دلم میخواد حتی اگر 5 ریال ارزش داشته باشه این 5 ریال را در اختیار رزمندهها قرار بدین.»
داخل حیاط مدرسه یک صندوق گذاشتیم و گفتیم هر کسی مایل است برای جبهه کمک کند. دانشآموز حتی اگر10 ریال هم برای خرید تغذیه داشت میگفت: «دارایی من همینه» و به جبهه کمک میکرد. همیشه از طریق پادگان به دانشآموزان تغذیه رایگان میدادند. سرهنگ جعفری میگفت: «این بچهها مشکلی نداشته باشند.» تمام هم و غمش این بود که بچهها با این جنگ در آینده مشکلی نداشته باشند، درسشان را بخوانند و ساخته شوند. واقعاً هم چیزی که من را با تمام کوران مشکلاتی که در زندگی داشتم ساخت، همان سالهایی بود که در سرابنیلوفر زندگی کردم.
در کنار آموزش برای دانشآموزان برنامههای فرهنگی هم داشتید؟
بله برنامههای فرهنگی داشتیم. از روحانیان و حتی افراد نظامی دعوت میکردیم برای دانشآموزان سخنرانی کنند. ایام دهه فجر را با چه شوقی برگزار میکردیم. یک دوربین داشتم، همیشه با آن از تزئین مدرسه و حیاط عکس میگرفتم. اصلاً فکر نمیکردیم که ما الان در حال جنگ هستیم. خاطرههای قبل از انقلابم را همیشه برای دانش آموزانم تعریف میکردم. دو سه سال اول خدمتم قبل از پیروزی انقلاب بود و خیلی چیزها را به چشم دیده بودم. حتی قبل از آن هم باز به یاد داشتم که چه مسائل و مشکلاتی بود و اینها را برای بچهها تعریف میکردم تا بفهمند از کجا به کجا آمدهایم. قبل از انقلاب فعالیت داشتم. قبل از انقلاب مخفیانه فعالیت سیاسی داشتم. معمولاً سعی میکردم به عناوین مختلف به دانشآموزانم آگاهی بدهم، ولی سعی میکردم بیگدار به آب نزنم تا اخراج نشوم. کارهایی در خفا انجام میدادم. یک سری از کارها را هم به بعضی از بچههایی که میدانستم از نظر دیدگاه فکری خانواده با من همخوانی دارند، میسپردم. چون خودم از طبقه مستضعف بودم حال دانشآموزان نیازمندم را میفهمیدم و سعی میکردم به آنها کمک کنم. برای دانشآموزانم از آن سالها تعریف میکردم و میگفتم: «درست است الان جنگ است اما در عوض آزادی داریم.» درباره مسائلی مثل حجاب، دین و تضاد طبقاتی و مشکلاتی که قبل از انقلاب به مستضعفان تحمیل میشد مطرح میکردم. بچهها برایشان مهم بود که قبلا ًچه بوده و الان کجا هستند؟ به آنها میگفتم: «این جنگ روزی تمام میشود و خاطرههایش میماند و شما باید چطور باشید.» نمیدانم حالا، شاید خدا قبول کند. همکارانم واقعاً زحمت میکشیدند. دانشآموزان خودشان گرداننده تمام برنامههای ایام دهه فجر بودند، خودشان تزئین و فعالیت میکردند. اما دهه فجر این سالهای آخر یک مقدار کمرنگ شده، نه اینکه بگویم خدایی نکرده فراموش شده نه! ولی ما آن موقع خیلی شور و شوق داشتیم. هم انقلاب اسلامی تازه پیروز شده بود و هم جنگ شروع شده بود و بچهها خیلی روی این مسائل حساس بودند و فعالیت میکردند.
چه زمانی به مدرسه جدید منتقل شدید؟
یک سال و نیم در وسط پادگان بودیم تا اینکه در شهرک مدرسهای ساخته شد و به آنجا منتقل شدیم. مدرسه جدید خیلی با صفا و قشنگ ساخته شده بود و مجهز به تمام امکانات آموزشی، ورزشی و پرورشی بود. در آن شرایط دشوار جنگ ساختن مدرسه دو طبقه برای این همه دانشآموز خیلی خوب بود و در عین حال خیلی هم برای دولت پر هزینه بود، اما با این حال این کار را کردند. مدتی برای تأمین آب مشکل داشتند. با یکی از آشناها که در جهاد سازندگی بود صحبت و مشورت کردم که مشکل آب حل شود. تانکر بسیار بزرگی نصب کردند و یک دستگاه تصفیه هم برای آن گذاشتند.
