گفت‌وگو با راوی و نویسنده «فرکانس 1160»

سرگذشت رادیویی که صدای مقاومت آبادان شد

احمدرضا امیری سامانی

22 آبان 1398


کتاب «فرکانس 1160: اینجا آبادان، صدای مقاومت و ایستادگی/ هنا عبّادان، صوت الصُمود و التصدیر» به تازگی (پاییز 1398) منتشر شده است. نویسنده کتاب فضل‌الله صابری است. این کتاب در دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری اصفهان تهیه و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

صابری، کتاب 524 صفحه‌ای «فرکانس 1160» را با استفاده از خاطرات خود، همکاران و همرزمانش از نخستین سال‌های دفاع مقدس نوشته است. برای این کار، خود و عبدالله نعیم‌زاده، بیش از صد ساعت مصاحبه انجام داده‌اند. البته توضیح داده که برخی خاطرات خودش در کتاب، در طول سال‌های پس از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در مناسبت‌های گوناگون و همچنین برای تدوین کتاب «قرارگاه بی‌قرار» پیش از این بیان شده‌اند. همچنین مطالب راویان دیگر را به فراخور موضوع بخش‌های کتاب در متن گنجانده و با تغییر عرض متن، مشخص شده که کجا روایت دیگران است.

«فرکانس 1160» همان‌طور که از عنوان کامل کتاب هم تا حدودی پیداست به نقش رادیو آبادان در نخستین‌های سال‌های دفاع مقدس از نگاه دست‌اندرکاران این رادیو در آن ایام پرداخته است. «مخاطبان رادیو آبادان در دوران دفاع مقدس»، «مشکلات روزهای اول جنگ»، «برنامه‌ها و مصاحبه‌های خاص»، «مصاحبه با بنی‌صدر»، «شیخ شهید شریف قنوتی»، «حماسه کوی ذوالفقاری»، «مصاحبه با وزیر نفت محمدجواد تندگویان»، «عملیات تپه‌های مَدَن»، «آیت‌الله جمی و نماز جمعه بی‌نظیرش»، «موزه کوچک جنگ در رادیو»، «عملیات ثامن‌الائمه(ع) (شکست حصر آبادان)»، «عملیات طریق‌القدس»، «ازدواج جنگی»، «رادیو آبادان شدن رادیو نفت»، «عملیات والفجر مقدماتی»، «جنگ امواج» و «نقش رادیو آبادان» از جمله عنوان‌های بخش‌های کتابند.

او روایت‌گر مقاومت رادیو آبادان در دوران دفاع مقدس است. رادیویی که ابتدا با عنوان رادیو نفت ملی مطرح بود و بعد از فتح خرمشهر با عنوان رادیو آبادان فعالیت کرد. ارتش صدام، بارها از قدرت این رسانه لطمه خورد و بارها به ساختمان رادیو آبادان حمله کرد. در نهایت، در زمستان سال 1365 ساختمان و فرستنده آن را بمباران کرد و از کار انداخت، اما جنگ پیر شده بود و فرکانس 1160 رادیو آبادان رسالت خود را انجام داده بود. فضل‌الله صابر (صابری) متولد آبادان است و از تابستان سال 1359 وارد رادیو آبادان (رادیو نفت ملی وقت) شد و تا زمان بمباران رادیو در آن ماند. دورانی که دو سال آخر آن، از زمستان 1363 تا زمستان 1365، با مسئولیت سرپرستی رادیو آبادان توسط او همراه بود. آقای صابر خاطرات زیادی از مخاطرات خود و همکارانش در رادیوی زیر گلوله‌باران آبادان در سال‌های جنگ دارد.

متولد چه سالی هستید؟

اول فروردین سال 1338. فکر می‌کنم از کلاس پنجم و ششم دبستان، در بین دوستان و همکلاسی‌ها مشهور به صابر شدم و این فامیلی حتی در خانواده هم روی من ماند. ما اصالتا متعلق به روستاهای اطراف اصفهان هستیم و چندتا از خواهر و برادرهایم آنجا به‌دنیا آمدند. اما من و دو سه تای دیگر در آبادان به‌دنیا آمدیم. تابستان‌ها که در آبادان هوا خیلی گرم می‌شد به اصفهان می‌رفتیم و باز موقع بازگشایی مدارس برمی‌گشتیم آبادان.

از خانه و آبادان آن زمان بگویید.

پدرم اوایل، یک مغازه کوچک شریکی داشت که در آن زغال و چوب می‌فروخت. چون تا زمانی که من هشت یا نُه ساله بودم، هنوز همه مردم برق نداشتند و برای پخت‌وپز از زغال استفاده می‌کردند. ما در فرح‌آباد آن موقع آبادان ساکن بودیم و روبه‌روی ما محله‌ گیت هجده شرکت نفت بود که امکانات خوبی داشت. سمت محله‌های شرکت نفت، خانه‌ها و باشگاه‌ها و کلوپ‌ها برق داشتند. اما محله‌های متوسط یا اصطلاحا شهری بی‌امکانات بودند. محله‌های آبادان این‌طور بودند که یا شرکتی بودند یا شهری. محله‌های شرکتی مخصوص کارکنان شرکت نفت بودند و محله‌های شهری مخصوص مردم عادی و متوسط به پایین شهر. ما توی خانه آب نداشتیم. سر هر کوچه‌ای یک شیر فشاری آب بود که اسمش «بمبو» بود. مادرم، خدا بیامرز چون مذهبی و مقید بود، لباس‌ها و ظرف‌ها را اوایل صبح می‌برد جلوی بمبو می‌شست تا زیاد در معرض نامحرم قرار نگیرد. برای آب خوردن هم کوزه‌هایی داشتیم که به آنها «حبان» می‌گفتیم و یک سقایی به نام سلیمان که بندرعباسی بود برای ما روزی یکی دوبار با «دله» - قوطی‌های حلبی جای پنیر - آب می‌آورد و پنج ریال می‌گرفت. آن آب را می‌ریختیم توی حبانه. بزرگ‌تر که شدیم و امکانات به محله‌های شهری هم رسید، دیگر زغال فروشی از رونق افتاد. پدرم از شریکش جدا شد و جای دیگری مغازه خواربار فروشی زد. بعد از یک مدت هم انقلاب و جنگ شد و کلا اسباب‌کشی کرد و به زادگاهش توی اصفهان رفت.

