با خاطرات امیر ثامری-2

روزهای مقاومت خرمشهر

فائزه ساسانی‌خواه

11 آذر 1398


خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران با امیر ثامری به گفت‌وگو نشسته تا از خاطراتش درباره نخستین سال‌های پس از پیروزی انقلاب اسلامی و اولین روزهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بگوید. در بخش نخست این مصاحبه، او گروه ابوذر خرمشهر را معرفی کرد. بخش دوم و پایانی خاطرات ثامری را در ادامه می‌خوانید.

وقتی جنگ شروع شد شما کجا بودید؟

ما روز اول جنگ (31 شهریور 1359) از مرز برگشته بودیم که استراحت کنیم. داشتیم برای بازگشایی مدرسه‌ها آماده می‌شدیم. بچه‌های گروه ابوذر خرمشهر در این فکر بودند، چطور روزها به مدرسه و شب‌ها به مرز برای نگهبانی بروند. چون دیگر یک‌ سال شده بود که کارمان همین بود. یا بعضی ‌وقت‌ها از راهپیمایی‌هایی که به مناسبت‌های مختلف در شهر انجام می‌شد، محافظت می‌کردیم و شب دوباره به مرز برمی‌گشتیم. بچه‌های خرمشهر اصلاً استراحت نمی‌کردند. خدایی خیلی زحمت می‌کشیدند. اصلاً باورتان نمی‌شود که با دست خالی مقاومت می‌کردند. ما آن روز (31 شهریور 1359) بعدازظهر توی شهر بودیم که یک‌دفعه صدای انفجارها بلند و جنگ از اینجا شروع شد. صداها برای‌مان ناآشنا بودند. می‌گفتیم: این صدای چیه؟ می‌گفتند: صدای خمسه‌خمسه است. صدای گلوله‌ توپ است. ما هنوز صدای گلوله توپ و خمسه‌خمسه را نشنیده بودیم. توی دوره‌هایی آموزشی که رفته بودیم، صدای تفنگ، خمپاره، نارنجک، آرپی‌جی، نارنجکِ تفنگی و این چیزها را شنیده بودم، ولی صدای توپ را نشنیده بودم.

وضعیت شهر در آن روز چگونه بود؟

مردم سراسیمه بودند. بیمارستان‌ها پر از مجروح و اصلاً توی شهر اوضاعی بود. همه چیز به هم ریخته بود. واقعاً روز اول خیلی سخت بود. روزی بود که اصلاً نمی‌شود آن را توصیف کرد. سریع بچه‌ها را جمع و به طرف مرز حرکت کردیم. نمی‌توانید تصور کنید پدرم ما را با چه وضعیتی به آنجا برد. بچه‌ها همه مسلح بودند ولی هول شده بودند. راننده آن‌قدر دستپاچه شده بود که رفت توی دکه‌ای که سر راه‌مان بود. وضع عجیب و غریبی بود.

به سمت مرز شلمچه رفتید؟

بله. به سمت شلمچه رفتیم و آنجا با بعثی‌ها درگیر شدیم. در آن منطقه سه یا چهار پاسگاه داشتیم که فاصله پاسگاه مومنی تا شلمچه در اختیار ما بود. سه دسته بودیم؛ سپاه، ارتش و نیروهای مردمی. از ژاندارمری هم دو نفر بودند، یک سرباز و استوار عباسی، فرمانده پاسگاه ژاندارمری مومنی که از قدیم در آنجا بود. ارتشی‌ها چهار، پنج نفر و سپاهی‌ها پنج، شش نفر بودند. منصور مفید که همکلاسی‌ام بود، تیربارچی گروه من بود. علی وطن‌خواه و خیلی دیگر از بچه‌ها با ما بودند.

تعداد نیروهای شما چقدر بود؟

اگر اشتباه نکنم تعداد ما حداقل چهل نفر بود. غذا و مهمات برای‌مان می‌آمد و می‌جنگیدیم. مهمات ارتش هم آنجا بود. اجازه نمی‌دادیم دشمن جلو بیاید. ما از آرپی‌جی و این‌جور سلاح‌ها استفاده می‌کردیم. یک تانک چیفتِن هم به آنجا آورده بودند ولی کار نمی‌کرد. با این حال عراقی‌ها سنگرهای محکم‌تری نسبت به ما داشتند.