تا پایان جنگ تحمیلی آنجا بودید؟
خیر. من 3 سال آنجا بودم. آخرین روزهایی که آنجا بودم مدرسه با تغییر و تحول زیادی روبهرو شده بود. وقتی نگاه کردم دیدم دانشآموزان با چه فراغبالی دارند درس میخوانند. از این که بیرون میآمدم ناراحت بودم، اما از این که بچهها در رفاه کامل قرار گرفته بودند بسیار خوشحال بودم. بدترین تاریخ زندگی من زمانی بود که از سرابنیلوفر بیرون آمدم. الان که نگاه میکنم میگویم چرا آمدم! ولی به هر حال تقدیر زندگی من این بود که بعد از 3 سال از آنجا بیرون بیایم. تمام تصویرها و تمام عکسهایی که از آن سالها دارم برایم خاطره است.
از سرابنیلوفر به کجا منتقل شدید؟
امام فرمان دادند به مناطقی که به کمک نیاز دارند بروید و خدمت کنید. به آموزش و پرورش کرمانشاه درخواست دادم که مایلم در ایلام خدمت کنم؛ آن موقع خیلی نیاز داشت. خیلی به من اصرار کردند و گفتند: «نرو. سرابنیلوفر به شما احتیاج دارد. اگر خسته شدید میتوانید بیایید داخل شهر کرمانشاه کار کنید.» ولی من گفتم: «برایم اصلاً زمان و مکان مهم نیست، موقعیت مهم است. به ایلام میروم و چند سالی در آنجا میمانم. اگر دیدم وضعیت مناسب است بر میگردم.» به علاوه اینکه سرپرستی مادر و خانوادهام با من بود. برادر کوچکم هم سرباز بود. تصمیم داشتم به ایلام بروم و بعد از مدتی که مستقر شدم خواهر و مادرم را به ایلام بیاورم. وقتی به ایلام رفتم تا 3 سال با انتقال دائم من موافقت نمیکردند. شهریور 1363 به ایلام رفتم و بعد از 3 سال انتقال موقت، بسیار تلاش کردم تا با انتقال دائمم موافقت کردند.
وضعیت ایلام چطور بود؟
با توجه به شناختی که از طریق خانواده و تعدادی از اعضای فامیل که در آموزش و پرورش بودند داشتم، به عنوان مدیر مدرسه سیزده آبان انتخاب شدم که یکی از مدارس بسیار خوب و بسیار مجهز در وسط شهر بود. کار با خاطرات خوش شروع شد و دانشآموزان موفق زیادی از آنجا فارغالتحصیل شدند.
وضعیت ایلام در زمان جنگ چگونه بود؟
دقیقاً دو ماه در آنجا سر کار بودم که بمباران شهر شروع شد. آنجا هم شرایط خاص خودش را داشت. ایلام جنگلهای زیادی دارد و حدود شاید 50 ، 60 کیلومتری شهر فقط جنگل است. هر زمانی که شهر بمباران میشد مردم به کوه و جنگل پناه میبردند. همه بلافاصله و خودجوش زیر درختان چادر میزدند و زندگی را شروع میکردند. با شروع زندگی مردم زیر چادر آموزش و پرورش هم بیکار نمینشست و مدارس را زیر چادرها به عنوان یک مجتمع مدارس ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان دایر میکرد. چندین سال در 20 چادر 24 متری بودیم. دانشآموزان آن منطقه به آنجا می آمدند و من هم به عنوان مدیر به فعالیتهای همیشگی مشغول بودم. واقعاً صفایی داشت. بمبارانها ادامه داشت اما دانشآموزان در کلاس درس به تحصیلشان ادامه میدادند. مدارس دخترانه را ما اداره میکردیم و پسرها هم در جای دیگری و با مقداری فاصله در مدارس خودشان درس میخواندند.
