گفتوگو با شهناز دُمیرانی
خاطرات سفرهای جهادی تنها دختر خانواده
فائزه ساسانیخواه
25 مهر 1397
جهاد سازندگی یکی از نهادهای انقلابی بود که در ماههای اول پیروزی انقلاب به دستور امام خمینی تشکیل شد. این نهاد منشأ برکات بسیاری برای مردم محروم بود. اعضای این نهاد خدمات بسیاری به مردم شهرها و روستاهای کشور رسانده و تلاش زیادی در جهت رفع محرومیت در نقاط مختلف کشور کردند. تأمین نیازهای اولیه نیازمندان، جادهسازی برای روستاها و رفع مشکلات عمرانی، درمانی و فرهنگی از جمله برنامههای این نهاد بود. با شروع جنگ تحمیلی، فعالیت جهاد سازندگی وارد مرحله جدیدی شد. تعدادی از اعضای آن، به مناطق درگیری رفته و در آنجا خدمترسانی کردند.
شهناز دُمیرانی یکی از دختران جوان آن دوران است که از ابتدای تأسیس این نهاد، شغل خود را تغییر داد و همکاریاش را با این نهاد آغاز کرد و با شروع جنگ، همراه با قطار هلالاحمر به مناطق مختلف رفت و در فرصتهای به دست آمده به جنگزدگان خدمترسانی کرد. خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران با او به گفتوگو نشست تا از آن سالها بگوید.
■
چه زمانی وارد جهاد سازندگی شدید و آنجا چه کاری انجام میدادید؟
من ابتدا در وزارت بازرگانی کار میکردم. بعد از پیروزی انقلابی اسلامی و اوایل سال 1358 به صورت مأموریت به جهاد سازندگی رفتم. آن موقع بیستوچهار ساله بودم. شهریور ماه ما را میبردند مدرسهها را رنگ بزنیم. یکی از مدرسهها در کوچه پسکوچههای بازار تهران بود. بعد ما را به جایی فرستادند که داروخانه جهاد بود و باید داروها را از هم تفکیک میکردیم.
وقتی شما وارد جهاد شدید، به کمیتههای مختلف فرهنگی، عمران و بهداشت و... تقسیم شده بود. برای تفکیک داروها آموزش دیده بودید؟
بله. به کمیته بهداشت رفتم. من آموزش ندیده بودم. دوستانی که آنجا بودند به ما یاد میدادند وظیفهمان چیست. داروهایی که جمعآوری شده بود را با کمک پنج، شش نفر از خانمهای دانشجوی رشته بهداشت و آقایی به اسم رسایی که سرپرست ما بود و قبلاً در داروخانه کار میکرد و بازنشسته شده بود تفکیک میکردیم. در داروخانه جهاد، بچهها تقسیم شده بودند. داروهای اعصاب، قلب، گوارش و... از هم جدا بود. من در قسمت گوارش بودم. داروها را تفکیک میکردیم و توی سبدها میریختیم. بعد آنها را در جای مشخص میچیدیم. یکسری از داروها نو بودند، اما از بعضی استفاده شده بود.
در قطار هلال احمر
بعد از مدتی از ساختمان جهاد سازندگی در خیابان بهار به خیابان سمیه و ساختمانی که الان شده وزارت صنعت، معدن و تجارت و روبهروی ساختمان حوزه هنری است منتقل شدیم.
تزریقات بلد بودم، ولی برای تزریق واکسن سه روز به انستیتو پاستور رفتم و آنجا آموزش دیدم. یک دوره هم برای تزریق واکسن بثژ آموزش دیدم.
روزهای جمعه زودتر به نماز جمعه میرفتیم و دارو جمع میکردیم. آنجا چادر میزدند و داروها را از مردم آنجا تحویل میگرفتیم.
یکبار آیتالله دکتر سیدمحمد حسینی بهشتی برای بازدید از مجموعه آمد که خیلی از کار ما خوششان آمد.
درباره بازدید شهید بهشتی از جهاد بیشتر توضیح دهید.
آقای ناطق نوری که آن زمان مسئول جهاد بود چندبار به دفتر ما آمده بود. یک روز هم شهید بهشتی برای بازدید از مجموعه آمد. قبل از ورود ایشان به ما سفارش کردند آنجا را مرتب کنیم. این حرف ایشان یادم نمیرود، به ما گفت: «جهاد فقط توی این ساختمان نیست. جهادی بودن یعنی اگر حتی توی خیابان بودید و کسی از شما کمک خواست هر کاری از دستتان برآمد انجام دهید و مضایقه نکنید.»
