سیصد و هفدهمین برنامه شب خاطره - 2
محاصره گردان تخریب
به کوشش: سایت تاریخ شفاهی ایران
14 مهر 1399
سیصد و هفدهمین برنامه شب خاطره در روز پنجشنبه هفتم مهر 1399 به صورت برخط (آنلاین) در پایگاه اینترنتی آپارات پخش شد. در این برنامه تیمسار اسدالله میرمحمدی و سردار جعفر جهروتیزاده به بیان خاطرات خود پرداختند و داود صالحی به عنوان مجری حضور داشت.
دومین راوی برنامه، سردار جعفر جهروتیزاده متولد 1340 از شهر قم بود. پدر ایشان کشاورز روزمزد است. از کلاس سوم ابتدایی هم درس خوانده و هم سیمکشی ساختمان کرده است. روزی که حضرت امام بعد از 15 سال تبعید برگشتند، ایشان جزو کمیته استقبال بود. در 17 سالگی به جبهه رفت. وقتی اواخر بهمن 1360، حاج احمد متوسلیان در پادگان دوکوهه داشت اولین چارت سازمانی تیپ محمدرسولالله را تنظیم میکرد، جلوی اسم گردان تخریب، نام ایشان را نوشت؛ جعفرِ جهروتیزاده. بعد از جنگ هم به سوریه رفت و در عملیات مستشاری شرکت کرد. این راوی، هم جانباز 70 درصد است، هم جانباز شیمیایی و برادرِ شهید. سردار جهروتیزاده در سالهایی که در جبهه حضور داشته، حداقل 16 مرتبه مجروح شده است. از فرماندهان شهید و همرزم او میتوان شهید حاج احمد متوسلیان، شهید رضا چراغی، شهید محمدابراهیم همت، شهید عباس کریمی، شهید محمدرضا دستواره، شهید منصور حاجامینی و شهید علی محمودوند را نام برد.
سردار جهروتیزاده خاطرات خود را اینگونه آغاز کرد: ما قبل از دفاع مقدس در مناطق کردستان بودیم. روزِ اولِ جنگ آمدیم به کرمانشاه، اعزام نیرو. از آنجا که مدت زیادی بود که حتی از رفتن به حمام هم محروم بودیم و وضعیت بدی داشتیم، آنجا به خود سروسامانی دادیم. رادیو اعلام کرد که در منطقه قصر شیرین ظاهراً چوپانی آمده و اطلاع داده بود که ارتش بعث، قصد دارد از مرزها عبود کند. آنجا متوجه این قضایا شدیم. چند روزی گذشت. دوستانی که با ما بودند، رفتند به سمت دیگر و قرار شد ما به سمت دیگری برویم. وقتی که قضیه حملات رژیم بعث به ایران جدی شد، کمکم حمله به خرمشهر آغاز شد. از آنجا ما را راهی کردند به سمت خرمشهر. ارتش عراق، آمده بود پشت کرخه و بخشهایی از جاده اهواز به اندیمشک یعنی از سهراهی دهلران به بعد را زیر آتش گرفته بود. آن روز یک اتوبوس آوردند و ما سوار شدیم. از جاهای دیگر هم تعدادی رزمنده آمده بودند. یک جاده خاکی بود که با تیغ گریدر، مسیری مشخص کرده بودند. اتوبوس در همین مسیری که بیلِ گریدر مشخص کرده بود، رفت. ما چند ساعت در راه بودیم. اتوبوسی که نه شیشه داشت و نه در و پنجره درست و حسابی. بعد از چند ساعت رسیدیم اهواز. وقتی که از اتوبوس پیاده شدیم، آنقدر خاک روی سروصورت همه نشسته بود که بچهها همدیگر را نمیشناختند. خودمان را مرتب کردیم. در نهایت ما را به سمت آبادان راهی کردند. از آنجا به خرمشهر رفتیم. وقتی رسیدیم خرمشهر، عراقیها حوالی ِگمرک خرمشهر درگیر بودند. هر کسی هر امکاناتی در اختیارش بود، میجنگید؛ چه ارتش و چه سپاه. حتی در کنار نیروهای مسلح، مردم خرمشهر حتی با اسلحههای شکاری در مقابل ارتش بعث میجنگیدند. مظلومیت، اوج گرفته بود در خرمشهر اما به هر شکلی بود، عملیات را آغاز کردیم. باید قبلش از روستاهای مختلف رد میشدیم، برای