در جلسه رونمایی کتاب «از جنگ تا دفاع مقدس؛ متن و حواشی» بیان شد
سابقه گردآوری خاطرات/تاریخ شفاهی
تنظیم: ریحانه محمدی
02 بهمن 1398
میتوانیم با کمی اغماض بگوییم که این تاریخ، تقریباً بعد از جنگ جهانی دوم شکل گرفت. مردم منتظر مورخین رسمی نشدند و خودشان شروع کردند به نوشتن و مصاحبه کردن. در این کار، میدانم که خانم خانی با یک سؤال یا دو سؤال، معمولاً دستش پر است؛ مصاحبهگرِ منفعل نیست. به خاطر دامنه وسیعی که جنگ جهانی دوم داشت، خب لازم بود همه سربازها تکبهتک بنشینند، حرف بزنند. در آلمان، گروهِ 47 تشکیل شد. یعنی دوسال بعد از پایان جنگ جهانی دوم؛ جنگ جهانی دوم سال 1945 تمام شد. سال 1947 یعنی دو سال بعد، یک گروهی درست شدند و شروع کردند به جمعآوری خاطرات و مصاحبه کردن. اگر اشتباه نکنم، سه تا از این سربازهایی که آمدند برای نوشتن، اینها نوبل گرفتند. آخرین نوبل را گونتِرگِراس[1] گرفت برای نوشتن یک کتاب طبل حلبی[2]، سرباز بود. هاینریش بُل[3] گرفت. اواسط دهه 70. اینها سرباز بودند جنگ تمام شده بود؛ گرسنه بودند. میگشتند دنبال یه چیزی پیدا کنند بخورند. آن گروهِ 47 این کار را انجام داد. شروع کرد و آنها دیگر منتظر کارهای رسمی نشدند. بنابراین با کمی اغماض می توانیم بگوییم از سال 1945 به بعد این گردآوری تاریخ شفاهی را هم خودشان هم خانوادههایشان حتی، که سربازشان برمیگشت، اسیر جنگیشان برمیگشت، اینها شروع کردند به گردآوری. تقریباً تا امروز هم این کار ادامه دارد. بنابراین این کار در ایران هم صورت گرفت. حتی در جنگ بوسنی هم این کار صورت گرفته است. یعنی بوسنیاییها با اینکه یک جنگ داخلی داشتند، سه سال هم طول کشید، ارتش بوسنی یک انجمن درست کرد به نام «انجمن دستاوردهای جنگ بوسنی و هرزگوین». اینها چند سال پیش یک کنفرانس خاطرات جنگ گذاشتند؛ از آلمان، ایتالیا و فرانسه آنجا شرکت کرده بودند. که در سارایوو بود. من هم رفتم آنجا. خیلی حرف ما آنجا پیش بود؛ چون به جنگ آنها زمان خورده بود. آنها فاصله داشتند ولی ما هنوز فاصله نداشتیم. مقالهای هم که من آنجا ارائه دادم، این بود که سربازان جنگ ایستادهاند. اگر سربازی خاطرات جنگش را بنویسد، تا ابد ایستاده میمانَد. اگر خاطرات زمان جنگش را ننویسد، جنگش را ناقص رها کرده. کامل نکرده. سربازهایی که خاطره مینویسند، به ملتشان میگویند که ما جنگمان را کامل کردیم. آنجایی که باید سینه میسپردیم به گلوله، سپردیم؛ آنجا هم که باید مینوشتیم، برای شما نوشتیم. این را یک دارایی ملی تلقی میکنند؛ چون از زبان یک شاهد عینیست. شاهد عینی، در روزنامهها، در مطبوعات و در حوادث، اعتبارِ درجه اول دارد. ممکن است یک تصادف در خیابان طالقانی، در میدان فلسطین اتفاق بیفتد، خیلی حادثه تلخی بوده، ممکن است حتی وزیر کشور صحبت کند، حتی ممکن است رئیس شهربانی، راهنمایی رانندگی هم صحبت کند، اما صحبت کاسبی که روبهرو و نزدیک این حادثه بوده، این گلفروشه، آن داروخانه، آن آبمیوهگیری با همان بیان خودش، میگوید: «من ساعت دوروبرِ 3 بود، خانمی آمده بود آبمیوه میخواست داشتم میدادم، که یکدفعه صدایی آمد، برگشتم دیدم این اتفاق افتاد.» او برای ما که روزنامهنگاری میکنیم، حرفش ارجح است نسبت به رئیس راهنمایی و رانندگی مثلاً. او شاهدِ عینیست. شاهدان عینی از جنگ برمیگردند و شروع میکنند به نوشتن؛ شروع میکنند به گفتن. یک وقتهایی میگویند این ادبیات، فرمایشیست که اصلاً در هیچ جای دنیا اینطور نیست. سربازی که 10سال، 8 سال اسارت کشیده، وقتی برمیگردد خانه، همه کابوس میبینند شبها. ولی خب نمیگویند.
