هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-71
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
01 شهریور 1399
نیروهای ایرانی در تاریخ 26 ژوئن 1982 / 5 تیر 1361 فعالیت نیروهای مهندسی را که مقابل مواضع تیپ زرهی واقع در شرق مواضع تیپ 419 بود به دقت زیر نظر گرفتند و با استفاده از فعالیت این نیروها، حمله محدودی را علیه تیپ 26 زرهی آغاز کردند. آن شب نیروهای مهندسی عراق که تعدادشان 35 نفر بود بازگشتند و نیم ساعت بعد نوبت کشیک بعدی دیدهبانهای عراقی شد. آنگاه گروهی از نیروهای ایرانی که شاید 35 نفر بودند از شکاف موجود در میادین مین نفوذ کرده به سمت خاکریز بینالمللی پیشروی کردند. هنگامی که نگهبانها و دیدهبانها با آنها مواجه شدند و پرسیدند شما کی هستید؟ آنها در کمال آرامش و خونسردی گفتند: «ما گروه مین گذاریم.»
از آنجایی که سربازان عراقی میدانستند تعداد گروه مینگذار 35 نفر است و شبها در منطقه ممنوعه فعالیت میکنند به آنها اجازه عبور دادند. این گروه که برخی از افراد آن به زبان عربی مسلط بودند به سمت قرارگاه هنگ هفتم تیپ 26 پیشروی کرده، سنگر فرمانده هنگ را مورد تهاجم قرار میدهند و او را میکشند. آنها زرهپوشها و سنگرها را نیز منهدم کرده و به آتش میکشند. این مسئله وحشت و اضطراب نیروهای خط مقدم را که تصور میکردند به محاصره در آمدهاند، فراهم ساخت. در جریان حمله نیروهای ایرانی به مواضع تیپ 26 نیروهای این یگان پا به فرار گذاشتند و نیروهای بسیج مواضع تیپ 26 را به تصرف خود در آوردند. درگیری تا صبح ادامه یافت و با عقبنشینی نیروهای ایرانی به مواضع خودشان خاتمه یافت. نیروهای ایرانی هنگام عقبنشینی عدهای از افراد خود را از دست دادند و تجهیزات تیپ 26 را سالم به جا گذاشتند، تصور میکنم به علت فشار وارده از سوی نیروهای عراقی، فرصتی مناسب برای حمل این تجهیزات پیدا نشد.
این عملیات ساده و محدود، امتحانی دشوار و تجربهای مفید برای نیروهای ما بود. به طوری که آنها متوجه شدند خطوط دفاعیشان بسیار ضعیف و آسیبپذیر است و رمز و راز میادی مین را نیروهای ایرانی میشناسند. به همین دلیل دستوراتی در زمینه تغییر نقشه میادین مین، مسدود کردن شکافهایی که نیروهای مهاجم از آنها استفاده میکنند و ایجاد شکافهایی به شکل مارپیچ صادر شد.