من هم زیر همان چادر زندگی میکردم. اینطور نبود که به شهر بیایم. هیچکس در شهر نبود. زمانی که وضعیت شهر خطرناک بود از آنجا خارج میشدیم؛ مثلاً 4 ماه زیر چادر بودیم. در این مدت یک روز هم بچهها از تحصیل غافل نشدند، حتی بعضی اوقات پسرها میآمدند و برای ما چادر علم میکردند. صبح که شهر تخلیه میشد برای ساعت 3 بعد از ظهر مدرسه آماده بود. موکت در چادرها پهن و تخته سیاه در کلاس نصب و معلم آنجا آماده درس دادن بود. معلمهای مرد خیلی به ما کمک میکردند. آموزش و پرورش هم در خدمت تحصیل دانشآموزان بود، همه بسیج میشدند تا کار ما راه بیفتد. سنگهای اطراف محوطه را از روی زمین برداشته بودند تا بچهها مشکلی نداشته باشند. تمام این مدت که زیر چادر بودیم برای ما لحظه به لحظه خاطره بود.
میتوانید چند خاطره از آن روزها تعریف کنید؟
من زیر یک چادر امتحان نهایی سال چهارم طرح کاد برگزار میکردم. یک بار یکی از برگههای دانشآموزانی که سر جلسه بودند گم شد! برای من خیلی عذابآور بود. سالها با عزت کار کرده بودم و هیچگونه مشکلی نداشتم. نگذاشتم یک دانشآموز از زیر آن چادری که حوزه امتحانی بود بیرون برود. تمام چادر را گشتیم؛ زیر موکت، این طرف آن طرف، اما نگفتیم که برگه گم شده است. رفتم سراغ سطل آشغال، محتویات آن را بیرون ریختم که دیدم یک برگه مچاله شده. برگه را باز کردم دیدم همان برگه امتحانی است. زمانی که باید برگهها را تحویل میدادم به رئیس حوزه اعلام کردم که چه اتفاقی افتاده و من برگه را پیدا کردم و مشکلی هم پیش نیامده. زمانی هم آقای اکرمی، وزیر آموزش و پرورش، برای بازدید از مدارس آمده بود. این بنده خدا میخواست سخنرانی کند ولی جایی نبود که بالای آن برود و سخنرانی کند. تخته سنگی پیدا کردند و گذاشتند که آقای اکرمی روی آن بایستد و سخنرانی کند. همان لحظه باد شدیدی آمد و دو سه تا از چادرها را کند و انداخت و آقای اکرمی با مشقت به سخنرانی ادامه داد. امتحان نهایی و کنکور در مدارس ما اصلاً قطع نشد. کنکوری که برگزار میکردیم در سالنهای اداره کشاورزی و دامپروری بود. مثلاٌ گاوداری شماره 1 و 2 و 3، یا مرغداری بود و بوی بدی میآمد. 3 روز قبل از برگزاری امتحان سالنها را تمیز میکردیم این سالنها برای حضور صد نفر ظرفیت داشت و امتحانات و کنکور را در آنجا برگزار میکردیم. یک بار یک نفر از تهران آمده بود، ایشان را برای بازدید از حوزه من میآوردند. قبل از آمدن پرسیده بود: «من را کجا میخواهید ببرید؟» گفته بودند: «حوزه امتحانی!» ایشان گفته بود: «بابا جان! اینجا بالای درش نوشته گاوداری شماره 3!» توضیح داده بودند که الان شده حوزه امتحانی! یعنی از همه امکانات آنجا نهایت استفاده میشد که بچهها از تحصیل جا نمانند. وقتی آمدند داخل سالن ایشان پرسیدند: «رئیس حوزه چه کسی هستند؟» جواب دادم: «من هستم.» گفت: «خانم شریفی واقعاً در این حوزه اینطوری امتحان را برگزار میکنید؟! مراقب سر جای خودش، منشی سر جای خودش؟ و ناظم سر جای خودش؟» گفتم: «بله. برای ما مهم است که در هر شرایطی پشتیبان انقلاب باشیم و هر شرایطی، حتی جنگ هم نمیتواند ما را از تحصیل و آموزش بچهها باز بدارد.»
