هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی- 17

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

29 تیر 1398


پزشکان سرباز به نوبت از مرکز امداد به قرارگاه «پ» تیپ بیستم می‌رفتند تا سهمی در کمک‌رسانی درمانی داشته باشند. داوطلب به آنجا نمی‌رفتند، با این حال از امتیازات مادی و معنوی برخوردار می‌شدند. هنگامی ‌که با آنها بحث می‌کردیم از دستاوردهای بعثی‌ها دم می‌زدند و تظاهر به وطن‌پرستی، ایثارگری و فداکاری می‌کردند.

اواخر نوامبر 1980/ اوایل آذر 1359 برای دومین‌بار عازم قرارگاه «پ» تیپ بیستم گشتم. هنگامی‌ که وارد قرارگاه شدم، احساس کردم قدری عقب‌نشینی کرده است، زیرا نیروهای ایرانی جریان آب را به سمت این قرارگاه هدایت کرده بودند تا از سقوط شهر اهواز به دست نیروهای عراقی جلوگیری نمایند. در آنجا سنگرهای مقاوم افسران، درجه‌داران و سربازان را دیدم. این سنگرها از ستون‌های آهنی و چوب‌های ضخیم ریل راه‌آهن اهواز ـ خرمشهر و نیز ستون‌های چراغ برق اطراف جاده و راه‌آهن و سنگ‌ها و کاشی‌های به سرقت رفته از پادگان حمید ساخته شده بودند. با احداث این سنگرهای مقاوم،‌ نیروهای ما از گلوله‌باران شدید توپخانه، حملات هوایی و ضدحمله‌های طرف مقابل در امان بودند، ولی با گذشت ایام این سنگرها به صورت گورستانی برای نیروهای ما درآمدند. ما هر روز سه بار هنگام اقامه نماز، فرصت استشمام هوای آزاد و رفع حاجت را پیدا می‌کردیم. زندگی در سنگرهایی که اطراف آن را مرگ و وحشت احاطه کرده بود، اثرات روانی بسیار بدی در روحیه نظامیان رده‌های مختلف برجای می‌گذاشت. به همین خاطر همه برای این‌که هنگام زخمی شدن به بهترین نحوی مداوا شوند و یا به قرص‌های اعصاب دسترسی پیدا کنند، ‌سعی می‌کردند با من طرح دوستی بریزند. در حقیقت حضور پزشک در آن شرایط می‌توانست آرام‌بخش قلب‌های مضطرب باشد. من همیشه زیر رگبار شدید گلوله‌ها با آنها بودم و در یک سنگر زندگی می‌کردم. سروان «حسن» افسر توجیه سیاسی و مسئول تقویت روحیه رزمندگان، بیش از دیگران احتیاج به روحیه داشت. او به مجرد شنیدن صدای انفجار گلوله توپ و یا خمپاره مخفی می‌شد. سنگر او مملو از مواد غذایی و لباس‌هایی بود که قرار بود به عنوان هدیه بین افراد تقسیم شود، ولی او بدون در نظر گرفتن ضوابط مشخص آنها را به هر کس که دلش می‌خواست هدیه می‌داد.

در همین روزها فرماندهی ارتش تصمیم گرفت به هر سرباز و درجه‌دار مجروح پنجاه دینار و به افسران مجروح صد دینار هدیه بدهد. جالب این‌ که یکی از سربازان رسته ضد زرهی در داخل سنگر مخفی می‌شد و پاهایش را هنگام حملات توپخانه بیرون از سنگر قرار می‌داد. او از این کار دو هدف را دنبال می‌کرد. اول این‌ که در صورت مجروح شدن پنجاه دینار را دریافت کند و دوم این‌ که به بهانه مجروح شدن، چند ماه از جبهه فرار کند. حال شما می‌توانید روحیه رزمی دیگر نیروها را تصور کنید.

با وجود این‌که روابط من با سایر افسران بسیار محدود بود، ولی سروان «حسین العوادی» روزی مرا به صرف شام دعوت کرد.