اسامی محله‌های آبادان جالب به نظر می‌رسند. این اسامی چطور انتخاب شده بودند؟

ببینید، توی مناطق شرکت نفت، بیشتر اسم‌ها متأثر از اسامی انگلیسی بود. به خاطر این که تا قبل از ملی شدن نفت، انگلیسی‌ها هم در اینجا ساکن بودند. اما آبادان مناطق کارگری هم داشت، مثل کوی کارگر. اصلا مناطق کارگرنشین آن بیشتر بود. اما بعضی قسمت‌ها مثلاً بُوارده‌ شمالی و بُوارده‌ جنوبی که جفت (کنار) هم بودند، مخصوص کارکنان سطح بالای شرکت نفت بودند که هم ایرانی بودند و هم انگلیسی. در منطقه بریم هم که رده‌های خیلی بالای شرکت نفت زندگی می‌کردند. منطقه‌ای داشتیم به نام تانکی دو که دوتا تانکر بزرگ آب در آن بود و آب از آن تانکر‌ها به داخل منازل پخش می‌شد. یا منطقه‌ کُفِیشه که داخلش کافی‌شاپ بود. به خیابان‌ها می‌گفتند لِین که برگرفته از کلمه‌ لاین (line) انگلیسی بود. بیمارستان‌ها را هاسپیتال (hospital) می‌گفتند و باشگاه‌ها کلوپ (club) بودند. اما مناطق شهری اسامی انگلیسی نداشتند، مثلاً همین فرح‌آباد و شاه‌آباد و کوی پیروز و جمشیدآباد و احمدآباد. عجیب بود که شرکت نفت همه چیز داشت. یعنی خودش یک کشور جدا بود. حتی رادیو داشت. همان رادیو نفت ملی که بعدها شد رادیو آبادان. تیم فوتبال صنعت نفت که هنوز هم هست و استادیوم فوتبال تختی فعلی، همه مربوط به شرکت نفت بودند. همه مناطق آبادان توی مسیر حمل و نقل عمومی و اتوبوس‌رانی بودند و کل آبادان دوازده‌ ایستگاه داشت. ایستگاه یک بعد از کفیشه بود و ایستگاه دوازده در منطقه شاه‌آباد. مردم جدا از تقسیم‌بندی شهری، آبادان را در صحبت‌های عامیانه بین این دوازده تا ایستگاه تقسیم کرده بودند. مثلا می‌گفتند برویم ایستگاه هفت فلان‌چیز را بخریم و برگردیم. با این‌همه تفاوت فرهنگی، قوم‌های مختلف عرب و فارس خیلی صمیمانه در کنار هم زندگی می‌‌کردند.

من شش سال دبیرستان را در دو مدرسه گذراندم. سه سال اول را توی مدرسه‌ فرخ بودم که با خانه‌ ما ده دقیقه فاصله داشت و مدرسه دوم مدرسه‌ تخت‌جمشید بود که نزدیک تانکی دو توی کفیشه بود. مسجد ما هم روبه‌روی مدرسه‌ فرخ بود. یعنی مسجد صدر که بنیانگذارش آیت‌الله سید اسدالله صدر هاشمی اصفهانی بود. مرجع تقلید و از شاگردان آیت‌الله خویی بودند.

چطور شد پا به رادیو گذاشتید؟

خُب رادیو آبادان به عنوان رادیو نفت ملی شناخته شده بود. چون توی ساخت آن و نصب آنتن‌هایش از امکانات خیلی خوبی استفاده کرده بودند، دامنه برد زیادی داشت. توی شبکه زمینی‌اش بین 180 تا 200 کابل مسی به آنتن وصل بودند. این شبکه زمینی، خود آنتن، ارتفاع متناسب، آن فرستنده قوی و زمینی که مرطوب و نزدیک آب بود، همه اینها باعث می‌شدند که بُرد این رادیو از رادیوهای معمولی هم‌سطح خودش، خیلی بیشتر باشد. من بعدها توی اسناد آرشیو دیدم که مثلا از کشورهای اروپایی مثل فنلاند درخواست پخش آهنگ داشتند. خودم اصلا فکر نمی‌کردم یک روز وارد رادیو آبادان بشوم. دوران نوجوانی فکر می‌کردم می‌گویند «رادیو هفت ملی»، نه «رادیو نفت ملی»! چه رسد به تهیه گزارش از جنگ و مدیریت رادیو‍!