محمد جهان‌آرا، فرمانده سپاه خرمشهر از طریق بی‌سیم مرتب می‌پرسید: «چه خبر؟ چه‌کار می‌کنید؟» و ما گزارش می‌دادیم. چند روزی آنجا بودیم تا این که باتری بی‌سیم‌مان تمام و 48 ساعت شد که برای‌مان غذا نیاورده بودند. مانده بودیم تکلیف‌مان چیست؟ هیچ ارتباطی با کسی نداشتیم و نمی‌دانستیم باید چه‌کار کنیم؟! ارتباط‌مان فقط با عراقی‌ها بود که با یکدیگر می‌جنگیدیم. برق که نبود بی‌سیم را به آن وصل و شارژ کنیم. آخرین تماسی که من با محمد جهان‌آرا گرفته بودم، 48 ساعت قبل بود. از آخرین تماسی که با پدرم گرفته بودم، بیست ساعت گذشته بود ولی هنوز کسی به ما نگفته بود برگردید. ما 21 نفر بودیم. بچه‌های سپاه پنج نفر بودند، از ارتش هم دو نفر باقی مانده بودند. در واقع 48 ساعت در محاصره دشمن بودیم.

عراقی‌ها از سمت دیگری به شهر رسیده بودند و ما نمی‌دانستیم. بعثی‌ها به راه‌آهن و ساختمان‌های پیش‌ساخته رسیده بودند. ما کجا بودیم؟ ما هنوز در شلمچه بودیم. دیدم 48 ساعت است داریم می‌جنگیم، در این مدت نخوابیدیم و نیروی جایگزین هم نداشتیم. خسته شده بودیم. چه‌کار باید می‌کردیم؟ تصمیم گرفتم هر طور هست نیروهای خودم را به عقب ببرم و به شهر برگردیم. به آنها گفتم: «هیچ‌کس نمی‌آد کمک‌مون کنه، باید بکشیم عقب تا بفهمیم چه خبر شده.» به بچه‌های سپاه هم گفتم: «بیایید بریم. فکر کنم اینجا یه اتفاقی افتاده. 48 ساعته نه غذا اومده و نه بی‌سیم‌هامون کار می‌کنه.» آنها گفتند: «ما نمی‌تونیم اینجا رو رها کنیم. باید محمد جهان‌آرا به ما دستور بده.» گفتم: «محمد به شما می‌تونه دستور بده، به من که کسی دستور نمی‌ده. من نیروهامو می‌برم. به نظر من نمونید. شما فقط پنج نفرید.» دوباره تکرار کردند: «نه! باید دستور از طرف جهان‌آرا بیاد.» گفتم: «باشه.» به هر جهت من فرمانده گروه خودم بودم. وقتی آماده رفتن می‌شدیم دیدم استوار عباسی، فرمانده پاسگاه ژاندارمری مومنی به طرفم آمد و گفت: «چی‌کار داری می‌کنی؟» گفتم: «هیچی. می‌خوام بچه‌هامو ببرم.» گفت: «میگی من چی‌کار کنم؟» گفتم: «شما رئیسی، پاسگاه دست شماست، من بگم شما چی‌کار کنی؟ من چی‌کار دارم که شما چی‌کار می‌کنی؟ اگه به منه، میگم آقا برو سوار شو بریم.» بعد از کمی دیگر صحبت در این‌باره، او همراه سربازش سوار جیپ شدند و جلوتر از ما رفتند.

