هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-49
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
17 اسفند 1398
از سربازانی که همراه من بودند خواستم که او را به داخل زرهپوش ببرند. آنها خودداری کردند. گفتند: «دکتر او را به حال خود بگذار، ما قدرت حمل او را نداریم.»
مجدداً درخواستم را تکرار کردم، اما فایدهای نداشت. سلاح کمریام را در آورده و با لحنی تهدیدآمیز گفتم: «به خدا قسم اگر او را با خود نبرید به طرف شما تیراندازی خواهم کرد.»
گویا این اقدام مؤثر واقع شد و دو نفر از سربازان به سرعت او را از سنگر خارج کرده به داخل زرهپوش بردند. دقایقی بعد اطمینان پیدا کردیم که محاصرهای در کار نیست و نیروهای ما در نقطه مقابل هنوز مبارزه میکنند. به داخل سنگر برگشتیم. منتظر دریافت نتایج درگیری بودم.
حوالی ساعت 7 بعدازظهر، در شرایطی که از شدت گرسنگی، سرما و ترس و نگرانی به خود میپیچیدم، ستوان «محمدجواد» به بیسیمچی دستور داد برای اطلاع از وضعیت جبهه با خطوط مقدم تماس بگیرد. وقتی تماس برقرار شد صدای استغاثه نیروهایمان را شنیدیم که درخواست کمک، مهمات و پشتیبانی از توپخانه میکردند. متوجه شدیم که آنها در وضعیت بسیار بدی قرار دارند. هنوز صدای استغاثه سروان «رحمان» را به یاد میآورم که میگفت: «تعداد زیادی از آنها دارند از کامیونها پیاده میشوند... آنها نیروهای بسیجی هستند... کمک و مهمات برای ما بفرستید!»
در میان آن همه سر و صدا، پیامی از فرمانده به گوش نمیرسید. این امر، ستوان «محمدجواد» و سربازان ما را نگران کرده بود. چند دقیقهای از ساعت 7 گذشته بود که یک مرتبه صدای گوشخراش تانکها را شنیدیم. آنها به شکلی وحشتناک در حال عقبنشینی بودند.
به ستوان محمدجواد گفتم: «اجازه بدهید سنگر را ترک کنیم... در معرض خطر قرار گرفتهایم... تانکها سنگر را با خاک یکسان خواهند کرد و ما زیر تلی از خاک مدفون خواهیم شد.»
او موافقت نکرد و گفت: «دکتر منتظر باش! من دستوری مبنی بر عقبنشینی دریافت نکردهام.»
چند دقیقه بعد یکی از تانکها دریچه سنگر را منهدم کرده در را از جا کند. وقتی هوا از غبار پاک شد، دیدم در سنگر به صورت شکاف غار در آمده است. اولین نفری بودم که سنگر را ترک کردم. بقیه هم به دنبال من. لحظات حساس پر تشویشی بود. شدت گلولهباران به اوج خود رسیده بود. به علت همین آتش سنگین و فرار خودروها، قشر غلیظی از گرد و غبار آسمان منطقه را پوشانده بود.
هراسان خود را به سنگر بزرگی که مقابل سنگر قبلمان بود، رساندم. داخل شدم. بلافاصله 12 نفر از همسنگرانم داخل شدند. آن سرباز مجروح هنوز در داخل زرهپوش بود. او زمانی که حرکت و سروصدای ما را شنید، تصور کرد ما فرار کرده و او را تنها گذاشتهایم. بیچاره در جانبی زرهپوش را باز کرد و فریاد کشید. در همان لحظه ناگهان مورد اصابت چند ترکش دیگر خمپارهای که در نزدیکی ما فرود آمد قرار گرفت. به طرف او رفتیم. دیدیم خون از سر و رویش جاری است. با کمک پمادهایی که همراه داشتم جلو خونریزی را گرفتم. پس از این که مطمئن شد او را ترک نکردهایم، به همان سنگر بزرگ بازگشتم.
ساعت هفتوچهل دقیقه معاون و ستوان یکم «کنعان» به همراه گماشتهاش پیش ما آمد. در چهرهاش آثار ترس و خستگی نمودار بود. ستوان «محمدجواد» در مورد فرمانده هنگ از او سؤال کرد. پاسخ داد: «فرمانده نیمهشب احساس کرد سربازان در عبور از رودخانه و پیشروی تردید به خود راه میدهند. از اینرو به من گفت که از رودخانه عبور میکنم... تو اینجا منتظر باش. او محافظین و گماشته خود را همراه من رها کرده و به تنهایی رفت و تا این لحظه برنگشته است.»
از او سؤال کردیم: «وضعیت الان چگونه است؟»
در پاسخ گفت: «نیروهای مهاجم در عبور از رودخانه و پیش روی به سمت مواضع ایرانیها شکست خوردند و بیشتر نفرات به پشت جبهه فرار کردند.»
حوالی ساعت 8 بامداد ما در داخل آن سنگر بزرگ محاصره شده بودیم. معاون و ستوان «محمدجواد» پس از گفتوگو تصمیم گرفتند منطقه را به قصد عقبنشینی به پشت جبهه ترک کنند. معاون دژبان، سرباز «علی رسن» را مأمور کرد خود را به زرهپوش برساند و آن را به نزدیکی ما بیاورد. قرار شد به وسیله آن از منطقه فرار کنیم. سرباز «علی رسن»روانه شد. در آن لحظه کنار در سنگر ایستاده بودم. هنوز چند متری از ما دور نشده بود که خمپارهای فرود آمد و ترکش آن به شکمش اصابت کرد. آه و ناله سرباز به هوا رفت و فریادکنان گفت: «دکتر! کمکم کن... دارم میمیرم.»
