«ملاقات در فکه»، روایت نبوغ یک فرمانده جوان

شیما دنیادار رستمی

13 آذر 1397


بی‌تردید جنگ‌ها همیشه محل ظهور نخبگان و نوابغ بوده‌اند. نام حسن باقری را نیز در شمار همین نوابغ آورده‌اند. وقتی او 25 آبان 1359 در جلسه اتاق جنگ ارتش حضور یافت و تسلط خود را بر وضعیت تمامی جبهه جنوب نزد مقامات بلند‌پایه به نمایش گذاشت، مورد ستایش همگان قرار گرفت. حسن باقری در 24 سالگی چنان شهرتی یافته بود که اعضای عالی‌رتبه شورای عالی دفاع و مقام‌های بلند‌پایه نظامی او را به دیده کسی نگاه می‌کردند که آگاه به دقیق‌ترین اطلاعات است و می‌تواند راهکار ارائه کند.

کتاب «ملاقات در فکه» نوشته سعید علامیان به زندگی‌نامه شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) می‌پردازد. علامیان پیش از این نیز با اتکا بر روایت ۶ فرمانده شهید و ۱۷۰ راوی در مجموعه سه جلدی «روایت زندگی شهید حسن باقری» به زندگی او پرداخته بود اما «ملاقات در فکه» با بهره‌گیری از خاطرات شفاهی 65 راوی، 28 ماه از تاریخ جنگ را در قالب زندگی‌نامه شهید حسن باقری مرور می‌کند. در میان راویان خاطرات شفاهی، نام شهیدانی چون محمدابراهیم همت، مهدی زین‌الدین، مهدی باکری، حمید معینیان، داوود کریمی و علی صیاد شیرازی نیز به چشم می‌خورد.

نویسنده کوشیده‌است با آوردن روایت‌های متعدد و به تناسب توالی زمانی، سال‌های نخستین جنگ را همگام با حسن باقری تصویر کند. جزئیات عملیاتی فراوانی در این کتاب به چشم می‌خورد که نشان‌دهنده مراجعه علامیان به اسناد و راویان پرشمار است. با این حال، کتاب از تدوین مناسبی بهره می‌برد. هرچند در پایان «ملاقات در فکه» تصاویر و اسنادی از شهید به همراه توضیحاتی دقیق برگرفته از متن کتاب آمده است اما آوردن این تصاویر در خلال فصل‌ها می‌توانست بر جذابیت کتاب بیفزاید. در ادامه به مرور فصل‌های 22 گانه کتاب پرداخته‌ایم.

«کودک شلوغ» عنوان نخستین فصل کتاب است. نویسنده در این فصل با تکیه بر خاطرات مادر‌، خواهر، برادر (سرلشکر محمد باقری) و یکی از همسایه‌ها، به روایت‌های کودکی غلامحسین پرداخته است. کودکی که هرچند از نظر قوای جسمانی چندان قوی نبود اما چیزی از شیطنت و بازیگوشی کم نمی‌گذاشت. در صفحه 18 کتاب می‌خوانیم: «مادر که روزی دغدغه از دست دادن این پسر نحیف را داشت، حالا نگران حوادثی بود که شلوغی و تحرک بیش از حد او می‌توانست جانش را به خطر بیندازد.» شیطنت‌های دوران کودکی، سال‌های نخستین مدرسه و نحوه برخورد با همسایه‌ها از دیگر موضوعات این فصل‌اند.

دومین فصل کتاب با عنوان «پایان کودکی» به تحولات روحی غلامحسین در دوران نوجوانی می‌پردازد. او که در ظاهر اهمیت چندانی به مدرسه و درس نمی‌داد، در مطالعه کتاب‌های دینی، تفاسیر قرآن و تحقیق درباه امامت و نبوت و مهدویت کوشا بود. نحوه شکل‌گیری شخصیت اجتماعی و فعالیت‌های او در همین فصل بیان شده است. در صفحه 29 کتاب آمده است: «مستقیم کسی را نصیحت نمی‌کرد؛ نمی‌گفت من نمازم را اول وقت خواندم، تو هم بلند شو اول وقت بخوان. وقتی با ماشین بیرون می‌رفتیم، از هر مسجدی صدای اذان بلند می‌شد، توقف می‌کرد و برای ادای نماز به همان مسجد می‌رفت. وقتی از ماشین پیاده می‌شد، اصلا به کسی نمی‌گفت شما هم بیاید نماز. این برای ما بهترین روش امر به معروف و نهی از منکر بود.»