یکبار زمان جنگ، ما با همکاران به دیدن ایشان رفتیم. اختلافاتی در جهاد پیش آمده بود. دکتری داشتیم به اسم دکتر سادات که نوه آیتالله صدوقی بود. از دکتر بهشتی وقت ملاقات گرفت و همه به دیدنشان در قوه قضائیه رفتیم. آقایی آنجا بود که به ما گفته بود: «ایشان نمیتواند برای همه وقت بگذارد. از بین خودتان سه نفر نماینده انتخاب کنید و به اتاقشان بروید.» قرار شد من، دکتر سادات و یک نفر دیگر از دوستان داخل اتاق برویم. ایشان از ما پرسید: «فقط شما سه نفر از جهاد آمدهاید؟» گفتیم: «نه، بقیه بیرون هستند.» گفت: «این بیاحترامی به آنهاست. بروید آنها را هم بیاورید.» بچهها آمدند و هر کدام از اعضا نظرشان را بیان کردند.
اختلاف بین اعضا بر سر چه بود؟
تعدادی از اعضای انجمن حجتیه وارد جهاد شده بودند و ما خیلی نگران نفوذ آنها بودیم. از یک طرف به تخصصشان نیاز داشتیم و از طرف دیگر با عقایدشان مشکل داشتیم. شهید دکتر بهشتی وقتی حرفهای ما را شنیدند گفتند: «ما الان در جنگ هستیم و به تخصص این افراد نیاز داریم. در موضع ضعف هم نیستیم که نگران نفوذشان باشیم.» بعد یک نماینده هم برای ما تعیین کرد که اگر با ایشان کاری داشتیم به واسطه او در تماس باشیم. البته ایشان یک هفته بعد در انفجار بمب در حزب جمهوری اسلامی شهید شد.
در این مدت آشنایی ایشان را چطور ارزیابی کردید؟
خیلی مردمی و متواضع بود. من خودم وقتی ایشان را از نزدیک دیدم از اینرو به آن رو شدم. آدم چهرهاش را که میدید متحول میشد.
در کمیته بهداشت وظیفهتان فقط تفکیک دارو بود؟ برنامههای شما فقط در شهر تهران اجرا میشدند؟
خیر. به نیازمندان هم رسیدگی میکردیم. روزهای پنجشنبه و جمعه به روستاهای اطراف شهر تهران و کورهپزخانههای ورامین و قرچک میرفتیم. با خودمان پزشک میبردیم و به بچهها واکسن میزدیم. بعضی از دوستان هم به دماوند میرفتند.
شناسایی مناطق بر چه مبنایی صورت میگرفت؟
مسئولان جهاد سازندگی منطقههای محروم را شناسایی و به ما معرفی میکردند. دو گروه بودیم. یک گروه پنجشنبهها وجمعهها میرفتیم و گروه دیگر به مدت چند روز در آن مناطق ماندگار میشدند. ما صبح میرفتیم و شب برمیگشتیم. من شبها نمیماندم. چون در طول هفته در ساختمان خیابان سمیه فعالیت میکردیم. گروههایی که میرفتند، بعد از برگشت، لیست داروهای مورد نیاز را میدادند، هم دارو میدادیم وهم پزشک میبردیم. کار یک گروه این بود که هر روز صبح طرف کورهپزخانهها میرفتند و به بچهها واکسن میزدند. یکی از دوستان به اسم مریم بروجردی در این گروه بود. یک بار وقتی برای واکسیناسیون به ورامین و کورهپزخانه آنجا رفتیم من نفهمیدم در گوشهای بچهای نشسته است، از بس روی بدنش مگس نشسته بود. یا در یکی از روستاها چشم پیرمردی آب مروارید آورده و نتوانسته بود عمل کند، داشت نابینا میشد. او را برای مداوا با خودمان به تهران آوردیم و مدتی از او در خانه خودمان پذیرایی کردیم. در بعضی از روستاها موی بچهها شپش داشت. دستکش دستمان میکردیم و سر بچهها را تمیز میکردیم. برای رفتن به بعضی از روستاها پزشکی به نام یاریگرروش که مطبش در میدان خراسان بود و الان رئیس بیمارستان بهمن است ما را همراهی میکرد. دکتر از ما میخواست که اول ما افراد را ببینیم و بعد بیماران را به او معرفی کنیم که وقتش گرفته نشود. دکتر یاریگرروش بیشتر به دنبال بیمارانی بود که بیماریشان حاد شده بود. بعضیها که به نظر میآمد بیمارند یا تب داشتند را به دکتر نشان میدادیم. دکتر خیلی فرز بود و با سرعت بیماران را میدید. مریضهای بدحال را معاینه میکرد و میگفت: «اینها باید به بیمارستانهای تهران منتقل شوند.» کمیته فرهنگی جهاد هم از ما میخواست هر جا میرویم عکس بگیریم. دکتر یاریگرروش خوشش نمیآمد و میگفت: «یعنی چه؟ این کارها چیه؟ حواستان به کارتان باشد!»