فریاد زدم: «خیلی زود خودت را به زرهپوش برسان. من قادر به حمل تو نیستم.»
از شدت ترس خودش را به زرهپوش رسانید و سوار شد به دنبال او راه افتادم. در نزدیکی آشیانه زرهپوش خمپاره دیگری در چند قدمی من منفجر شد. اگر با شنیدن سوت آن به سرعت روی زمین دراز نمیکشیدم، کارم ساخته بود. سوار زرهپوش شدم. سرباز «علی رسن» را دیدم که ترکش به شکمش اصابت کرده بود. محل جراحت را پانسمان کردم. چند لحظه بعد تعداد ما تکمیل شد و سریعاً محل را ترک کردیم، گلولهباران به اوج خود رسیده بود. در طول مسیر بسیاری از نظامیان فراری به ما ملحق شدند، تا جایی که زرهپوش از کثرت افرادی که از آن آویزان شده بودند به صورت خوشه انگور در آمد. پس از یک ربع ساعت به خاکریزی که در غرب مواضع پشتی قرارگرفته بود، رسیدیم. تعجب کردم. مسافتی که هنگام شب در مدت بیش از سه ساعت آمده بودیم، آن را هنگام فرار در عرض 15 دقیقه طی کردیم.
از دور افراد واحد سیار را دیدم که سرهایشان را بلند کرده و مرا جستوجو میکنند. زرهپوش به مواضع قبلیمان رسید. معاون به من گفت: «سرت را از برج بیرون بیار تا افرادت ترا ببینند!»
برخاستم و سرم را از برج بیروم کشیدم. مرا که دیدند، تعجب کردند. همگی پیاده شدیم. افراد به دورم حلقه زدند و در حالیکه صورتم را میبوسیدند، گفتند: «از تو مأیوس شده بودیم. تصور میکردیم که کشته شدهای و یا به اسارت در آمدهای!»
داخل سنگر تمامی جریاناتی را که رخ داده بود برای آنها تعریف کردم. آنها هم به ما گفتند که دیشب در اینجا شب مصیبتباری را زیر گلولهباران سنگین سپری کردهاند. آثار گلولهها که زمین را زیرورو کرده و با باروت سیاه به آن سرمه کشیده بود، دیده میشد.
ساعت 10 بامداد افراد پراکنده هنگ در یک جا جمع شدند. سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» نیز مجدداً به عنوان فرمانده موقت هنگ از قرارگاه لشکر پیش ما آمد. چند کیلومتری به عقب حرکت، کردیم ودر کنار ساحل هور ایستادیم.
پس از یک استراحت کوتاه که طی آن مورد حمله توپخانه نه چندان شدید قرار داشتیم، محل را ترک کردیم. در جریان این گلولهباران یکی از آمبولانسها ترکش خورد. چند کیلومتر جلوتر؛ بار دیگر در کنار هور متوقف شدیم. فرمانده، این محل را به عنوان استراحتگاهی موقت برای سازماندهی هنگ برگزیده بود. در جریان برآورد خسارات و تلفات محرز گردید که سرهنگ دوم «مقداد جمعه احمد» فرمانده هنگ ما و ستوان «محسن درینه» کشته شدهاند. سروان «سلام» افسر اطلاعات، ستوان یکم «جبیر»، ستوان یکم «علی» فرمانده گروهان یکم نیز آسیب دیده بودند و از حدود 45 سرباز و درجهدار هنگ بیخبر بودیم. کلیه خودروها یگان، خمپاره اندازها و توپخانه ضد زره A.B.G.9 هم منهدم شده بودند.
خوب است در اینجا به حوادث متفرقهای که در جریان ضد حمله پیش آمد اشاره کنم.
1ـ سپاه آرایی سریع:
نیروهای «عبدالله» که پاتک کردند، افرادی غیرمنسجم بودند که از چند هنگ و تیپ مناطق عملیاتی دیگر فراخوانده شده بودند. این گروه در نبردی حسابنشده و بدون شناسایی دقیق، با بسیج نیروهای نظامی بیشمار وارد صحنه نبرد شدند. همین مساله موجب بروز آشفتگی و هرج و مرج در صفوف آنها گردید. به همین دلیل میتوان گفت که اقدام نیروهای «عبدالله» بیشتر به یک واکنش نظامی شباهت داشت تا یک ضدحمله. البته عوامل متعدد دیگری نیز در این شکست دخالت داشتند. از جمله این که حمله، شب هنگام صورت گرفت و ارتش عراق آموزش لازم را در مورد حملات شبانه فرا نگرفته بودند، در حالی که ایرانیها با عملیات رزمی شبانه آشنایی کامل داشتند و عمدتاً به واحدهای پیادهای که شب هنگام با نیروهای زرهی ما مبارزه میکردند تکیه داشتند. دیگر این که هماهنگی لازم بین واحد توپخانه و دیگر واحدهای پشتیبانی به عمل نیامد و نیروهای ما در مقابل دلاوری و رشادت نیروهای ایرانی کاری از پیش نبردند.
ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-48
تعداد بازدید: 3514
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3