تا مدتها یکی از بچههای اسیر، ساعت 2 نصفهشب پا میشد سرپا میایستاد. هی پدرشاینها میگفتند، باباجان بخواب. میگفت ما عادت کردیم جا تنگ بود. یکی باید پا میشد سرپا میایستاد تا بقیه راحت بخوابند. یه وجب و چهار انگشت محل بود. یعنی بچهها جا نداشتند غلت بزنند. اتفاقاتی که در جنگ افتاد. اینها در جنگ بوده، اینها را کسی نمیداند؛ کسی نمیتواند جلو این اسیر را بگیرد و بگوید بنویس یا ننویس. این یک رنج انسانیست که مثل گُدازه آتشفشان گرم، بالا میآید، بعد میریزد روی کاغذ. این را کسی نمیتواند مهار کند. ما هم نمیتوانیم واقعاً. اتفاقات زیادی داریم ما الان. بعضی از اسیران عراقی که اینجا بودند، هنوز سِگِرمههاشان باز نشده. 60 هزار اسیر عراقی را تقریباً ما اینجا سه وعده بهشان غذا میدادیم. با اینکه به قول خودشان نه. البته وضعشان خیلی خوب بود. به زیباترین چیزهایی که ما داشتیم، اینها توهین میکردند. ولی ما باید سه وعده غذا میدادیم؛ چون ما دو تا آشپزخانه نداشتم؛ یک آشپزخانه داشتیم. همان غذایی که اسیر عراقی میخورد، فرمانده پادگان میخورد، فرمانده کمپ میخورد، افسر نگهبان ما و سرباز ما میخورد؛ حتی من هم که خبرنگار بودم و از بیرون میآمدم، در کمپ، در اردوگاه، آن غذا را میخوردم. غدایشان به مراتب بهتر از غذای روزنامه ما بود.
