در گفتوگو با بتول قیومی مطرح شد
با پول شیرینی آزادی خرمشهر برای اتاق عمل لباس تهیه کردیم
گفتوگو و تنظیم: فائزه ساسانیخواه
16 شهریور 1399
در طول هشت سال دفاع مقدس، وقتی مردان در خط مقدم جبهه با دشمن میجنگیدند، زنان در خانهها، مساجد و مراکز فرهنگی و مذهبی دور هم جمع میشدند و با تهیه آذوقه، تأمین لباس و سایر مایحتاج رزمندگان میپرداختند. بتول قیومی (معروف به شعبانی)، متولد قهرود کاشان یکی از بانوانی است که در طول هشت سال دفاع مقدس، در تهیه وسایل مورد نیاز رزمندگان تلاش و بانوان زیادی را در استان تهران با خود همراه کرده است. سایت تاریخ شفاهی ایران با او به گفتوگو نشست تا از آن سالها بگوید.
■
فعالیت برای تدارکات و پشتیبانی جبهه را از چه زمانی شروع کردید؟
وقتی جنگ شروع شد و هواپیماهای عراقی به فرودگاه مهرآباد حمله حرکت کردند، من به مدرسه دخترم رفته بودم و دیدم مدیر و معلمها گریه میکنند. میگفتند جنگ شده و بدبخت شدیم. آنها را دلداری دادم و گفتم: «باید ببینیم ما چهکاری از دستمان برمیآید.» آمدم خانه و تصمیم گرفتم خانهام را تبدیل به ستادی برای کمک به جبههها کنم. آن موقع عضو بسیج هم بودم. به پایگاه مالک اشتر که تقریباً در انتهای خیابان خاوران قرار داشت رفتم ببینم چهکاری از دستم برمیآید. از مسئول آنجا پرسیدم: «چه چیزهایی لازم دارید؟» گفت: «مربا، قند، نان خشک و خوراکیهایی که قابل ارسال به جبههها باشد.»
منزل ما در خیابان نیروی هوایی بود. از سر بلوار ابوذر تا پل دوم که خیلی طولانی است و حدود سیزده کوچه دارد پیاده میرفتم و جلوی در خانه همسایهها توقف میکردم و میپرسیدم قند و شکر دارید؟
خانمهای ساکن در آن محدوده من را میشناختند و کمک میکردند، اگر نمیشناختند با یک واسطه خودم را به آنها معرفی میکردم. مثلاً اگر دوستی در آن کوچه داشتم که آن خانم میشناخت اسم او را می آوردم و میگفتم خانم فلانی من را میشناسد و مردم برای جبهه کمک میکردند.
در خانه ما مربا میپختیم. کمکهای مردمی آنقدر زیاد بود که ایوان حیاط و اتاق حالمان پر از قند شده و همه جا سفید شده بود.
شبها تا ساعت یک و دوی نیمه شب با مادر شهید کریم شاهیان - که فوت کرده و روحش شاد- قند میشکستیم و بعد از بستهبندی در کارتون میریختیم. با خاکقند آن و شکر، مربا درست میکردیم.
یک روز به ستاد سر زدم تا ببینم چهکاری باید انجام دهیم، گفتند بنیصدر به نیروها اسلحه نمیدهد ما برای درست کردن کوکتلمولوتف به شیشه نوشابه و آبلیمو و مثل آن احتیاج داریم و داریم شیشه جمع میکنیم تا نیروهای ما با استفاده از آن جلوی دشمن بایستند. شما برای ما شیشه جمع کنید ولی به کسی نگویید برای چهکاری میخواهید. از سر بلوار تا پل دوم پیاده میرفتم و به خانمها میگفتم اگر در خانه شیشه دارید به منزل ما بیاورید. شیشهها را جمع میکردم و برای ناهار آبگوشت یا غذای دیگری بار میکردم و در خانه با پنج، شش نفر از خانمها آنها را میشستیم و شش تا شش تا در نایلون بستهبندی میکردیم بعد یک ماشین نیسان یا وانت میآمد شیشهها را میبرد.