همین از تاریکی شب استفاده کردیم و خود را به آن منطقه رساندیم. ما کلاً 24،25 نفر نیروی اعزامی بودیم. بقیه، نیروهای بومی از جوانرود و جاهای دیگر اعزام شده بودند. در عملیات، شرایط سخت شده بود. دو گروه شده بودیم. افتادیم در محاصره کامل دشمن و مهمات ته کشیده بود. آن گروهی که از ما جدا شده بود، مهماتشان تمام شده بود و دستگیر شده بودند. به پای یکی از برادرها تیر خورده بود. با سختی توانستیم دوست مجروح و خودمان را از محاصره دشمن نجات بدهیم. تجربه کافی نداشتیم و بیشتر لطف خدا کمک میکرد. گاهی پشت بیسیم، چیزهایی به زبان ما میآمد که جنگ روانی ایجاد میکرد مثلاً میگفتیم هلیکوپترها دارند میآیند... حتی بیسیم باتری نداشت و کار نمیکرد. همین گوشی خالی دست ما بود این صحبتها را میکردیم. دشمن هم از آنجا که به ما نزدیک بود و ما را در محاصره قرار داده بود، صدای ما را میشنید. در جمع ما تنها کسی که گلوله داشت من بودم که دوتا گلوله در اسلحهام داشتم. در حالِ محاصره، یک رودخانه نزدیک ما بود که 200 متر با ما فاصله داشت. بالای این رودخانه ارتفاع جنگلی بزرگی بود که لابهلای این درختها سنگرهای بتنی درست کرده بودند و از آنجا ما را میزدند. ما یکدفعه دیدیم چند تا کامیون آمد داخل رودخانه. حدود 16 تا گلوله خمپاره 60 متری داشتیم. در جنگِ نزدیک، خمپاره، کارایی چندانی ندارد. ما این گلولهها را ریخته بودیم در ماشینهایی که در مسیر رودخانه آمده بودند و نیرو پیاده میکردند. همه را زدیم. به هر سختی خودمان را از محاصره نجات دادیم و آمدیم بیرون. در نهایت آمدیم جایی که کلی نیروی اعزامی ایستادند ولی برای کمک ما نیامدند. بعد از 7 روز، داخل سپاه، با شهید محمد بروجردی جلسهای داشتیم. در جلسه به من گفتند دم در، یک وانت آمده با شما کار دارد. دیدم وانتی ایستاده و راننده تکیه داده به ماشین و گریه میکند. چادر عقب وانت را کنار زد و دیدم جنازه بچههایی است که آن طرف دستگیر شدهاند، پشت وانت است. حالا چه بر سر پیکرهای این شهدا آورده بودند، بماند. این یکی از خیانتهای آشکار بنیصدر بود که اگر آنجا به ما کمک میکردند و مهمات میدادند، نتیجه کار ما این نمیشد که بچههای مظلوم ما اینگونه به شهادت برسند. از آنجا آمدیم اهواز و ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران. ما را به یک برادر ارتشی معرفی کردند؛ سرهنگی بود که ما به اسم داوود میشناختیم. خانهای بود که در آن ایشان به ما آموزش میداد. البته من 45 روز در پادگان منجیل آموزش تخریب دیده بودم، اما این بار تخصصیتر آموزش میداد. یک سری موشک بود که از رده خارج شده بود. قبضههایشان نبود و استفاده نمیشد. ایشان بدون قبضه این موشکها را به ما آموزش داد. شبها میرفتیم به مواضع دشمن و حدود 20، 30 تا با هم سری میکردیم و به سمت مواضع عراقیها شلیک میکردیم. اینگونه ما عراقیها را مشغول میکردیم، تا از این بیشتر جلو نیایند. خدا رحمت کند برادری بود بچه اهواز، 15، 16 سالش بود؛ شهید مجید خیاط؛ یک شب داشتیم این موشکها را سری میکردیم تا بزنیم، ایشان موقع نصبِ تایمرِ موشکها یک اشتباهی کرد و در جا شلیک شد؛ آتشعقبه موشکها این برادر را به شهادت رساند. تنها راهنما و بلدچی ما در منطقه ایشان بود. ما