پس سرنوشت چطور رقم خورد؟

به واسطه‌ دوستانم توی همان مسجد صدر به صدا و سیما راه پیدا کردم. مرداد سال 1359 بود که توی مسجد صدر دیگر جا افتاده بودم و چون آقای صدر هاشمی از کارمندان باسابقه‌ رادیو نفت ملی، جزو ستاد نماز جمعه بود و امام جماعت آیت‌الله جمی بود، فعالیتم در مسجد صدر، کم‌کم من را به ستاد نماز جمعه وصل کرد. توی نماز جمعه مؤذن شدم و گهگاه اذان می‌گفتم. یک روز یکی از دوستانم توی مسجد، به اسم آقای افشار که نماز جمعه هم می‌آمد به من گفت: «صابر تو صدات بد نیست. می‌آیی توی رادیو گوینده برنامه نهضت سواد آموزی بشی؟» گفتم: «من؟ اصلاً در مخیله‌ام نمی‌گنجد که گوینده باشم. اصلاً این کار برمی‌آید از دست من؟» گفت: «آره، تو چه‌کار داری؟ بیا. خانمی هم هست که از جای دیگری می‌آید. او هم اولین بارش است. بیایید دوتایی گوینده برنامه نهضت سواد آموزی بشوید.»

متن‌ها را در یک دفتر کاهی چهل‌برگ به من داد و من آن‌قدر از روی آنها خواندم که حفظ شدم. من و آن خانم، روز مقرر، یعنی چهارم مرداد سال 1359 رفتیم رادیو و همان رفتن شد اولین قدم برای ماندگار شدن توی رادیو. به محض ورودم به استودیو، آقای جعفرعلی نجفی، از بچه‌های مذهبی فعال در نمازجمعه را دیدم. آمد بالای سر برنامه ما ایستاد تا گویندگی کنم. بعد هم از من خواست توی رادیو بمانم و مشغول کار شوم.

شاید چون بعد از پیروزی انقلاب، تعدادی از اعضای کادر رادیو رفته بودند و نیروی جوان می‌خواستند...

البته از نظر کادری، هنوز از قبل بعضی‌ها بودند. مثلاً سعید رابعی بود که اوایل جنگ رفت شبکه سراسری و گوینده شد. کادر اداری هم هنوز بودند، اما گوینده نداشتند. چون بعد از انقلاب هم برنامه‌ها عوض شده بودند و هم رنگ و روی برنامه‌ها مذهبی و سخنرانی شده بود. همه از جمع‌های مذهبی آمده بودیم تا هم کار را یاد بگیریم و هم تنوعی در برنامه‌ها داشته باشیم. همین وضع را شبکه سراسری رادیو ایران هم داشت، اما کمتر از ما.

فرکانس شما 1160 بود...

بله. بعدازظهرها حدود دو سه ساعتی روی همین فرکانس یک فرستنده ضعیف‌تر فعال بود تا فرستنده اصلی کمی استراحت کند و خنک شود. خلاصه از آنجا وارد کار شدم و هر روز سرک می‌کشیدم به قسمت‌های مختلف. اوایل صدابردارها اجازه نمی‌دادند در ساعت‌هایی که برنامه نداشتیم وارد بخش تولید بشوم و در اتاق فرمان را فقط برای زمانی باز می‌کردند که من می‌خواستم اطلاعیه‌ای بخوانم. نمی‌گذاشتند دستگاه‌ها را ببینیم و همین‌طور آرشیو را. خودم هم تمایلی به گویندگی نداشتم و دوست داشتم از دستگاه‌ها و میز صدا و آرشیو سر در بیاورم. یعنی اگر گوینده دیگری مثل آقای رضا علیخان‌زاده بود که صدای خوبی داشت یا (شهید) غلامرضا رهبر بود، ترجیح می‌دادم آنها متن‌ها را بخوانند. اما وقتی شیفت‌ها عوض می‌شد و مسئول آرشیو نبود، آقای نجفی به من اجازه می‌داد که بروم توی آرشیو بچرخم. یکی دوتا از کارمندها هم بودند ـ مثل آقای صبوری که بچه‌محل ما بود و یک‌جفت بچه دوقلو داشت و پیش من توی مسجد نماز یاد می‌گرفتند ـ که به من کمک می‌کردند و یاد می‌دادند که دستگاه‌ها چطور کار می‌کنند. وگرنه یک صدابردار و متصدی پخش هم بود که دوتا بچه داشت و از کمونیست‌های فعال شهر آبادان بود و این آقا اصلا من را راه نمی‌داد و در را قفل می‌کرد. برای این که بفهمم دستگاه‌هایش را چطور راه می‌اندازد، مجبور بودم از سوراخ کلید در نگاه کنم و چیزی دستگیرم شود. حالا این اتفاقات مال چه زمانی بود؟ 45 روز قبل از شروع جنگ. همین محدودیت رفت و آمد ما توی استودیو، اتاق فرمان، پخش و تولید باعث شد بعدها توی جنگ، بار اولی که اینها نبودند و می‌خواستیم ضبط را راه بیندازیم، به جای دکمه پلی (play ) دکمه رکورد (Record) را فشار دادم. بعد که دیدم صدایی درنمی‌آید فوری نگهش داشتم و استپ (stop)را زدم. این اشتباه را هنوز یادم هست.

