سیصد و یازدهمین شب خاطره -2
خاطرات روزهای زندگی
سیده پگاه رضازاده
12 اسفند 1398
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، سیصد و یازدهمین مراسم شب خاطره یکم اسفند 1398 با بزرگداشت بانوان جنگ تحمیلی، برگزار شد. در این برنامه ایران ترابی، سیده فوزیه مدیح و حاج مهدی زمردیان خاطره گفتند.
راوی دوم برنامه، سیده فوزیه مدیح، یکی دیگر از بانوان جنگ هشتساله عراق علیه ایران است. دختر جنگزده که فقط با 21 سال، سقوط خرمشهر را دید و پای او خواه و ناخواه به جنگ باز شد. مدیح، همسر شهید منصور گُلی است و پس از گذشت دو سال از شهادت همسرش، با برادر شهید منصور گُلی، مسعود گُلی ازدواج کرد. دیری نپایید که مسعود گُلی در عملیات جزیره مجنون، جانباز شیمیایی شد. این همسر شهید، در دوران دفاع مقدس امدادگری هم انجام داده و با تمام وجودش جنگ را حس کرده است. وی راوی کتاب «زیباترین روزهای زندگی» است.
سیده فوزیه مدیح در آغاز، خاطرات خود را با چند بیت شعر شروع کرد و در ادامه گفت: «کتاب «زیباترین روزهای زندگی» روایت حوادث و واقعیتهای دوران جنگ تحمیلی است. این کتاب حضور بانوان و خانوادههایشان در خرمشهر را به تصویر میکشد و به قلم سمیه شریفلو نوشته است. شریفلو روزی به من گفت آنقدر در خاطراتت غرق شدهام که در طول تدوین و بازنویسی، اشکها ریختم، به قدری که به خشکی چشم دچار شدم.
این نقل از شریفلو تداعیکننده همان روزها و خاطراتی بود که پس از شهید شدن همسرم برایم پیش آمد و من هم به خشکی چشم مبتلا شدم. بگذریم... در خرمشهر به دنیا آمدم و جنگ تحمیلی را با تمام وجود حس کردم. در روزهای جنگ و مقاومت خرمشهر حضور داشتم. تا به امروز هم همچنان به این شهر رفت و آمد میکنم. کتاب «زیباترین روزهای زندگی» حدود 800 صفحه است و 11 سال زمان برد تا نوشته و آماده خواندن شود. میخواهم گوشههایی از خاطراتم در این کتاب را برای شما بازگو کنم. زمانی که با شهید منصور گُلی ازدواج کردم، جزو پاسدارهای سپاه خرمشهر بود. در آبادان زندگیمان را شروع کردیم. زندگیمان زیر آتشباری دشمن شروع شد و شکل گرفت. مدت زمان زندگیام با منصور شش ماه بیشتر طول نکشید. در آبادان، ناچار بودیم، در خانههای متروکه زندگی کنیم. باور کنید که هنوز وقتی به آن سالها فکر میکنم با خود میاندیشم و صادقانه باید عنوان کنم که ناراحت نیستم از اینکه با شهیدم زندگی کردم و لحظه به لحظه، همراهش بودم اما سختیها و رنجهای فراوانی تحمل کردهام. مایه افتخارم است و بارها گفتهام اگر دوباره آن روزها برایم تکرار شود و اگر دوباره منصور از من خواستگاری کند، باز هم او را میپذیرم. با جان و قلبم حاضرم آن روزها تکرار شود. در آن خانههای متروکه موش بود. موشها اندازه موشهای الانِ تهران نبود. موشهایی که ما در آن خانهها آنها را میدیدیم، در قیاس با موشهای تهران جثه بزرگتری داشتند. شبها هواپیماهای دشمن رد میشدند و برای اینکه نتوانند از خانه عکس و فیلم بگیرند ما از عصر هنگام غروب هر چه احتیاج داشتیم به اتاق میآوردیم و پردههای زخیم و تیره پنجرهها را میکشیدیم که دیگر لازم نباشد به حیاط برویم و چراغها را روشن کنیم و در چشم دشمن جلب توجه کنیم. یعنی یک جورهایی استتار میکردیم. شبی ناچار شدم به آشپزخانه بروم. خانههای آن دوره حیاطهای قدیمی داشتند و دور تا دورشان را اتاق