هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-24
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
16 شهریور 1398
جفیر مرکز تدارکات
پس از گذراندن یک هفته مرخصی در کنار اعضای خانواده، اوایل مارس 1981/ نیمه اسفند 1359 راهی واحد درمانی واقع در روستای جفیر شدم. این روستا، پس از استقرار واحدهای پشتیبانی و آجودانی لشکرهای 9 و پنج به صورت یک منطقه مهم و گسترده نظامی، و محل تجمع نیروها و وسایل موتوری عراق درآمده بود. این روستا و راههای منتهی به آن که نیروهای ما را در خود جای داده بود، به پایگاهی جهت رساندن مهمات، غذا و کمکهای درمانی به واحدهای خط مقدم تبدیل شده بود.
در آن فاصله دو تن از پزشکان داوطلب بعثی به اسامی ستوانیکم «رعد» و ستوانیکم «ذر» به ما ملحق شدند. روستای جفیر که زمانی از امنیت و آرامشی برخوردار بود اینک با وجود پدافندهای هوایی پایگاه به صورت هدف روزمره هواپیماهای ایرانی درآمده بود. فرماندهان ارتش ایران که از وضعیت جدید منطقه اطلاعاتی به دست آورده بودند، روزانه جنگندههایشان را برای بمباران این منطقه گسیل میداشتند. با وجود اینکه هواپیماها مناطق مسکونی و آمبولانسهای ما را بمباران نمیکردند، ولی از ترس اینکه مبادا بر اثر گلولهباران واحدهای مجاور توسط جنگندههای ایرانی خانههای گلی نیز بر سر ما خراب شود، امنیت و آسایش از ما گرفته شده بود. با بروز این وضعیت خطرناک، سنگرهای مستحکمی در نزدیکی خانههای گلی ساختیم تا هنگام حملات هوایی به آنها پناه ببریم. واقعیت این است که هر موجود زنده حتی حیوانات ولگرد در اضطراب بهسر میبردند و فطرتاً از حملات هوایی میترسیدند. هر زمان که ما سراسیمه به سمت این پناهگاههای تازهساز و محکم میدویدیم، سگهای ولگرد نیز دنبال ما روانه میشدند و از شدت ترس زوزه میکشیدند. احساس میکردیم که با آرامش ما آنها نیز آرام و قرار میگیرند و با ترس و نگرانی ما به وحشت میافتند. نمیدانستم بر آن حال و روز بخندم یا گریه کنم. خاطرم هست که در یکی از حملات هوایی با سگی ترسو به کنج سنگری پناه برده بودم.
آن روز طبق معمول به محض شنیدن صدای هواپیماها به سمت پناهگاهها دویدم. در آن لحظه با سگی که همچون باد به سمت سنگر خودش میدوید، مسابقه گذاشته بودم. در واقع احساس خطر، وجه مشترک بین ما و حیوانات بود. آن حیوان بیچاره از من پیشی گرفت و داخل سنگری شد که از قبل برایش در نظر گرفته بودم. هواپیماهای ایرانی نزدیک شدند و صدای گوشخراش شیرجه آنها سینه آسمان را شکافت. با تمام وجود، چپ و راست منطقه را برای یافتن پناهگاهی زیر پا گذاشتم، اما در این تلاش موفق نشدم.
ناگزیر به سمت پناهگاه مخصوص آن سگ دویدم. از بیرون که نگاه کردم، دیدم که در خود پیچیده و از شدت ترس میلرزد. وقت بسیار تنگ بود. چشمانم را بستم و داخل شدم. بدون اعتنا به دندانها و چهره برافروختهاش او را بغل کردم. در آن لحظه گاز گرفتن سگ را به مرگ در زیر بمباران هوایی ترجیح میدادم. ظاهراً حیوان بیچاره شرایط مرا درک کرده بود. اجازه داد در سنگرش سهیم باشم. به محض اینکه بمباران هوایی خاتمه یافت، سراسیمه نزد دوستانم برگشتم. وقتی ماجرا را برای ایشان تعریف کردم، از خنده رودهبر شده بودند. کار بعدی این بود که لباسهایم را از نجاست سگ پاک کنم.
