هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-23

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

09 شهریور 1398


آرامشی که بر جبهه حاکم بود، باعث می‌شد که اغلب اوقات را در کنار سنگرم به مطالعه بپردازم. هرگز به ذهنم خطور نمی‌کرد که تیری از بناگوشم رد شود. روزی طبق معمول سرگرم مطالعه بودم که ناگهان گلوله‌ای از چند سانتی‌متری بینی‌ام رد شد. سراسیمه از جا پریدم. دیدم که یکی از سربازان، ساری را در دست گرفته و از شکار آن بسیار خوشحال است. او تیری به قصد شکار این پرنده شلیک کرده بود که اگر لطف خدا نبود، عن‌قریب بود مرا نیز شکار کند. پرنده بیچاره روی تپه‌ای به موازات سرم ایستاده بود و من هم پشت پناهگاهم به دور از دید آن سرباز نشسته بودم. فریاد زدم: «احمق چه‌کار می‌کنی؟ نزدیک بود مرا بکشی!»

از ترس سر جای خود میخکوب شد. جلو رفتم و سلاحش را گرفتم، گفتم: «الان تو را نزد افسر عملیات می‌برم.»

بیچاره از ترس نزدیک بود قالب تهی کند. نمی‌دانست چه بگوید. در بین راه خیلی عجز و التماس کرد، چون طبق مقررات ارتش ما مجازات شدیدی در انتظارش بود. زمانی که به نزدیکی قرارگاه فرماندهی رسیدم دیگر بر اعصابم مسلط شده بودم. با خود گفتم: او که نمی‌خواست عمداً مرا بکشد. بلکه فقط اشتباهی مرتکب شده است. توقف کرده و به او گفتم: «برگرد و از این به بعد بیشتر مواظب باش!»

از خوشحالی به گریه افتاد و سر و رویم را بوسه‌باران کرد. وارد قرارگاه شدم. سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» از من استقبال کرد و پرسید: «چرا رنگت پریده است؟» ماجرا را برایش تعریف کردم. اصرار کرد که آن سرباز را معرفی کنم، ولی حاضر نشدم. از او خواستم با صدور دستوری تیراندازی به طرف پرندگان را ممنوع کند. پذیرفت و دستوری در این زمینه صادر کرد. خلاصه کنم، جبهه، جبهه است و تا زمانی که عده‌ای مسلح در مقابل تو صف کشیده‌اند، صحنه نبرد هرگز روی آرامش نخواهد دید، هرچند که تو در رفاه نسبی باشی.

روزهای یک‌نواختی را پشت سر می‌گذاشتم؛ بدون این‌که تغییر قابل ملاحظه‌ای را احساس کنم. تنها بعضی مواقع حوادثی روی می‌داد که از آن جمله می‌توانم به مشاجره لفظی با سرهنگ دوم ستاد «سردار» اشاره کنم.

عصر یکی از روزها طبق معمول در قرارگاه فرماندهی مجاور سنگر عملیات ایستاده بودم و با یک نفر افسر سوری‌الاصل به نام «نقیب» صحبت می‌کردم، او ظاهراًبه عنوان میهمان ولی در واقع به عنوان بازرس و ناظر بر اوضاع جبهه از اداره توجیه سیاسی بغداد اعزام شده بود. در ارتش ما افسران سوری و فلسطینی بعثی خدمت می‌کنند و از احترام و اعتماد برخوردار می‌باشند. مسئولین، معمولاً افسران بعثی را جهت نظارت بر اوضاع جبهه اعزام می‌کنند، زیرا نسبت به فرماندهان دیگر بی‌اعتماد هستند. آن روز سرهنگ دوم ستاد «سردار»، فرمانده گردان 10 تانک، به دیدار ما آمد و ساعاتی را در کنار ما سپری کرد. او افسری کردی‌الاصل بود که پس از گرفتن یک قبضه کلت کمری اهدایی از دست صدام، خیلی به خود می‌بالید. هنگام خداحافظی از حاضرین رو به من کرد و گفت: «به طرف آن زره‌پوش برو و به راننده‌اش بگو اینجا بیاید!»

زره‌پوش 30 متر با ما فاصله داشت. با خود گفتم: شاید نمی‌داند من پزشک هستم. زیرا درجه‌ام نشان می‌داد که سرباز هستم. به او گفتم: «ببخشید قربان! من پزشک تیپ هستم.»

با خودستایی پاسخ داد: «پزشک تیپ هم که باشی اینجا فقط سربازی.»

با لحنی خشن گفتم: «من سرباز هستم نه پیش‌خدمت تو. این تکبر چه مفهومی دارد؟ می‌توانی بروی و خودت راننده را صدا بزنی.»

با عصبانیت گفت: «من سرهنگ دوم ستاد هستم و به تو دستور می‌دهم که بروی!»

من هم متقابلاً گفتم: «نمی‌روم و اصلاً تو را نمی‌شناسم؟»

مشاجره بین ما بالا گرفت و اگر آن افسر سوری و سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» از سنگرشان بیرون نمی‌آمدند و مداخله نمی‌کردند، درگیری ما حتمی بود. با قلبی آکنده از خشم و کینه نسبت به آن فرد بی‌ادب که احترامی به علم و دانش قائل نبود، آن محل را ترک کردم. جایی برای تعجب وجود ندارد! قوانین ارتش عراق که توسط انگلیسی‌ها تدوین شده است معمولاً افسران را با جاه‌طلبی توخالی تربیت می‌کند.

