هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-46
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
26 بهمن 1398
افراد یک به یک از خودروها پیاده شدند تا استراحت کنند و آبی به سرو صورت خود بزنند. برای قضای حاجت آفتابهای برداشته و در جستوجوی محل مناسب، شروع به حرکت کردم. هرچه گشتم، بیفایده بود. بهناچار سویچ آمبولانس را برداشته و با شتاب افراد گردان دور شدم تا...
چقدر آدمیزاد ضعیف است که برای رفع سادهترین نیاز طبیعی خود در حین نگرانی و عدم تعادل روانی احساس میکند که تمام زمین بر او تنگ شده است... زندگی در جبهه به راستی سخت و طاقتفرسا است! هنگام بازگشت احساس میکردم که یک پیروزی به دست آوردهام! اندکی بعد، گروهی از سربازان را دیدم که با سرعت به دنبال 3 رأس گوسفند میدوند و میکوشند تا آنها را بگیرند. تلاش آنها بیثمر ماند. این صحنه تعجب مرا برانگیخت. به همین جهت از سربازها پرسیدم که آیا کسی اینجا زندگی میکند؟ آنها گفتند: «خیر، مردم اینجا از آغاز جنگ خانه و کاشانه خود را ترک کرده و گوسفندان خود را رها کردهاند. حالا این گوسفندان وحشی شدهاند.»
با خود گفتم: «این گوسفندان آخرین بازماندگان حیات در این منطقه هستند... آنها ماندهاند تا با طبیعت، گرگها و دهانهای گرسنه نیروهای ما مبارزه کنند!
دوباره دستور حرکت صادر شد. حالم خیلی بد بود. از دوستانم خواستم تا یک پتویی روی زمین پهن کنند و آمبولانسها را دور تا دور آن قرار دهند تا مبادا در آن تاریکی شب دیگر خودروها مرا زیر بگیرند. تن خستهام را انداختم روی پتو. «غازی» پزشکیار هنگ، پالتویش را روی من انداخت. دقایقی بعد در خوابی عمیق فرو رفتم. هیچ توجهی به اطرافیان خود و به صدای خودروها و غرش آتشبارها نداشتم. به راستی درست است آن ضربالمثلی که میگوید: مرگ سلطان است! آری هیچ چیز جز خواب نمیتواند بر خستگی و درد فائق آید ـ حتی اگر خواب بر روی زمین سرد و وسط میدان جنگ باشد.
ساعت نه شب، دوستانم مرا از خواب بیدار کردند چشمانم را خوب باز کردم تا شاهد تاریکی و آسمان پر از ستاره و گلولههای منور باشم. صدای غرش خمپارهها از هر سو شنیده میشد. هرگز فکر نمیکرد که سه ساعت در آن شرایط خوابیده باشم. درد و خستگی از تنم خارج شده بود. همراه دوستانم سوار یکی از آمبولانسها شده و پس از نوشیدن چای و خوردن چند عدد بیسکویت و پرتغال، تا ساعت ده شب به گپ زدن مشغول شدیم. فرمان حرکت صادر گردید، اما اینبار بدون روشن کردن چراغها.
بعد از مدت کوتاهی به رودخانه کوچکی رسیدیم که آب آن با شتاب در جریان بود. اسم این رودخانه «نیسان» نام داشت و پلی شناور بر روی آن نصب شده بود. در نزدیکی پل چند عدد قفس بزرگ قرار داشت. از سربازانی که وظیفه نگهبانی از پل را به عهده داشتند علت وجود این قفسها را پرسیدم. آنها گفتند که این قفسها برای اسرای ایرانی تهیه شده است؟! پرسیدم: «این راه به کجا میرود؟»
گفتند: «به شهرهای بستان وسابله.»
آن موقع بود که دریافتم که ما به میدان نبرد میرویم. با گذشتن از روی پل مسیر خود را به موازات یک خاکریز بلند در سمت شرق ادامه دادیم. هرچه جلوتر میرفتیم صدای خمپارهها بیشتر به گوش میرسیدند تا این که آتش سلاحهای سبک را نیز به عینه مشاهده کردیم. ساعت حدود دوازده شب بود و ما همچنان آهسته و با احتیاط به حرکت خود ادامه میدادیم. شدت خستگی مرا خوبآلوده کرده بود، ولی از فرط ترس و نگرانی نمیتوانستم به خواب بروم، چون در این منطقه خطر، جدی، و مرگ حتمی بود.
