هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-62
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
01 تیر 1399
به سرعت از جا برخاستم. صورتم را شستم. ناگهان دیدم که دهها دستگاه آمبولانس در نزدیکی کلینیک و سنگر اورژانس توقف کردهاند. به سنگر اورژانس رفته و با دکتر «رعد» ملاقات کردم. او گفت که پزشکان برای انجام مأموریت به دو دسته تقسیم شدهاند و من جزو افراد دسته دوم هستم. دسته اول از ساعت 12 شب تا 5 بامداد فعالیت کردهاند. تعداد مجروحین واحدهای مختلف اعم از ارتش، گارد مرزی و نیروی مأموریتهای ویژه به صدها نفر و تعداد کشتهها به دهها نفر میرسید. در بین کشتهها جسد فرمانده یکی از هنگهای تیپ 504 به چشم میخورد. به علت کثرت مجروحین، کشتهها به وسیله کامیونها انتقال داده میشدند.
کار مداوا تا ساعت 10 بامداد ادامه داشت. در آن ساعت تعداد کشتهها و مجروحین به 74 نفر رسید. جسد یکی از سربازان مقتول که روی سینه او عبارت «ترسو و بزدل» نوشته شده بود، توجهم را به خود جلب کرد. پس از معاینه جسد، متوجه شدم که او بر اثر شلیک چند گلوله از فاصله نزدیک کشته شده است. سرباز همراه وی برایم تعریف کرد که او با تفنگ فرمانده هنگ دوم «جدوع» به قتل رسیده است، چرا که این بیچاره هنگام شروع حمله در سنگرش مخفی شده و حاضر به جنگیدن نبود. فرمانده هنگ هم او را فیالفور اعدام کرد.[1]
از ساعت 10 صبح به بعد تعداد مجروحین رو به کاهش گذاشت و بر تعداد کشتهها افزوده شد. کلینیک را ترک کرده، برای نوشیدن چای به سنگر آشپزخانه افسران رفتم. از فاصله دور دیدم که کامیونهای ارتشی بار جسد میآورند و در نزدیکی کلینیک تخلیه میکنند. محموله عبارت بود از دهها کشته متعفن متعلق به نیروهای مأموریتهای ویژه تابع تیپ 3 استان «بابل». بهیاران و دیگر افراد یگان ما اجساد را از کامیونها پایین آورده،روی زمین دراز کردند تا پس از شناسایی و نوشتن گواهی فوت، آنها را به وسیله کامیونهای ارتشی انتقال دهند. صحنهای که آن اجساد بوجود آورده بودند بسیار دردناک بود. گاه و بیگاه نیز اجساد تنی چند از شهدای ایرانی و مجروحینی را که جزء نیروهای بسیج بودند، میآوردند.
نیروهای لشکر 5 دست به یک ضد حمله علیه نیروهای ایرانی زدند و توانستند نخستین خط دفاعی جنوب اهواز را تصرف کنند. در جریان این پاتک، با این که افراد تیپ 109، تیپ 504، تیپ 419 و تیپ سوم مأموریتهای ویژه تارومار شدند، ولی نیروهای مهاجم عراقی توانستند مواضع از دست رفته را تدریجاً باز پس گیرند. در این میان تعدادی از اسرای مجروح ایرانی را نزد ما آوردند. در میان اسرا یک بسیجی 16 ساله بود که یک سروان و سرباز او رابا خود آورده بودند. این اسیر براثر اصابت ترکشی به سرش هوش و حواس خود را از دست داده بود. تعجب کردم! چطور یک نفر سروان مأمور آوردن یک اسیر مجروح شده است! از او پرسیدم: «آیا چنین مأموریتی به تو واگذار شده بود؟»
پاسخ داد: «بلی... او یک اسیر کرهای است!»
از شنیدن این حرف بیشتر تعجب کردم. پرسیدم: «از کجا فهمیدی او سرباز کرهای است؟»
پاسخ داد: «به قیافهاش نگاه کن!»
خندیدم و گفتم: «ایران نیازی به نیرو ندارد، تا چه رسد به این که از سربازان کرهای کمک بگیرد. تازه اگر هم لازم داشته باشد حتماً کارشناس نظامی و یا خلبان استخدام میکند. این بسیجی اهل یکی از مناطق ایران مجاور افغانستان است که ساکنینش از نژاد زرد هستند.»
ساکت شد و دیگر کلامی نگفت. به او گفتم: «بهتر است به واحدت برگردی، وگرنه در قرارگاه لشکر مسخره خاص و عام خواهی شد.»
ظاهراً نصیحت مرا پذیرفت و بدون این که موفق به دریافت هدیه و یا درجه اضافی شود، از جایی که آمده بود، برگشت.