هیاهوی جنگ که بلند شد خیلی از اینها رفتند. یکی‌شان که اصلا طرفدار حزب بعث بود و من را خیلی محدود می‌کرد. آقای نجفی متوجه گرایشاتش شد و او را به روابط عمومی شرکت نفت معرفی کرد. جنگ که شروع شد رادیو کم‌کم از نیروهای خودش خالی شد و آقای نجفی که خودش شرکت نفتی بود حکم گرفت و شد سرپرست رادیو.

ساختمان رادیو آبادان چه شکلی بود؟

ساختمانی یک طبقه بود که دورش نرده و فضای سبز داشت. ساختمان لابه‌لای خانه‌های شرکت نفت بود و فاصله‌اش تا اروندرود تقریباً صد متر می‌شد. یادم هست که خانه کناری ما منزل آقای خاچاطوریان بود. ارمنی و از متخصصین و رؤسای یکی از کارخانجات شرکت نفت بود. ما دوتا اتاق فرمان داشتیم و دوتا استودیو و یک اتاق خبر و یک اتاق تحریریه. یک اتاق مدیر رادیو هم داشتیم و یک اتاق بزرگ‌تر که ما نمازخانه‌اش کرده بودیم. یک اتاق آرشیو هم داشتیم و بعد آبدارخانه، اتاق پذیرایی و انباری اسناد بودند. در دوران جنگ یک مامور شهربانی گماشته بودند که از ساختمان رادیو محافظت کند.

فرستنده ما در جمشیدآباد بود که به آن می‌گفتند آخر آسفالت، چون در آنجا دیگر آسفالت تمام می‌شد و چسبیده به حوزه نظام‌وظیفه ژاندارمری بود و آنها هم حفاظت فرستنده را به عهده داشتند. ارتباط‌مان با فرستنده خیلی اصولی بود و ما ارتباط هوایی با آن داشتیم. یعنی یک آنتن وی‌اچ‌اف داشتیم و از خود پخش با یک دکمه فرستنده را روشن می‌کردند. خیلی دیربه‌دیر هم اشکال پیدا می‌کرد. شاید هفته‌ها در فرستنده باز نمی‌شد. مگر این که اشکال پیدا می‌کرد. یا سرویس ماهانه آن را خود بخش مخابراتی شرکت نفت به همراه یکی از همکاران ما به نام آقای شجاعی انجام می‌دادند.

چطور توی رادیو آبادان جا افتادید؟

ببینید، توفیق اجباری شد برای من. آن زمان 21 سالم بود و بعد از حضور من خیلی از گوینده‌ها رفتند. فقط همان ابتدا کارهای‌شان و نحوه عوض کردن صفحه‌ها را به ذهنم سپردم. زمانی هم که آقای نجفی نبود، می‌توانستم کلید آرشیو را بردارم و به آنجا سر بزنم. باقی گوینده‌ها هم که ماندند با حضور من توی واحد تولید و استودیوها کاری نداشتند. تا این که آخرین جمعه قبل از سی‌‎ویکم شهریور 1359 شد. من توی نمازجمعه آن روز مؤذن بودم. نماز جمعه توی دانشکده نفت آبادان بود. موقع اذان گفتن می‌دیدم بچه‌های سپاه بلند می‌شوند و همدیگر را پیدا می‌کنند و به هم اشاره می‌کنند. اذان که تمام شد پرسیدم: «چه خبر است؟ کجا می‌روید؟ چرا همدیگر را صدا می‌کنید؟» گفتند: «عراقی‌ها یکی دوتا از بچه‌های خرمشهر را سر مرز شهید کرده‌اند. آنجا درگیری‌هایی رخ داده. داریم می‌رویم ببینیم چه خبر است.» همان‌جا به فکر افتادم رادیو آبادان را کمی برای یک نبرد مرزی آماده کنم. حالا توی ذهن‌مان بود که نهایتا دو سه هفته‌ای یا یک ماهه تمام ‌می‌شود. قبل از آن بسیج چندتا از مساجد، از من خواسته بودند که برای‌شان صوت اذان، سخنرانی و شورهای انقلابی را از روی صفحه‌ها بکشم روی نوار. آقای نجفی هم از من خواسته بود کمک‌شان کنم. یک‌سری نوار مادر تهیه کرده بودم که کار اینها سریع‌تر راه بیفتد. با خودم گفتم چندتا مارش نظامی هم برای خودمان از روی نوار ریل بر روی کاست بکشم تا اگر درگیری‌ها تشدید شد برای روحیه دادن به بچه‌های سپاه آنها را پخش کنیم. چندتا مارش نظامی خوب انتخاب کردم و چندتا اعلام وضعیت قرمز و سفید برای شرایط احتمالی. اما نمی‌دانستم که جنگ تمام‌عیار می‌شود و هشت سال طول می‌کشد. یکی از آن مارش‌های نظامی همان مارشی بود که ما بعدها، بعد از عملیات فتح‌المبین پخش کردیم و رادیو مرکزی هم از ما آن را خواست و شد نشانه اعلام رسمی وضعیت عملیات‌های جنگی ایران در رادیو سراسری. البته ما از همان اوایل که جنگ جدی شد مارش‌های نظامی را از رادیو آبادان و اهواز پخش می‌کردیم. چون خوزستان مرکز جنگ بود و اخبار تردد نیرو و آمبولانس‌ها زیاد اعلام می‌شد.