پانزده دقیقه بعد از نیمه شب، به دستور فرمانده هنگ مسیر خود را تغییر داده و وارد یک زمین مزروعی شدیم. زرهپوشها به علت داشتن چرخهای بزرگ و شنی به راحتی طی مسیر میکردند، اما ادامه راه برای خودروهای ما بسیار دشوار بود به طوری که پس از مسافتی موتور خودروی ما خاموش شد. به سرعت پیاده شدم و در زیر نور چراغ قوه کوچکی که همراه داشتم به بازدید موتور پرداختم. در این موقع سایر خودروها در کنار کانال بیآبی توقف کردند. بعد از بر طرف کردن عیب موتور با پای پیاده و در جلوی آمبولانسها به راه افتادم تا آنها را راهنمایی کنم. اندکی بعد فرمانده هنگ را دیده و به او گفتم: «چه باید کرد جناب فرمانده؟»
گفت: «دکتر! سعی کن یک مخفیگاه برای خودت بیابی و تا صبح در همین جا بمانی!»
با خود گفتم: خدایا کجا مخفی شوم. این چهار آمبولانس را کجا مخفی کنم؟ ما از هر سو در معرض خطر قرار گرفته بودیم. به هر حال رانندگان آمبولانسها را صدا زده و به آنها دستور دادم تا از تاریکی شب استفاده کرده و خود را استتار نمایند. خودم نیز آمبولانس را در حفرهای نزدیک یک تانک استتار شده قرار دادم. راننده آمبولانس پشت فرمانده به خواب رفت. من و پرستار «خمیس عبدالمحسن» درون وسائلی که داخل آمبولانس بود خزیده و خوابیدیم.
ساعت پنج صبح بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه که از فنجانی چای وچند عدد بیسکویت فراهم شده بود، به انتظار دمیدن صبح نشستیم. آنگاه نزد فرمانده هنگ رفتم و از او خواستم تعدادی سرباز را مامور حفر سنگر برای استتار آمبولانسها کند. سایر سربازها نیز مشغول حفر سنگر شدند که ناگهان از طرفل شمال مورد آتش گلولههای تانک قرار گرفتیم. افراد هنگ همانند رمه بزها که از دیدن گرگ هراسان میشوند، پا به فرار گذاشتند. من به همراه گروه پزشکی به طرف باتلاق دویدیم و داخل یک کانال خالی از آب پناه گرفتیم. حدود ساعت هشت صبح بود که چشمم به تعدادی خانه افتاد که در وسط آنها یک منبع مرتفع آب قرار داشت. از یکی از خدمه تانکها پرسیدم: «آنجا کجاست؟»
او گفت: «آنجا شهر سابله است.» و افزود: «آن شهر در فاصله 3 کیلومتری ما قرار دارد و ایرانیها از آنجا ما را هدف قرار میدهند.»
سابله یک شهرک کوچکی است که در جنوب غربی شهر بستان و در کنار رودخانه کوچکی به همین نام «سابله» واقع است. آتش تا ساعت 9 صبح ادامه یافت. پس از آن به مقر هنگ رفتیم. مواضع جدید یگان در سمت شرق خاکریزی که به وسیله ماشینهای راهسازی اداره آبیاری ساخته شده بود قرار داشت. در شمال آن، شهرک سابله و در غرب آن «هورالهویزه» قرار داشت. هورالهویزه حدود 400 متر از مواضع ما فاصله داشت.
افراد گروه پزشکی را صدا زدم تا با هم با جستوجوی ابزار لازم جهت ساختن پناهگاه برای خود برویم، زیرا فصل زمستان و بارندگی از راه رسیده بود و منطقه نیز از نظر نظامی بسیار خطرناک مینمود. در حین جستجو در آن منطقه به تعدادی سنگر متروکه برخوردم. داخل سنگرها مقدار زیادی چوب و صفحات فلزی و تعدادی صندوق مخصوص گلولههای توپ بود. از دیدن آنها بسیار خوشحال شدم. در آن لحظه احساس خوشحالی وصفناپذیری به من دست داد. همانند تشنهای بودم که در بیابان برهوت به یک چاه آب رسیده باشد! به سرعت عازم آن ناحیه شدیم. مقداری از چوبها و صفحات فلزی را به داخل کامیون منتقل کردیم. اما هنگامی که خواستیم صندوقها را بلند کنیم، دریافتیم که آنها بسیار سنگین و پر از گلولههای توپ 122 میلیمتری هستند. بله! نیروهای عراقی پا به فرار گذاشته و آنها را جا گذاشته بودند. گلولهها را خالی کرده و صندوقها را به داخل کامیون انتقال دادیم. همگی از به دست آوردن این غنیمت خوشحال بودیم! به وسیله یک بولدوزر حفره بزرگی ساخته و روی آن را با چوب و حلبی پوشاندیم، تا این که به صورت یک اتاق بزرگ زیرزمینی در آمد. بعدازظهر تمام وسایلمان را به داخل پناهگاه تازهساز منتقل کردیم.