هنگامی که به سنگر او رفتم، با سروان «هاضم» فرمانده گروهان مهندسی، ستوان یکم «عادل» و دو افسر دیگر روبه‌رو شدم. آنها پس از صرف شام و چای در ساکی را باز کردند و چند مجله رنگی از آن بیرون آورده و یکی از آنها را به من دادند. هنگامی ‌که آن را ورق زدم دیدم از مجله‌های سکسی چاپ سوئد است. خیلی ناراحت شدم. آیه مشهور «قتل الانسان ما اکفره»[1] را خواندم و با عصبانیت گفتم: «شما در چه وضعی هستید؟ آیا کسی از شما می‌داند که تا فردا زنده خواهد ماند؟ شما هر آن ممکن است کشته شوید. روز قیامت در محضر الهی چگونه حاضر خواهید شد؟»

آنها سکوت کردند و سرهای‌شان را پایین انداختند. گویا انتظار چنین واکنشی را از من نداشتند، زیرا این مسئله در محفل افسران و پزشکان امری عادی و پیش پا افتاده به حساب می‌آید. بدون خداحافظی از سنگر خارج شدم و از آن به بعد هرگز میلی برای ملاقات آنها پیدا نکردم. این وضعیت فرماندهان بود. بگذریم!

ایرانی‌ها به گلوله‌باران شدید و حملات هوایی شبانه علیه خطوط مقدم اکتفا نکرده و از طریق ایجاد کمین و انجام مأموریت‌های گشتی ـ رزمی، ضربات سریعی به عقبه نیروهای ما و جاده‌های مواصلاتی وارد می‌کردند. آنها معمولاً پس از عبور از رود کارون و پیمودن مسافتی در حدود شش تا هشت کیلومتر به جاده استراتژیکی اهواز ـ خرمشهر می‌رسیدند و با ایجاد کمین‌هایی، کاروان‌های تدارکاتی را مورد هجوم قرار می‌دادند.

روزی یک گروه رزمی ایران با انجام عملیات نفوذی محل استقرار توپخانه سنگین آتشبار سوم گردان 36 را مورد هدف قرار داده و پس از انهدام یک دستگاه کامیون حامل مهمات و با به‌جا گذاشتن یک دستگاه موتورسیکلت «هوندا»، سالم به پایگاه‌های خود بازگشتند. این عملیات با وجود این‌که چندان گسترده نبود، موجب ترس و وحشت نیروها شد.

خاطرم هست که آن روز دشت با تمام وسعتش برای ما تنگ شد و حملات توپخانه هر نقطه از زمین را به تلی از خاک مبدل ساخت، تا جایی که قرارگاه تیپ و مواضع هنگ یکم قادر نشدند هیچ‌گونه تحرکی از خود نشان دهند. در جریان بازرسی منطقه، یک نفر ستوان‌یکم ایرانی از واحد توپخانه و معاون او که در میان لاشه یکی از کامیون‌های منهدم شده ـ نزدیک جاده آسفالته و چند کیلومتری پشت سر نیروهای ما ـ مخفی شده بودند، شناسایی شدند. آنها حرکت ما را زیر نظر داشتند و آتش را به سوی مواضع ما هدایت می‌کردند. آنها پس از شناسایی به محاصره گروهان گشتی ما درآمدند، اما خودشان را تسلیم نکردند و تا مرز شهادت جنگیدند. نیروهای ما فقط توانستند مهمات آنها را به قرارگاه تیپ انتقال دهند.

من 35 روز پرحادثه را در قرارگاه تیپ پشت سر گذاشتم و بعد به واحد پزشکی صحرایی بازگشتم. بعد از بازگشت توانستم یک مرخصی هفت روزه بگیرم و به‌دور از صحنه‌های مرگ و سنگرهای تنگ و تاریک، در منزل استراحت کنم.

 

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی- 16


[1]. سوره عبس ـ آیه 17



 
تعداد بازدید: 5510


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند. آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد. سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.