خاطرهای از ایرانِ ترابی
تدارکات و پشتیبانی زنان در دفاع مقدس
سیده پگاه رضازاده
23 اردیبهشت 1399
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، صاحب خاطرات کتاب «خاطرات ایران»، خانم ایران ترابی است که آذر 1398، در نوزدهمین یادواره شهدای گردان انصار الرسول(ص) به بیان خاطرات خود از دوران دفاع مقدس پرداخت. وی سالها در بیمارستانهای جنگ و مناطق دورافتاده کشور مشغول فعالیت بوده است. او که در تظاهرات جمعه خونین سال 1357 حضور داشته است، میگوید: «در دوران هشت سال جنگ تحمیلی جزو کادر پزشکی بودم و در محاصره سوسنگرد، کردستان و عملیات مرصاد حضور فعال داشتم و به مجروحان جنگی کمک کردم و دلاوریها و رشادتهای این عزیزان را از نزدیک دیدهام.»
ایران ترابی خاطرات خود را با چند سطر شعر آغاز کرد و گفت: «از دامن زن مرد به معراج میرود/ بر دامن یکایک مادران...» من ایران ترابی، زاده تویسرکان، یکی از شهرهای استان همدانم. تا مقطع پنجم دبستان در آن شهر زندگی کردم. همزمان با پایان امتحانات ثلث سوم مریض شدم و مادرم مرا به بیمارستان برد. در همان مقطع پنجم دبستان در بیمارستان یک زن روستایی را دیدم که به همراه بچه بیمارش با وضعی نامناسب در گوشهای ایستاده و به پرستار بیمارستان التماس میکرد و میگفت: بگذارید دکتر بچه مرا ببیند! پرستار بی خیال و گویی آسوده خاطر پاسخ میداد که دکتر در اتاق عمل است و هنوز نیامده! زن روستایی باز اصرار میکرد. دریافتم که بچهاش تب دارد و مادرش به همین دلیل بیتابی میکند. پرستار بیمارستان آن زن را هُل داد. او همانجا با بچهای که در آغوش داشت به زمین افتاد. در همان حیص و بیص فغان گریه سر داد. همان لحظه و همان دَم، با دیدن آن صحنه در من انگیزهای قوت گرفت. با خود گفتم باید از خدا بخواهم درسم را به پایان ببرم و پرستار شوم تا بتوانم در روستاها خدمت کنم. سال پنجم دبستان را تمام کردم. آن زمان به هزار و یک دلیل نانوشته و نادانسته، معمولاً پدرها اجازه نمیدادند، دخترها ادامه تحصیل دهند. پدرم نیز مانند صدها و هزاران پدر دیگر در شهرستان کوچک تویسرکان، با ادامه تحصیلم مخالفت میکرد. پذیرفتن این موضوع شکست بزرگی برایم به شمار میرفت. آن موقع پسر عمویم دبیر مدرسه بود. دستم به جایی نمیرسید و یکراست و بی برو برگرد به او پناه بردم. از او خواستم تا وساطت کند و به پدرم بگوید تا بتوانم درسم را ادامه دهم و پرستار شوم. پسر عمویم با پدرم حرف زد اما او باز هم متقاعد نشد. پسر عمویم پیشنهاد داد که برایم کتاب بیاورد تا آنها را بخوانم و کمکم کند در امتحان حاضر باشم و جهشی مقطع ششم را پشت سر بگذارم. همین شد که جهشی درس خواندم و شهریور ماه امتحان دادم و با معدل 14 قبول شدم. پسر عمویم باز نزد پدرم آمد و رک و پوستکنده، گفت، ظلم است چنین دختر بااستعدادی که درسش را هم خوانده و مهمتر از همه انگیزه و شور و شوق دارد، به مدرسه نرود. مرغ پدرم یک پا داشت. باز هم مخالفت میکرد! به هر حال هر چه نباشد بزرگتر خانواده ما محسوب