بعدازظهر روز اول دسامبر 1981 / 10 آذر 1360 گلولهباران توسط نیروهای ایرانی متوقف شد و من فرصتی پیدا کردم تا به بررسی اوضاع منطقه بپردازم. در حین گشتزنی تعدادی ماشین سنگین راهسازی و کانال زنی را در طول جاده خاکی و در مجاورت سد خاکی مشاهده کردم که روی آنها نام «وزارت آبیاری» نوشته شده بود. ظاهراً این ماشینها برای زدن خاکریز به آن منطقه آورده شده بودند. نیروهای ما به طور پراکنده در یک زمین هموار ما بین خاکریز رودخانه سابله مستقر بودند و مشغول به تبادل آتش با نیروهای ایرانی مستقر در آن طرف رودخانه. در مورد نیروهای مجاورمان از یکی از سربازان سوال کردم. او در پاسخ گفت که تیپ 12 مکانیزه است.
در اطراف هورالهویزه تعدادی خانه حصیری وجود داشت. در ابتدا تصور میکردم که مردمانی در آنجا زندگی میکنند چون حدود 52 رأس گاو و سه قلاده سگ در آنجا دیده بودم، اما هنگام یکه گروهی از سربازان هنگ ما به آنجا رفتند معلوم شد که آن خانهها، خالی از سکنه میباشند و به جای روستاییان 25 تن از سربازان به همراه یک افسر با درجه سرتیپی که از پرسنل باقیمانده هنگ یکم تیپ 23 بودند، در آنجا زندگی میکنند. این عده پس از تار و مار شدن یگانشان در نبردهای بستان، فرار را برقرار ترجیح داده و به آن خانهه ا پناه آورده بودند. آنها زمانی که سربازان خودی را از دور دیدند، تصور کردند که آنان نیروهای ایرانی هستند و فوراً از خانهها خارج شده و با سر دادن ندای «اللهاکبر» دستان خود را به علامت تسلیم بالا بردند! وقتی سربازان به آنها نزدیک شدند، یکباره غافلگیر و بسیار شرمگین شدند. آنها را به مواضع گردان آورده و آب و غذا دادند؛ تا این که فرمانده هنگ ما آمد و دستور داد تا آنان را به مقر هنگ پنجم انتقال دهند.
در ادامه گشتزنی در منطقه، مهمات جنگی فراوانی یافتم که سربازان قبلی آنها را رها کرده و گریخته بودند. به علاوه لاشههای زیادی از حیوانات وحشی و اهلی مانند روباه و گاو و گوسفند و پرنده مشاهده کردم که بر اثر تبادل آتش سنگین کشته شده بودند.
عصر همان روز نزد فرمانده هنگ رفتم. او تنها کسی بود که مانند ما دارای یک پناهگاه بود. چون سایر افراد در داخل خوردوها و تانکها بهسر میبردند. جلسه کوتاهی با حضور معاونان او: ستوان یکم «کنعان» و ستوان یکم «محمدجواد» تشکیل داده و اوضاع جبهه را بررسی کردیم. سرگرد «مقداد جمععه» فرمانده هنگ ما در این جلسه گفت: «نیروهای ایرانی توانستند شهر بستان را تسخیر کنند و به تنگ چذابه که به شهر «العماره» منتهی میشود برسند و ارتباط میان نیروهای سپاه چهارم مستقر در العماره و نیروهای سپاه سوم در بصره را قطع کنند.
راه ارتباطی بین این دو سپاه همان راهی است که از کنار خاکریز میگذرد و سدر منطقه سابله تا تنگه چذابه در دست نیروهای ایرانی قرار دارد.» و افزود: «نیروهای ایرانی ضربات خردکنندهای بر نیروهای عراقی مستقر در اطراف دهلاویه، رودخانه سابله و رودخانه نیسان وارد آورده و تیپهای 48 پیاده، 23، 93، 24، 25 مکانیزه را و 26 تانک را متحمل خسارات فراوانی کردهاند.»
ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-45
تعداد بازدید: 4471
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3