در این فصل، علاوه بر راویان قبلی، به خاطرات شفاهی پسرعموی شهید، هم‌محلی‌ها و برخی خویشاوندان دیگر شهید باقری نیز پرداخته شده است. نویسنده نام راویان را در زیرنویس‌های کتاب آورده است.

فصل سوم «تحصیل ناتمام» نام دارد و به ماجرای اخراج او از رشته‌ «دام‌پروری» دانشگاه رضائیه (ارومیه) به دلیل فعالیت‌های سیاسی و مذهبی اشاره دارد. البته او در رشته «علوم قضایی» نیز پذیرفته شده بود اما سیستم قضایی پیش از انقلاب را واجد شرایط فعالیت‌های خود نمی‌دید. از این رو، بعد از انقلاب، بلافاصله همین رشته را دنبال کرد.

اخراج غلامحسین از دانشگاه، او را اوخر فروردین 1357 برای گذراندن دوره سربازی، راهی پادگان جلدیان نقده کرد. در بخشی از صفحه 45 کتاب می‌خوانیم: «امام خمینی 11 آذرماه 1357، هم‌زمان با نخستین‌ روز محرم در پیامی به سرباز‌ها دستور دادند که پادگان‌ها را ترک کنند. غلامحسین از اولین نفراتی بود که این فرمان را اجرا کرد. او حتی قبل از آن هم کراهت داشت در سربازی بماند. از طرفی، می‌خواست بماند و با سربازها صحبت کند تا در مقابل مردم نایستند و تیراندازی و برخورد نکنند.»

علامیان اسنادی چون، نامه‌ها و مقاله‌های شهید باقری در روزنامه کیهان را هم در خلال خاطرات شفاهی گنجانده است. در این فصل علاوه بر بهره‌گیری از خاطرات خانواده و دوستان شهید، از منابع دیگری چون «مجموعه خاطرات حسن باقری» و «یادداشت‌های روزانه شهید حسن باقری» نیز بهره گرفته شده است.

«روایت پیروزی» که عنوان چهارمین فصل کتاب است به حضور متفاوت غلامحسین در خیابان‌های تهران برای پیروزی انقلاب اسلامی اشاره دارد. وی که از هنر نویسندگی بهره می‌برد، در این ماجراها به عنوان شاهد عینی حضور می‌یافت و یادداشت‌هایی را در این باره ثبت می‌کرد. در بخش‌هایی از یادداشت‌های به‌جامانده شهید افشردی (در صفحه 50 کتاب) درباره التهابات مبارزه‌های خیابانی با رژیم پهلوی می‌خوانیم: «از ظهر هلی‌کوپترهایی در حال پرواز در ارتفاع زیاد دیده می‌شد. با نزدیک‌شدن آن‌ها، مردم به کنار دیوارها پناه می‌بردند. روی شیشه‌ها و دیوارهای خیابان آثار گلوله‌های زیادی بود که خبر از درگیری شدیدی می‌داد. البته تجمع مردم در جلوی خیابان در ورودی نیروی هوایی به اوج خود می‌رسید. در این موقع هلی‌کوپتری از داخل خود نیروی هوای بلند شد و اوج گرفت که در این میان با یک تیراندازی هوایی، تیرباران هلی‌کوپتر شروع شد. حدود یکصد تا دویست فشنگ به طرفش زده شد که به دلیل متحرک بودن هدف و دور بودن آن و مشکل بودن تیراندازی ایستاده، همه به هدر رفت. طبق گفته جسته گریخته مردم، این هلی‌کوپتر آشنا بوده و مهمات آورده است.»

در فصل پنجم، همکلاسی‌های دانشگاه نیز به شمار راویان افزوده شده‌اند. پیروزی انقلاب اسلامی، قبول شدن در رشته حقوق دانشگاه تهران، آغاز نخستین سال تحصیلی، تلاش برای اسلامی شدن دانشگاه‌ها و فعالیت گروهک‌های وابسته در فضاهای آموزشی و شرکت غلامحسین در دوره‌های کارآموزی دادگستری از دیگر مباحث آمده در این فصل است.