سپاه یک تویوتای سفید دو کابین به ما داده بود. چون تعدادمان 21 نفر بود، کمی طول کشید سوار آن شویم. چیزی حدود دو کیلومتر از راه را باید از جاده خاکی می‌رفتیم. من جلو نشسته بودم. توی مسیر که داشتیم می‌رفتیم، دیدم آن طرف جاده انگار توفان شن آمده بود. منصور مفید کنارم نشسته بود. اول به او و بعد رو به بقیه بچه‌ها گفتم: «توفان شن اومده!» ماشین متعلق به سپاه بود و راننده‌اش هم از نیروهای خودشان بود. راننده گفت: «چرا اونجا توفانه ولی این‌ور توفان نیست؟!» گفتم: «نمی‌دونم! حتماً گردباد اون طرفه!» فکر می‌کنم آقای عباسی و سربازش چیزی حدود پانصد متر از ما جلوتر بودند و زودتر به جاده رسیده بودند. جاده تقریباً یک‌ونیم تا دو متر بالاتر از سطح زمین کنار آن بود. از دور دیدم آقای عباسی از ماشین پیاده شد و خودش را از آن بالا پایین انداخت. با تعجب گفتم: «چرا عباسی پرید پایین؟» چند لحظه بعد دیدم ماشین جیپ‌ رفت روی هوا و راننده نتوانست از آن بیرون بیاید. مانده بودم چه اتفاقی افتاده؟ وقتی ماشین جیپ رفت روی هوا، تازه متوجه شدیم آن طرف یک خبری هست. خودمان را سریع به آنجا رساندیم. دیدیم عباسی با آن هیکل چاق و شکم بزرگش دارد به سمت ماشین ما می‌دود. نگه داشتیم. پرسیدیم: «چی شده؟» گفت: «بیچاره شدیم!» گفتم: «چرا؟ کی شما رو زد؟» گفت: «گلوله تانک! اون طرف پر از تانک و نفربر عراقیاست!» در همین حال دیدم یک تانک از محورِ خودش بیرون آمده و به طرف‌مان می‌آید. چون عراقی‌ها هم دیده بودند از آن طرف خاک بلند شده و به سمت‌شان می‌رود، حتماً به نیروهای‌شان اعلام کرده بودند که دو ماشین از روبه‌رو دارند به سمت‌ شما می‌آیند، آنها را بزنید. یکی را زده بودند و یکی دیگر که ماشین ما باشد مانده بود. منصور به من گفت: «امیر با آرپی‌جی بزنش.» حالا فاصله ما با آن تانک چیزی حدود مثلاً دویست متر بود و راننده تانک داشت به سمت جاده می‌آمد. من فقط پنج گلوله آرپی‌جی داشتم. گفتم: «مگه دیوانه‌ام بزنمش پسر؟ این یکی رو بزنیم بقیه‌شون رو چی‌کار کنیم؟ اینجا مگه چند تا گلوله آرپی‌جی داریم؟» گفت: «این داره می‌آد طرف ما! چی‌کار کنیم؟» فکری به ذهنم رسید. به بقیه گفتم: «همه پیاده شید.» پیاده شدند. سوییچ را از راننده گرفتم و سریع پشت فرمان نشستم و ماشین را روشن کردم. به بچه‌ها گفتم: «شما زیرِ همین جاده بایستید که راننده تانک شما رو نبینه.» به ماشین گاز دادم و به طرف پاسگاه مومنی برگشتم. وقتی ماشین با سرعت شصت هفتاد می‌رفت، پایین پریدم و به سمت بچه‌ها دویدم. دیدم تانک در حدود پنجاه متری جاده ایستاده است. حتماً چون دیده بود ماشین ما دارد به سمت نیروهای خودشان در اطراف پاسگاه مومنی برمی‌گردد و خُب بعثی‌ها هم آنجا منتظرمان بودند شلیک نکرد و با بی‌سیم به آنها اعلام کرده بود که مثلاً ماشین ایرانی‌ها از دید من رد شده، حالا دارد به سمت شما برمی‌گردد.

ما خودمان را از دید آنها مخفی کرده بودیم. با ترس و لرز به درگاه خداوند دعا می‌کردم که این حقه‌ای که به آنها زده‌ام بگیرد. چون اگر به سمت‌مان شلیک می‌کردند همه‌مان را تکه‌تکه می‌کردند. ماشین رفت و چیزی حدود یک کیلومتر آن طرف‌تر که بیابان بود دور خودش چرخید و حواس آنها را پرت کرد. انگار به راننده آن تانک که پنجاه متر مانده به جاده توقف کرده بود، دستور دادند برگردد. برگشت و ما توانستیم به سختی و دو نفر دو نفر به شهر برگردیم. بعد از دوازده ساعت به خرمشهر رسیدم.