در کورهپزخانهها اوضاع چطور بود؟
در آنجا خانه نبود. مثل حلبیآباد بود. مردم در اتاقهای دو در سه یا سه در سه زندگی میکردند.
وقتی این شرایط را میدیدید بر روحیهتان اثر منفی نمیگذاشت؟
چرا. تا دو، سه روز روحیهام به هم ریخته بود. ما حتی در تهران هم به نیازمندان سرکشی میکردیم و به جنوب شهر دکتر میبردیم. صبح زود، قبل از روشن شدن هوا به آنجا میرفتیم. خانوادهای در سرآسیاب دولاب، واقع در منطقه چهارده فعلی، در جایی مثل کاروانسرای بزرگ و تاریک که دیگر مخروبه شده بود زندگی میکردند. باورم نمیشد در تهران چنین جایی باشد. رفته بودیم به افراد آنجا واکسن بزنیم. شرایط آنها را به جهاد گزارش دادیم. آنها برایشان موکت و وسایل منزل، مواد غذایی و از این قبیل فرستادند. یکسری وسیله هم خودمان تهیه کردیم و فرستادیم. یکسری از نیازمندان را هم که تعدادشان زیاد بود به ساختمانی در خیابان انقلاب منتقل کردند. یکسری از آنها چرخ و گاری و الاغ داشتند، برگشتند اما کارگرها ماندند. نیازمندانی را که در تهران شناسایی میکردیم تا مدتها با آنها ارتباط داشتیم. یا ما به آنها سر میزدیم و وسیله میبردیم یا خودشان برای دریافت مایحتاجشان مراجعه میکردند.
مردم روستاها از جهادگران استقبال میکردند؟ مقاومتی در برابر درمان نداشتند؟
عمدتاً استقبال خوبی میشد، ولی موارد دیگری هم داشتیم. خانمی در دماوند بعد از تولد فرزند اولش دچار تومور در سینه شده بود. خیلی با او صحبت کردیم تا قانعش کردیم مشکلش را پیگیری کند. ما هم پیگیر مشکلات این بیماران بودیم. حتی یک عده از آنها را به خانههای خودمان میبردیم. بعضی از اعضای جهاد اگر به مناطقی میرفتند که جادههای مالرو داشت و برف در آنجا باریده بود، یک شب میماندند. داروها را بار الاغ میکردند و خودشان هم پیاده میرفتند. بیشتر توی مدرسه یا مسجد مستقر میشدند. مردم هم از قبل میآمدند و آنجا را گرم میکردند. خیلی مهماننواز بودند. به اعضا سفارش میکردند کتلت و اینجور غذاها نبرید شاید آنها توان مالی نداشته باشند که آنها را تهیه کنند و بخورند. روستاییان با سرشیر، ماست و پنیر از گروه پذیرایی میکردند.
یکی از برنامههای جهاد سازندگی تهران خدمترسانی به مردم سیلزده خوزستان در سال 1358 بود. در اینباره توضیح دهید.
ما برای کمک به مردم خوزستان در اطراف محل نماز جمعه چادر زده بودیم و وسیلههای مورد نیاز را جمع میکردیم. وسایل جمعآوری شده را به دفتر جهاد آوردند. وسایل را از هم تفکیک کردیم. خوراکیها را از پوشاک، دارو و... تفکیک و وسایل کهنه را از نو جدا کردیم. چون فضای جهاد کوچک بود از مسئولان حوزه هنری اجازه گرفته بودیم و وسایل را در تالار آینهکاری شدهای در حوزه هنری گذاشتیم. وسایل را تا زمان ارسال به منطقه سیلزده آنجا نگهداری میکردند.
از فعالیتهایتان در دوران جنگ تحمیلی بگویید.