آنقدر از این طرف و آن طرف شیشه جمع کرده بودم که معروف شدم به خانم شیشهای. یک روز وقتی برای جمع کردن شیشه رفته بودم، خانمی از خیابان کوکاکولا که فاصله منزلش با خانه ما زیاد بود برای کمک به منزل ما میآید. وقتی حیاط ما را میبیند که کثیف و ظرفها کنار باغچه است ظرفها را شسته و به بچههایم گفته بود: «به مامانتان بگویید من برای رضای خدا آمدم کمکتان کنم ولی کاری نبود انجام بدهم. ظرفها و حیاط را شستم و رفتم.» خیلی خجالت کشیدم. دیگر هیچ وقت او را ندیدم تا از او تشکر کنم.
تعداد خانمهایی که به خانه شما رفت و آمد داشتند چند نفر بودند؟
حدود پانزده تا بیست نفر.
فعالیت در منزلتان تا چه مدتی ادامه داشت؟
منزلمان 150 متر است و گنجایش خیلی از فعالیتها را نداشت. دو سه ماه در آنجا فعالیت کردیم و بعد از طرف بسیج و سپاه ابتدای خیابان پیروزی یک آپارتمان اجاره و آنجا را تبدیل به ستاد کردند و گفتند بیایید اینجا کار کنید. یک سالی آنجا بودیم تا اینکه گفتند مالک آپارتمانش را میخواهد و باید تخلیه کنید.
فعالیتهایتان را چطور ادامه دادید؟
یکروز حاج آقا قدوسی امام جماعت مسجد حضرت علی(ع) واقع در خیابان مقداد که خیلی فعال بود و در مسجد برای اعزام به جبهه ها از نیروها ثبت نام میکرد، در حمایت از انقلاب اسلامی سخنرانی و یکی از پسرهایش در دوران جنگ شهید شد و همسرش با ما همکاری میکرد، به من گفتند: «در فلکه دوم در خیابان مقداد یک خانهای هست بیایید برویم آنجا را ببینید اگر به درد شما میخورد آنجا مشغول کار شوید.» من رفتم آنجا را دیدم. اتاق پذیراییاش خیلی بزرگ و تقریباً سی چهل متر بود. گفتم: «اتاق پذیراییاش خوب است اما ما به یک اتاق دیگر احتیاج داریم.» یک اتاق دیگر در اختیار ما گذاشتند. صاحبخانه فرش آن اتاق را جمع کرد و ما آنجا موکت پهن کردیم و فعالیتمان را شروع کردیم. به ما گفتند حالا سه ماه اینجا باشید تا یک جای خوب پیدا کنیم ولی در تمام طول هشت سال جنگ تحمیلی آنجا بودیم.
آنجا ملک شخصی بود؟
بله. منزل آقایی به اسم عباس محرر بود. آقای محرر آدم خیّری بود و قبل از انقلاب هم بر ضد شاه فعالیت میکرد.
محلی که فعالیت میکردید اسم خاصی داشت؟
بله اوایل اسم آن زینبیه بود ولی بعد یکی از خانمها خوابی دیده بود که اسم آنجا را به کانون حضرت زهرا (س) تغییر دادند.
در آنجا چه فعالیتهایی میکردید؟
کارهای مختلفی انجام میدادیم. از دوخت و بافت لباس گرفته تا درست کردن مربا و پد بهداشتی.
یکبار الویه درست کردیم تا با ماشینهایی که یخچال دارند به جبهه فرستادیم. از ستاد ارتش و سپاه طی نامهای از ما تشکر کردند. مربای به و سیب و بیشتر مربای به درست میکردیم که ماندگاریاش بهتر است و به جبهه میفرستادیم.