روزهای بعد در کجا با ارتش صدام درگیر شدید؟

درگیری‌ ما با دشمن نزدیک ورودی خرمشهر، سمت ساختمان‌های پیش‌ساخت شروع شد. تعدادی از نیروها را آنجا سروسامان دادیم. مردم شهر هم برای کمک آمده بودند. تا آن روز که من در مرز بودم مردم را نمی‌دیدم. وقتی چند نفر از نیروهای در اختیار ما شهید شدند، عده‌ای بعد از چند روز رفتند. الان عده‌ای ادعا می‌کنند توی مقاومت 45 روزه خرمشهر بوده‌اند، ما می‌دانیم چه کسانی بودند و چه کسانی نبودند. یکی از آقایان ادعا دارد که من بودم. مگر می‌شود مانده باشد و ما او را توی آن شهر خلوت ندیده باشیم؟ الان این ساختمان خلوت است، یکی رد بشود شما او را نمی‌بینید؟ می‌بینید، مگر این که همایشی یا نشستی باشد و آن‌قدر اینجا ازدحام جمعیت باشد که شما عده‌ای را نشناسید یا نبینید. ولی وقتی این ساختمان خلوت باشد یک نفر یا دو نفر از اینجا عبور کنند، صدای پای‌شان را می‌شنوید؛ آنجا هم این‌طوری بود. عده‌ای رفتند و عده‌ای را ما رفتیم دوباره آوردیم. من خودم بعد از این که خرمشهر سقوط کرد رفتم چند نفر از آنها را از قم آوردم و گفتم: «آقا شما اومدید اینجا کارگری می‌کنید، بنّایی می‌کنید، خُب بیایید برای شهرتون بجنگید و بیشتر از پولی که اینجا می‌گیرید حقوق بگیرید.» دیدند چه کار خوبی‌ست و برگشتند.

آیا بازمانده‌های طرفدار غائله خلق عرب در دوران مقاومت 45 روزه خرمشهر فعال بودند؟

آنها ستون پنجم دشمن بودند. روی بی‌سیم‌های‌مان می‌آمدند و ما را تهدید می‌کردند. غیر از این، اسم ما را در رادیوی عراق می‌بردند. این را بارها بچه‌ها شنیده بودند. مجری من را به اسم صدا می‌زد و می‌گفت: «امیر!» یکی از کسانی که در رادیوی عراق بر علیه ما فعالیت می‌کرد، همکلاسی‌‌ام بود. اسم من و پدرم را در رادیو می‌برد و می‌گفت: «شما عربید، باید با ما باشید!» اول از در دوستی وارد می‌شد، وقتی می‌دید جواب نمی‌دهد به من فحش می‌داد و شروع به تهدید می‌کرد. می‌گفت: «ما باید بدون جنگ، خرمشهر رو می‌گرفتیم، شماها نگذاشتید، ولی ما با جنگ اینجا رو از شما می‌گیریم!»

جالب است که اسم شما و پدرتان را از بی‌سیم یا در رادیو اعلام می‌کردند...

بله. آنها هم گول خوردند. به هر جهت فکر می‌کردند امتیازاتی می‌گیرند. می‌گویند آواز دهل شنیدن از دور خوش است. نمی‌دانستند وقتی دشمن بیاید، ببخشید، به ناموس‌شان هم تجاوز می‌شود!

از چه زمانی درگیری‌های رودروی ایرانی‌ها و بعثی‌ها که پشت‌بام به پشت‌بام یا خانه به خانه بود شروع شد؟

وقتی بعثی‌ها وارد شهر شدند.

این درگیری‌های بیشتر در کدام منطقه خرمشهر بود؟

همه جای آن. من روبه‌روی زندان با یک عراقی درگیر شدم. روی پشت‌بام همدیگر را دیدیم. من روی پشت‌بام یک خانه بودم و او روی پشت‌بام خانه دیگر بود. خوشبختانه سریع‌تر عمل کردم. باز جای دیگر در خیابان چند نفر عراقی را دیدم. آنها آن طرف خیابان و من این طرف خیابان بودم. یک‌بار دیگر پشت آتش‌نشانی خرمشهر سه عراقی را روی پشت‌بام دیدم. آنها هم مرا دیدند. تجربه‌هایی که از مقابله با غائله خلق عرب به دست آورده بودم و آموزش‌هایی که در دوره‌های نظامی دیده بودم خیلی برایم مفید بود. یاد گرفته بودم سرعت عمل مهم است. جنگ مثل فوتبال است، گل نزنی گل می‌خوری. ما حتی با سگ‌های هار هم درگیر شده بودیم. یک حسینیه‌ای در خرمشهر هست که اسم آن مربعه است. یک‌بار پشت مربعه گرفتار ده سگ هار شدم. در آن لحظه آنها را گرگ می‌دیدم و واقعاً گرگ شده بودند. آب از دهن‌شان بیرون می‌ریخت و قیافه‌های‌شان خیلی ترسناک شده بودند. آن‌قدری که از سگ‌ها می‌ترسیدم، از عراقی‌ها نمی‌ترسیدم. موقعیتی هم پیش آمد که با عراقی‌ها تک‌نفره و حتی بیست‌نفره رودررو شده بودم. اصلاً نترسیده بودم، ایستادم و جنگیدم. ولی از این سگ‌ها می‌ترسیدم. یعنی طوری من را محاصره کرده بودند که به دیوار چسبیده بودم. دلم نمی‌آمد آنها را بکشم. چند تیر شلیک کردم و فرار کردند.