حالا غلامحسین افشردی فقط یک دانشجوی انقلابی نبود. او به دلیل علاقه‌اش به روزنامه‌‌نگاری و مقاله‌های جذابش در قبل از انقلاب، به تحریریه روزنامه «جمهوری اسلامی» پیوست. فصل «خبرنگار پرماجرا» به روایت‌هایی از روزنامه‌نگاری و خبرنگاری این شهید می‌پردازد. در صفحه 59 آمده است: «غلامحسین از افرادی بود که هر سردبیری آرزوی داشتن چنین نیروهایی را دارد. او در همان یکی دو ماه اول قابلیتی از خود نشان داد که سردبیر برای اعزام خبرنگار به الجزایر او را انتخاب کرد.»

در ادامه این فصل به نحوه گزارش‌نویسی و خبرنگاری غلامحسین افشردی با استناد بر آرشیو روزنامه جمهوری اسلامی پرداخته شده است. فعالیت این روزنامه‌نگار جوان به اندازه‌ای بود که صفحات روزنامه هیچ روزی خالی از گزارش‌ها، اخبار و مطالب او نبود. با این‌که فعالیت در روزنامه بیشتر وقت غلامحسین را می‌گرفت اما او تعهد انقلابی بیشتری در خود احساس می‌کرد و همین امر، روح پژوهشگری او را با واحد اطلاعات سپاه گره زد. در فصل «تولد حسن باقری» به روایت‌های شفاهی از سرلشکر محسن رضایی و برخی همکاران غلامحسین در روزنامه در این زمینه پرداخته شده است. سرلشکر محسن رضایی در صفحه 78 درباه او چنین روایت کرده است: «او پیش من آمد و گفت: من افشردی خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی هستم. آمدم کمک کنم. می‌بینم نیروهای ضد انقلاب ترور می‌کنند و ناامنی ایجاد کرده‌اند. می‌خواهم برای امنیت کشور کاری کنم. در همان صحبت‌های اولیه، متوجه شدم از همان افرادی است که به دنبالش هستیم؛ فرد با استعدادی است و شرایط کشور را خوب تحلیل می‌کند. برای دوستانمان اسم مستعار یا کد تعیین می‌کردیم. برای او نام «حسن باقری» را انتخاب کردیم.»

در ادامه به نحوه حضور حسن باقری در جبهه از زبان راویانی چون مرتضی سرهنگی، سعید صادقی، دریابان شمخانی، سردار مهدی صابونی، سردار حسین دقیقی و برخی دیگر از هم‌رزمان و دوستان او پرداخته شده است.

از فصل هفتم با عنوان «جنگ آب» نویسنده همگام با حسن باقری به صورت جدی‌تری وارد میدان نبرد می‌شود و از زبان راویان این لحظه‌ها را بیان می‌کند. ماجرای سیل بزرگ خوزستان در سال 1358 و جلوگیری از حرکت دشمن به وسیله آب، موضوعاتی است که در این فصل دنبال می‌شود. حسن باقری با هوشیاری تمام نیروهایش را برای شناسایی کانال‌ها می‌فرستد و با شناسایی کانال‌های خشک مشرف به دشمن، پیشروی دشمن را برای مدتی متوقف می‌کند.

علامیان مخاطبان کتاب را نسبت به مناطق جنگی آگاه فرض کرده است. از این رو ابهام‌زدایی‌های کتاب بیشتر بر مبنای اشخاص و راویان است. زیرنویس‌های کتاب کمتر به مکان‌ها پرداخته‌اند و بیشتر آن‌ها اطلاعاتی درباره اشخاص و راویان دارند.

«اتاق نقشه» که به ابتکار شهید باقری در گلف تجهیز شده بود، عنوان فصل هشتم است. پی بردن به ضعف‌های اطلاعاتی، تعیین افرادی برای شناسایی منطقه نبرد و در نهایت تأسیس واحد اطلاعات عملیات، چگونگی تجهیز این واحد و نحوه شناسایی دشمن از جمله مطالب این بخش است. در صفحه 115 می‌خوانیم: «حسن باقری پنجاه روز پس از شروع جنگ، 20 آبان 1359، گزارش مفصلی را در هفت صفحه و هفده بند خطاب به مسئولان نوشت. او ضمن برشمردن علل ناکامی‌ها برای مقابله با ارتش متجاوز بعث عراق، تحلیلی درباره نابسامانی‌های پنجاه روز ابتدای جنگ ارائه داد.»