یعنی پیش‌بینی کرده بودید که جنگ جدی می‌شود؟

خیلی ضعیف. فکر می‌کردیم یک درگیری چند روزه است. روز اول جنگ هم ساعت هشت و نُه بود و ما در محل رادیو بودیم که یک‌مرتبه بمباران شد و در و دیوار لرزید. همه وحشت‌زده بودیم، اما چون زمینه‌ قبلی‌اش را داشتیم فهمیدیم که اتفاقی از طرف عراق افتاده. خوب ما نزدیک اروندرود بودیم و به‌طور طبیعی توپ‌ها، بیشتر پالایشگاه را هدف قرار می‌دادند. همان اول پالایشگاه را زدند. ما هم که آموزش پدافند غیر عامل (دفاع غیر نظامی) ندیده بودیم. قبلا چیزهایی توی رادیو نفت ملی به صورت جزئی آموزش داده بودند، همان سال 1354 که درگیری مختصری بین ایران و عراق شده بود. اما چون احتمال جنگ نمی‌دادیم، کسی این آموزش‌ها را به ما نداده بود. نه ماها، کل آبادان همین وضعیت را داشت. هیچ‌جا، آموزش نداده بودند. نه توی مدارس، نه دانشگاه‌ها و نه حتی هلال احمر. حتی خیلی از بچه‌های سپاه فقط عکس سلاح آرپی‌جی را دیده بودند. مردم با مسائل جنگ آشنا نبودند. مردم نمی‌دانستند که وقتی صدای زوزه گلوله‌ کاتیوشا می‌آید، باید زمین‌گیر شوند. به محض شنیدن صدای زوزه‌ گلوله توپ فقط کنجکاو می‌شدند و اطراف را نگاه می‌کردند. خوب این‌طوری آمار تلفات و مجروح‌ها بیشتر می‌شد. ما اولین آژیر جنگ - و به اصطلاح آژیر قرمز روز اول - را که زدیم هنوز سفیدش را نزده‌ایم! چون لب مرز بودیم و همه‌ا‌ش جنگ بود تا پایان جنگ. بعدش هم اصلاً مسخره بود اگر می‌گفتیم وضعیت سفید شده. چون اصلاً رادیوی ما از بین رفت و بمباران شدیم. دیگر رادیویی نبود که بخواهد آژیر سفید را بزند. تا این که رادیو در سال 1374 دوباره احیا شد، یعنی پانزده سال بعد از روز شروع جنگ.

بعدِ شروع جنگ رادیو چه وضعی پیدا کرد؟

جنگ باعث شد که به سرعت و اول از همه بیمارستا‌‌ن‌ها به کمک نیاز پیدا کنند. از ما می‌خواستند به مردم بگوییم ملحفه و چیزهای پانسمانی را زود به بیمارستان برسانند، یا اعلام می‌کردیم فلان گروه خونی را نیاز داریم. آتش‌نشانی‌ها اطلاعیه می‌دادند که مردم تجمع نکنند تا اینها راحت‌تر تردد کنند. خود مرکز پالایش و پخش شرکت نفت در مورد پمپ بنزین‌ها اطلاعیه می‌داد. یا این که ارائه کوپن‎‌های ارزاق شروع شد و نهادها شروع به فراخوان کرده بودند و خیلی فراخوان‌های دیگر. ما خود به خود از رادیویی که چهره ملی داشت یا حتی صدایش از خارج کشور شنیده می‌شد، تبدیل شدیم به یک رادیو شهری و محلی که باید نیازهای عادی و روزمره داخل شهر را برطرف می‌کرد. نقش ما خیلی کلیدی شد. اما بعد از مدتی احساس کردیم که باید خیلی از اطلاعیه‌ها را مبهم بگوییم. چون وقتی مثلا آدرس می‌دادیم که فلان محله بمباران شده، عراقی‌ها متوجه می‌شدند که کجا را زده‌اند و کجا موثر بوده؛ گرا و مختصات‌شان را با اسم محله‌هایی که ما می‌گفتیم تنظیم می‌کردند. آبادان هم موقعیت حساسی داشت. یعنی به‌طور طبیعی اگر هواپیماها از طرف بصره بلند می‌شدند، هنوز اوج نگرفته توی آبادان بودند؛ به همین سادگی.
بعد از مدتی آبادان تقریبا خالی از سکنه شد و فقط نیروهای نظامی در آن تردد داشتند. شما باز هم در رادیو آبادان ماندید؟