احاطه کرده بود. در کابینت را که باز کردم یک موش صحرایی از داخل کابینت به سوی صورت من پرید. کنار آشپزخانه، باغچهای داشتیم که موشها آنجا لانه کرده بودند. آنها از باغچه به دیوار کانال کنده بودند و به خاطر دسترسی به مواد غذایی از کابینت آشپرخانه من سر درآورده بودند. در واقع ما کنار گوش جانورانی که در آن زمان در آبادان وجود داشتند، زندگی میکردیم! خواهرانی که در آن دوره در آبادان زندگی کردهاند، بیتردید میدانند من چه میگویم. همسرم اغلب در خانه حضور نداشت. به خط مقدم میرفت و دو سه روز یکبار به خانه میآمد. اما روزهایی که به خانه میآمد و من را در حال انجام کارهای خانه و مثلاً سبزی خرد کردن میدید، وسایل را از دستم میقاپید و مینشست و با همان لباس فرم سپاه، سبزی خرد میکرد یا ظرف میشست یا سفره غذا را پهن میکرد. من اغلب قریب به اتفاق این لحظات را با یک دوربین عکاسی ثبت و ضبط میکردم. چون میدانستم منصور در کنارم ماندنی نیست و روزی دلم پرخواهد کشید که خاطراتم را با نگاه کردن به آن عکسها زنده کنم. منصور معمولاً پاپیچم میشد و میگفت این عکسها را میگیری که مادرم ببیند و به من بگوید پدرصلواتی برای خانمت کار میکردی اما به من کمک نمیکردی؟! منصور به سه چیز علاقه داشت. به خاطر آنها هنوز در قلب و روحم به منصور احترام میگذارم. او بیشتر وقت خود را به مطالعه اختصاص میداد. به کتابهای مختلف مخصوصاً کتابهای امام، شهید مطهری و شهید دستغیب علاقه وافری داشت. از هر کتابی که علاقهمند بود و میدانست که کتاب مفیدی است، چند جلد میخرید تا به دوستان و آشنایانش که برایش عزیز شمرده میشدند، هدیه دهد. دعای کمیل را با خلوص نیت میخواند. همرزمانش برای من تعریف کردهاند که بعضی وقتها که در سنگر بود و دشمن خط را به آتش میکشید، طوری که ما مجبور میشدیم سنگرهامان را خالی کنیم، باید به دنبال منصور میگشتیم و نمیدانستیم کجاست! میدیدیم که با این همه بمباران، خبری از او نیست. زمانی که به یکی از سنگرهای دیگر میرفتیم یا سر از جایی دیگر در آوردیم، کاشف به عمل میآمد که منصور در حال خواندن دعای کمیل است! اصلاً متوجه آتشباری دشمن نبود. منصور را به سختی از سنگر بیرون میکشیدیم. متوسل شدن به اهل بیت(ع) را کاملاً و با تمام وجودش درک کرده بود. به گمانم حس زیبایی است که ما با دعا به خدا متوسل شویم چرا که ما را به صاحب حق نزدیکتر میکند. یکی دیگر از علاقهمندیهایش نماز شب بود. در آن شش ماهی که با او زندگی کردم به یاد نمیآورم که حتی یک شب نماز شبش ترک شده باشد، حتی زمانی که به سفر میرفتیم. همسرم ماهی دو روز مرخصی داشت و ما گاهی به سفر میرفتیم. در راه سفر، گاهی خواندن حتی یک رکعت برایش واجب بود. بعضی وقتها به او میگفتم الان اتوبوس میرود و ما جا میمانیم، وقتی نداریم! اما او میگفت سریع نماز میخوانم. اگر نخوانم حس خوبی به من دست نمیدهد و گویی موضوعی از درون مرا اذیت میکند. برخی شبها با صدای گریه نماز شبش بیدار میشدم. دلم نمیآمد که بخوابم و این صحنهها را از دست بدهم. پس از مدتی اما به منصور برای نماز شب ملحق میشدم. نماز جماعت که جای خود دارد، حتی سعی میکرد زمانهایی که در خانه حضور دارد، با هم نماز بخوانیم. منصور در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسید. زمانی که عملیات در آبادان شروع شد، دشمن