بعد از 31 شهریور 1359 که جنگ شروع شد گفتند: «میخواهیم عدهای از اعضا را با قطار هلالاحمر به منطقه بفرستیم.» ما دوره اول این کار بودیم و ششم یا هفتم مهر با قطار هلالاحمر به اهواز رفتیم. من و طاهره طاهرینسب از خانمها رفتیم. چند دکتر هم از طرف هلالاحمر آمدند. قطار هلالاحمر باید در امنیت باشد و نیروی نظامی همراهش نباشد تا دشمن آن را هدف قرار ندهد. به تمام بدنه آن علامت هلال احمر نصب کرده بودند. اما قطارها لوکوموتیو کم داشتند. لشکر قزوین هم میخواست به جبهه برود. واگنهای زیادی به لوکوموتیو این قطار نصب کردند. اول آنها (لشکر قزوین) بودند، بعد ما بودیم. رفتیم به سمت اندیمشک. در راه قطار را متوقف و ما را پیاده کردند. میگفتند: «ستون پنجم زاغههای مهمات را زده.» زاغهها دم دست نبود که عراق بتواند بزند. جعبههای بزرگ مهمات از زمین بلند و منفجر میشدند. وقتی قطار نگه داشت و گفتند: «پیاده شوید» مسافران هول شده بودند و با عجله به سمت درها میرفتند. عدهای زیر دست و پا مانده بودند. یکی از مسافران سُر خورد و افتاد زمین. بقیه از روی او رد میشدند. مثل فیلمهای کارتونی شده بود. در آنجا سه روز معطل شدیم. سه روز طول کشید تا به اندیمشک برسیم. فاصله ما با زاغه مهمات زیاد بود ولی انفجارها و آتش و دود ناشی از آن را میدیدیم. وقتی از جلوی پادگان دوکوهه میخواستیم عبور کنیم، قطار به آرامی حرکت میکرد. هنوز دود و آتش دیده می شد. شب به منطقه رسیدیم. ما را پیاده کردند. توی تاریکی و در حال حرکت سرمان به چیزی خورد که فهمیدیم شیشه است. آن اطراف جایی را پیدا کردیم و خوابیدیم.
اولینبار که سوار قطار هلالاحمر شدید شکل آن برایتان عجیب و جالب نبود؟
چرا. واگنها نو بود و میگفتند اینها را قبل از انقلاب خریده بودند. ما پلاستیکهای صندلیها و تختها را کندیم. داخل قطار بیمارستان و این بیمارستان، مجهز به همه امکانات بود. تختها جای سرم و اکسیژن داشت. کوپه ما جدا از مجروحان بود. بعد از مدتی توقف، قطار شناخته شده بود. یک نفر بیماری گال (خارش) داشت که به قطار سر میزد. حتی توی قطار زایمان انجام شد.
فعالیت شما محدود به محیط قطار بود یا به بیمارستان هم رفتید؟
به بیمارستان هم رفتیم. بار اول که به اهواز رفتیم تعداد مجروحان خیلی زیاد بود. یک آقایی پزشکیار بود و از طرف هلال احمر آمده بود. خیلی در کارش مهارت داشت، میگفت: «باید برویم بیمارستان مجروحان را پانسمان کنیم.» هیچکس حاضر به همکاری با او نبود. ما هم روز اولمان بود، نمیدانستیم چه خبر است. تعجب کردم چرا کسی همراهش نمیرود، اما من رفتم. با واگنی که از قطار جدا کرده بودند، از محل توقف قطار تا اهواز را رفتیم. در بیمارستان هر کاری میگفتند انجام میدادیم. در آنجا دختر جوانی را دیدم که زخمش عفونت کرده و بوی خیلی بدی میداد، برای همین کسی به او نزدیک نمیشد. نه میتوانستیم مجروح را رها کنیم و نه میتوانستیم نفس بکشیم. ماسک زدیم. موهایش بلند و مشکی بود، اما توی لجن و عفونت بوی بد گرفته بود و کسی حاضر نبود توی اتاقی برود که او بستری بود. پزشکیار گوشت بدن این دختر را با دست میکند تا عفونت را جدا کند. فردای آن روز همراه آن پزشکیار به دیدن آن مجروح رفتم. پزشکیار از من خواست موهایش را کوتاه کنم. موهایش را کوتاه کردم. روز بعد که رفتیم او را به جای دیگری منتقل کرده بودند.