ما صدای مقاومت آبادان بودیم. باید می‌ماندیم. روز دوم جنگ برق آبادان قطع شد، چون تأسیسات آب و برق را هواپیماهای دشمن بمباران کردند. برق ما هم قطع شد و این مسئله مهمی بود، چون صدای مقاومت شهر بودیم و چشم همه به ما بود. اگر صدا را می‌شنیدند، یعنی شهر هنوز زنده است. با قطع بودن برق امید مردم از دست می‌رفت؛ مردمی که هنوز شهر را ترک نکرده بودند. این تنها چیزی بود که به اداره برق گفتیم. آنها هم گفتند: ژنراتوری با این قدرت نداریم که برق شما را تامین کند. به شرکت نفت گفتیم، گفت: نداریم. کمیته‌ای در آن زمان به سرعت در آبادان تشکیل شده بود به نام کمیته ارزاق که بتواند به نهادهایی که پرسنل‌شان در شهر ماندند و با جنگ مرتبط هستند غذا بدهد. رفتیم دفتر کمیته ارزاق و گفتیم که موتور برق می‌خواهیم. گفتند: ما ژنراتور نداریم، اما یک نانوایی هست که تعطیل شده و یک ژنراتور یک کیلووات دارد برای وقت‌هایی که برق می‌رفته. برویم و آن را بیاوریم. یکی از دوستانم به نام آقای غلامعلی قلمبُر با یک وانت کرمی رنگ که داشتیم، رفت و آن را آورد. حالا ما فکر می‌کردیم با آن همه کارها راه می‌افتد؛ هم تولید و هم ساختمان را می‌توانیم برق بدهیم. وصل که کردیم دیدیم نه، ژنراتور نمی‌کشد. برق اتاق‌ها را خاموش کردیم و دیدیم نمی‌کشد. رسیدیم به خود استودیو تولید و دیدیم باز هم نمی‌کشد. برق اتاق فرمان و استودیو پخش را هم خاموش کردیم، باز هم نکشید. دست آخر دیدیم فقط میز صدای ما با این ژنراتور راه می‌افتد. برای آن هم زود داغ می‌کرد و بعد دو ساعت از کار می‌افتاد. یعنی همان اول، کمی که کار کرد شروع کرد به داغ شدن و آقای قلمبر شروع کرد به باد زدن آن. گفتیم نزدیک اذان خوب است اعلام اذان کنیم و بگوییم به‌ علت مشکلات فنی فعلا از این ساعت ارتباط ما با شما برقرار شد، بعد اگر دوباره موتور داغ کرد، دوباره ارتباط را قطع کنیم. صدای زمینه و خیلی چیزهای دیگر هم می‌خواستیم که نبود. یک ضبط داشتیم که باتری می‌خورد. آن را آوردیم پشت میز صدا و همان کاست‌هایی که من از اذان و ادعیه آماده کرده بودم هم آوردیم و گذاشتیم جلوی میکروفون و کار را شروع کردیم. اذان و موسیقی را با ضبط پخش کردیم و بعد اطلاعیه‌های ارگان‌ها را خواندیم تا دوباره موتور داغ کرد و میز صدا اصطلاحا رفت. یکی دو روز بعد خود نهادهای شهر فهمیدند که رادیو چقدر لازم است. خودشان یک ژنراتور قوی جور کردند و مشکل برق را برای ما حل کردند. از آن به بعد برق شهری داشتیم و اگر برق قطع می‌شد ژنراتور را روشن می‌کردیم.

بعد از این کار چگون پیش رفت؟

فضا دست‌مان آمد و رفتیم به سمت این که برنامه‌ریزی کنیم. یعنی ببینیم متناسب با جنگ باید چه برنامه‌هایی تهیه کنیم. مثلا گزارش از مناطق خرمشهر را که بیشتر در تیررس بودند را شروع کردیم. مصاحبه با مجروحان و فرماندهان هم اضافه شد. در این برهه، وجود مرحوم آیت‌الله جمی، امام جمعه آبادان، واقعاً وزنه پربرکتی بود برای همه‌ شهر. هر روز به ما سر می‌زد و چون ما در ستاد نماز جمعه هم بودیم، با ما انس ویژه‌ای داشت. این موضوع در کتاب خاطرات خودشان (نوشتم تا بماند) هم آمده که هر روز به ما سر می‌زد و مهمان‌ها و شخصیت‌هایی که از استان‌های مختلف می‌آمدند را می‌آورد رادیو که صحبت کنند و پیام بدهند. این تقسیم کارها باعث شد ما مسئولیت بیشتری احساس کنیم و من مسئولیت گرفتم؛ یعنی هم مسئول آرشیو شدم، هم مسئول پخش. بعد هم اتوماتیک‌وار هر نیرویی که می‌رفت یا بازنشسته می‌شد، یکی از بچه‌های مستعد یا مذهبی که می‌شناختیم را جا‌یگزین می‌کردیم و به آنها کار یاد می‌دادیم. همه ما می‌دانستیم که کارهای‌مان فقط آن چیزی نیست که موظفی ماست. هر کس، به هر کاری که زمین مانده بود کمک می‌کرد. مثلا ما یک نیروی خدماتی خیلی خوب داشتیم به نام آقای نوروزی. اما توی ساعاتی که نبود، خودمان جارو می‌گرفتیم دست و رفت‌وروب می‌کردیم. یادم هست که مدتی از نظر آب توی مضیقه بودیم. یکی از همکارها به نام سیدعبدالله میرطالب آستین بالا زد و توی محوطه یک چاه آب کند که به چاه سیدعبدالله مشهور شد.خلاصه آن زمان، همه بچه‌ها همه‌کاره بودند.

رادیو تا کی تحت پوشش شرکت نفت بود؟

تا عملیات آزادسازی خرمشهر، تحت عنوان رادیو نفت ملی بود و شرکت نفت به ما پوشش‌هایی می‌داد. اما بعد شد رادیو آبادان و رفتیم زیر نظر صدا و سیما.