«رکن دو و بیست دقیقه» نهمین فصل کتاب است. در این فصل که از ماجرای تصرف جاده سوسنگرد - هویزه آغاز شده است، توانمندی‌های حسن باقری در شناسایی موقعیت‌های نبرد بر همگان آشکار می‌شود. در روایتی که از زبان شهید داوود کریمی مطرح شده، دلایل اطلاق عنوان «2 و 20 دقیقه» به شهید باقری بیان شده است.

دهمین فصل کتاب با شرح مختصری از عملیات «نصر» آغاز می‌شود. حسن باقری پس از این عملیات در گزارش‌هایی دلایل شکست آن را برمی‌شمارد و عملیات بعدی بعثی‌ها را پیش‌بینی می‌کند. در روایت امیرسرتیپ سیروس لطفی در صفحه 128 آمده است: «این پیش‌بینی حتی ما را هم غافلگیر کرد، چون قبلش به ما نگفته بود. یک هفته طول نکشید که دشمن الحاق را انجام داد و پل‌های متعددی روی رودخانه کرخه‌کور، نیسان و نهر سالبه نصب کرد. تمام پیش‌بینی‌های برادر باقری تحقق پیدا کرد و همه به نبوغ و هوش نظامی ایشان آفرین گفتند.»

فصل یازدهم با عنوان «خروج از بن‌بست» با جمله‌ای کوتاه از دفترچه شهید باقری آغاز شده است: «باید به خود جرات داد. این نوع جنگیدن به درد نمی‌خورد، باید استراتژی جنگ عوض شود.» این جمله چکیده‌ای از جلسه با فرماندهان بود که در آن، این نظر او مورد موافقت قرار گرفت.

در نتیجه اجرای عملیات‌های مبتکرانه، غنایم و اسیرانی به دست آمد. در صفحه 137 می‌خوانیم: «او با روش خودش که شاید حاصل سابقه خبرنگاری‌اش بود، با اسرای عراقی وارد گفت‌و‌گو می‌شد و اطلاعاتی به دست می‌آورد که به شناخت ماهیت ارتش عراق کمک زیادی می‌کرد.»

هنگامی که در خرداد 1360 بنی‌صدر را از فرماندهی کل قوا عزل کردند، حسن باقری از جمله کسانی بود که عملیاتی را تدارک دیده بودند. این عملیات با عزل بنی‌صدر به عملیات «خمینی روح خدا، فرمانده کل قوا» تغییر نام داد. این موضوع در فصل دوازدهم کتاب با عنوان «ورود به صحنه فرماندهی» دنبال شده است. در بخشی از صفحه 143 کتاب از قول فتح‌الله جعفری آمده است: «تیزهوشی، قدرت تجزیه و تحلیل مسائل و سرعت تصمیم‌گیری در لحظات بحرانی، حسن باقری را به یک فرمانده بزرگ جنگ تبدیل کرد.»

با رسیدن به میانه‌های کتاب، یعنی در فصل سیزدهم، ماجرای خواستگاری رفتن حسن باقری مطرح می‌شود. این فصل با عنوان «خواستگاری جنگی!» بیش از همه به شخصیت و موقعیت پروین داعی‌پور، همسر شهید حسن باقری می‌پردازد. در صفحه 152 کتاب از روایت شفاهی او می‌خوانیم: «صدای پخته‌ای داشت. گفت: اسم من حسن باقری نیست. من غلامحسین افشردی هستم...»