در ادامه انتقال مجروحین، یکی از ایرانیهای مجروح را نزد ما آوردند. سوار آمبولانس شدم. دیدم جوانی خوشسیما با ریشی مشکی و پوستی سفید، دراز کشیده و گویی در بستری نرم به خواب آرامی فرو رفته است. جوانی بیست ساله به نظر میرسید. سرمی به بازویش وصل شده بود. قطرات خون روی چهره و بدنش دیده میشد. بدن او را که بر روی برانکارد دراز کشیده بود، معاینه کردم. متوجه شدم که اثری از حیات در آن نیست. به بهیار گفتم: «او مرده است.»
پاسخ داد: «در بین راه درگذشت.»
در قلبم فاتحهای برایش خواندم. دستور دادم او را به بقیه کشتهها ملحق کنند.
دقایقی از ساعت دوازده گذشته بود که سرگرد دکتر «احسان الجبوری» مرا احضار کرد و گفت: «جسد مجهولالهویه افسری از تیپ بیستم را آوردهاند. برو شاید بتوانی هویت او را شناسایی کنی!»
به کلینیک رفتم. دیدم جسدی روی زمین دراز شده است. هیکلی خاکآلود داشت و سر و بازوی چپش مجروحشده بود. از چهرهاش حدس زدم که ستوان یکم «جواد علیوی» است. به یکی از بهیاران گفتم: «با آب و پنبه صورتش را پاک کن!»
بهیار صورت او را پاک کرد. دیدم خودش است. او را از آثار زخم پیشانیاش شناختم. با خود گفتم: این جزای جلادان ستمکار است. او همان کسی بود که دستور اعدام یک بسیجی بیگناه را در نخستین نبردهای منطقه بستان داد و پس از گذشت بیش از 4 ماه به کیفر دنیوی خود رسید. ضربالمثل مشهور «به قاتل نوید بده کشته خواهی شد» در مورد او نیز صدق کرد. جسدش را داخل کابینه کشتهها کنار آن بسیجی 20 ساله قرار دادند. با هنگ سوم شخص «محمدجواد» تماس گرفته او را از کشته شدن ستوان جواد آگاه ساختم. به من گفت: «ما او را جزو مفقودین به حساب آورده بودیم. او گروهان سوم را رهبری میکرد و اشتباهاً شب هنگام به سمت مواضع تحت اشغال ایرانیها پیشروی کرد. او تنها مفقود گروهان است.
ساعت 2 بعدازظهر گروه زیادی از اجساد نیروی مأموریتهای ویژه را پیش ما آوردند. من از دور یکی از زندههایشان را که با من همشهری بود، شناختم. او را صدا زدم و گفتم: «اینجا چکار میکنی؟»
پاسخ داد: «من مأمور انتقال این شهدا هستم.»
به او گفتم: «آنها کیستند؟»
گفت: «فلانی و فلانی و...»
همگی با من همشهری بودند. حتی یکی از آنها که باد کرده و متلاشی شده بود، همسایه دیوار به دیوارمان بود. بعد از این ور و آن ور زدن، توانستم یک آمبولانس قدیمی پیدا کنم تا اجساد تازه رسیده را به بصره انتقال دهم. همراه دوستم نامهای به خانوادهام فرستادم تا از جانب من خاطرشان آسوده باشد. ظهر بود. غذای سادهای به عنوان نهار خوردم و به کلینیک بازگشتم. ناخوآگاه آن جوان شهید بسیجی را به خاطر آوردم وارد محل نگهداری کشتهها شدم. عجیب بود! خون از دهان و بینی ستوان «جواد علیوی»، آن بعثی جنایتکار جاری شده و از جسدش بوی مشمئزکنندهای به مشام میرسید، در حالی که آن بسیجی شهید به خوابی عمیق فرو رفته بود و بوی معطر از پیکرش میتراوید. من که در بین دو جسد بیروح قرار گرفته بودم، از دیدن این صحنه دچار ترس و وحشت شدم؛ و این برای پزشکی که به دیدن اجساد کشتهها ومردهها خو گرفته بود بسیار عجیب است. خدا را به یاد آوردم و برای روح آن بسیجی فاتحهای خواندم. رو به ستوان جواد کردم و گفتم: «ای قاتل! این کیفر دنیوی است. آماده عذاب اخروی، باش.» چند لحظه بعد به خود آمدم و دیدم که با مردهها صحبت میکنم. با خود گفتم: اگر کسی به اینجا بیاید خواهد گفت که دکتر دچار جنوب شده است. سراسیمه از کابین خارج شدم و سرگروهبان یگان را احضار کردم. از او خواستم جسد آن بسیجی شهید را به خاک بسپارد و جسد ستوان جواد را به واحد پزشکی صحرایی 11 انتقال دهد تا مأموری بیاید و او را در اختیار خانوادهاش قرار دهد. پیکر آن بسیجی مقابل واحد پزشکی 11 و در شرق جاده جفیر ـ پادگان حمید به خاک سپرده شد.
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-61
[1]. شخصی که به اتهام ترس و عقبنشینی اعدام شد از تمامی حقوق قانونی اعم از حق بازنشستگی، هدیه برای خانوادهاش و نیز امتیازات ویژه دیگر برای کشتههای این جنگ لعنتی محروم میگشت.
تعداد بازدید: 4441
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3