صبح روز بعد برای خوردن صبحانه پیش افسران عملیات نرفتم. سرهنگ دوم ستاد با لحنی سرزنش‌آمیز با من تماس گرفت و با اصرار گفت که نزد او بروم. هنگامی که به حضورش رسیدم، مرا به خاطر قضیه دیروزش سرزنش کرد. پس از این که ماجرا را برایش شرح دادم، به من گفت که قضیه را به‌طور مسالمت‌آمیز حل و فصل خواهم کرد تا جایی درز پیدا نکند، زیرا او اصرار دارد تو را در اختیار دادگاه نظامی بگذارد. به خدا توکل کردم و پیشنهاد وی را پذیرفتم. عصر همان روز سرهنگ دوم ستاد «سردار» آمد و آشتی صورت گرفت. خداوند مرا از شر او نجات داد.

هنگامی که همراه ستوان‌یار «هامل» راننده آمبولانس، از منازل روستای مجاور دیدن کردم، با صحنه‌ای مواجه شدم که روحم را مکدر کرد. نمای این منازل بسیار ترحم‌برانگیز بود. به‌جز موش و گربه و حشرات، موجود دیگری در آنها سکونت نداشت. قشری از خاک، اثاثیه و مواد خوراکی ذخیره شده از قبیل گندم و جو و خرما را پوشانده بود. با دیدن چنین صحنه‌هایی عمیقاً متأثر شدم. توان قدم گذاشتن به داخل این خانه‌ها را در خود ندیدم. صحنه‌ها و خاطرات گوناگونی به ذهنم خطور کرد... خدایا صاحبان این منازل چه گناهی مرتکب شده‌اند؟ چرا می‌بایستی این گرفتاری‌ها و مصیبت‌ها رخ دهد؟ آنها همانند ما مسلمان هستند. چرا بایستی خون یکدیگر را بریزیم. خدا استعمارگران و مزدوران‌شان را چون صدام لعنت کند.

در حالی‌که غرق در تفکر بودم،‌ صدای پرقدرتی رشته افکارم را از هم گسست. به سوی صدا که از یکی از خانه‌ها شنیده می‌شد، رفتم. دیدم که «هامل» بشکه مملو از گندم را روی زمین خالی کرده است.

پرسیدم: «چه‌کار می‌کنی؟»

پاسخ داد: «این بشکه برای ذخیره کردن آب مناسب است.»

گفتم: «ولی این بشکه مال ما نیست، به ساکنین مسلمان این منزل تعلق دارد.»

او اصرار داشت که آن بشکه را همراه خود بیاورد. گفتم: «در این صورت آن بشکه آب را بردار!»

جواب داد: «آن بشکه کوچک است و هم کثیف، ولی این بشکه بزرگ و تمیز است.»

گفتم: «من از آن استفاده نمی‌کنم. به من نزدیک نکن!»

با صدای بلندی خندید و گفت: «این فقط یک بشکه است نه چیز دیگر. چرا این‌قدر می‌ترسید دکتر؟»

چند لحظه بعد به اتفاق «هامل» که بشکه را بر دوش خود حمل می‌کرد، به مطب بازگشتیم. او بشکه را کنار سنگر قرار داد و در عرض یک ساعت آن را پر از آب کرد. در آن لحظه من در داخل سنگر نشسته بودم. هنوز ده دقیقه از پر شدن این بشکه نگذشته بود که گلوله توپی در نزدیکی ما فرود آمد. این اولین بار بود که در معرض پرتاب گلوله توپ واقع می‌شدیم. سرم را از داخل سنگر بیرون آوردم. دیدم آب بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به بشکه فواره می‌زند. قطره‌ای از آن آب مورد استفاده قرار نگرفته بود. «هامل» را صدا زدم. از سنگرش خارج شد. دید که چه اتفاقی رخ داده است. رو به من کرد و گفت: «دکتر ظاهراً قسمت ما نبود.»

گفتم: «به خدا قسم همین‌طور است.»

آنگاه در مورد حلال و حرام و خشم خدا با او سخن گفتم. فهمیدم که ترس از خدا بر دلش افتاده است. با سرعت بشکه را برداشت و به محل سابقش بازگرداند. دو روز بعد، مرخصی گرفته منطقه را ترک کردم. مرخصی که تمام شد، به واحد پزشکی صحرایی 11 بازگشتم. طبق معمول پیش از هر کاری اخبار یگان و جبهه را جویا شدم. گفتند: «مسئله مهمی رخ نداده، فقط آمبولانس ستوان‌یار «هامل» واژگون شده و کمر او شکسته است. اکنون در بیمارستان نظامی بصره بستری شده است.»

با خود گفتم: «سبحان‌الله... این کیفر دنیاست. خدا می‌داند در آخرت مستوجب چه عقابی خواهد شد. آیا این جزای هر متجاوز گنه‌کاری نیست؟!»

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-22



 
تعداد بازدید: 4380


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند. آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد. سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.