آبادان را بمباران کرد. به اتفاق چند خانواده که با هم یک جا زندگی میکردیم، به اهواز رفتیم. میگفتند آنجا امنیت بیشتری دارد چون اگر اتفاقی برایمان میافتاد به منصور و همرزمانش نزدیکتر بودیم و آنها در جریان قرار میگرفتند. دیگر منصور را ندیدم تا زمانی که مرحله اول عملیات انجام شد. گویی از پیش میدانست که شهید میشود. در چشمانش میخواندم که این حس را داشت که دیگر برنمیگردد. پیش از شهادتش هم خواب شهید بهشتی را دیده بود که منصور را بغل کرده و با او در حال صحبت بوده است. میتوانم بگویم که از هر لحاظ و هر حیث، آمادگی شهادت خودش را داشت. پس از پایان مرحله نخست عملیات، آمد تا مرا ببیند. یک شب ماند و رفت. اما آن روز با تمام روزهای دیگر تفاوت داشت. بغضم گرفت و هقهق گریه کردم؛ در وجودم الهام شده بود که منصور شهید میشود. از سویی اما باورم نمیشد که دیگر نمیتوانم منصور را ببینم. رو به من کرد و صریح و ساده گفت به حال من گریه نکن! من صحیح و سالم آمدهام تا تو را ببینم. به حال رزمندگانی که شهید شدهاند و بدنشان سنگر بین ما و دشمن شده و نمیتوانیم آنها را به خانوادهایشان برگردانیم، گریه کن. ناگهان ناراحت شدم. چرا که نام رزمندگانی به میان آمد که بعضیشان را میشناختم. مدتی که در آبادان زندگی میکردیم، رزمندهها غذای سپاه و ارتش را میخوردند و به ندرت پیش میآمد که غذای خانگی بخورند. تبعاً به این دلیل که کمتر خانوادهای آنجا زندگی میکرد. به من با زبان خوزستانی میگفت عَلَویه(سیده) دلم میخواهد تعدادی از رزمندهها را هر چند وقت یکبار به خانه دعوت کنم و غذای گرم درست کنی و به آنها بدهیم. با وجود اینکه در زمان جنگ بازاری برای خرید نداشتیم و بعضی از مواد غذاییمان را از ماهشهر برایمان میآوردند، این کار را هم انجام دادیم. عکسهایی از آن روزها هست که برایم خاطره انگیزاند. به ابتدای سخنم بازمیگردم و برایتان بازگو میکنم که به همین دلیل اکثر رزمندگانی را که منصور آن روز نام برد و آنها شهید شده بودند، میشناختم. پس از مرحله نخست عملیات به خانه بازگشت و پس از آن به مرحله دوم عملیات رهسپار شد. پس از مرحله دوم هم به خانه آمد. ولی این دفعه با سردرد شدید برگشت. از درد به خود میپیچید. آن شب باید ساعت چهار صبح دوباره به خط مقدم برمیگشت. تمام آن شب تا صبح، من اشک ریختم. نمیتوانم آن حس و حال و آن حال و هوا را دقیق و همه سویه برایتان تعریف و توصیف کنم.
یک بار از خط مقدم بعد از 15 روز به خانه میآمد. برای ناهار ماهی را تمیز نشده و یخزده در قابلمه گذاشته بودم روی اجاق گاز، ولی شعله گاز خاموش بود تا بعد آن را تمیز کنم و بپزم. منصور که به خانه رسید خوشحال بود و ذوق داشت. بعد از مدتی طولانی مرا میدید. برخاست و روی همان ماهی پاک نشده آب ریخت و زیر گاز را روشن کرد. چند لحظه بعد بوی گند ماهی همه جا پخش شد. گفتم من این ماهی را با چه مصیبت و سختی از ماهشهر گرفتم! ناهار امروزمان خراب شد. گفت فدای سرت! آن روز نان و پنیر و ماست را در حیاط دنگال خانه خوردیم و چه چسبید!
سیصدویازدهمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه یکم اسفند 1398 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده چهارم اردیبهشت 1399 برگزار میگردد.
تعداد بازدید: 4648
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3