هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-32

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

18 آبان 1398


سه هفته بعد، پس از قطع گلوله‌باران، از مواضع هنگ دیدن کردم. طی این بازدید آثار و نشانه‌های نبرد روز پنجم ژانویه 1981/ 15 دی 1359 را که در منطقه تحت‌کنترل تیپ 35 زرهی انجام گرفته بود، مشاهده کردم. همچنین متوجه یک دستگاه آمبولانس خودی شدم که زیر خاک مدفون شده و آثار سوختگی بر روی آن نمایان بود. آن را به خوبی برانداز کردم. به چند تار موی انسان برخوردم که از وجود اجسادی در داخل آن خبر می‌داد. آمبولانس را با کمک نیروهای مهندسی تا نزدیکی واحد سیار پزشکی آوردم و قطعات قابل استفاده آن را تفکیک کردیم. همچنین یک فروند موشک عمل نکرده «تاو» را در نزدیکی واحد سیار پزشکی دیدم که ظاهراً در نبرد روز 5 ژانویه/ 15دی از هلی‌کوپترهای ایرانی پرتاب شده بود. این موشک چند روز بعد توسط افراد واحد مهندسی منفجر گردید. علاوه بر این به نشانه دیگری از نبردهای آن روز برخوردم که مشاهده آن برای من و دیگران بسیار تأسف‌بار بود. فرمانده عده‌ای از سربازان را به روستای متروکه کوچکی واقع در غرب مواضع هنگ ما که ساکنین آن و ارتش ما آنجا را تخلیه کرده بودند، اعزام کرد. مأموریت این سربازان آوردن مقادیر چوب برای ساختن سنگرهایی مخصوص خودشان بود. آنها در مدخل روستا مورد هجوم چند سگ وحشی قرار گرفتند. آنها در آغاز سعی کردند بدون تیراندازی وارد روستا شوند، ولی این سگ‌ها با هجوم خود از ورود آنها به روستا جلوگیری کردند. سربازان که از درنده‌خویی سگ‌ها تعجب کرده بودند، به طرفشان تیراندازی کرده و همگی آنها را به قتل رساندند. سپس برای یافتن چیزهایی که ممکن بود به دردشان بخورد وارد روستا شدند. احساس کردند بوی زننده‌ای از داخل خانه‌ها به مشام می‌رسد. پس از جست‌وجو، با یک منظره رقت‌باری برخورد کردند. فردی ملبس به یونیفورم نظامی کماندویی روی زمین افتاده و بسیاری از اعضای بدن او خورده شده بود. این جسد قطعه‌قطعه شده یک سرباز ایرانی بود که از ماه‌ها قبل در آنجا مانده و روی آن را گرد و خاک پوشانیده بود. ظاهراً این سرباز به طور سطحی به خاک سپرده شده بود و سگ‌ها به راحتی آن را زیر خاک بیرون آورده و خورده بودند. سربازان بازگشتند و قضیه را با فرمانده در میان گذاشتند. فرمانده یگان دستور داد جسد را به خوبی به خاک بسپارند. وی به من اطلاع داد که این جسد یک سرباز تنومند از واحد کماندویی ایران است که از ناحیه سر جراحات عمیقی برداشته بود.

«ابوفوزی» به اتفاق سربازانش جسد را در نزدیکی روستا به خاک سپرده و علامتی روی قبرش نصب کردند. هنگام مراجعت، آثار حزن و اندوه از چهره سربازان به خوبی احساس می‌شد. نشان می‌داد که دشمنی بین ملت‌‎های عراق و ایران یک دشمنی سطحی و ناپایدار است و هنوز قلب‌های طرفین برای اسلام و بشریت می‌تپد.

اوایل ماه ژوئیه سال 1981/ نیمه‌های خرداد 1360 برای آوردن دارو به واحد پزشکی صحرایی 11 رفتم. سروان پزشک «احسان الحیدری» فرمانده یگان، اطلاع داد که من به دستور وزیر دفاع به درجه ستوان دومی ارتقا یافته‌ام. بر اساس این دستور مقرر گردید هر پزشک، دندان‌پزشک و داروساز ـ به استثنای کسانی که دارای همسر و مادر غیر عراقی هستند ـ به درجه افسری ارتقا یابند. از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم. روز دهم ژوئیه 1981/ 20 خرداد 1360 نامه ارتقاء درجه، به گردان رسید. فرمانده هنگ مرا احضار کرد و قضیه را به اطلاع من رساند. بیشتر از دو هفته درجه افسری را روی دوشم نگاه نداشتم. فرمانده از این موضوع ناراحت شد و اکیداً دستور داد ستاره افسری را روی دوشم نصب کنم. مسئله به مقررات شدید ارتش برمی‌گشت که حکم می‌کرد هر افسری که درجه خود را در جبهه بکند مورد محاکمه قرار می‌گیرد. داشتیم افسرانی را که پس از کندن درجات نظامی خود از جبهه فرار می‌کردند و این امر روحیه سربازان را پایین می‌آورد. موضوع را جدی تلقی کردم. هنگام عصر به واحد پزشکی صحرایی 11 رفتم. وارد سنگر دکتری شدم که با او سابقه دوستی داشتم. خواب بود. درجه نظامی‌اش را از یونیفورمش کنده و روی دوش خود نصب کردم و به قرارگاه هنگ برگشتم.

