سفرنامه بارانی-1
محمدحسین قدمی
18 اردیبهشت 1398
اولین نشست هماهنگی در دفتر مدیر حوزه هنری استان
چند روزی از سیل ناگهانی «پلدختر» گذشته، دلم آرام و قرار ندارد، دوست دارم در هر حادثه و اتفاقی حضور داشته باشم. منتظر دوست و همراه بودن هم بیفایده بود، باید تنها دل به دریا زد، مثل ایام جنگ 33 روزه... وقتی از قافله بچههای روایت فتح جا ماندم و بلیت برای پرواز گیر نمیآمد به تنهایی بار سفر را بستم. به پایانه مسافربری جنوب شهر رفتم تا با اتوبوس منزل به منزل خود را به مقصد برسانم. منزل اول سوریه بود. اما بلیتی یافت نشد و جایی برای نشستن نبود... با التماس روی یخچال آخر ماشین جا خوش کرده خودم را به سفارت سوریه رساندم و... با چه دردسری به لبنان که بماند...
امروز هم به تنهایی عزم رفتن کرده بودم که ناگهان جناب ضرابی خوشخبر، از غیب رسید و مژده پرواز و رفتن داد. ضرابی، مردِ همراهی که همیشه کولهبار سفرش بر دوش است و آماده رفتن.
شاید باورتان نشود، خدای چارهساز به یک همراه هم بسنده نکرده، همراه دیگری را هم همراهمان کرد. «کیواننیا» فیلمبردار روایت فتح را! عجب خدای خوبی، چه به موقع و سر بزنگاه جواب میدهد، کافی است بنده اراده کار خیر کند و او دستش را بگیرد. ـ دعای «یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ...» ماه رجب را که به یاد دارید... ـ تو خود حدیث مفصل بخوان از این...
آغاز حرکت... الهی به امید تو
یکشنبه 25 فروردین 1398
قرار و دیدار بعدی، فرودگاه مهرآباد، پرواز ساعت 30/15 روز یکشنبه 25 فروردین و مقصد هم خرمآباد لرستان. «ضرابی» زودتر آمده و «کیواننیا» نفسزنان در دقیقه 90 و... سپس دردسر همیشگی عبور دوربین و تشکیلات فیلمبرداری از گیت و دست به دامان کارت جانبازی و اعتبار روایت فتح و سوار شدن و نشستن و برخاستن و پرواز بر فراز ابرهای بارانی...
لحظاتی بعد میرسیم بالای بلندیهای سفیدکوه و صخرههایی که هواپیمای «ابراهیم اصغرزاده» در آنها سقوط کرده، با صلواتی یادش میکنم...
حدود ساعت 5 بعدازظهر به مقصد میرسیم. شکر خدا فراز و فرود خوبی بود. راننده ما را به حوزه هنری استان لرستان رسانده، یکراست به اتاق جلسهای میرویم که آقایان: امیری؛ مدیر حوزه هنری، سپهوند؛ معاون فرهنگی و زیدینژاد؛ عضو انجمن نمایش و کارشناس کانون فرهنگی کودک و نوجوان استان، حضور دارند. موضوع جلسه، سیل و سیلزدگان و بررسی نیازهای فوری و ضروری مردمان آسیبدیده و آشنایی با توانایی و ظرفیتهای حوزههنری و... است.
سپس حرکت به سمت «پلدختر»، با یک رخش سفید سمند به رانندگی «سامان سپهوند» جوانی خوشکلام و خوشمرام، و الحق که دستفرمان خوبی داشت و دمی گرم و ناگفتههایی سربسته از سَرِ درد و دلسوزی.
با یک سؤال بحث عوض میشود.
ـ از «پلدختر» چه خبر؟
ـ همه دارن با جون و دل کمک میکنن، ارتشیها که خیلی باحال و متفاوتند.
ـ چطور؟
ـ اونا اصلاً مدلشون فرق میکنه، صبحگاهشون خیلی جذابه، هر روز تو صبحگاه بهجای تفنگ، بیل و جارو به دوش میگیرن، شق و رق و خیلی جدی وامیستن، بعد از سرود و برنامه، فرمانده براشون سخنرانی میکنه. بعد هر گروه به صف میرن به سمت محل و کوچه مشخص شده... بسیجیهام شور و حالی دارن. دسته دسته میریزن پشت وانت و نیسان و میخونن و شعار میدن و میرن خونهها رو تمیز میکنن...
