هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-29
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
27 مهر 1398
آمبولانس متوقف شد و ما به طرف چاه آب سرازیر شدیم. دلو را از ته چاه بیرون آورده، دست و صورتمان را شستیم. راننده مقداری آب به داخل رادیاتور ریخت. برای دقایقی در آن روستای کوچک مشغول قدم زدن شدیم. با دوربین کوچکی که به همراه داشتم چند عکس یادگاری گرفتم. سپس عازم بقعه شدم. کفشهایم را درآوردم. وارد بقعه شدم. چند قالیچه نفیس، یک دستگاه تلویزیون بزرگ و بر روی آن یک علم سبز و چند جلد قرآن به چشمی میخورد. به روح صاحب ضریح فاتحهای خواندم و چند لحظه بعد، از حرم خارج شدم. در مجاورت بقعه خانهای با دیوارهای آجری وجود داشت. نگاهی به داخل حیاط این خانه انداختم. لوازمی را دیدم که روی آنها را خاک گرفته بود. از دیدن این صحنه متاثر شدم. ظاهراً نیروهای ما به ساکنین فرصت نداده بودند حتی وسایل ضروری زندگی را با خود ببرند. پیدا بود که قالیچهها و آن تلویزیون بزرگ را در ضریح «سید خلف» به امانت گذاشته بودند، اما نمیدانستند که بعثیها کوچکترین رحم و مروتی ندارند. عکسهایی به یادگار از ضریح و روستا برداشتم. خواستم محل را ترک کنم. راننده را صدا زدم، اما پاسخی نشنیدم. به درون حرم بازگشتم. دیدم راننده قالیچهها را زیر و رو میکند. پرسیدم: «چهکار میکنی؟»
جواب داد: «دکتر! چرا این اثاثیهها را با خود نبریم؟»
گفتم: «حتما شوخی میکنی!»
گفت: «نه، جدی جدی...»
گفتم: «خدا تو را بکشد! اینها اثاثیه عدهای مسلمان و بیگناه است. مگر پرچم عباس(ع) و قرآن کریم را در کنار ضریح نمیبینی. این اثاثیهها بهطور امانت در اینجا قرار داده شدهاند. مگر از خدا نمیترسی؟»
پاسخ داد: «دکتر اگر ما نبریم، دیگران آنها را خواهند برد.»
از این منطق شیطانی تعجب کردم. با شنیدن پاسخ و توجیه او به یاد عمل غیر انسانی «شمر» ملعون در روز عاشورا افتادم که گوشوارههای کودکان امام حسین(ع) را از گوش آنها درمیآورد و هنگامی که با اعتراض شدید یکی از بانوان مواجه گردید، گفت: «اگر من این گوشوارهها را تصاحب نکنم قطعاً سربازان عمر سعد آنها را تصاحب خواهند کرد.»
به شدت به او توپیدم و گفتم که به خدا قسم هرگز خود را جهنمی نخواهم کرد. آنگاه با لحنی تهدیدآمیز گفتم: «دیگر حق نداری به این مکان قدم بگذاری.»
در حالی که سرش را پایین انداخته بود از ضریح خارج شد. مسیر را ادامه دادیم و به قرارگاه «پ» تیپ رسیدیم. بایستی بگویم که آن راننده تحتتاثیر افسران ارتش عراق قرار گرفته بود. ارتشی که نه به عنوان رهاییبخش بلکه به عنوان سارق وارد منطقه شده بود و اموال و داراییهای اعراب خوزستان را غارت میکرد. او نیز به تبعیت از این افسران میخواست دست به چنین عمل زشتی بزند.
تا اواخر ماه آوریل/ اوایل اردیبهشت روزها را بهطور یکنواخت پشت سر گذاشتیم و طی این مدت حوادث و جریاناتی رخ داد که موجب خارج شدن امور از مسیر عادی خود شد. خاطرم هست که گروهان مهندسی تیپ به مناسبت تکمیل سدهای خاکی و مهار موفقیتآمیز جریان آب، ولیمه بزرگی داد. حتی افسران لشکر پنجم از بصره به این ضیافت دعوت شدند. ساخت جایگاه مخصوص ولیمه به شیوه روستاییان عراق با استفاده از نی و بوریا انجام گرفت. در این مراسم دهها افسر حضور داشتند. غذاها توسط آشپز ماهر و چیرهدستی تهیه شده بود. غذا عبارت بود از سه دیس بزرگ مملو از انواع مختلف برنج که روی آن برهای بریان خوابیده بود. داخل شکم بره مقداری گردو، بادام و کشمش قرار داده شده بود، به گونهای که اشتهای همه را تحریک میکرد. اطراف ظروف غذا را دیسهای بزرگ پر از میوه و شیشههای نوشابه احاطه کرده بودند. خلاصه اینکه سنگ تمام گذاشته بودند، به طوری که هر پنج نفر را یک دیس بزرگ و برهای کامل نصیب شد.