با وجود اینکه در آن شرایط سخت، خطر هر آن ما را تهدید میکرد، اما شوخیها و بذلهگوییها جریان طبیعی خود را سیر میکردند. مردن در جبهه برای همه امری ساده و پیش پا افتاده شده بود و مفهوم زندگی در نظر ما آن حساسیتهای سابق خود را از دست داده بود. قبل از شروع جنگ اگر میشنیدیم که فلانی رخت از دنیا بربسته، به شدت ناراحت میشدیم، اما حالا شنیدن خبر مرگ و یا مشاهده آن به صورت جزئی از حیات روزمره ما درآمده بود. شاید به همین دلیل بود که برای گریز از این حقیقت دردناک و تسکین بخشیدن به قلبهای خسته و رنجور، با یکدیگر شوخی میکردیم. مزاح با افرادی که به شدت میترسیدند و سخت به دنیا پایبند بودند به صورت امری عادی درآمده بود. به همین دلیل دکتر «داخل» از روی سادگی و شدت ترس به جمع بذلهگویان پیوسته بود. من غالباً با او شوخی میکردم. خاطرم هست که در یکی از همین روزها، دکتر «داخل» روی یک صندلی چوبی نشسته بود و آرایشگر با آویزان کردن پارچه سفیدی از گردن او، در حال اصلاح سرش بود. در آن حال من آفتابه به دست به طرف آبریزگاه میرفتم. بین راه متوجه یک فروند هواپیمای «میگ» عراقی شدم. به سرم زد از فرصت استفاده کرده و با دکتر «داخل» شوخی کنم. آفتابه را روی زمین پرت کرده و با صدای بلند فریاد زدم: «هواپیمای فانتوم... هواپیمای ایرانی...» و شتابان به سوی پناهگاهها دویدم. دکتر داخل که صدایم را شنیده بود، با سرعت و در حالیکه پارچه سفید از گردنش آویزان بود و آرایشگر قیچی به دست دنبال او میدوید، پشت سر من شروع به دویدن کرد. آن صحنه مرا به یاد فیلمهای کمدی انداخت. وقتی پیش من رسید، دید که مخفی شدهام و در حال خندیدنم. متوجه شد که تمام این کارها شوخی بود. ضربهای بر کتفم زد و مرا به شدت سرزنش کرد. از آن روز به بعد، آن شوخی سوژهای برای خنده افراد یگان ما شده بود.
اوایل مارس 1981/ نیمههای اسفند 1359 واحدهای مهندسی و راهسازی کار آسفالت راههای ارتباطی بین جبهه و خطوط مقدم، و خطوط عقبه و راههای مرزی داخل خاک عراق را تقریباً به پایان رساندند. ارتش در زمینه ایجاد راهها و پلها از تجربه و توان کادرهای غیر نظامی وزارت راه، بهرهبرداری میکرد. گروهی از آن افراد اقدام به تخریب راهآهن اهواز ـ خرمشهر کردند و از چوب و آهن آن ـ حتی ریگهای اطراف خط آهن ـ برای احداث راهها و پناهگاههایی برای نیروهای خودی استفاده کردند. در یکی از روزها تعدادی از هلیکوپترهای جنگنده ایرانی چند دستگاه کامیون و لودر را که در نزدیکی پادگان حمید به فعالیت روزمره مشغول بودند، مورد تهاجم قرار دادند. پس از به آتش کشیدن کلیه کامیونها و رانندگانشان، به عمق خاک ایران برگشتند. در آن حال چند فروند هواپیمای عراقی به تعقیب آنها برخاستند ولی تلاششان به جایی نرسید. روزی دیگر، که عدهای از کارگران نظامی اداره راهسازی استان «انبار» سرگرم جداسازی خطوط آهن بودند، در اثر انفجار بمب، یکی از رانندگان کشته و سه نفر از کارگران مجروح شدند. به این ترتیب حتی غیر نظامیها نیز از گزند جنگ مصون نماندند.
روز نهم مارس 1981/ 18 اسفند 1359 واحد پزشکی صحرایی یازده با کلیه افراد و تجهیزاتش به مواضع جدیدی واقع در دو کیلومتری جنوب غربی پادگان حمید، یازده کیلومتری شمال شرقی جفیر و به نزدیکی جاده ارتباطی بین روستای جفیر و پادگان حمید انتقال یافت. مواضع جدید در واقع محل استقرار واحد صحرایی پزشکی 9 بود که یک ماه قبل به منطقه آبادان عزیمت کرده بودند.
خانههای گلی روستای جفیر برای ما مثل کاخهایی بودند که اجباراً آنها را ترک کرده و راهی سرزمینی بیآب و علف شدیم که در پناهگاههای زیرزمینی و سنگرهای قدیمی آن موشها و حشرات زندگی میکردند. اطراف منطقه را چند واحد نظامی از قبیل قرارگاه لشکر 5 صحرایی، قرارگاه «ب» تیپ بیستم، سکوهای پرتاب کاتیوشا و پایگاه موشکهای ضد هوایی «سام» احاطه کرده بودند.
پس از تجمع افراد، اولین کارمان تمیز کردن مواضعمان بود. ما ضمن ساختن اماکنی برای پزشکان، یک سنگر برای استراحت و سنگر بزرگ دیگری در زیرزمین برای درمان مجروحین درست کردیم. افراد یگان به علت شرایط جدید، شب و روز به کندن و ساختن سنگرها میپرداختند. کار احداث محل درمان در زیرزمین، یک هفته طول کشید. این سنگر به طول ده متر، به عرض سه متر و ارتفاع دو متر ساخته شد. در این سنگر راهرو و اتاقهایی برای حفظ داروها و تجهیزات، جهت مداوای مجروحین در نظر گرفته شد. داروها در یک پوشش نایلونی قرار گرفتند. حالا ما از یک کلینیک و یک واحد دندانپزشکی کوچک در زیرزمین برخوردار بودیم.
ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-23
تعداد بازدید: 4247
آخرین مطالب
- خاطرات حاج ابوالفضل الماسی
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