روز حمله عراقی‌ها به آبادان را خاطرتان هست؟

یادم هست که از یک مصاحبه در سوسنگرد برمی‌گشتیم. من و محمد مالکی، خبرنگارمان و آقای صدر هاشمی، مدیر رادیو بودیم. بعد از سوسنگرد رفته بودیم اهواز و قرار بود یک ساعت و نیم بعد برسیم آبادان، مثل همیشه. فکر کنم روز هفده مهر سال 1359 بود. توی جاده آبادان، دارخوین را رد کرده بودیم که متوجه شدیم جاده خیلی خلوت شده. به روستایی به ‌نام محمدیه در هشت نُه کیلومتری آبادان نزدیک شدیم. دیدیم یک وانت قرمز برای ما چراغ می‌زند. فرماندار شادگان بود. ما را کشید کنار و گفت: عراقی‌ها جاده آبادان را بستند و هر چه زن و بچه از آبادان خارج می‌شدند را اسیر کردند. بعد گفت: یازده تا از بچه‌های سپاه در انتهای روستای محمدیه هستند که فقط کلاشینکف دارند. اگر جلوتر برویم حتما اسیر می‌شویم. ما یک کلت داشتیم و یک یوزی و یک دوربین بتامکس. یعنی اگر می‌گرفتندمان به خاطر دوربین و کارهای خبری حتما می‌کشتندمان. خواستیم همان‌جا دور بزنیم و برگردیم که ماشین‌مان دنده شکاند. چهار یا پنج ساعت ماشین را هُل دادیم به عقب تا رسیدیم به منطقه انرژی اتمی، در چهل کیلومتری آبادان. ما را توی مجموعه انرژی اتمی راه ندادند. کنار نگهبانی ماندیم تا صبح شود. یک کامیون هم آمد کنار ما و همان جلو در ایستاد. راننده آن می‌خواست به آبادان برود تا وسایل خانه خواهرش را ببرد. از سر شب دیدیم که پشه‌ها به ما حمله کردند. یعنی اگر به من بگویند بدترین شب عمرت کِی بوده می‌گویم همان شب! تا صبح این پشه‌ها با ما چه کردند! صبح جیپ را جلوی همان نگهبانی رها کردیم و با صورت پر از جای نیش، سوار کامیون شدیم و از راه شادگان به سمت آبادان رفتیم. قبل از ساعت هشت صبح خودمان را رساندیم ایستگاه هفت آبادان. همین که رسیدیم یک‌مرتبه یک هواپیمای عراقی شیرجه زد به طرف ما. پیدا بود بمب‌هایش را جای دیگری ریخته و رگبار تیرهایش را سمت ما گرفت. من توی اتاقک بار کامیون ایستاده بودم و دست‌هایم به میله‌های آن بود. گلوله‌ها از کنار سر و صورتم رد شدند و به زمین و کنار چرخ‌های ماشین خوردند. یعنی خطر از بیخ گوشم رد شد. آنجا بود که بچه‌های سپاه رسیدند و گفتند که دیروز عراقی‌ها از رودخانه کارون عبور کردند و آمدند سمت آبادان.

با آن استقبال رفتیم توی شهر و رادیو را منسجم کردیم برای کارها. دو سه روز بعد، ساعت چهار و پنج صبح از سپاه زنگ زدند که عراقی‌ها دارند از ایستگاه هفت می‌آیند توی شهر، هر کاری می‌توانید انجام دهید. گفتیم: الان که مردم خوابند. گفتند: خودتان کاری کنید. گفتیم: شما هم کاری کنید؛ با تلفن یا پیغام بگویید بروند به مساجد و مراکز اطلاع دهند که رادیو را روشن کنند و بگذارند پشت بلندگوی مساجد. ما هم رفتیم توی استودیو و به محضی که پخش اذان تمام شد، مارش نظامی رفتیم. خودمان هم توی استودیو پشت سر گوینده رژه می‌رفتیم. خودم توی اتاق فرمان اطلاعیه را پخش کردم که: «مردم غیور آبادان! دشمن مترصد است که از طریق ایستگاه هفت وارد آبادان شود. حفظ شهر منوط به دفاع شماست. هر کاری می‌توانید انجام دهید. از کوکتل مولوتف یا هر چیزی که دم دست‌تان هست استفاده کنید.» این اطلاعیه را چندین بار پخش کردیم. حدود ساعت هفت و نیم صبح تا هشت بود که گفتم بروم ببینم توی شهر چه خبر است و اصلا این اطلاعیه تاثیر داشته یا خیر؟ دیدم مردم خودشان با کمپرسی خاک آورده‌ و خیلی از مسیرهایی که به ایستگاه هفت منتهی می‌شد را بسته‌اند. بعد اطلاعیه رسید که خوشبختانه نیروهای نظامی، سپاه، بسیج و مردمی، با هجومی که به ایستگاه هفت برده بودند، باعث شدند دشمن وحشت کرده و به مواضع خودش برگردد. این یکی از تأثیرات رادیو بود.

از شهید غلامرضا رهبر بگویید.

خیلی زود بین رزمنده‌ها جای خودش را باز کرد. خبرنگار رادیوی آبادان بود و گزارش‌های تصویری هم می‌گرفت. پدرش در شرکت نفت کار می‌کرد و یک ماشین ژیان هم بیشتر نداشتند. خودش داور مسابقات ورزش بسکتبال و خبرنگار مجله اطلاعات هفتگی هم بود. شمّ خبرنگاری داشت. تعبیر من و سایر دوستانم این بود که غلامرضا یک نیروی مؤمن و متدینی بود که هر روز در حال رشد بود؛ هم به لحاظ خودسازی‌های انسانی و اخلاقی و هم به لحاظ این که آگاهی و معرفت دینی‌اش را افزایش دهد. دهه 1360 که تلویزیون خیلی گستردگی نداشت. آن زمان دوران اوج توجه مردم به رادیو بود. در آن شرایط غلامرضا دوست نداشت که چهره شود؛ طوری که مردم بخواهند به او احترام بگذارند. چون برای هر برنامه‌ای قبول نمی‌کرد گویندگی کند. زیاد دنبال این که صدایش پخش و مطرح شود نبود. مگر این که مجبور می‌شد. توی استودیو جان ما را به لب می‌رساند تا پشت میکروفون برود. یک روز چراغ استودیو را خاموش و میکروفون را باز کردم تا ببینم چه می‌کند؟ دیدم دارد آیه 53 سوره یوسف را می‌خواند که خدایا از نفس خودم به تو پناه می‌برم. من این صحنه را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.