در آن شرایط هم کارهای فرهنگی انجام میدادید و مثلاً جشنهای دهه فجر را برگزار میکردید؟
بله...بله داخل چادرها را تزئین و کاغذکشی میکردیم. درختان را با روبان و زرورق تزئین میکردیم. جشنها را برگزار میکردیم. اصلاً اینطور نبود که در زمینه فرهنگی کوتاه آمده باشیم، نه پرورشی و نه آموزشی. ما بچه جنگ بودیم. اگر کاغذکشی در دسترس نبود، دانشآموز خودش با کاغذهای سفید یا باطله برش میزد و آن را درست میکرد. برای دور چادرها پرچم درست و رنگ میکردند.
فعالیتهای فرهنگی فقط به مدارس روزانه اختصاص نداشت. من حتی از فعالیتهای فرهنگی در مدارس شبانه هم کوتاه نمیآمدم. حتی به آن دانشآموزان که بیشترشان شوهر و بچه داشتند تذکرهای لازم را میدادم. مدیر سختگیری بودم. الان با خودم میگویم که بچهها میگویند از دستش راحت شدیم!
شما با آن وضعیت ویژهای که در سالهای جنگ داشتید، آیا برنامههای شخصی هم برای خودتان داشتید یا وضعیت طوری نبود که به خودتان برسید؟
هیچگاه در طول عمرم این طور نبوده که در طول روز مطالعه نکنم، یا چیزی را بخواهم و به آن نرسم. سعی میکردم به آن برسم. مثلاً همیشه دوست داشتم به سوریه سفر کنم که شکر خدا سال 1365 که به عنوان مدیر نمونه انتخاب شده بودم، من را به سوریه فرستادند. هر سال دلم میخواست به زیارت امام رضا بروم تا موقعیتی پیش میآمد میرفتم. البته تنهایی به زیارت امام رضا نمیرفتم و خانوادهام را هم میبردم.
در کنار مدیریت مدرسه امور خانواده را چطور مدیریت میکردید؟
پدرم وصیت کرده بود که ازدواج نکنم تا زمانی که بچهها به سامان برسند. مرحوم برادرم هم که از من بزرگتر بودند فوت کرده بود و من مانده بودم و چند خواهر کوچکتر از خودم و برادرم و مادرم سرپرستی آنها با من بود. به خاطر تأمین مخارج خانوادهام حتی در مدارس شبانه هم کار میکردم. صبح که میآمدم بیرون اکثر اوقات حتی ناهار هم خانه نمیرفتم و بعد از ظهر و شبانه هم کار میکردم. حدود ساعت 10 به خانه میرفتم. من به وصیت پدرم عمل کردم و دقیقاً وقتی دو خواهر کوچکترم دانشجوی سال آخر بودند و میخواستند فارغالتحصیل شوند آن موقع تازه عقد کردم. زمانی که در ایلام بودم و مادر و خواهرهایم در کرمانشاه بودند تماس میگرفتند میگفتند که مثلاً خواهرم دانشگاه قبول شده باید چه کار کنیم؟ بلافاصله مرخصی میگرفتم و میرفتم دنبال کارش. مثلاً یکی از آنها مشهد قبول شده بود. او را به مشهد بردم و کارهای ثبتنامش را انجام دادم. یکی دیگر از خواهرهایم کرمانشاه قبول شده بود و من تمام کارهای مدرسه و دانشگاه آنها را انجام میدادم و دوباره به محل زندگی خودم بر میگشتم.
