هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-70
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
25 مرداد 1399
به هنگ رسیدم و اینبار با ستوان «نوری» در سنگر کوچکش هممنزل شدم. ستوان «نوری» به عنوان افسر توجیه سیاسی و افسر مخابرات هنگ انجام وظیفه میکرد. رابطه من و او به علت تضاد اندیشهها واختلاف محیط اجتماعی نمیتوانست نامحدود باشد. در یکی از روزها کنار او در سنگر نشسته بودم و گفتوگوهایی بین ما پیرامون حمله آتی ایران و موضوعات دیگر صورت گرفت. او در این گفتوگو چارهای جز افشای چیزهایی که در مخیلهاش دور میزد نداشت. به من گفت: «دکتر قصد تمامی ایرانیها بر این است که دولت ما را سرنگون سازند و یک حکومت شیعه مذهب به رهبری «محمدباقر حکیم» تشکیل دهند. به خدا حاضرم بمیرم و آن روز را نبینم.»
با لحنی خشن پاسخ دادم: «تو چقدر کینهتوز هستی و متعصبانه فکر میکنی!»
پس از بحث و جدل کوتاه خود را از گفتوگو با اوکنار کشیده و نزد سرهنگ دوم «اسماعیل» رفتم. سرهنگ را از جریان مطلع کردم تا ستوان در شکایت علیه من پیشدستی نکند. البته موضوع را نه از باب دفاع از ایران و تشیع ـ که خود او از برادران سنی ما بود ـ بلکه از باب ایجاد آشوب طایفهای مطرح کردم. فرمانده هنگ او را احضار و پس از توبیخ شدید به او دستور داد از من عذرخواهی کند؛ و او نیز حقیرانه این کار را کرد.
چند روز بعد سرهنگ دوم «اسماعیل» به مرخصی رفت و جای او را سرهنگ دوم دیگری گرفت. یکی از روزها فرمانده جدید به تصور این که من ترسو هستم به من گفت: «دکتر! چرا از سنگر خارج نمیشوی و همیشه در خود فرو رفتهای؟»
به او گفتم: «من ترسو نیستم و بیش از شما در خطوط مقدم بودهام. خسته شدهام و در سنگر احساس راحتی میکنم. گذشته از آن قدم زدن در جبهه آن هم زیر گلولهباران شدید دور از عقل و منطق است.»
آن روزها با سنگر انس گرفته بودم و بیشتر از هر چیز منتظر دریافت نامه انتقالیم از هنگ بودم.
ظاهراً پاسخم سرهنگ را متقاعد نکرده بود، به همین خاطر گفت: «بسیار خوب، بیا با هم به گروهان یکم برویم.»
ساعت 4 بعدازظهر بود. با پای پیاده به راه افتادیم و به مواضع سربازان مستقر در خاکریز بینالمللی رفتیم. فرمانده، نیروهای ایرانی را که در نقطه مقابل استقرار یافته بودند زیر نظر گرفت و سپس دستور داد به طرف آنها تیراندازی کنند. من هم کنار یکی از سربازان در یکی از دیدهبانیها نشستم. دوربین را گرفتم و با آن نیروهای ایرانی را برانداز کردم. دیدم که به راحتی در پشت خط دفاعی رفت وآمد میکنند. شام را در قرارگاه گروهان یکم خوردیم و در ساعت 10 شب به وسیله یک دستگاه جیپ به قرارگاه هنگ بازگشتیم.
عراق رد تاریخ 10 ژوئن 1982 / 20 خرداد 1361 برقراری آتشبس یکجانبه و خارج ساختن نیروهایش از اراضی ایران را اعلام کرد. همچنین آمادگی خود را برای گفتوگو با مقامات ایرانی و بازگشت به قرارداد 1975 الجزایر که چند روز قبل از شروع جنگ آن را لغو کرده ابراز داشت. سپس از طریق یک تلگرام سری به تمامی نیروها ابلاغ شد تیراندازی را متوقف کنند مگر در صورتی که نیروهای ایرانی ما را مورد تهاجم قرار دهند. ایران پیشنهاد عراق را رد کرد و با گلولهباران شدید به درخواستهای رژیم جواب منفی داد. به همین دلیل نیروهای ما آتشبس را فقط به مدت 12 ساعت مراعات کردند و سپس به محض دریافت تلگرام جدیدی که تلگرام قبلی را نقض میکرد به گلولهباران نیروهای ایرانی پاسخ دادند.اما در مورد عقبنشینی عراق از اراضی اشغالی ایران بایستی بگویم که عراق نیروهایش را فقط از برخی از شهرها و روستاها ـ که اغلب اراضی اشغالی را شامل میشد ـ خارج کرد، اما تعدادی را در نقاط استراتژیک مرزی باقی گذاشت و در آنجا خطوط دفاعی مستحکمی بنا کرد. بنابراین معلوم شد که عراق نه به خاطر حسننیت بلکه صرفاً به خاطر تحقق یک سری اهداف سیاسی و نظامی این اقدام را صورت داد.
نیروهای عراقی پس از تحمل خسارت اخیر، دیگر قادر به حفظ اراضی اشغالی ایران نبودند، مضافاً به این که تهدید شهر بصره از سوی نیروهای ایرانی، عراق را ملزم میساخت برای حفظ و حراست از سرزمینهای عراق، نیروهای زیادی را بسیج کنند. از آن جایی که دولت عراق در تصمیمات خود جدی نبود، ایران با تمامی پیشنهادات صلح آن کشور مخالفت کرد.