قبل از ارتقاء درجه با وجود این‌که سرباز وظیفه بودم، ولی نه جزو سربازان به حساب می‌آمدم و نه جزو افسران، بلکه کاملاً مستقل بودم و هر زمان که اراده می‌کردم، به مرخصی می‌رفتم. از این لحظه به بعد اسمم را در لیست افسران و در نوبت مرخصی‌های عادی قرار دادند.

تابستان داغ و پرحرارت جنوب عراق و منطقه خوزستان شروع شده بود. حرارتی زیاد توام با رطوبت خفه‌کننده ـ که در بصره به «شرجی» موسوم است ـ منطقه را غیرقابل تحمل کرده بود. معمولاً ماه‌‎های ژوئیه و اوت/ خرداد و تیر از جمله ماه‌هایی هستند که در آنها شدت دمای هوا به اوج خود می‌رسد. مردم عادتاً در این ماه‌ها، درون خانه‌های‌شان نمی‌توانند حرارت و رطوبت هوا را تحمل نمایند. حال شما تصور کنید ما در سنگرهای زمینی و در میان آن صحرای پرالتهاب چه وضع و حالی داشتیم.

من در آن روزها و شب‌های سخت و هولناک، با ارزش‌ترین چیزها یعنی آرامش و خواب را از دست داده بودم. پشه‌ها و مگس‌ها از یک طرف و دیگر حشرات موذی از سوی دیگر جای سالمی در بدن ما باقی نگذاشته بودند. تابستان خوزستان به قدری گرم و سوزان است که ساعت 9 صبح می‌توانی سراب را مشاهده کنی. در آن شرایط، سنگرها نه در طول شب قابل سکونت بودند و نه در طول روز. هنگام روز از شدت تابش خورشید به زیر سایه کپره[1] و بادبزن پناه می‌بردیم. نوشیدن آب حد و حسابی نداشت. روزها با دمای شدید هوا و شب‌ها با مشکلات دیگری مواجه بودیم. قبل از غروب آفتاب، پشه‌بندها را علم می‌کردیم تا هنگام خواب از شر حشرات موذی در امان بمانیم. با تاریک شدن هوا میهمانان مزاحم به سراغ ما می‌آمدند و تا می‌توانستند ما را می‌آزردند. با این‌که انواع حشره‌ها زیاد بود، ولی خطر آنان در مقابل خطر مارها و عقرب‌های گرسنه بسیار ناچیز بود. علاوه بر این صدها موش در سنگرهای کناری ما زندگی می‌کردند که کارشان سوراخ کردن لباس‌ها و دیگر وسایل ما بود. من وسایل دفاعی زیادی مثل حشره‌کش‌ها را برای دفع این حشرات به کار می‌گرفتم، ولی نتیجه نمی‌داد. با این حال ساعت 12 شب می‌توانستیم زیر پشه‌بند چشم بر هم بگذاریم، ولی 3 نیمه شب با صدای شلیک خمپاره‌های ارتش ایران از خواب می‌پریدیم. با این‌که چشم‌ها را خواب فرامی‌گرفت، ولی شبح مرگ مقابل آنها ظاهر می‌شد. بعضی مواقع کار به جایی می‌رسید که نسبت به مرگ بی‌اهمیت می‌شدیم. با وجود این‌که گلوله‌ها و خمپاره‌‌ها در چند قدمی ما به زمین اصابت می‌کردند، اما حاضر نمی‌شدیم شیرینی خواب را از دست بدهیم. انسان گاهی به مرحله‌ای می‌رسد که مرگ را بر آن زندگی خسته‌کننده و ملال‌آور ترجیح می‌دهد. من چنین وضع و حالی داشتم. افراد واحد سیار در مقایسه با نظامیان مستقر در خطوط مقدم جبهه که به عملیات گشت‌زنی و کمین‌گذاری سرگرم بودند، در رفاه به‌سر می‌بردند. شرایط منطقه اثر سوئی بر روحیه افراد برجا گذاشته بود. به همین خاطر آنها در انتظار فرصتی مناسب برای فرار از خدمت بودند. در چنین شرایطی بیماری‌های اسهال و التهاب پوست به نحو سرسام‌آوری شیوع پیدا کرد و خیلی‌ها بر اثر گزش افعی‌ها و عقر‌ب‌ها مسموم شدند. بیماری سالک هم که از پشه‌های منطقه به انسان منتقل می‌شد، شیوع داشت. شدت دمای هوا به اوج خود رسیده بود. فعالیت افراد، هنگام روز متوقف می‌شد و کلیه کارها و مأموریت‌ها هنگام شب به اجرا در می‌آمد.

 


[1] کپره کلمه‌ای است کُردی. به سایبانی گفته می‌شود که با برگ و شاخه‌های نخل و یا نی‌ها می‌سازند.

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-31



 
تعداد بازدید: 5021


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند. آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد. سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.