مثلثهای اسراییلی
به دنبال آزادی خرمشهر، نیروهای ما کار احداث یک خط دفاعی جدید را در پشت خاکریز بینالمللی به طول تقریبی 3 کیلومتر در داخل خاک عراق آغاز کردند. به همین منظور فرمانده سپاه سوم صدها وسیله موتوری سنگین را برای ساختن این خط دفاعی بسیج کرد. در بدو امر ما نمیدانستیم این وسایل موتوری پشت سر ما چهکار میکنند، ولی چند هفته بعد با مشاهده آنچه از سطح زمین برآمد، به هدف فعالیت آنها پی بردیم. در پشت این سنگر که 5 متر عرض و 3 متر عمق داشت یک رشته خطوط دفاعی به شکل مثلثهای متساویالاضلاع در قالب سدهای خاکی ساخته شد. رأس مثلثها به سمت نیروهای ایرانی و قاعده آنها به سمت نیروهای عراقی قرار داشت. در پشت اضلاع هر مثلث جایگاههایی برای تانکها و واحدهای پیاده پیشبینی شده بود. نیروهای ما این شیوه دفاعی جدید را از ارتش اسرائیل که در جنگ با نیروهای عربی، به ویژه نیروهای مصری ابداع کرده بود، اقتباس نمود. این مثلثهای دفاعی قدرت مانور بیشتری به نیروهای مدافع از نظر دفاع و تحرک میداد. مشکل به نظر میرسید که طرف مهاجم بتواند این مثلثها را تسخیر کند، زیرا هر ضلعی از مثلث به ضلع دیگر آن تکیه میکرد و چنانکه یک ضلع به دست نیروهای تهاجم سقوط میکرد، دیگر اضلاع دفاعی از چند محور مهاجمین را سرکوب میکردند. روی همین اصل نیروهای عملکننده نمیتوانستند خط دفاعی نیروهای ما را کاملاً به تصرف در آورند.
پس از پایان یافتن اسکلتبندی دژ جدید، به تدریج خبرهایی پیرامون قریبالوقوع بودن انتقال ما به آن خط دفاعی به گوش رسید. با گذشت ایام یقین کردم که این تیپ لعنتی مرا رها نخواهد کرد و همچنان در آن ماندگار خواهم شد. به همین دلیل جهت هماهنگی در مورد انتقالم به هنگ سوم از تیپ 20 به جای دکتر «داخل» ـ که قرار بود جای مرا در قرارگاه تیپ 459 پیاده بگیرد ـ با این هنگ تماس گرفتم. روز 27 ژوئن 1982 / 6 تیر 1361 یک هفته مرخصی گرفتم و به منزل رفتم. نمیدانم چرا احساس میکردم این آخرین مرخصیام خواهد بود. با وجود این که اخبار، حاکی از نزدیکی حمله نیروهای ایرانی علیه منطقه عملیاتی ما بود، ولی برخلاف عملیات قبلی اینبار حس دیگری داشتم، هر چند که از نخستین روزهای جنگ به دنبال پیدا کردن چنین حسی بودم.
در مدت مرخصی یکی از دوستان متدینم را که سابق بر این چندینبار به زیارت امام رضا(ع) مشرف شده بود دیدم. او تا حدودی با زبان فارسی آشنا بود. به او گفتم: «چند روز بعد به جبهه باز خواهم گشت. پیشبینی میکنم اینبار پیش شما برنگردم. میخواهم کلماتی به من یاد بدهید تا هنگام تسلیم شدن به نیروهای اسلام آنها را به کار ببرم.»
به من گفت: «چگونه خودت را تسلیم میکنی؟»
گفتم: «احتمال دارد مورد حمله قرار بگیریم.»
گفت: «بسیار خوب!»
آنگاه خودنویس مشکی خود را ـ پارکر 27 بود ـ از جیبش در آورد و عبارتی را روی ورق کوچکی نوشت و گفت: »بگیر و بخوان.»
او این عبارت را نوشته بود: «بیا برادر... تسلیم!»
گفتم: «معنی این عبارت چیست؟»
برایم ترجمه کرد. بسیار تشکر کردم و از او خواستم برایم دعا کند. کاغذ را در جیبم گذاشتم و به منزل برگشتم. در طول راه چند بار آن را بیرون کشیده، خواندم و حفظ کردم.
در آخرین روز مرخصی به زیارت حرم مطهر امیرالمؤمنین علی(ع) رفتم. ساعت 8 شب به حرم حیدری رسیدم. دیدم درها بسته است. از صاحب یک مغازه تسبیح و انگشتر فروش ـ مجاور در کوچک که مشرف بر بازار بزرگ بود ـ علت بسته شدن درها را سؤال کردم. پاسخ داد: «الان تعطیل است.»