بیشتر در منطقه دُبحران و مناطق دیگر عملیاتهای کوچک داشتیم. بعد هم ما را بردند پشتِ کارون. اگر اشتباه نکنم همان جبهه فارسیات یا اسماعیلیه بود. ما چند نفر بیشتر نبودیم اما باید چند کیلومتر منطقه را حفظ میکردیم. ایامی که بنده گردانِ تخریب بودم، بچههای خاصی میآمدند داخل تخریب. هر نیرویی نمیآمد داخلِ تخریب. ما مثلاً پادگان دوکوهه، یکدفعه سهچهار هزار نیرو اعزام میشد میآمد داخل گردان، ما برایشان صحبت میکردیم؛ 50 نفر داوطلب میشدند میآمدند برای گردان تخریب. یعنی وقتی در چهره آنها نگاه میکردیم، گویی اینها همان لحظه شهیدند؛ قرار است در یکی از عملیاتها شهادتشان اثبات شود. در عملیات والفجر 1، تقریباً عمق میدان مین، بعضی جاها از هزار متر شروع میشد، 1500 متر و حتی به 2000 متر هم میرسید. ما خودمان شبِ عملیات، خیلی متوجهِ این قصه نشده بودیم. خدا رحمت کند شهید علی محمودوند که آن موقع، فرمانده تفحص لشکر 27 حضرت رسول بود، میگفت وقتی ما برای والفجر1 رفتیم برای تفحص که شهدا را پیدا کنیم، تازه فهمیدیم که عمق میدان مین در شب عملیات، چقدر زیاد بوده! خدا رحمت کند شهید سعید مهتدی را؛ یک شب که با هم درباره عملیات والفجر 1 صحبت میکردیم، گفت من آن شب به عنوان فرمانده گردان کمیل لشکر 27، از عرض میدان مین، از معبری که بچههای تخریب باز کرده بودند، دواندوان رفتیم که به میدان مین برسیم، از نفس افتادیم. یعنی عمق میدان مین آنقدر زیاد بود. اگر کُند حرکت میکردند و تیراندازی دشمن شروع میشد، بچهها پخش میشدند داخلِ میدان مین؛ یعنی همان بلایی که در عملیات رمضان سرمان آمد. خیلی از یگانها، بچههایشان داخل میدان مین پخش شدند و شهدای زیادی به جا گذاشتند. شب عملیات، پشت میدان مین منتظر بودیم. یک بسیجی داشتیم که حافظ قرآن بود. فکر کنم 16، 17 سال بیشتر نداشت. ایشان صدای زیبایی داشت. آن شب منتظر بودیم که سریع معبر باز شود و حرکت کنیم. در آن عملیات، تخریب شد چهار گردان. یعنی مأموریتِ تخریب، آنجا فرق کرد. قرار بود تخریب، معبر را باز کند و خط اولِ دشمن را بشکند تا گردانهای تازهنفس بیایند در عمق مواضعِ دشمن پیشروی کنند. ما نگرانِ گلولههای جنگی دشمن نبودیم؛ ما نگران گلولههای منور دشمن بودیم. دشمن، بالای بلندیها کاملاً اشراف داشت. ما منطقه 143 بودیم. دشمن بالای تپه 143 آماده بود که نیروها را به رگبار ببندد. در همین گیرودار دیدیم گلولهای شلیک شد. حالا قبل از اینکه این گلوله شلیک شود، من دیدم آن جوان قرآن میخواند. من حتی از ایشان سؤال کردم در تاریکی که نمیشود قرآن خواند. حدیثی گفت که در خاطرم نیست اما بیانگر این بود که نگاه کردن به قرآن هم ثواب دارد. هیجان و استرس داشتیم که معبر باز شود تا نیروها عبور کنند. وقتی گلوله منور شلیک شد من رفتم وسط میدان مین. بچهها را با عجله حرکت میدادم. البته آن گلوله منور عمل نکرده بود. بالای سر همان بسیجی صاف آمده بود روی زمین. رفتیم جلو و خوردیم به موانع دشمن؛ از قبیل کانال و سیم خاردارهای حلقوی که رد شدن از آنها سخت بود. بچهها مقدار زیادی اژدربنگال و فیتیله و چاشنی با خودشان آورده بودند. وقتی آنها را وسط سیمخاردارها میگذاشتیم منفجر میشد و راه باز میشد. همه این کارها را کردیم. رسیدیم