ـ قضیه شکستن سد چی بود؟
ـ اصلاً سدی در کار نبود، شایعه بود، یه عده شایعه کرده بودن که ایهاالناس سد شکسته الانه که منطقه رو سیل ببره! در صورتی که اینجا اصلاً سد نداره. قبلاً قرار بود سدی بسازن به نام «ایوش» که ساخته نشد.
ـ کمکهای مردمی چطوره؟
ـ کمک زیادی میرسه، اوایل خوب تقسیم نمیشد، البته الان خوب شده.
ـ اوایل چه خبر بود؟
ـ مدیریت بحران گفت برید بالا پشتبوما، خوشبختانه تلفات کم بود. در حد سُر خوردن و شکستن دست و پای بچهها و پیرمرد... میگن تو سوسنگرد با قایق رفته بودن مردمی که رفته بودن بالا پشتبوم نجات بدن. میگفتن اگر گاومیشامونو میبرید میایم پایین، ما بدون گاومیشا جایی نمیریم!
به «پلدختر» میرسیم، دوری تو شهر میزنیم. «سپهوند» همچنان پشت فرمان سرحال و قبراق توضیح میدهد.
ـ این پل شهدای دولته... این هم اداره ارشاده... این هم... روزهای اول ضریب اطمینان کم بود و مردم عصبانی بودن. سردار خاکپور ـ فرمانده سپاه ـ اومده و گفته بود پدرآمرزیدهها من تازه اومدم به شما کمک کنم، بذارید دو روز بگذره بعد... اول مردم روانی شده بودن. از شدت نگرانی به کسی اطمینان نداشتن، ولی الان با هر کسی صحبت میکنی راضیه، همه رو دعا میکنه.
کمی جلوتر عدهای در تلاش و رفتوآمدند.
ـ اینا بچههای خرمآبادن، روزی 1000 تا غذا میپزن به مردم میدن.
ـ اون پُلی که میگفتن شکسته کجاست؟
ـ فردا میریم میبینیم، دم ارتش گرم 48 ساعته ساختش... اینجاها همه گِل بود، تمیزش کردن، روزهای بحران گذشته، دیر اومدین.
به دیواری اشاره میکند که حد و مرز و ارتفاع آب با آن مشخص شده.
ـ دیوار رو ببینید، دو رنگه شده، میشه فهمید آب تا کجا بالا اومده بود.
چه حاجت به بیان است!
هوا رو به تاریکی است، در یکی از ایستگاههای صلواتی بین راه گلویی تازه میکنیم و به سمت محل اسکان برمیگردیم؛ «مسجد اعظم» جایی که پایگاه بروبچههای جهادی است. به محض ورود، آشنایی و معارفه صورت میگیرد و بعد گپ و گفت ونشستن پای صحبت و درددل برادر «الوند» مسئول گروه. جوان جانباز خوشبیان و خوشسیمایی که رخساره خبر میدهد از سرّ درونش.
ـ ما شاخه فرهنگی عملیاتی بنیاد هستیم.
ـ کدوم بنیاد؟
ـ «بنیاد خاتمالاوصیا».... کار ما ستادیه؛ شناسایی هنرمند، تسهیل ارتباطات با حاکمیت، تبلیغ، هیئت، سایبری، تربیت و خانواده، فرهنگسازی عمومی و ساماندهی فرهنگی است. اگر تونستیم حمایت زیرساختی کنیم، با کار و آموزش رشدشون بدیم و توانمندشون کنیم و... در نهایت به خط بزنیم.
تخریب «پلدختر» زیاد بود. پس از ساخت و ساز و رفتن مردم و گروههای جهادی، باید ماند و روی نشاط روانی و التیام بخشیدن روحی مردم مصیبتزده کاری کرد و تدبیری اندیشید، حتی خانمهای توانمندی باید با خانوادهها مرتبط باشند.