آقای محرر یک تن آجیل از بازار میآورد و ما پستهها و بادامها را میشکستیم و انجیرها را پاک میکردیم و دم و آشغال کشمشها را میگرفتیم. یک دانه از آنها را در دهنمان نمیگذاشتیم و میگفتیم اینها مال رزمندهها هست و دست ما امانت است. خانم بتول محرر همسر ایشان با ما همکاری میکرد.
در مناسبتهای مختلف در حیاط کانون که بزرگ بود آش میپختیم. در ماه رمضان هر روز با زبان روزه، در فصل تابستان آش میپختم. یا روز بیست و دوم بهمن آش میپختیم و در میدان آزادی میفروختیم. آشها را ملاقهای میفروختیم و مردم با قیمت بالاتر از معمول میخریدند و پولش را خرج جبهه میکردیم. برای پخت آش شاید پنجاه تومان خرج میکردیم ولی هزار یا دو هزار تومان میفروختیم.
با پول آش چه وسایلی تهیه کردید؟
با پول آن سه دستگاه نیسان آمبولانس برای جبهه خریدیم.
تعداد خانمهایی که با کانون همکاری میکردند چند نفر بود؟
بین پنجاه تا صد نفر با ما همکاری میکردند. البته این را بگویم خانمها به دو شکل با ما همکاری میکردند. یک عده به کانون میآمدند و عده دیگری در خانهها همکاری میکردند. از سر بلوار ابوذر تا پل دوم نیروی هوایی زیر نظر من بود و ما برنامهریزی میکردیم آنها چهکار کنند.
این همکاری به چه نحو بود؟
در کانون جا برای همه نبود و این امکان وجود نداشت همه به آنجا بیایند. از طرفی بعضی از خانمها بنا به شرایطی که داشتند نمیتوانستند بیایند در کانون کار کنند ولی اعلام آمادگی میکردند اگر کاری باشد که از عهده انجام آن بربیایند انجام میدهند. از بیمارستان پارچه میآوردند که برای رزمندهها لباس بدوزیم یا از کارخانه به طور رایگان برای ما نخ کاموا میآوردند تا برای رزمندههایی که در کردستان و مناطق سردسیر مستقر هستند لباس و ژاکت و کلاه ببافیم. نخهای کاموا را در خانهها پخش میکردیم و سه روز بعد ژاکت، بلوز، کلاه و... را تحویل میگرفتم. یکبار یکی از خانمها بلوزی بافته بودند که خیلی شیک بود گفتم: «رزمندها فقط میخواهند گرم شوند ساده باشند بهتر است.» گفت: «رزمنده ها و فرماندهها لباس طرحدار بپوشند چه عیبی دارد؟»
برای دوخت لباس پارچهها را خانمهایی که خیاطی بلد بودند برش میزدند و به خانمهای خانهدار میدادیم تا آنها در خانهها بدوزند. یکی از خانمها چرخ خیاطی نداشت و لباس را با دست دوخته بود. یکبار در ماه مبارک رمضان موشک به انبار پارچهای در حوالی حرم حضرت عبدالعظیم خورده بود. آقایی به کانون ما آمد و گفت: «آتش نشانی آمده به انبار پودر و موادی زده که انبار خاموش شود و پارچهها نمدار هستند و کپک زدند. چهکارش کنیم؟» گفتم: «شما بیاورید اینجا ما هرکدام را که قابل استفاده باشد برمیداریم تا پارچهها حرام نشوند.» پارچهها را آوردند. به خاطر کپک و نم، بوی بدی میدادند طوریکه همه میخواستند بالا بیاورند. من و یکی دیگر از خانمها با زبان روزه دهانمان را با پارچهای بستیم و سراغ پارچهها رفتیم. قسمتهای بزرگ سالم را برای ملحفه و قسمتهای کوچکتر را برای متکا و قسمتهای خیلی کوچک سالم را برای لیف یا دستمال برش میزدیم.