زندگی بچههایی که در ایلام تحت مدیریت شما بودند با جنگ عجین شده بود و جنگ زندگی آنها را به هم ریخته بود، این بچهها به لحاظ روحی دچار بحران نمی شدند؟
باید بگویم که قویترین مربیان پرورشی را در زمان جنگ داشتیم. ما مربی پرورشی داشتیم که در تمام طول جنگ میآمد در مدرسه مینشست و هر چه به او میگفتیم شما خانواده و بچه داری و باید به خانهات بروی، نمیرفت. او فقط در فکر خدمت به مدرسه و دانشآموزان بود. آن مربی پرورشی وقتی برنامههایش را برای من میآورد حدود دو ماه جلوتر را دیده بود و برای دو ماه آینده برنامهریزی کرده بود. از هر کسی که در زمان جنگ مدیر بوده بپرسید میگوید بهترین، مناسبترین و سختکوشترین نیروها در مدارس مربیان پرورشی بودند. علاوه بر اینکه جنگ را به بچهها معرفی میکردند آنها را با تمام مفاهیم دینی آشنا میکردند. ناخودآگاه اینها کارکشتهترین افراد برای مدرسه شده بودند و دانشآموزان از مربیان پرورشی الگو میگرفتند. البته تمام کارهای فرهنگی زیر نظر مدیر به عهده آنها بود و کدام مدیر بود که با کار آنها مخالفت کند؟ مخصوصاً ما که همه زیر چادر بودیم. مثلاً برنامهریزی میکردیم امسال 22 بهمن باید این کارها را انجام دهیم. مثلاً شبی که فردا میخواستیم این کار را در شهر انجام دهیم، بمباران میشد و خدا میداند به محض اینکه زیر چادر مستقر میشدیم ادامه آن برنامه را انجام میدادیم.
از طرفی وقتی من به عنوان یک معلم یا مدیر زیر چادر زندگی میکردم و همان امکاناتی که آن دانشآموز داشت من هم داشتم و در موقعیت برابر با او قرار داشتم، برای دانشآموز آرامشبخش بود. اگر امکاناتش ضعیف بود، من هم ضعیف بودم. یا مثلاً معلمها در زنگهای تفریح با دانشآموزان والیبال بازی میکردند یا مثلاً با هم بازی فکری میکردیم و در بازی آنها شرکت میکردیم. اینها روی دانشآموزان اثر داشت. هیچ وقت بچهها را از خودمان جدا نکردیم.
در ایلام با ستاد پشتیبانی جنگ همکاری داشتید؟
بله. کارهایی که انجام داده بودیم، چیزهایی که درست کرده بودیم و پولهایی که جمع شده بود همه اینها زیر نظر مدیر مدرسه و با همکاری مربیان پرورشی بود. ما بچههای جبهه و جنگ ایلام را ما میشناختیم. خواهرهایی که آنجا کار میکردند آنها هم من را کامل میشناختند؛ نه تنها من، مدیرهای تمام مدرسهها با همکاری دانشآموزان کار میکردند. وقتی کمکها را جمع میکردیم اطلاع میدادیم که بیایند تحویل بگیرند.
وقتی جنگ تمام شد کجا بودید؟
من تابستانها درس میخواندم. در رشته مدیریت آموزشی دانشجوی دانشگاه همدان بودم. زمانی که جنگ تمام شد در خوابگاه بودم. فردای آن روز امتحان داشتم که دیدم پیام امام برای پذیرش قطعنامه را در اخبار میخوانند. آن روز سختترین روز زندگی من بود. یک لحظه گفتم خدایا امام این را قبول نکرده باشند! وقتی شنیدم که امام گفتند جام زهر را نوشیدم گفتم یا علی! خودت به امام کمک کن. من در رحلت امام واقعاً دیوانه شده بودم. مدتها اصلاً نمیتوانستم حتی در خانواده خودم با خواهرها و برادرم حرفی بزنم.
مدت کوتاهی بعد از قبول قطعنامه، منافقین حمله کردند و وارد کشور شدند. من هنوز همدان بودم و خواهران و مادرم کرمانشاه بودند. نه وسیلهای داشتند، نه کسی بالای سرشان بود. برادرم آن موقع جبهه بود. خواهرم که ساکن کرمانشاه بود آنها را سوار یک لندکروز ارتشی میکند و به مقصد هرسین میبرد. من هم از همدان پشت یک لندکروز سوار شده بودم و تا نزدیکیهای کرمانشاه آمدم. از آنجا دیگر جلوی ما بسته شده بود، چون بمباران میکردند. عملیات مرصاد صورت گرفت و من آنجا در راه ماندم. بنده خدایی به من گفت: «اگر میخواهید به کرمانشاه بروید من به آنجا میروم.» با یک خانم سوار ماشین شدیم و آمدیم. در جاده کرمانشاه تا بیستون 10 ردیف ماشین در حال خارج شدن از کرمانشاه بود و از جاده خاکی و اینور آنور میزدند که بروند و یک مسیر ماشین در حال رفتن به کرمانشاه بود.