ـ درسته که ما توان لجستکی نداریم، ولی توانایی ارتباط با دولت و مسئولین رو داریم که جاده، راه و خانهسازی و غیره را از آنها مطالبه کنیم.
در جستوجوی مناطق آبگرفته
جملهای را هم «میلاد انسانی» میگوید، برادری که عکاس و گرافیست گروه است.
ـ کار ما خیلی ضربتییه..... دوازدهم که سیل اومد، ما سیزدهم مستقر شدیم.
«الوند» او را معرفی میکند.
ـ برادر «میلاد» از «بنیاد شهید آوینی» اومدن، الان ساماندهی و هماهنگی استانها رو به عهده دارن.
ـ این بنیاد چه سالی تأسیس شده؟
ـ سال 1389 تأسیس شده، اینجام مثل جبههس، برای خودش فرماندههایی داره.
ـ یعنی 9 سال.
ـ بله 9 ساله داره خودجوش عمل میکنه...
ـ ابتدا محل بنیاد کجا بود و چهجوری شروع شد؟
ـ اولش 2 ـ 3 سال خیابون شریعتی تهران بود، بعد مشهد و لرستان و... الان همه استانهای کشور رو پوشش میده.
ـ الان اینجا چه کار کردین؟
ـ تشکیل ستاد و تماس و ارتباط با خیرین، جمعآوری ندورات، سازماندهی میدانی و... خلاصه در همه مناطق دستی بر آتش داریم. کمکم سپاههای استانی اومدن و مشغول شدن، الان کارشون تموم شده و دارن خالی میکنن، ولی ما نمیتونیم سیلزدههای مصیبتدیده رو تنها بذاریم.
ـ الان چه میزان اسکان داده شدن؟
ـ حدود 9000 نفر. 600 تا تو تالار و اماکن دیگه مستقرن. هماهنگی تأمین غذا و ماشین و غیره هم انجام شده.
گوشی و بیسیم مرتب زنگ میخورند و «الوند» مانده پاسخ میهمانان سمج را بدهد یا پشت خطیها را! گوشی را به میلاد داده، ادامه میدهد.
ـ کجا بودیم؟
ـ تو تالار بودیم!
ـ آهان... حالا از تالار بریم بیرون! مطلب بعدی اینه که باید دائماً به خانوادهها سر زد و حالشونو پرسید. ارتباطهای پیدرپی برای غذا، رفع مشکلات، مسکن، جور کردن ماشین، رصد کردن و شناسایی خونه به خونه شهر و محله از لحاظ اجتماعی، ساختمانی و فرهنگی، کار بروبچههای گروهه. دو روز اول تو شهر نبودیم فقط تو جلسه بودیم، وضعیت پیچیده رو بررسی میکردیم.
دومین جلسه با گروههای جهادی امام رضایی در مسجد
ـ فرماندار که گفته بود من عزل شدم...
ـ آره. وقتی شخص اول بگه من کارهای نیستم، فاتحه شهر و استانو باید خوند دیگه!
ـ سپاه و هلالاحمر و بقیه چطور؟
ـ سپاه اینجا خیلی پرجنبوجوشه، ولی یک مدیریت کلی مرکزی میخواست که کارها رو حساب شده سروسامون بده. هلالاحمر هم موقع توزیع با شور و هیجان شروع کرد، مواد مورد نیازو هلیبُرد میکرد. هر کس زورش میرسید زودتر میرفت و برمیداشت، یکی با موتور و یکی با ماشین. سپاه میگفت دپوکن من تقسیم کنم، ولی هر کس کار خودشو میکرد. روی همرفته فرماندهی واحد نداشت، اگر خود سردار «کشکولی» بود خیلی خوب بود.
ـ مگه نبود؟
ایستگاههای صلواتی، خستگی را از تن خسته شهر میزدود
ـ چرا بود، ولی روز دوم آقا «عزیز» [سرلشکر محمدعلی جعفری] بهش گفته بود برگرد؛ البته کار مهم دیگهای بود خُب. وقتی مرکز بره قاعدتاً دیگه خیلی گوش شنوایی نیست... البته بسیج و مردم و بویژه طلبهها و ارتشیها خوب دارن کار میکنن، پُل غربی را که نشست کرده بود 72 ساعته تحویل دادن.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 5093
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3