چند روز بعد آن آقا آمد و وقتی کار ما را دید گفت: «شما واقعاً باید جایزه بگیرید. گفتم: «جایزه ما را خدا میدهد.»
یکی دیگر از خاطراتم به آزادی خرمشهر برمیگردد. مدتی بعد از فتح خرمشهر یکی از فرماندهها آمد و گفت: «ما سی هزار عراقی اسیر کردیم که لباس زیر ندارند. ما پارچه بیاوریم شما لباس زیر برای آنها میدوزید؟» جواب دادم: «من نمیتوانم به مادر و همسر شهید بگویم این لباسها را برای عراقیها میدوزید، اگر بگویم نمیدوزند و میگویند عراقی دشمن ماست ما برای او لباس زیر بدوزیم؟! من میگویم برای جبهه است.» گفت: «فکر شما بهتر کار میکند.» دروغ هم نگفتم فقط گفتم برای جبهه است. یک کامیون پارچه برایمان آوردند ما سه روز بعد لباس زیرها را تحویل آنها دادیم.
پدهای بهداشتی را چطور درست میکردید؟
یکی دیگر از کارهایمان درست کردن باندهایی بود که به آن پدهای بهداشتی میگفتند. برای درست کردن پدها قبل از شروع کار حتماً دستها را با آب و صابون میشستیم و روی زمین و روی پایمان پارچه ملحفه پهن میکردیم، من به شدت نسبت به رعایت بهداشت حساس بودم. به ما گفته بودند پارچه لی، خون را جمع میکند. شلوارهای لی را جمع میکردم و میشکافتم و مثلاً در اندازه بیست سانت در بیست سانت میبریدم، وایتکس میزدم و در حوض میشستم، و دوباره با آب میجوشاندم تا میکروب آن از بین برود، بعد در آفتاب پهن و اتو میکردم. یک باند زیرش میگذاشتیم و روی آن یک باند گازی پنبه میگذاشتیم اینها دسته داشت و آن را میبستیم. آنقدر پارچه لی شسته بودم که از دستانم خون میآمد. به ذهنم نمیرسید دستکش بخرم که وایتکس به دستم آسیب نرساند.
خانمهایی که با شما کار میکردند در چه رده سنی بودند؟
من متولد سال 1336 هستم. زمان شروع جنگ خیلی جوان بودم. خیلی از خانمها همسن من و بیشترشان بزرگتر از من بودند. بعضیها میگویند در جنگ مردها نقش داشتند و زنها نقشی نداشتند اگر زنها در جنگ نقش نداشتند که جنگ پیش نمیرفت. بعضی از خانمها همسر و فرزندشان را به جبهه میفرستادند و خودشان هم پشت جبهه کار میکردند.
همسر شهید شعرباف و خانم رضایی که همسر و مادر سه شهید بود با ما همکاری میکردند. بعضیها بعد از یک هفته از شهادت فرزندشان دوباره به کانون برمیگشتند و فعالیتشان را شروع میکردند. مادر شهید شاهصفی، مادر شهید بابایی با ما همکاری میکردند. خانمی به اسم طهماسب که سنش زیاد بود برای اعضای کانون مقنعههای بلند میدوخت و میآورد. بعضی از خانمهایی که به آنجا میآمدند یک مقدار موهایشان بیرون بود به آنها میگفت: «شما برای جبهه کار میکنید و برادرها هم در جبهه دارند علیه کفر میجنگند.»
برای کمک به جبهه پول هم جمع میکردید؟
بله. خرداد سال 1361 که نیروهای ما خرمشهر را فتح کردند مردم از خوشحالی شکلات و شیرینی پخش میکردند. یک ساک سبزرنگ داشتم آن را با خودم بردم. جلوی در خانهها میرفتم و میگفتم شما میخواهید برای آزادی خرمشهر شکلات و شیرینی بدهید به جای آن پولش را بدهید برای اتاق عمل لباس احتیاج دارند. مردم پنج زار، پنج تومان، دو تومان، ده تومان، حتی پنجاه تومان هم میدادند که آن موقع پول خیلی بود. بعضی از خانمها طلاهایشان را میدادند و با پول آن برای اتاق عمل پارچه میخریدیم و لباس میدوختیم.