وضعیت نیرو و امکانات ما در برابر دشمن چگونه بود؟

نیروها و تجهیزات ما خیلی کم بود. ساعت‌های طولانی می‌جنگیدیم ولی نیروی پشتیبان نداشتیم و آب و غذای کافی و مورد نیاز به ما نمی‌رسید. شب‌ها به دلیل خستگی مجبور می‌شدیم به عقب برگردیم، استراحت کنیم و غذایی بخوریم؛ بدون این که نیروی تازه‌نفسی جایگزین ما شود! در این فرصت بعثی‌ها جایی که ما مستقر بودیم و به سختی آن را حفظ کرده بودیم تصرف می‌کردند و روز بعد که به آن منطقه برمی‌گشتیم مقاومت می‌کردیم و آنها را عقب می‌راندیم. البته این‌طور نبود که اگر مثلاً دشمن صد متر جلو آمده بود او را به همان اندازه عقب برانیم‌‌، خیلی که عقب می‌راندیم، بیست متر بود.

با خلوت شدن شهر و کم شدن نیروها اوضاع چطور بود؟

دیگر خودی را از غیر خودی تشخیص نمی‌دادیم. یکی از شگردهای‌ بعثی‌ها این بود که نیروهای مردمی را اسیر می‌کردند، بعد لباس آنها را می‌پوشیدند و به خاطر این که ما را بگیرند کنار مردم می‌ایستادند. خیلی دوست داشتند ما را زنده بگیرند. خیلی وقت‌ها ما نمی‌دانستیم افرادی که نزدیک‌مان هستند ایرانی‌اند یا عراقی! البته ما هم زبده شده بودیم. آدم، یک‌بار حواسش نیست، دوبار حواسش نیست اما بعداً متوجه می‌شود. اگر اجتماع چهار پنج نفره از مردم عادی را می‌دیدیم به طرف‌شان نمی‌رفتیم. مگر این که برای‌مان ثابت شود ایرانی‌اند، اگر اثبات نمی‌شد نمی‌رفتیم.

خاطره‌ای در این‌باره دارید؟

یک‌روز ما، نزدیک پانزده شانزده نفر توی ماشین بودیم و از خیابان حافظ عبور می‌کردیم. چند نفر پنجاه متر آن طرف‌تر ایستاده بودند. قبل از این که به آنها برسیم، پیرمردی ما را نجات داد. آن پیرمرد یک‌دفعه ما را صدا زد و گفت: «اون‌طرف نرید بیایید اینجا.» ما سریع به سمت پیرمرد رفتیم و پرسیدیم: «چی شده؟» گفت: «فکر کنم اینها عراقی‌اند!» گفتم: «نه بابا ایرانی‌اند. اگه عراقی بودن که ما رو زده بودن.» چند نفر اسیر ایرانی بین آنها بودند و ما نمی‌دانستیم اسیر شده‌اند.

من از ماشین پیاده شدم. وقتی رفتیم توی کوچه آنها هم آمدند سرکوچه. صدای‌شان کردم و به یکی از آنها گفتم: «بیا.» گفت: «تو بیا. نترس ما ایرانی هستیم.» حقه‌ای زدم و متوجه شدیم آنها عراقی‌اند. آن مرد خیلی راحت می‌توانست مرا بزند ولی نزد. در فاصله پنجاه متری راحت می‌توانید طرف مقابل را با اسلحه بزنید ولی نمی‌دانم چه دلیلی داشت که این کار را نکردند. احتمالاً ما را زنده می‌خواستند. جنگ‌های نامنظم با جنگ منظم خیلی فرق می‌کند. وقتی شما روبه‌روی کسی قرار می‌گیری، نمی‌دانی او خودی‌ست یا خودی نیست. آنجا باید خیلی زود تصمیم بگیری. ما این چیزها را آن موقع بلد نبودیم و تجربه نداشتیم.