من آمدم سمت خانه و دیدم روی در خانه نوشته شده آباجی! اگر آمدی ما داریم میرویم هرسین! خیالم راحت شد که خانوادهام از شهر بیرون رفتند و دوباره ماشین گرفتم و به طرف هرسین رفتم.
ضد انقلاب تنگه مرصاد را کاملاً گرفته بود. آنجا دیگر آخرین مسیر آنها بود. چیزی نمانده بود. تا خود کرمانشاه راحت میتوانستند خوب بزنند. از آن طرف عراق هم داشت کمک میکرد و آنجا بمباران میشد. سوار یک کامیون شدم و به طرف هرسین رفتم، ساعت 2 بعد از ظهر به آنجا رسیدم. آنجا یک آشنا در اداره ثبت اسناد داشتیم، سراغ آن آقا را گرفتم. گفتند برایشان مهمان آمده، گویا خانوادهام در خانه آنها بودند. بلافاصله آدرس ایشان را گرفتم و یکی از کارمندان اداره ثبت مرا تا جلوی در خانه ایشان برد. سریع ناهار خوردم و خواهرها و مادرم را جمع کردم و به طرف اصفهان رفتیم. یکی از خواهرهایم در اصفهان زندگی میکرد. وقتی آنها را آنجا مستقر کردم به کرمانشاه، خانه خودمان برگشتم و سری زدم و بلافاصله ماشین گرفتم و به طرف اسلامآباد رفتم. گفتند حق ندارید به طرف ایلام بروید. نزدیکیهای حسنآباد جاده بسته بود و فقط داشتند شهدا را جابهجا میکردند. منافقین هم پخش شده بودند. آن قسمت هم تعدادی کشته شده بودند. دوباره به کرمانشاه برگشتم و چند روزی خانه خواهر بزرگم ماندم. بعد از ظهر که کمی وضعیت مناسب شده بود به ایلام برگشتم. فکر کنم یک شب خانه فرمانده سپاه کنگاور ماندم. مادر زنعمویم که پسرش در جهاد سازندگی بود و شهید شده آنها هم آنجا بودند و به واسطه آنها من هم به آنجا رفتم. قرآن کوچکی داشتم، تا صبح شاید 15 جزء قرآن خواندم. صبح بعد از نماز سریع به سمت کرمانشاه آمدم. یکی از دردآورترین روزهایی بود که میگذراندم. ناراحت بودم که در حال رودست خوردن از منافقین هستیم. عراق این همه سال با آن همه قدرت نظامی که کشورهای دیگر در اختیارش گذاشته بودند نتوانسته بود تا آنجا بیاید ولی منافقین خیلی راحت داشتند جلو می آمدند.
اینکه ایرانی و هموطن خیانت میکرد برای شما سخت بود؟
بله. اینها از کشورهای دیگر که نیامده بودند، البته سر سپرده بودند ولی خب ما از هموطنانمان داشتیم ضربه میخوردیم. آن شب هر آیهای که می خواندم از خدا میخواستم که این دسیسه به خودشان برگردد. مثلاً اخبار میگفت که اینها کجا آمدهاند یا زمانی که اعلام شد اسم عملیات مرصاد است دائم میگفتم خدایا به حق این کلمه نورانی که در قرآن داریم کلمه لبالمرصاد، این حمله را به نفع اسلام و به نفع ما خاتمه بده. من میگویم همه شهدایی که در آن منطقه شهید شدند خیلی ارزششان بیشتر بود، چون به دست خودی شهید شده بودند.
کلاسهای درس بعد از جنگ چگونه دایر شد؟
بعد از جنگ وقتی داخل شهر آمدیم، همه جا خراب شده بود. داخل شهر روی زمین پر از شیشه بود و دیوارها همه ریخته بود. مدرسه نداشتیم و امکانات مدرسه را به کوه و دشت انتقال داده بودیم. خانهای در یکی از روستاها کرایه کرده بودیم؛ تمام اموال مدرسه در آن خانه بود و هر چند مدت میرفتیم و میآمدیم. ستاد بازسازی اولین کارش این بود که مدارس را بازسازی کرد، نه بازسازی که نظافت کرد. اول مهر که رفتیم هنوز پنجره مدرسهها شیشه نداشت، با نایلون پنجرهها را پوشاندیم که سرما داخل کلاس نیاید تا یواشیواش مدرسهها را بسازند. ولی خب باز هم مدارس شروع شد و الحمدالله آموزش دوباره سرجای خودش و روز از نو و روزی از نو.