فرمانده تیپ اجازه حمله را به طرف دیسها صادر کرد. دستها در هم گره خورد. دیگر صحبتها قطع شد و صدایی جز صدای جویدن غذا و سرکشیدن شیشههای نوشابه به گوش نمیرسید. از شانس بد من یک نفر سروان از هنگ دوم که ظاهراً اهل روستاهای بدوی «رمادی» بود، کنار ما نشسته بود. او با ولع عجیبی غذا میخورد. از هر دو دست خود کمک میگرفت. این کار او موجب تنفر من گردید. سرگرد ستاد «عبدالقادر» با مشاهده بینزاکتی او گفت: «این چه رفتاری است که با این بره بیچاره میکنی. به خدا قسم اگر زبان داشت تو را دشنام میداد و آرزو میکرد با یک موشک کشته شوی.»
همه ما خندیدیم، اما او بیاعتنا به انتقادات ما به خوردن غذا ادامه داد.
از سروان «حازم» پرسیدم: «مخارج این ولیمه از کجا تامین شده است؟»
پاسخ داد: «از بودجه یگان!»
بودجه یگان معمولاً از سود فروشگاههایی که سربازان از آن خرید میکنند، تامین میگردد. معلوم شد که این ولیمه از خون سربازان تیرهبخت و نه از جیب افسران و فرماندهان برپا گردیده است.
چند روز بعد فرمانده تیپ از من خواست، ستوان «مظهر» را در بررسی آب کرخهکور و قابل شرب بودن آن همراهی نمایم. گویا فرماندهان نظامی قصد داشتند دستگاهی برای تصفیه آب بر روی این رودخانه نصب کنند تا در زمانی که صرف آوردن آب برای نیروها از بصره میشد، صرفهجویی گردد. من و این افسر مهندسی ـ رزمی با یک دستگاه جیپ به طرف رود کرخه حرکت کردیم. در نزدیکی روستای «احمدآباد» به آب فراوانی برخوردیم که پشت بستر رودخانه جمع شده بود. آب، مساحت زیادی را اشغال کرده و حایلی بین نیروهای ما و نیروهای ایرانی مدافع سوسنگرد ایجاد نموده بود. آب رودخانه ظاهراً گوارا، زلال و قابل شرب بود و فقط به تصفیه سادهای نیاز داشت. یکی از سربازان را به وسط رودخانه که عرض آن حدود پنج الی شش متر بود فرستادیم. او مقداری آب برای ما آورد و آن را در داخل یک بطری ریخته جهت انجام آزمایشات لازم با خود آوردیم. دیداری از خانههای خالی اطراف رودخانه نیز داشتیم. در آن حدود با لاشه یک فروند هلیکوپتر ساخت روسیه از نوع ام25 که در جریان نبردهای روز پنجم ژانویه 1981/ 15 دی 1359 سرنگون شده بود، برخورد کردیم. از این هلیکوپتر ظاهراً برای رویارویی با واحدهای پیاده و زرهی بهرهبرداری میشد. قطعههای متلاشی شده هلیکوپتر در فاصله ده متری محل سقوط پخش و پلا شده بودند. برخی از قطعات منهدم شده هنوز دارای مهمات و موشکهای ضد زره و ضد نفر بودند. از ستوان «مظهر» در مورد نحوه سقوط آن سوال کردم. گفت: «آن درخت را میبینی؟»
گفتم: «بلی. درخت سدری است که در ساحل رودخانه قرار گرفته است.»
گفت: «یکی از سربازان ایرانی زیر آن مخفی شده بود. هنگامی که دید این هلیکوپتر به همراه هلیکوپتر دیگری نیروهای ایرانی را در نبرد پنجم ژانویه/ 15 دی سوسنگرد تعقیب میکنند، با آرپیجی شلیک کرد و آن را به آتش کشید. اما خود وی به همراه چند سرباز دیگر بر اثر تیراندازی هلیکوپتر دوم کشته شدند.»
به طرف آن درخت رفتم. قبرهای سربازان ایرانی را مشاهده کردیم. نزدیک ظهر بود. پیش از مراجعت، ستوان «مظهر» به قصد صید ماهی، چند عدد دینامیت به داخل رودخانه پرتاب کرد، اما بهجز چند عدد ماهی کوچک، صید قابل ملاحظهای نصیب او نشد.
به قرارگاه تیپ بازگشتیم. آنها نمونه آب را گرفته به همراه یک نامه رسمی به آزمایشگاههای بیمارستان نظامی الرشید فرستادند. دو هفته بعد پاسخ دادند که آب آلوده است و قابل شرب نیست. واقعیت این است که آنها به آبی که منبع آن تحت اختیار نیروهای ایرانی بود، اطمینان نداشتند و میترسیدند که آلوده به سمها و میکروبهای کشنده باشد. چند هفته بعد دستوری در زمینه خودداری از نوشیدن آب و استحمام و شستن لباس به سربازان صادر گردید. ضمناً ستوان «مظهر» گزارشی در مورد هلیکوپتر منهدم شده ارائه نمود و بلافاصله فرمانده تیپ دستور جمعآوری مهمات بهدرد بخور و دستگاههای سالم آن را از بین لاشههای هلیکوپتر داد. این تجهیزات سه روز بعد به وسیله گروهان مهندسی تیپ به بصره انتقال یافتند.
ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-28
تعداد بازدید: 4570
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3