نقش حسن باقری در عملیات ثامن‌الائمه(ع) برکسی پوشیده نیست. این نقش در فصل چهاردهم کتاب با نام «تحول بزرگ در جنگ» به تفصیل بیان شده است. در صفحه 168 کتاب چنین آمده: «در این عملیات حسن باقری ابتکاری به خرج داد. او پیش از عملیات با نیروهای شرکت نفت هماهنگ کرد که با استفاده از لوله‌های نفت مقدار زیادی نفت سیاه روی رودخانه کارون بریزند. این میزان نفت، که یک تا دو سانتی‌متر عمق داشت، از نقطه شمالی کارون شروع و به سمت جنوب جریان پیدا کرد. زمانی که آن حجم بزرگ نفت سیاه روی کارون شعله‌ور شد، دود ناشی از آن جلوی دید دشمن را گرفت.»

«کلید قلعه طریق‌القدس» عنوان پانزدهمین فصل کتاب است. حسن باقری ابتکارات فرماندهی‌اش را به نمایش گذاشته بود و در این فصل می‌خوانیم که در پی راه‌اندازی تیپ و گردان برای سپاه بوده است. مقدمه‌ای که عملیات طریق‌القدس را به خوبی پیش می‌راند. در صفحه 181 به نقل از روایت شفاهی سرلشکر محسن رضایی می‌خوانیم: «احساس کردم حسن، حسن یک سال پیش نیست که به من اطلاعات می‌داد و گزارشات نوبه‌ای می‌فرستاد، این حسن علاوه بر بحث‌های اطلاعاتی، قابلیت عملیاتی خیلی بالا پیدا کرده است.»

عملیات طریق‌القدس که با موفقیت به پایان رسید، پاسداران به فکر تدارک عملیات بزرگ‌تری افتادند اما دشمن پیش‌دستی کرده بود و دست به حمله بزرگی در چزابه زد. فصل شانزدهم کتاب به «نبرد چزابه» می‌پردازد. خبرهای ناگوار یکی پس از دیگری می‌رسید تا آن‌که حسن باقری پس از تصرف ارتفاعات نبعه از سوی دشمن، تصمیم گرفت خودش برای شناسایی به میدان برود. سرلشکر محمد باقری در صفحه 191 کتاب چنین روایت می‌کند: «اخوی هنوز جراحت داشت و شکافی روی جمجمه‌اش بود. پزشکان او را از حضور مستقیم و فعالیت در جبهه منع کرده بودند. ایشان طاقت نیاورد. همه فرماندهان تلاش می‌کردند جلوی او را بگیرند؛ اما او توجه نکرد و رفت. پس از چند ساعت برگشت و وضعیت آن منطقه را تشریح کرد.»

«فتح بزرگ» عنوان هفدهمین فصل کتاب است. این فصل که به عملیات «فتح‌المبین» اختصاص دارد، علاوه بر بازگویی لحظه‌های پر اضطراب فرماندهی این عملیات بزرگ، شیوه مواجهه حسن باقری با غنایم جنگی را نیز مطرح می‌کند. فتح‌الله جعفری (صفحه 218 کتاب) که در بازدید از غنایم حس باقری را همراهی می‌کرد، در این باره می‌گوید: «حسن باقری ار این بازدید هدف داشت؛ می‌خواست ببیند چه کشورهایی به عراق کمک می‌کنند؟ و این‌که چقدر برای ما کارایی دارند؟ یکی از نفربرهای غنیمتی فرانسوی بود. با دقت آن را بررسی کرد. بی‌سیمش را دید؛ بی‌سیم تامسون بود. پرسید این کشور چه مدل‌هایی دارد؟ توپ دارد؟ موشک‌انداز دارد؟ متوجه شدم مدل‌های مختلف را می‌دانست.»

فصل هجدهم کتاب «روز باشکوه» است. پس از عملیات فتح‌المبین، باید خرمشهر آزاد می‌شد. حسن باقری پیش از عملیات پاتک عراقی‌ها را به خوبی بررسی می‌کرد. او افسرن اسیر عراقی را جمع می‌کرد و با آن‌ها وارد صحبت می‌شد. در صفحه 237 کتاب از روایت شفاهی سردار اصغر کاظمی می‌خوانیم: «حسن باقری مسائل را از نگاه عراقی‌ها بررسی می‌کرد. اگر می‌خواستیم عملیات انجام دهیم، به افسر عراقی القا می‌کرد که عراق می‌خواهد حمله کند و ما می‌خواهیم پدافند کنیم. افسر عراقی در اسارت از جو عمومی آن روز بی‌خبر بود... به زعم خودش می‌خواست حسن را به بی‌راه ببرد، چیزهایی را مخفی می‌کرد؛ همان چیزهایی که مخفی می‌کرد و به بی‌راهه می‌برد، دقیقا همان چیزهایی بود که ما می‌خواستیم.»