داخل کانال. اژدر داشتیم؛ اما فیتیله و چاشنی نداشتیم. خدا رحمت کند شهید علی کفاییمنش، فرمانده یکی از چهار گردان ما بود. ایشان دید هیچ راهی وجود ندارد؛ دشمن هم دارد تیراندازی میکند و امکان دارد همین پشت کانال، همه قتلعام شوند. پشت سر بچهها همه میدان مین بود. اگر قرار بود بچهها با آن وضعیت برگردند، قطعاً در میدان مین، بیشترشان شهید میشدند. پیدا کردن معبر در آن شب تاریک محال بود. شهید علی کفاییمنش پرید داخل کانال، اژدر را گذاشت در سیمخاردار. ضامن نارنجک را کشید و گرفت روی اژدر، اژدر منفجر شد راه باز شد و خودش هم به شهادت رسید. بچهها رد شدند و رفتند. گردانها از عقب آمدند. اما آنجا دیگر کار گرده خورد و گردانها نتوانستند به عمق مواضع دشمن پیش روند. حدود 93 تا مجروح داشتیم. به بچهها مأموریت دادیم که فقط شما مجروحین رو منتقل کنید. منتظر بودیم؛ شهید شهپسند با نیروهایش داشت به سمت ما میآمد. همه را منتقل کردند به عقب؛ اما یک مجروح مانده بود. ما منتظر رسیدن آن گردان بودیم. این مجروح را گذاشتیم کنار. نمیشد با دست ببریم؛ حتماً نیاز به برانکارد بود. نشسته بودیم روی تپه که شهید اسدالله پازوکی سمت راستم نشسته بود. برادرم سمت چپم. یک بیسیمچی هم بالای سرم نشسته بود. ناگهان یک خمپاره دشمن آمد بین ما روی زمین خورد. بیسیمچی از بالای سرم قِل خورد و افتاد و به شهادت رسید. دست شهید اسدالله پازوکی قطع شد و پایش ترکش خورد. بلند شد. دیدم مشکلِ پا ندارد؛ اما موج او را گرفته بود و نمیدانست کدام طرف برود. با همان حالت با اشاره من آمد به سمت عقب. برگشتم دیدم برادرم من را نگاه میکند. گفتم: «محسن! کمک میکنی پامو جابهجا کنم؟» تا این را گفتم، این فرازِ زیارت عاشورا را خواند: «السلام علیک یا ایاعبدالله ..الی آخر» سلام داد به آقا اباعبدالله و با پیشانی افتاد روی پای من. دیدم پشت سرش کاملاَ... از نظر پزشکی فکر میکنم اندازه یک پلک زدن هم نمیتوانست بماند؛ اما سلام را داد. همه آنهایی که دور من بودند به شهادت رسیدند. برادری هم بود، برادر زوارهای؛ هنوز هم هست. ترکش خورده بود به فک و دهانش. ایشان را هم راهی کردم به سمت عقب. حالت خفگی داشت. خودم هم که نمیتوانستم تکان بخورم. ترکش، پا، سینه و شکمم را آسیب زده بود. چهرهام هم خونی و خاکی بود. شهید شهپسند رسید. من را نشناخت. فقط توانستم حکمی که در جیبم بود نشانش دهم. سریع یک برانکارد شکسته نصفه آوردند و مرا بردند. بعد از بیمارستان با دو عصا برگشتم به منطقه. در پایم دستگاهی نصب کردند که آن زمان در ایران نبود. تا رسیدم منطقه، درباره آن شهید حافظ قرآن، پرسیدم. گفتند تا گلوله منور افتاده روی زمین، شهید خودش را با شکم روی منور انداخته تا روشن نشود. دقیق نمیدانم منور چند درجه حرارت دارد؛ ولی حرارتش خیلی بالاست. بعضیها میگویند بالای 800 درجه حرارت دارد و فولاد را آب میکند. میگفتند وقتی برای جمعآوری پیکرها به منطقه رفتیم، از این شهید، فقط یک سر مانده بود با پوتین. این شهید حتی چفیه خود را در گلویش گذاشته تا داد نزند که دشمن متوجه شود؛ شهید سیدمحمد حسینی. شادی روح ارواح طیبه شهدا صلوات.
تعداد بازدید: 4431
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3