میشد و عقیدهاش چنین بود و او بود که در خانه حرف اول و آخر را میزد. قهر کردم به خانه عمویم رفتم. گفتم یا باید بگذارید درس بخوانم یا به خانه نمیآیم. اعضای خانواده واسطه شدند و بالاخره پدر پذیرفت. چند سالی بین کلاسهایم وقفه افتاد و ناچار شدم در مدرسه شبانه درس بخوانم. اول و دوم دبیرستان را به پایان بردم و به ثلث سوم رسیدم. تویسرکان یک میدان اصلی داشت. عصرها و دمدمای غروب با همکلاسیهایم از آنجا رد میشدیم. آنجا انواع و اقسام اطلاعیهها را روی یک بیلبورد بزرگ وسط شهر میچسباندند. اتفاقی داشتم به اعلامیهها نگاه میکردم که به چشمم خورد روی یک برگه کاغذ چبسیده سینه دیوار نوشتهاند که در شهر همدان ماما روستایی میپذیرند. خوشحال شدم و در آن لحظه، در پوست خود نمیگنجیدم. خدا را شکر میکردم اما موضوع مهمتر، در مخیلهام نبود که متأسفانه هنوز امتحانات ثلث سوم را ندادهام. با مادرم این موضوع را در میان گذاشتم. به هر جان کندنی بود خانوادهام را متقاعد کردم تا به همدان بروم. آن زمان برادرم در دندانپزشکی کار میکرد. موافقت کردند که او مرا به همدان ببرد. در همدان خیابان میرزاده عشقی را سلانهسلانه رد کردم و مدرسه مامایی را یافتم. خوب به خاطر دارم که خانم دکتر دادسرشت با دیدن انگیزه و عزم راسخم، با اینکه بچه شهرستان بودم به شرط دادن امتحاناتم مرا در آموزشگاه پذیرفت. به او قول دادم که هم درس آموزشگاه را بخوانم و هم امتحانم را بدهم. دکتر گفت ما اینجا و اکنون صرفاً یک نفر را نیاز داشتیم که تو هم آخرین نفرش هستی! مدارک و مستنداتی را که نیاز داشتند روی تکه کاغذی نوشتند به دستم دادند و به تویسرکان برگشتم تا عکس و مدارکم را کامل کنم. جور کردن مدارک دو روزی به طول انجامید. هنگامی که به همدان برگشتم سه روز بود که کلاسهای آموزشگاه شروع شده بود و طبعاً من عقب افتاده بودم. با عزمی جدی و راسخ به دکتر اعلام کردم که هر طور شده خودم را به کلاس میرسانم. سریع و بدون معطلی جزوهها را از بچهها گرفتم و شبانه رونویسی کردم. حدود یک سال و نیم به صورت فشرده درس تئوری و عملی خواندم. اعلام کردند که سر ساعت درسهای عملیمان باید اونیفورم بپوشیم و به درمانگاهها و بیمارستانها برویم. وقتی سخن از پوشیدن اونیفورم به میان آمد درجا خشکم زد. آب سردی بود که رویم ریختند. حسابی جاخوردم. باید کلاه سر میگذاشتم و پیراهن آستین کوتاه میپوشیدم! برای من با آن عقبه و خانواده دیندار و مذهبی، پذیرفتن این موضوع کاملاً دشوار و خلاف عرف بود. از دیگرسو انگیزه داشتم و نمیخواستم کارم را از دست بدهم. به زعم خودم کلک زدم! شنلی به قاعده و پهن، جوری که همه بدنم را کاملاً بپوشاند خریدم. شنل را بر روی سر و دوشم میانداختم و هنگام سوار و پیاده شدن از تاکسی و اتوبوس به همین شکل خودم را به بیمارستان میرساندم. باید زود خودم را به بخش زنان میرساندم تا کسی متوجه حجابم نشود. پس از فارغالتحصیلی تقسیم شدیم و اعلام کردند باید به روستایی بروم که فاصله چندانی با شهر نداشت. یعنی