نوزدهمین فصل کتاب «طعم شکست» نام دارد. این فصل به حمله اسرائیل به لبنان، اعزام قوایی از نیروی مسلح ایران به کشور سوریه و پنج مرحله عملیات رمضان اختصاص یافته است. مسائلی که تأثیر عمیقی بر حسن باقری گذاشتند. در صفحه 269 کتاب از قول سرلشکر غلامعلی رشید می‌خوانیم: «می‌دیدیم که دیگر حسن، آن حسن سابق نیست و به کلی تغییر کرده، گاه که از کار و فعالیت به قرارگاه مراجعه می‌کرد، یا موقعی که در راه او را می‌دیدیم احساس می‌کردیم که در آینده‌ای نزدیک دیگر این سردار را نداشته باشیم و خدا او را از ما بگیرد.»

«بازگشت پیروزی» که فصل بیستم کتاب است، به شکل‌گیری عملیات محرم در آبان 1361 اشاره دارد. سردار احمد غلامپور (صفحه 281) در این باره می‌گوید: «عملیات محرم زیر نظر قرارگاه کربلا به فرماندهی حسن باقری و معاونش مجید بقایی به انجام رسید و در این عملیات تعداد زیادی اسیر و هدف‌های جالب و مهمی گرفتیم. عملیات محرم باعث شد کل استراتژی ما در رابطه با جنگ عوض شود.»

بیست‌ویکمین فصل کتاب با عنوان «نگران آینده جنگ» ثبت شده است. اگر چه پیروزی در عملیات محرم مردم را خوشحال کرده بود و تأثیرات مثبتی در روحیه فرماندهان داشت اما حسن باقری نشانه‌هایی از سخت‌تر شدن نبرد را می‌دید. از این رو در جلسات متعدد با فرماندهان جنگ قرار شد تا اهداف برون‌‌مرزی برای نبرد تعیین شود. در صفحه 293 می‌خوانیم: «حسن باقری بنای واحد برون‌مرزی را هم گذاشته بود. اعضای این تشکیلات مجاهدین و رزمندگان عراقی بودند که بعدها تیپ بدر را به وجود آوردند.»

آخرین فصل کتاب «ملاقات در فکه» نام گرفته است. در این فصل به طرح‌ریزی عملیات والفجر مقدماتی در ادامه عملیات محرم و در ادامه، شهادت حسن باقری به روایت دوستان، هم‌رزمان و خانواده‌اش پرداخته شده است. حسن باقری که به همراه برادر و برخی هم‌رزمانش به سمت فکه حرکت کرد، در جریان شلیک خمپاره‌های بعثی‌ها به شهادت رسید. در بخشی از صفحه 304 از روایت شفاهی سرلشکر محسن رضایی می‌خوانیم: «ابتدا به من نگفتند حسن شهید شد. گفتند زخمی شد. به محض این‌که گفتند زخمی شده، انگار انفجاری در مغزم شکل گرفت. چند لحظه حالت عادی نداشتم؛ مثل کسی که گم‌شده، آدمی که ضربه روحی به او وارد شده. نگران بودم که نکند شهید شده و نمی‌خواهند به من بگویند. تا این‌که از حرکات بچه‌ها دانستم که بله، شهید شده. یک‌مرتبه احساس خلاء در من پیدا شد. احساس کردم جنگ به وضعیت تعیین‌کننده‌ای رسیده و یکی از بازو‌هایم را از دست داده‌ام.»

«ملاقات در فکه: زندگی‌نامه شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)» به عنوان ششصدوشصت‌ویکمین کتاب تولید شده در دفتر ادبیات و هنر مقاومت و بیست‌ودومین یادنامه در این مجموعه کتاب‌ها، توسط انتشارات سوره مهر در سال 1396 به چاپ نخست رسید و در سال جاری (1397) چاپ چهارم را پشت سر گذاشت.



 
تعداد بازدید: 5103


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند. آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد. سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.