اصلاً باورتان نمی‌شود، آن‌قدر به ما گفته بودند کدام توپخانه و کدام لشکر دارد می‌رسد و می‌آید، وقتی در نقطه‌ای از شهر لشکری را دیدم، از مخفیگاهم بیرون آمدم و روبه‌روی‌شان ایستادم و گفتم: «بچه‌ها! رسیدند!» چه لشکری! همان لشکر بیچاره‌مان کرد. من به آنها خوشامد گفتم، ولی آنها شروع کردند به سمت من تیر زدن. اگر من همان لحظه پیش‌دستی کرده بودم و تیربار خودمان را به سمت آنها ـ که از ارتش صدام بودند ـ گرفته بودم، حداقل پنجاه نفر را می‌کشتم.

این که وعده می‌دادند این لشکر می‌آید، آن لشکر می‌آید، به شما انرژی می‌داد و امیدوار شده بودید...

و باعث شده بود دشمن را با نیروی خودی اشتباه بگیرم! جلوی من لشکر عراقی بود!

خاطرتان هست در کدام نقطه از شهر چنین اتفاقی افتاد؟

بله، دقیقاً یادم هست. آنها از کوی طالقانی می‌آمدند. پیاده‌نظام دشمن طوری به طرف ما می‌آمد که می‌گفتم اینها ایرانی‌اند! انگار یک مار بزرگ در حال حرکت بود. در سه خط جلو می‌رفتند، یکی جلو و دو نفر با حفظ فاصله از هم عقب‌تر بودند. تا چشم کار می‌کرد عراقی بود که به طرف ما می‌آمد. خیلی افسوس خوردم که چرا همان اول نفهمیدم اینها دشمن‌اند، تا من اول به طرف آنها شلیک کنم.

از اواسط روزهای مقاومت نقش ستون پنجم چه بود؟

ستون پنجمی دیگر در خرمشهر وجود نداشت. بعثی‌ها خوب و بد را با هم می‌کشتند. دیگر نمی‌دانستند چه کسی ستون پنجم است و چه کسی نیست! فقط جلو می‌آمدند. ما تا جایی که امکان داشت وسط شهر مانده بودیم و نمی‌گذاشتیم آنها جلو بیایند.

به نظر شما سقوط خرمشهر چقدر به‌خاطر خیانت‌های ستون پنجم بود؟

از یک زمانی به بعد خیانت ستون پنجم وجود نداشت. بیشتر، تجهیزات و تعداد زیاد نیروهای دشمن بود که جنگ را به نفع آنها پیش می‌برد. بر فرض ما با بیست نفر می‌رفتیم با آنها می‌جنگیدیم، بعد به مرور از تعدادمان کم می‌شد. مثلاً علی وطن‌خواه که با قاسم مدنی اسیر شدند از نیروهای من بودند. از من مرخصی گرفتند که دو روز بروند به خانواده‌های‌شان در ماهشهر سر بزنند و برگردند ولی در راه اسیر شدند. این بیست نفر شدند هجده نفر. چند نفر از نیروها هم شهید شدند، شدیم شانزده نفر. تعدادی از نیروهای‌مان مجروح شدند و روزبه‌روز تعدادمان کمتر و کمتر می‌شد. من خودم دوبار مجروح شدم ولی نیروهای عراقی که کم نمی‌شدند.

شما چه زمانی و کجا مجروح شدید؟

یکی از نقاط اصلی درگیری با عراقی‌ها محوطه گمرک بود. چند روزی در آنجا بودیم. اولین بار بیست‌و‌دوم مهر 1359 توی گمرک درحال شلیک آرپی‌جی بودم که یک خمپاره شصت نزدیک‌مان منفجر شد. دو ترکش،‌ یکی به گردن و دیگری به پایم خوردند. همراه چند نفر دیگر از بچه‌ها که مجروح شده بودند به بیمارستان طالقانی آبادان منتقل شدم ولی از بیمارستان فرار کردم و دوباره به خرمشهر برگشتم. چند روز بعد دوباره مجروح شدم؛ این‌بار توی شهر. برای بار دوم که مرا همراه چند مجروح دیگر به بیمارستان طالقانی بردند، پرستاری که مرا می‌شناخت از دستم ناراحت بود. خیلی درد داشتم و به او گفتم: «خانم من خیلی درد دارم.» به من اشاره کرد و به همکارانش گفت: «این پوست‌کلفته، بگذارید فعلاً بیرون باشه. اول به بقیه برسید.» خیلی به من برخورد. من ابوالحسن بنی‌صدر، رئیس‌جمهوری وقت را هم توی بیمارستان دیدم. آمده بود از مجروحان عیادت کند.