تمام فعالیتهای مربوط به جبهه در کانون انجام میشد؟
خیر. یادم میآید یکبار تعدادی از ما خانمها را برای تفکیک یکسری وسیله که کمکهای اهدایی دانشآموزان مدرسههای تهران بود به مکانی در خیابان خاوران بردند. این کمکها آنقدر زیاد بود که از یک طرف ذوقزده بودیم و از طرف دیگر عزا گرفته بودیم چهکار کنیم و چطور این همه وسیله را از هم تفکیک کنیم. این کار تا چند روز ادامه داشت و واقعاً خسته شده بودیم. گونیهای سنگینی که مردها بلند نمیکردند خودم بلند میکردم. آنقدر در آن سالها وسایل سنگین بلند کردم که در سی سالگی کمرم را عمل کردم.
یکی دیگر از فعالیتهای ما همکاری با دانشگاه علم و صنعت بود. برای مقابله با گاز شیمیایی در جبهه تعداد زیادی آمپول مخصوص از یکی از کشورها وارد کرده بودند. ما به آنجا رفتیم و دورتادور همه آمپولها را با نخ قرقره میبستیم که وقتی رزمندهها آنها را در کولهپشتی میگذارند نشکند. غیر از بستهبندی آمپولها به شکلی که خواسته بودند پد بهداشتی درست میکردیم. یکبار که به آنجا رفتیم دیدیم تعدادی از دانشجویان برای موضوعی اعتصاب کرده بودند. جلو رفتم و به آنها گفتم: «جوانها دارند در جبهه شهید میشوند. شما روی خون آنها ایستادهاید!» دانشجویان بدون هیچ حرفی یکییکی از جمع جدا شدند و رفتند. یکی از مسئولان دانشگاه به من گفت: «شما به آنها چه گفتید که رفتند؟! ما هرکاری کردیم موفق نشدیم آنها را آرام کنیم!»
در آن زمان منافقین در شهرها خیلی فعال بودند شما مواجههای با آنها نداشتید؟
یک بار خانمها در کانون مربا میپختند. دیدم خانمی آمد که خیلی هم پوشیده و محجبه بود. گفت: «شما این همه مربا میپزید. آنوقت جوانها در جبهه با آن فوتبال بازی میکنند!» جواب دادم: «فوتبال بازی کنند بهتر است تا عراقیها بگویند ایرانیها ندارند بخورند. این بودجه سپاه نیست، بودجه مردم است. من از مردم پول میگیرم و برای جبهه خرج میکنم.» خانمی که مسئول کانون بود به من گفت: «میدانی که بود؟ فرمانده پایگاه بود. چرا با او اینجوری حرف زدی؟» گفتم: «هر کس میخواهد باشد. بد حرف زد من هم جوابش را دادم.»
بعد از دو سه ماه مسئول پایگاه آمد و گفت: «تو از کجا میدانستی آن خانم آدم خوبی نیست؟!» گفتم: «من نمیدانستم!»
گفت: «خوب جوابش را دادی. منافق بوده. شوهرش در جبهه فعالیت میکرده و خودش هم اینجا به عنوان فرمانده کار میکرده!»
در کانون کارتان از چه ساعتی شروع و چه ساعتی تمام میشد؟
از ساعت هفت تا دوازده ظهر کانون بودم. بعد به خانه برمیگشتم و به بچهها رسیدگی میکردم و ناهارشان را میدادم و دوباره به کانون برمیگشتم و تا ساعت هفت ونیم هشت شب آنجا بودیم. آن موقع دو فرزند داشتم. در خانه چهار خانوار بودیم. چهار خانوار در یک خانه زندگی میکردیم که چهار اتاق داشت و با همه همسایههای خانه نسبت فامیلی داشتیم. بچههایم وقتی از مدرسه میآمدند آنها در را برایشان باز میکردند.