روز 12 ژوئن 1982 / 22 خرداد 1361 نامه انتقالی من به قرارگاه تیپ به جای دکتر «مازن» که قرار بود جای مرا در هنگ بگیرد، صادر شد. خیلی زود وسایلم را جمع کردم و به عنوان پزشک تیپ به قرارگاه این یگان رفتم. البته زیاد از این بابت خوشحال نبودم، زیرا آرزو میکردم پیرو مذاکرات سرگرد «حسان حیدری» با فرمانده تیپ 419 به یگان پزشکی صحرایی 11 باز گردم، ولی به خاطر لجبازی و اصرار این تیپ، مرا به عنوان پزشک قرارگاه تیپ منتقل کردند. خوشبختانه موقعیت قرارگاه تیپ بهتر از هنگ سوم تیپ 419 بود. با خود گفتم: این اولین قدم برای فراز از دست آن افراد پلید است. در سنگر واحد سیار پزشکی با یک نفر سرباز بهیار جوان اهل رمادی هم منزل شدم. علیالظاهر متدین به نظر میرسید. چند روزی را با خود خلوت کردم، تا این که این بهیار درخواست کرد اجازه بدهم سؤالاتی از من بپرسد. به او گفتم: «چه سؤالاتی در ذهنیت داری؟»
گفت: «سؤالات مذهبی...»
از شنیدن این حرف یکه خوردم. شاید واحد اطلاعات او را برای جاسوسی علیه من مأمور کرده بود! با این همه تصمیم گرفتم به سؤالاتش پاسخ دهم تا تصور نکند که از موضع ضعف برخورد میکنم. گفتم: «لطفاً هر سئوا لی که دارید بپرسید.»
گفت: «تو شیعه مذهب هستی و من اشکالاتی در مورد آیین تشیع دارم.»
گفتم: «چه اشکالاتی؟»
گفت: «شما پیشانی بر مهر میگذارید؛ اهل سنت را گناهکار میخوانید و علی(ع) را بیشتر از پیامبر اکرم(ص) دوست دارید.»
خندیدم و گفتم: «چه کسی اینها را گفته است؟»
پاسخ داد من این چیزها را از امام جماعت محلمان و بسیاری از اطرافیانمان شنیدهام.»
به طور اختصار و همراه با ارائه دلایل عقلی و منطقی به سؤالاتش پاسخ دادم. ظاهراً متقاعد شد و از آن روز به بعد به دیده محبت و احترام به من نگریست. واقعیت این است که بعثیها این افتراها و شایعات بیاساس را برای تحریک مردم به مبارزه علیه ایرانیها به عنوان این که آنها اهل بدعت هستند، بر سر زبانها میانداختند. من بشخصه با بسیاری از برادران سادهاندیش اهل سنت که تصورات اشتباهی از شیعه و تشیع در ذهن داشتند ملاقات کرده و متوجه شدم که رژیم حاکم برای تحقق هدفهای پلید خود و تشویق و تحریک مردم به جنگ و اصولاً شرعی جلوه دادن مبارزه آنها به این فتنه دامن میزند.
روزهای خستهکنندهای بر من میگذشت هر روز مجروحینی را از خطوط مقدم انتقال میدادند. چند روزی بود که عدهای از افراد رسته مهندسی که در منطقه ممنوعه سرگرم مینگذاری بودند، بر اثر انفجار مینها از ناحیه دست و پا مجروح میشدند. از درجهداری که اهل نجف بود در مورد علت این آسیبدیدگیها سؤال کردم. گفت: «این مینها ساخت مصر هستند. هنگامی که سربازی ضامن مینها را تنظیم میکند منفجر میشود و یا اینکه سربازان محل جاسازی مینها را فراموش میکنند در نتیجه هنگام برگشت از روی آنها عبور میکنند که ناگهان زیر پاهایشان منفجر میشود و این امر ناشی از سرعت عمل، بیاحتیاطی و خستگی آنهاست.»
گفتم: «راهحل چیست؟»
آهسته در گوشم گفت: «دکتر! از این لحظه به بعد ضامن مینها را نمیکشیم و سپس آنها را زیر خاک مخفی میکنیم به طوری که با تلی از آهن فرقی نداشته باشد.»
گفتم: «در این صورت منفجر نمیشود و ایرانیها به راحتی به خطوط دفاعی ما رخنه میکنند.»
خندید و گفت: «بگذار بیایند. ما از این زندگی خسته شدهایم.»
با لحنی نصیحتآمیز گفتم: «مبادا این موضوع را با کسی در میان بگذاری، که در غیر این صورت مسئولیت بزرگی دامنگیرت خواهد شد!»
نصب مینها و سیمهای خاردار در منطقه ممنوعه مستلزم تلاشهای زیادی بود. به همین دلیل سپاه سوم کلیه نیروهای مهندسی خود را برای این امر و ساختن یک خط دفاعی مستحکم در خاکریز بینالمللی شرق بصره بسیج کرد تا بدینطریق از حمله آتی نیروهای ایرانی جلوگیری کند. گویا نیروهای ایرانی از این تلاشها آگاه شده بودند و فعالیتهای افراد واحد مهندسی را دقیقاً زیر نظر داشتند.
ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-69
تعداد بازدید: 3188
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3