وقتی خرمشهر سقوط کرد شما کجا بودید؟

در بیمارستان بستری بودم. شبی که خرمشهر سقوط کرد، من خبر نداشتم.

خبر سقوط را چه کسی به شما داد؟

بچه‌های گروه ابوذر این خبر را به من دادند. مسعود پاکی ـ که خدا رحمتش کند، بعدها شهید شد ـ منصور مفید، علیرضا دُر ـ که بچه خیلی خوبی بود، خرمشهری نبود و از ماهشهر به خرمشهر آمده بود تا با دشمن بجنگد ـ و دو سه نفر دیگر از بچه‌ها که به دیدنم آمده بودند خبر سقوط خرمشهر را به من دادند.

چه حالی به شما دست داد؟

حالم خیلی بد شد. اصلاً دیوانه شده بودم. سر بچه‌ها فریاد می‌زدم و می‌گفتم: «من یک روز نبودم! نتونستید شهر رو نگه دارید! من دو روز دیگه برمی‌گشتم.» البته دیگر مقاومت جلوی دشمن خیلی سخت شده بود. واقعاً نمی‌شد شهر را نگه داشت! از گروه ما فقط هفت هشت نفر مانده بودند. مگر ما با آنها نفر می‌توانستیم خرمشهر را نگه‌داریم؟

از 21 و 22 مهر 1359 مشخص است که خرمشهر در حال سقوط است. اگر این زمان تا چهارم آبان که خبر سقوط خرمشهر منتشر می‌شود را در نظر بگیریم، نیروهای مدافع، با غیرت‌شان شهر را در این فاصله نگه‌داشته‌اند و حاضر به خروج و تسلیم شهر نیستند...

بله، درست است. موقعی که من زخمی شده بودم فقط یکی دو خیابان دست ما بود ولی نیروها حاضر به خروج نبودند. دشمن با تمام قوا جلو آمده بود ولی نمی‌توانست ما را از شهر بیرون کند. بچه‌ها با دست خالی مقاومت می‌کردند. اگر نیروهای روز اول را داشتیم، مطمئن باشید خرمشهر سقوط نمی‌کرد، چون راه جنگیدن را یاد گرفته بودیم.

بعد از سقوط خرمشهر، چطور خودتان را بازسازی کردید؟

بعد از سقوط خرمشهر دیگر گروه ابوذر از هم پاشید. تعدادی از نیروهای‌مان شهید و بعضی اسیر شده بودند، دیگر آن تعداد سابق را نداشتیم. از طرفی هم شهید جهان‌آرا اصرار داشت نیروها با هم ادغام شوند.

شما در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر شرکت کردید؟

بله. برای عملیات بیت‌المقدس، سپاه ما را خواست.

وقتی دوباره وارد شهرتان شدید چه احساسی داشتید؟

همه خوشحالی می‌کردند ولی من حال دیگری داشتم. وقتی از پل نو وارد خرمشهر شدم و دیدم شهر صاف و همه‌جا ویرانه شده، دیگر جلو نرفتم. عراقی‌ها ماشین‌ها را ایستاده گذاشته بودند که نیروهای ما آنجا هلی‌برن نشوند. اصلاً پایم اجازه نمی‌داد به طرف شهر حرکت کنم. گریه‌کنان سوار ماشین شدم و به قرارگاه‌مان برگشتم. چهار پنج روزی آنجا بودم. بچه‌ها هرچه گفتند: «پاشو بریم شهر رو ببین» نرفتم. حالم خیلی بد بود و تا یک سال به خرمشهر پا نگذاشتم.

از این که وقت‌ خود را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران قرار دادید، سپاسگزارم.

من هم از شما ممنونم.

 

با خاطرات امیر ثامری-1: نقش گروه ابوذر خرمشهر در شهر و در مرز



 
تعداد بازدید: 6485


نظر شما


15 آذر 1398   02:18:39
رامین شایسته
با تشکر از مرد شجاع زمان جنگ آقای امیر ثامری عزیز با خاطرات بسیار خوبشان از زمان جنگ
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند. آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد. سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.