یک نکته هم درباره تجسمی و نقاشی بگویم؛ آقای دکتر صادقی در جریانند. با آقای بهبودی، یک زمانی ما مسابقه خاطرهنویسی بین اسیران عراقی گذاشتیم. و نقاشی و شعر. سه تا رشته. ما عمده با خاطرات اینها کار داشتیم، ولی پشت این پوشههای اداری که رویش خطخطی و پشتش صاف است، دو سه تا از اینها آمده بودند و نقاشی کشیده بودند؛ که ما احساس کردیم کار آدم عادی نیست. چون من نقاشی بلد نیستم اصلاً. نه آقای بهبودی نه من. سرمان نمیشود نقاشی. این را لوله کردیم و رفتیم پیش آقای خسروجردی، حبیب صادقی و کاظم چلیپا. به آنها گفتیم یک همچینین نقاشیای سر در نمیآوریم. اینها رو باز کریدم. گفتیم این کار یک اسیر عراقی است؛ گفتند نه این کار یک استاد است. با دو تا خط، حلبچه را مشخص کرده. خیلی چیز عجیبی بود؛ ما آنها را هنوز داریم. به دستور اینها رفتیم این نقاش را پیدا کنیم. از میان این همه آدم و پیدا کردیم نقاش را. آدمی بود بالای 40 سال، احتیاط بود؛ احضار شده بود. باید میآمد حلبچه. هفت، هشت روز حلبچه بوده که بچهها حمله میکنند و این هم اسیر میشود. نزدیک دو سالی بود که اینجا بود. حدود دویست تابلو نقاشی برای ما کشید که در مخزن حوزه هنری است. 50 تا از اینها مال حلبچه است. خودش آنجا اسیر شده و چیزهایی که دیده. همان موقع ما اینها را برایشان نمایشگاه نقاشی گذاشتیم. بعد آقای زَم نامه نوشتند به رهبری که یک چنین نقاشی اینجا اسیر است. ایشان هم فرمودند - خودتان میدانید که در این مورد، فقط فرمانده کل قوا میتواند اسیر آزاد کند – ایشان نامه نوشته بودند این آقا را آزاد کنید به احترام هنر؛ و آزاد شد آمد حوزه. یک مدت برای ما طرح روی جلد میزد. بعد رفت پیش مجید نیازی. تخصصش حَجّاری روی سنگ مرمر بود از ایتالیا. خانمش هم ایتالیا بود. مثل اینکه متارکه کرده بود. گفت اگر به من سه متر سنگ مرمر بدهید، ارتحال امام را برایتان حجاری میکنم روی سنگ. چون یکی از خوشبختیهای من بود که عظمت تشییع را دیدم. ما هر جور شده بود پیدا کردیم. با یکی از بچهها رفتیم میدان شوش سه تا یک متری پیدا کردیم. قلم و چکش و فلز هم پیدا کردیم. بردیم اردوگاهی که حتی یک میخ نمیتوانی ببری، دادیم. الان در طبقه همکف حوزه این نقشبرجسته روی دیوار هست. یک وقت آمدید حوزه ببینید. امضا کرده: مهمانِ جمهوری اسلامی مثلاً. اسیرالاعراقی، ابوحیرت. اهل بصره بود. اینها چون نزدیک بود به بحث ما، من گفتم. این هم جزو آثار هنری زمان جنگ است. گفتند مجسمهای که نزدیک دانشگاه بغداد است، کار اوست. یک سال فرار کرده بود که به جنگ نیاید. منزل مادربزرگش پنهان شده بود. خیلی هم خوب ما را میشناخت. یک سفر با او به مشهد رفتیم. گفتم میخواهم برایت یک انگشتر بخرم چه میخواهی. گفت فقط فیروزه نیشابوری. سنگین هم بود، برایش خریدم.
خانم خانی خیلی برای این کتاب زحمت کشیدند؛ گرفتن مصاحبه، نشستن روبهروی اینها، تنظیم، تدوین، پیادهکردنها؛ همه اینها کار سخت و دشواری است. کار ما اساساً همین است و دیربازده. این کار هم دیربازده بوده و زحمت زیادی برایش کشیده شده است. من به خانم خانی تبریک میگویم که حاصل زحمتشان را فراوان دارند میبینند.[4]
مطلب مرتبط: گفتوگو با مینو خانی درباره کتاب «از جنگ تا دفاع مقدس»
گزارش تصویری/رونمایی و نقد و بررسی کتاب «از جنگ تا دفاع مقدس؛ متن و حواشی»
[1] گونتر ویلهلم گراس: به آلمانی: Günter Wilhelm Grass
[2] کتاب The Tin Drum، نوشته گونتر ویلهلم گراس
[3] هاینریش تئودور بُل: به آلمانی: Heinrich Theodor Böl
[4] سخنان مرتضی سرهنگی در جلسه رونمایی کتاب «از جنگ تا دفاع مقدس؛ متن و حواشی» تألیف مینو خانی، که 11 آذر 1398 در خانه گفتمان شهر(خانه وارطان)، خیابان طالقانی غربی، پلاک 514 برگزار شد.
تعداد بازدید: 4075
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3