سال 1369 بعد از سر و سامان دادن همه خواهر و برادرهایم و عمل کردن به وصیت پدرم ازدواج کردم و 3 فرزند دارم. برای فرزندانم از آن روزها تعریف میکنم و میگویم الان سرمان را راحت روی متکا میگذاریم و میخوابیم. شما جنگ و قبل از انقلاب را ندیدید. تعریف میکنم قبل از انقلاب اوضاع چطور بود. الان پسرم بزرگ شده است. یک دخترم تازه ازدواج کرده. یک دختر دیگر هم دارم که پرستاری میخواند، ولی تمام مدت هر زمانی که وقت میکنیم، در طول هفته چندبار، برای آنها از آن سالها میگویم و وضعیت را موشکافی میکنم. به آنها میگویم زمان جنگ وقتی میخوابیدم قبل از خواب اشهد میخواندم که شاید خانه روی من آوار شود.
وقتی برایشان راجع به قبل از انقلاب تعریف میکنم میگویند مادر! یعنی واقعاً اینجوری بوده؟! میگویم بله فقر اینگونه بوده. بچهها میگویند الان هم بعضیها وضعیت مالیشان خوب نیست. میگویم ما الان اگر از نظر اقتصادی در سطح پایین قرار داشته باشیم، در عین حال توقع داریم و توقعاتمان بالاست، ولی ما تا زمانی که انقلاب پیروز شد حتی یک فرش 6 متری در خانهمان نداشتیم. موکتها مثل حالا آنقدر پیشرفته نبود و از موکتهای زبر و خشن استفاده کردیم. فرزندم میگوید: «مامان مگر میشود؟!» میگویم: «بله!» ما حقی داشتیم ولی به ما نمیدادند و از این کشور خارج میشد. الان اگر بعضیها میگویند ما نداریم اینها توقع خیلی عالی از زندگی دارند. آن زمان تلویزیونهای خیلی کوچکی بود. اگر میخواستیم تلویزیون بخریم یکی از آن کوچکها میخریدیم، ولی الان اگر کسی میگوید من تلویزیون ندارم یک تلویزیون السیدی با ابعاد بسیار گسترده میخواهد. الان قشر ضعیف میگویند من ماشین میخواهم در حالی که حتی فکر ماشین هم به سر ما نمیزد.
خیلی چیزها را از زمانی که بچههایم کوچک بودند به آنها میگفتم ولی خب الان که بزرگ هستند باید خودشان تشخیص دهند. یا الان بحث حرم حضرت زینب و شهدای مدافع حرم که پیش میآید به آنها میگویم، آن چیزی که الان شما در روزنامهها میخوانید یا در تلویزیون مستندهای سوریه را می بینید قرار بود در ایران اتفاق بیفتد، اما همین شهدا اجازه ندادند. همیشه به بچههایم میگویم از خدا بخواهید دو نعمت را از جمهوری اسلامی نگیرد یکی سلامتی مردم و دوم امنیت کشور. برای پیروزی انقلاب اسلامی هزینههای زیادی داده شده است و من هیچ وقت نخواستم بگویم بعد از انقلاب در کجا فعالیت میکردم و چه کاری انجام میدادم. در جهاد سازندگی که فعالیت میکردم خیلیها به من میگفتند که تو این همه کار انجام میدهی حداقل در جلسات شرکت کن، ولی من به خودم اجازه نمیدادم و با خود میگفتم دِینی به گردنم هست که باید اَدا کنم. چون برای پیروزی این انقلاب زحمت کشیده شده و جوانهای زیادی برای آن شهید شدهاند.
از اینکه وقت خود را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران گذاشتید سپاسگزارم.
تعداد بازدید: 7267
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3