در حقیقت حدود یک ربع با شهر فاصله داشت. خیلی سریع اعتراض کردم که کار کردن در این روستای نزدیک باب میلم نیست. چون از سوی دیگر قدر مسلم به شهر نزدیک است و مردم نیز میتوانند برای معالجه و درمان خودشان را به شهر برسانند. با اصرار و البته از روی علاقه و با طیب خاطر اعلام کردم که مرا به روستایی دور افتاده اعزام کنید. روستایی به نام «کارخانه» بین تویسرکان و کرمانشاه واقع بود که بیمارانش برای درمان و حتی زایمان یا به کرمانشاه میرفتند یا همدان. در روستای کارخانه تنها یک درمانگاه محقر با امکانات محدود وجود داشت. حدود 25 روستا تابع این درمانگاه بودند و به طبع بیماران مختلف سر از این درمانگاه درمیآوردند. هنگامی که وارد آن درمانگاه شدم، نه تنها روستاییان بلکه شمار اندک پرسنل آنجا هم از ورودم حسابی خوشحال شدند. این را میشد در چشمانشان دید و حس کرد، لازم به گفتن و به کلام درآمدن نبود! علاوه بر اینها، ما را حسابی به اصطلاح تحویل گرفتند. اسفند دود کردند و دور سرمان چرخاندند. وارد درمانگاه شدم و خودم را به دکتر حسینی که اصالتاً مشهدی بود، معرفی کردم. از همان ابتدا متوجه شدم زنهای این روستاها به دلیل اینکه آنجا مامایی وجود ندارد، خودشان یا بچههایشان از بین میروند و در اقل امکانات تلف میشدند. برای ما برنامهریزی کردند و یک اتاق هم در درمانگاه به ما تحویل دادند. اغلب قریب به اتفاق کسانی که در درمانگاه زندگی میگذراندند، عضو سپاه بهداشت بودند. فقط یک راننده زن آنجا حضور داشت که آن هم خارج از درمانگاه خانه و زندگی و کاشانه داشت. بنابراین برایم دشوار بود آنجا بمانم. اما به هر حال اندک وسایلی را که با خود آورده بودم، همانجا گذاشتم. پسر عمویم پس از عمری کار در آموزش و پرورش سرشناس به حساب میآمد. او به حاج حبیباللهی که به رحمت خدا رفت، با درخواست من تماس گرفت و قرار شد به قول معروف هوای مرا داشته باشد. حاج حبیباللهی با پای خودش به درمانگاه آمد و گفت: تو دخترمی! باید به منزل ما بیایی و اینجا معذب نباشی. من هم از خدا خواسته انگار که بار مسئولیت سنگینی روی دوشم باشد، آسوده خاطر شدم و به منزل این مرد خدا رفتم و خلاصه اتاق پذیراییشان را به من دادند. کار درمانگاه از ساعت 8 صبح شروع میشد و تا 2 بعداز ظهر، تنظیم خانواده و تزریق انجام میگرفت. معمولاً بعد از ظهرها زایمان آزاد بود. به ما گفتند چون حقوق چندانی دریافت نمیکنید، آزادید که خودتان نرخ زایمان را بنا به شرایط موجود از خانوادهها بگیرید. همان اولش به من برخورد! با خود گفتم از چه کسانی پول بگیرم؟ از کسانی که به نان شبشان هم محتاجاند! بعضی بعد از ظهرها هم بازدید از مناطق مختلف بر عهده من بود. خیلی زود دریافتم که وجود مگس فراوان روستاییان را اذیت میکند. مردان را بسیج و توجیه کردم که این مگسها باعث بیماریهای متعدد میشوند و اغلب بیماریها به دلیل همین فضولات گوسفندان و گاوهاست. فضولات را به بیرون ده بردند، طوری که وقتی سپاه بهداشت پا به آنجا گذاشت اعتراف کرد و اعلام داشت که آنها حریف این جمعآوری فضولات و مردم روستایی نشدهاند! با گذر زمان به مردم آموزش دادیم و مجابشان کردیم که توری بخرند و جلو درها نصب کنند تا مگس و جانوران موذی وارد خانههایشان نشود. رفته رفته در حوزه زایمان سرم حسابی شلوغ شد. از اطراف و اکناف و از حدود 20 روستا به درمانگاه کوچک ما هجوم میآوردند. دیری نپایید که تا سر برمیگرداندم تا مختصر استراحتی کنم، با جیپ یا حتی باور کنید تراکتور به دنبالم میآمدند. از حاج آقا حبیباللهی اجازه میگرفتند و مرا با یکی از اعضای سپاه بهداشت به بالای سر زنانی که وقت زایمانشان فرارسیده بود، میبردند. برخی از زایمانها واقعاً خطرناک بود. به یاد دارم که یکبار به خانهای رفتم که وضع مادر و فرزند وخیمتر از آنچه تصورش را بکنید، بود. فشار خون مادر 4 بود. به هر ترفندی بود بچه را به دنیا آوردم. با اندک امکاناتی که در دسترسم قرار داشت، برایش سرم وصل کردم و به او چند آمپول تزریق کردم. چندین ساعت بالای سر مادر نشستم تا حال و روز بهتری پیدا کند. علائم حیاتی او برگشت و من به روستا بازگشتم. یکبار مردی سراغم آمد و با ترجیعبند «خانم دکتر» مرا صدا میزد و میگفت به دادم برسید! زن و بچهام دارند تلف میشوند! از او پرسیدم که با چه وسیلهای حرکت کنیم. او گفت با تراکتور میرویم و مسیری را هم باید سوار الاغ شویم. با آقای کریمی، یکی از بچههای سپاه بهداشت وسایلم را برداشتم. در میانه راه و در وسط بیابان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. میترسیدم که مبادا گرگها به ما حمله نکنند و دمارمان را در بیاورند. با الاغ از کوه پایین رفتیم. با این منظره روبهرو شدم که همسر او را خواباندهاند روی زمین و مقداری خاکستر هم دور و بر و کنارش ریختهاند. از نگاه و نظرم با یک جنازه روبهرو شده بودم! نبضش از حد معمول خیلی ضعیفتر میزد. ضربان قلب بچه نیز همین وضع را داشت. به هر فلاکتی بود بچه را به دنیا آوردم. آنجا هم سرم به بیمار وصل کردم و حال و روزش بهتر شد. وقتی کارمان تمام شد، مرد خانواده چند تن از روستاییان را جمع کرد و جلو آنها شروع به ناله و عجر و عذر و لابه کرد. گفتم چهتان شده؟ مرد گفت: نداریم! میخواستم پولی به شما بدهم اما نداریم. بدون مکث گفتم من پول نمیخواهم. آیا شما برای همسرت مواد غذایی خریدهای تا در این شرایط حاد و بحرانی تقویت شود؟! ساده و سرراست گفت: نه! پا سست کردم و برگشتم. به مادر آن زن گفتم که این زن باید غذایی بخورد. از زبان او هم شنیدم که اقرار کرد پولی ندارند! آنجا 5 هزار تومان پول نقد از جیبم درآوردم و گفتم هر چه لازم دارید برای او بخرید. با این وضع به روستا برگشتیم. این وضع زنان و مادران آن دوره است اما همه از وضع زنان و مادران امروز خبر داریم. به گمانم این طرح عامل نفوذی همان سالهای 56 بود. به نظرم این طرح مختص رژیم صهیونیستی و یهودیان است. آنها تبلیغ میکنند و شعار میدهند که «فرزند کمتر، زندگی بهتر!» اما بر اساس تحقیقات ما، زنانشان تا 50 سالگی