مخاطبان رادیو آبادان در دوره جنگ چه کسانی بودند؟

هم برنامه رادیویی فارسی داشتیم هم عربی و باید با هر مخاطبی با زبان خودش حرف می‌زدیم. اولین مخاطب‌مان خود رزمنده‌هایی بودند که داشتند می‌جنگیدند. باید با آنها از پایداری سخن می‌گفتیم. دومین گروه مردمی بودند که توی شهر مانده بودند و باید به آنها روحیه می‌دادیم که مردم! نگران نباشید و مقاومت کنید؛ ما در کنار شما هستیم. سومین گروه آنهایی بودند که خانواده‌هاشان رفته بودند بیرون شهر و خودشان مانده بودند، اما نگران شهر و فرزندان و همسران‌شان بودند. از طرف دیگر خرمشهر چهارم آبان 1359 سقوط کرد. ما خرمشهر را هم مرتب زیر پوشش داشتیم و به خرمشهری‌ها روحیه می‌دادیم. چون شب‌ها شبیخون می‌زدند و روزها عراقی‌ها، پس‌شان می‌زدند. گروه دیگر، مردم و مسئولین شهرهای مناطق اطراف بودند که پذیرای مردم جنگ‌زده شده بودند از آنها می‌خواستیم که نگران نباشند. می‌گفتیم: تا وقتی که شهرهایی که دم مرزند، مثل آبادان دارند مقاومت می‌کنند، شما نگران نباشید، نمی‌خواهد شهرهای‌تان را تخلیه کنید. مخاطب‌های آخر ما هم کشورهای همسایه بودند. در بخش عربی به آنها اعلام می‌کردیم که جنگ‌طلب نیستیم و این جنگ را صدام شروع کرده است. آنها را در جریان روند حملات عراق و دفاع از خودمان می‌گذاشتیم.

شما چه زمانی سرپرست رادیو آبادان شدید؟

من با گویندگی شروع کردم، اما علاقه زیادی به گویندگی نداشتم. دیدم آرشیو به سازماندهی نیاز دارد. سراغ آرشیو رفتم. کم‌کم با تهیه‌کنندگی هم آشنا شدم. به‌طور طبیعی در وقت‌هایی که می‌‌توانستم تلفن جواب می‌دادم، اطلاعیه می‌نوشتم، صدا برداری می‌کردم، گزارش می‌گرفتم و گاهی مطلبی هم می‌نوشتم. اینها باعث شدند که من با صفر تا صد کارها آشنا شوم و خود به خود مسئول بعضی کارها باشم. مثلاً من مدیر پخش بودم و مدیر تولید کسی دیگری بود، اما کمکش می‌کردم. گزارش‌گر دوستان دیگری بودند، اما کمک‌شان می‌کردم. مسئولیت آرشیو با من بود و آموزش صدابردارها و متصدی پخش را هم پی می‌گرفتم. یعنی در این قضایا مسئول آموزش هم شدم. کم‌کم کار به جایی رسید که تهیه‌کنندگی هم می‌کردم و در صدا و سیما با حکم تهیه‌کنندگی ارشد بازنشسته شدم. در مقطعی، از سال 1363 تا روزهای بین عملیات‌های کربلای چهار و پنج هم سرپرست رادیو بودم. چون مدیر رادیو، آقای صدر هاشمی، رئیس فرهنگ و ارشاد اسلامی استان خوزستان شده بود. ایشان رفت و من مجبور بودم سرپرستی را هم داشته باشم. در آذر سال 1364 دشمن آن‌قدر آنتن جمشیدآباد را زد که از کار افتاد و نتوانستیم تعمیرش کنیم. بعد برای ما یک فرستنده سیار قدرتمند آوردند که ما آن را بیرون شهر در منطقه 1200 (در پنج کیلومتری جاده آبادان – اهواز) کار گذاشتیم. آن فرستنده را هم بعد از عملیات کربلای چهار با هواپیما زدند و دیگر خلع سلاح شدیم.



 
تعداد بازدید: 13946


نظر شما


30 بهمن 1402   01:21:43
علیرضا بختیاری
سلام علیکم
رادیو ابادان رادیوئی مستقل بود و ارتباطی با رادیو نفت ملی نداشت ولی به دلیل استقرار ساختمان رادیو تلویزیون پابادان در ساختمان کنونی ان در مجاورت اروند رود که آنسوی آن کشور عراق است و آتش مستمر دشمن بر روی این ساختمان بهرهبرداری از تاسیسات رادیو ابادان غیر ممکن شد و به همین دلیل رادیو نفت ملی که در سال 1361 رسما به رادیو .شوری واگذار شد وظیفه ان را عهده دار شد .
نویسنده محترم به اشتباه از رادیو نفت ملی به عنوان رادیو ابادان نام برده است
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند. آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد. سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.