در هفته چند روز به آنجا میرفتید؟
به غیر از جمعهها هر روز به کانون میرفتم و روزهای جمعه در نمازجمعه انتظامات بودم. غیر از رفتن به کانون گاهی روزهای جمعه بعد از نماز با یک اتوبوس به ملاقات مجروحان در بیمارستانها میرفتیم. برای مجروحهایی که در بیمارستان فجر بستری بودند با پول خودمان سبزی خوردن میخریدیم، پاک میکردیم و میبردیم. یکدفعه که به ملاقات مجروحان در بیمارستان فجر رفتیم گفتند مجروحان عراقی را به اینجا آوردهاند. آنها در یک بخش دیگر بستری بودند و جلوی در اتاقشان یک پاسدار ایستاده بود. به ملاقاتشان رفتیم. یکی از مجروحان عراقی به من گفت: «من شکر میخواهم.» گفتم: «چایت را با قند بخور.» آن موقع شکر نبود و ما تحریم بودیم و با یک کیلو گوشت یک ماه سر میکردیم.
یک خاطره خندهدار از آن ملاقاتها یادم هست. یکبار که به ملاقات مجروحان رفته بودیم یکی از دوستانم به ما گفت: «شما سوادتان کم است ولی من دیپلم دارم. من میروم جلو و صحبت میکنم شما عقب بایستید.» و رفت جلو و به یکی از مجروحها گفت: «برادر شما کدام جبهه شهید شدید؟!» همه خندیدند و گفتند صحبت کردن که سواد نمی خواهد.
همسرتان با این میزان فعالیت شما مشکلی نداشتند؟
من برنامه روزانهام را مدیریت میکردم. برای اینکه به همه کارها برسم کمتر استراحت میکردم. شام شب را آماده میکردم که وقتی حاج آقا شب به خانه میآمد شام حاضر باشد و فکر نکند به کارها نمیرسم و بقیه کارهایم را انجام میدادم. ماشین لباسشویی هم نداشتم و با دست لباس میشستم و با جارودستی جارو میکردم. ضمن اینکه آن موقع مثل الان نبود که شما یک روز ماهی بخوری یک روز مرغ بگذاری. بیشتر غذاهایی ساده مثل عدسی، عدس پلو و دمی گوجه درست میکردیم.
برنامههای فرهنگی یا تشویقی برای خانمهایی که با شما همکاری میکردند نداشتید؟
همه خانمها بدون حقوق و فقط برای رضای خدا کار میکردند. از لحاظ بودجه محدودیت داشتیم گاهی خانمها را شش ماه یک بار مثلاً در جشن تولد امام زمان (عج) یا مناسبتهای مختلف با اهدای روسری و جوراب و... تشویق میکردند. گاهی ارتش به خانمها هدیه میداد. مثلاً به یکی از خانمها که چرخ خیاطی نداشت و لباسها را با دست دوخته بود چرخ خیاطی هدیه دادند، اما اینطور نبود که خانمها به این چیزها توجه کنند و کار فقط برای رضای خدا بود.
فعالیت شما تا چه زمانی ادامه داشت؟
تا پایان جنگ در کانون فعالیت میکردم. فقط یک مقدار سال 1363 که خدا دختر دیگری به ما داد فعالیتم کم شد. آن زمان میگفتند باید بچهدار شوید. حتی اواخر دوران بارداری و یک روز قبل از زایمان برای مجروحان سبزی خوردن پاک میکردم. بعد از اینکه دخترم کمی از آب و گل درآمد دوباره فعالیتم را شروع کردم و تا پایان جنگ در امور پشتیبانی کمک میکردم.
از اینکه وقت خود را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران گذاشتید سپاسگزارم.
من هم از شما ممنونم.
تعداد بازدید: 5017
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3