زایمان میکنند و اتفاقاً بچههایشان هم نارس و ناقص و به اصطلاح خودشان منگول از آب در نمیآید! در ذهن و زبان ما ایرانیها به اشتباه جا انداختهاند که اگر سن مادر بالا باشد بچه منگول میشود. آن زمان به کسانی که یک دو فرزند بیشتر نداشتند پتو و سماور جایزه میدادند. کار ما زیر نظر بهداری و پایگاه شاهرخی بود. از دو نظر به ما تسلط داشتند و کار ما را به اصطلاح همه رقمِ زیر نظر میگرفتند. یک بار از پایگاه شاهرخی آمدند و به عینه دیدند آمار زایمان ما چند برابر آمار جلوگیری است. با وقاحت تمام گزارش نوشتند و به پایگاه شاهرخی فرستادند. در پایگاه شاهرخی ما را سین جیم کردند که این کار و اقدام شما چه دلیلی دارد؟ گفتند که باید توضیح بدهید. توضیح دادم که وقتی زنی فشار خونش عادی نیست و مثلاً روی 7 چرخ میزند، من چگونه به او «قرص!» بدهم؟! خوب به خاطر دارم که خانمی به نام ملکانی که از قضا شوهرش هم در ساواک کار میکرد و بعدها خودش سرطان گرفت و به وضع بدی دچار شد و به درک واصل شد، حسابی به من اهانت کرد و گفت که این مسائل به شما ربطی ندارد! شما آن کاری را که وظیفهتان است انجام دهید و بس! این سخنان و سخنان تندتر بعدش، برایم حکم اخطار اول و دوم را داشت و به خودم گفتم اخطار سوم روانه شدنم به بازداشتگاه و زندان است. به درمانگاه برگشتم و گوشی را بفهمی نفهمی به دکتر درمانگاه دادم. دکتر درمانگاه از آن سیدهای خوب مشهدی بود. گفت اتفاقاً یکی دو بار هم درباره من به او تذکر دادهاند. از او درخواست کردم که چند روزی به حساب مرخصی متواری شوم و البته او هم پذیرفت. بازگشتم، اما در تویسرکان هم نماندم. به تهران رفتم. در همان مقطع پدرم را نیز از دست دادم و کسی نبود که مخارج مرا تأمین کند. نیاز مبرمی به کار داشتم. علاوه بر اینها باید خرج خانوادهام را نیز یک طورهایی جور میکردم. دست بر قضا یکی از آشناهایمان گفت به بیمارستان البرز که پشت دانشگاه تهران واقع است، بروم. چنین شد که سال 1357 به بیمارستان البرز رفتم و شروع به کار کردم. بحبوحه انقلاب بود. پزشکی در بیمارستان البرز جزو بچههای سیاسی بود. با دیدن حال و روز و روحیهام اطلاعیهها را به دستم میداد. با هم صحبت میکردیم. خانهای بزرگ در میدان انقلاب محل تجمع و فعالیت بچههای انقلابی بود که من هم آنجا رفت و آمد داشتم. آرام آرام فضا جدی و جدیتر شد. اندکاندک فعالیتهای سیاسی علنی شد و مردم تظاهرات خودشان را آغاز کردند. یادم است که پیش از علنی شدن تظاهرات تهران، دکتر شهید مفتح نخستین نماز عید فطر را در تپههای قیطریه اقامه کرد. من هم به آنجا رفتم و نماز خواندم.
روز 17 شهریور 1357 در میدان ژاله، گویی نقش زنان بیش از پیش بود. زنان در صفهای اول و دوم حضور داشتند. حتی زنان باردار و زنانی با بچههای کوچکشان پا به میدان میگذاشتند. به چشم خودم دیدم که هلیکوپترها مردم را در میدان ژاله هدف قرار دادند و به رگبار بستند. اندک اندک شجاعت مردم بیشتر شد و آنها به شعار و تظاهرات خیابانی بیشتری روی آوردند.