از شنیدن این جواب تعجب کرده و گفتم: «تعطیل است؟ مگر اینجا اداره دولتی است که شبها تعطیل باشد؟»
با قیافهای عبوس به من نگاه کرد و با لحنی خشن گفت: «برو برادر برای ما دردسر ایجاد نکن!»
از آنجایی که میترسیدم این شخص از مأمورین امنیتی باشد خیلی زود محل را ترک کردم. اشک حسرتم جاری شد. آیا کسی باور میکند که کفر عفلقیها به حدی برسد که درهای حرم امیرالمؤمنین را در ساعت 8 شب آن هم در ماه مبارک رمضان ببندند. بیاختیار حسرت آن روزهایی را خوردم که وارد حرم امیرالمومنین میشدیم و تا صبح نماز میخواندیم... لا حول و لا قوه الا بالله... امیرالمومنین مظلوم زندگی کرد مظلومانه به شهادت رسید، اینک در قبر خود مظلوم آرمیده است. برسد روزی که خداوند صحن و سرای ایشان را به دست اهلش بسپارد.
روز 5 ژوئیه 1982 / 14 تیر 1361 مرخصی تمام شد و سپیده دم به سوی بصره حرکت کردم. از آنجا راهی خطوط مقدم شدم و در ساعت 5 عصر به قرارگاه تیپ 419 پیاده رسیدم. در ابتدای ورود بهیار به من اطلاع داد که فرمانده گروهان سراغ مرا گرفته است. بلافاصله با او تماس گرفتم. به من گفت که انتقالیام درست شده و نامه آن حاضر است. گفت که میتوانم اکنون و یا فردا نامه را تحویل بگیرم. گفتم: «مایلم همین الان منتقل شوم.»
پاسخ داد: «دکتر! ظاهرا! دوست نداری اینجا بمانی.»
با صراحت گفتم: «من از شما نفرت دارم و حاضر نیستم حتی یک لحظه اینجا بمانم!»
گفت: «بسیار خوب به سنگر اداری برو و نامهات را تحویل بگیر!»
به سنگر اداری رفتم و نامهام را که کاری جز شماره و تاریخگذاری نداشت تحویل گرفتم.
ساعت 6 عصر وسایلم را بستم و پس از خداحافظی با دوستان، با یک جیپ ارتشی به راه افتادم. راننده برای رسیدن به هنگ سوم تیپ 20 فقط با جاده موازی خاکریز بینالمللی آشنایی داشت که آن هم در معرض خطر گلولهباران مداوم نیروهای ایرانی قرار گرفته بود. با این هه خطر را به جان خریدیم و راه منتهی به شرق را به سرعت طی کردیم. پس از نیم ساعت به مواضع هنگ سوم رسیدیم. به قرارگاه هنگ رفتم و نامه انتقالیم را به فرمانده که آن روز سرهنگ دوم ستاد «هاشم» بود تحویل دادم. پس از یک استراحت کوتاه به سمت واحد سیار پزشکی که در محدوده واحد اداری هنگ و هزار متری پشت قرارگاه واقع شده بود، حرکت کردم. پس از چهار ماه جدایی، افراد با گشادهرویی از من استقبال کردند. مواضع هنگ ما اینبار در چند کیلومتری قرارگاه تیپ واقع شده بود. واحد سیار پزشکی در شرق مواضع منطقه اداری که خودروهای حامل مهمات و سوخت و همچنین آشپزخانه افسران و واحدهای تعمیراتی در آن قرار گرفته بودند. واقع شده بود. این واحد دارای دو سنگر کوچک و بزرگ مخصوص پزشکان و بهیاران بود. زمین منطقه شنی بود و به نظر میرسید قبلاً در آنجا آب جمع میشد. به همین خاطر سنگرهایی که به عمق یک و نیم متر حفر شده بودند، آثار آبهای زیرزمینی را به وضوح نشان میدادند.
ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-70
تعداد بازدید: 3323
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3