علاوه بر همه اینها در همان زمان به بیمارستان فرحناز پهلوی میرفتم. بنا به دلایلی که گفتم باید در خفا و گمنامی کار میکردم. با تنی چند از مبارزان علناً پا به عرصه انقلاب گذاشتیم. چند نفر بودیم که تصمیم گرفتیم تابلو بیمارستان را پایین بیاوریم. در این اقدام با دانشجویان دانشگاه هماهنگ شدیم. قرار شد آنها هم همزمان به ما بپیوندند. ساعت حدوداً ده و نیم شب بود که تابلو را همراه با دکتر سعادت، کیانور و خانم قادری، بقایی، پنج شش نفری پایین آوردیم. دانشگاه تهران محل تحصن بود. شهید مفتح، شهید مطهری و خیلیهای دیگر آنجا حضور داشتند. ما روبهروی کمیته انضباطی واقع شده بودیم. وزارت دفاع بیخ گوشمان قرار داشت. آنها گزارش عملکرد ما را دادند. دکتر افشار که استادم به شمار میرفت، ساعت یک بعد از نیمهشب با من تلفنی تماس گرفت. بیپرده و مستقیم به من گفت که چرا چنین کاری انجام دادهاید؟ چهتان شده که تابلو بیمارستان را پایین کشیدهاید؟ گفت که شما چند نفر را شناسایی کردهاند. صبر کنید تا ببینید، صبح نشده همهتان را دستگیر میکنند و قپانی میبرند. پس از آن گفتوگوی تلفنی با دکتر افشار، با تعدادی از بچههای مبارز و انقلابی تماس گرفتم و پرسیدم که چه کار باید انجام داد و چه کاری عاقلانه و منطقی است؟ آنها بلافاصله خودرویی فرستادند و ما چند نفر را از در پشتی بیمارستان وارد دانشگاه تهران کردند. ما هم به دانشجویان ملحق شدیم. پس از تظاهرات گسترده در شهرهای مختلف ایران، بالاخره امام خمینی(ره) وارد کشور شدند. امروز که به وقایع آن زمان با فاصله زمانی بیشتر مینگرم، به سادگی درمییابم و برایم مثل روز روشن است که در حقیقت ریشه انقلاب را باید در روز نخست ماه محرم جست؛ زمانی که جمع هیئتهای مختلف در اقصینقاط شهر جمع بود و در محله سرچشمه گرد هم آمدند. دکتر محتشمی با من تماس گرفت و گفت: ترابی خودت را برسان به بیمارستان سوم شعبان که مجروحان زیادی را آوردهاند. باور کنید همان روز وقتی وارد محله سرچشمه شدم فقط یک کامیون کفش دیدم. شاه به قدری جوانان و مردم را کشته بود که واقعاً جوی خون را در اول ماه محرم سال 1357 به چشم خود دیدم. وقتی وارد بیمارستان شدم آنجا را پر از مجروح یافتم. کل خیابان در دست مبارزان رژیم شاه بود تا مبادا کسی وارد خیابان شود.
در روزهای انقلاب باز هم نقش زنان پررنگ بود. آنها خانههای خودشان را که دور و بر بیمارستان سوم شعبان واقع بود، با یک حرکت انقلابی خالی میکردند و مجروحان را بعد از عمل در خانههایشان نگه میداشتند و از آنها پرستاری میکردند. دست آخر همان طور که میتوانستیم حدس بزنیم انقلاب به پیروزی رسید.
بعد از انقلاب هم مسأله کردستان و غائله خلق کُرد پیش آمد. کردستان زودتر از آنچه میتوانستیم تصورش را بکنیم کاملاً محاصره شد. حضرت امام دستور دادند که کردستان طی 24 ساعت باید آزاد شود. همراه با گروهی چند نفره برای پاکسازی پاوه وارد کرمانشاه شدیم. از بالا به ما اعلام کردند که از راه زمینی و هوایی نمیتوانیم وارد شهر شویم. هلیکوپتر شینوک و چهار فروند هلیکوپتر کبری که وظیفه خلبان کبری اسکورت ما بود، زمین را برای فرود ما مساعد میکرد. پس از فرود بلافاصله به سمت بیمارستان رفتیم. در همین حین شهید دکتر مصطفی چمران اعلام کرد که بیمارستان در دست ضد انقلابیهاست. ایشان گفت که 24 پاسدار برای حفاظت از بیمارستان فرستادهام اما هیچ خبری از آنها ندارم! پرسیدم در حال حاضر باید چه کار کنیم؟ مجروحان کجایند؟ پس از آن به ژاندارمری و پایگاه سپاه رفتیم و آنجا را به درمانگاه کوچکی تبدیل کردیم. مقداری سرم و دارو به همراه داشتیم و سریع طنابی بستیم و سرمها را برای رسیدگی به مجروحان به سقف آویزان کردیم. به مجروحان با بلندگو اعلام کردیم که از منازل بیرون بیایند. بدن بسیاری از مجروحان در این مدت کِرم زده بودن. با پنس، کِرمها را از بدنشان و جای گلولهها که هنوز به طور کامل التیام نیافته بود، بیرون آوردیم. در همین اثنا ضد انقلابها هم تمام قد آماده بودند و کم نمیآوردند. تنها فضای امن در شهر فرمانداری، مقر سپاه و ژاندارمری بود. بقیه مکانها همه در اختیار نیروی ضد انقلاب بود. ارتش زمینی وارد پاوه شد. هیئت 10 نفرهای از دانشجویان پیرو خط امام(ره) را به آنجا فرستادند تا با آنها مذاکره کنند اما متأسفانه ضد انقلابیون سرشان را بیخ تا بیخ بریدند. به چشم خودم دیدم که سر مطهر این دانشجویان عزیز یک طرف جاده و تنشان طرف دیگر افتاده بود. سر هر 24 پاسدار را بریدند. چند روز بعد به تهران بازگشتیم.
هنوز خستگی از تنمان بیرون نرفته بود که حمله صدام شروع شد. به اهواز برگشتیم. شهید دکتر مصطفی چمران گفت که هر چه سریعتر باید به سوسنگرد برویم. مجروحان پنج جبهه وارد سوسنگرد میشدند. هنگامی که وارد سوسنگرد شدم، سقوط شهرهایی مانند دهلاویه، بستان و پادگان حمیدیه را به چشم دیدم. جنگ تن به تن را شاهد بودیم. سوسنگرد خیلی زود محاصره شد و ما بدون دارو و کپسول اکسیژن نمیدانستیم که باید چه کار کنیم. ما حتی تانکهای دشمن را که از جلومان رژه میرفتند، با چشم، میدیدیم. هیچ راهی نداشتیم. یا باید اسیر میشدیم یا شهید یا فرار میکردیم و به واسطه پیدا کردن یک بیراهه عقبنشینی میکردیم. اتفاقات متعددی در سوسنگرد افتاد. موشکی به یک خانواده 16 نفره اصابت کرد. رفتیم تا به آنها کمک کنیم که با صحنهای از پوست، استخوان و خون روبهرو شدیم. به محض اینکه در همین فاصله زمانی اندک، به بازار رسیدیم، دیدیم بازار را هم هدف قرار دادهاند. در زمان جنگ پدر و پسری را دیدم که دست در دست هم داشتند. با هم میدویدند. ناگهان ترکش به سر پدر خورد و به زمین افتاد. وضع اسفباری در آنجا حکمفرما بود. پس از آنکه به اهواز برگشتم خانم علمالهدی باغی گرفته بود و زنان اهواز را در آنجا جمع میکرد. زنها آنجا پتو میشستند و هر کاری که از دستشان برمیآمد از دوخت و دوز گرفته تا آماده کردن کمپوت و تنقلات انجام میدادند. باور کنید که باید بگویم اگر آن زنان نبودند در سوسنگرد همه مردم جان میباختند. زنان دستکم در جنگ تحمیلی تلاش میکردند که غذای گرم به خط مقدم برسانند. باور کنید که اگر زنان نبودند بدون تعارف بگویم که ما در دفاع مقدس پیروز نمیشدیم. همانطور که امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب، آیتالله خامنهای فرمودهاند، زنان در دفاع مقدس شوهر، برادر و پسرانشان را بدرقه میکردند. این زنان بودند که در پادگانها و ناحیهها، سنگر تدارکات جنگ را عهدهدار شدند. آنها در همین وضع و حال باید از زندگی نیز در خانههای خود با چنگ و دندان حفظ و حراست میکردند. زنان در دوران جنگ تحمیلی در امداد و پرستاری حرف اول را میزدند.
تعداد بازدید: 4669
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3