روحیه مجروحان چطور بود؟
بعضی از مجروحان در استقامت خیلی عجیب بودند. آقایی بود که مدیر مدرسه بود و در برابر درد خیلی استقامت داشت. یکی دیگر از مجروحان هم خانمی بود که مدیر مدرسه بود. ترکش خمپاره به پهلویش اصابت کرده پوست و گوشت آن قسمت از بین رفته بود. وقتی او را پانسمان میکردند صدایش درنمیآمد. از او میپرسیدم: «شما احساس ناراحتی ندارید؟» میگفت: «چرا دارم.» میگفتم: «زخمتان عمیق است.» میگفت: «چهکار کنم؟»
تحمل دیدن مجروحان را داشتید؟
سفرهای اول و دوم آنقدر گریه میکردیم که پوست صورتهایمان میسوخت. یک بچه عربزبان مجروح شده بود. میپرید توی بغلم و به من یومّا (مادر) میگفت. سر و صورتش مجروح شده بود. بعدها او را به بیمارستان راهآهن تهران بردیم. خمپاره به خانهشان خورده بود. خانوادهاش را گم کرده بود. بیشتر بغل من بود. پدرش در تهران او را پیدا کرد.
یکبار هم این اتفاق افتاد؛ یک نفر در راهآهن درحال کندن سنگر بوده یا کار دیگری انجام میداده که رگ دستش بریده شده بود. خون مثل فواره از دستش بیرون میریخت. مجروح را به قطار آورده بودند. از امدادگران مرد هم کسی آنجا نبود، رفته بودند دنبال مجروحان. دکتر رضایی توی قطار بود. به من گفت: «تا جایی که قدرت داری دستش را نگهدار تا من زخم را بخیه بزنم.» از بوی خون حالم میخواست به هم بخورد. با توسل به اهل بیت(ع) خودم را نگه داشتم. ما جهادی بودیم. یکسری هم از طرف هلالاحمر آمده بودند و ما را قبول نداشتند. میگفتند: «اینها کار بلد نیستند.» البته بعدها ما را پذیرفتند و با هم دوست شدیم. نگران بودم بچههای هلالاحمر بگویند اینها کار بلد نیستند. دکتر بخیه زد، ولی از زیر بخیه باز هم خون بیرون زد. دوباره بخیهها را شکافت. من بخیهها را نمیدیدم ولی دکتر مدام میگفت: «دستش را فشار بده.» آنقدر از دست مجروح خون رفته بود که بیحال شده بود. وقتی کار دکتر تمام شد از قطار بیرون آمدم. توی فضای باز خیلی حالم بد شد. خانم طاهرینسب پرسید: «چی شده؟» گفتم: «دارم میمیرم. نمیتوانم نفس بکشم.»
بار اول که با قطار هلالاحمر رفتید چقدر طول کشید تا به تهران برگشتید؟
در سفر اول حضورمان ده، پانزده روز طول کشید. اول قرار بود مجروحان را همانجا مداوا کنیم ولی چون تعداد مجروحان خیلی زیاد بود، گفتند: «بهتر است اینها را ببریم و دوباره برگردیم.» جهاد سازندگی اهواز گفته بود مجروحان را با قطار به تهران منتقل کنید چون انتقال مجروحان با هواپیما خطرناک بود. عراق شهر را هدف قرار میداد. از طرف دیگر ستون پنجم شلیک میکرد. توی راهآهن که بودیم صدای سوت گلولهها را که میشنیدیم دراز میکشیدیم. دشمن تا پشت اهواز آمده بود.
خانواده چطور اجازه دادند شما به اینجا بروید؟
من تنها دختر خانواده بودم. بار اول که میخواستم بروم اجازه نمیدادند. خیلی با آنها صحبت کردم تا اجازه گرفتم. گفتم: «ما نزدیک دشمن نیستیم» و آنها را متقاعد کردم. بار دوم که رفتیم چون میدانستم خانوادهام اجازه نمیدهند برگردم، در منطقه ماندم. همراه دکترها به جنگزدهها سر میزدم. وقتی هنوز مجروح به قطار نیاورده بودند و زمانمان خالی بود همراه با دکتر سادات، یکی از پزشکان عمومی با واگن کوچکی که مثل مینیبوس بود و روی ریل حرکت میکرد به جاهایی میرفتیم که جنگزدهها مستقر بودند. به جنگزدههایی که در شادگان یا روستاهای اطراف مستقر بودند سر میزدیم و آنها را معاینه میکردیم. وضعیت آنها خیلی بد بود.
مگر وضعیت جنگزدهها چطور بود؟
جنگزدهها از جاهای مختلف مثل سوسنگرد، دهلاویه و آبادان به آنجا آمده بودند. بعضیها با درخت برای خودشان سرپناه درست کرده بودند. من عاشق باران بودم. میگفتند باران خوزستان خیلی خوب است. همهاش میگفتم: «خدا کند باران بیاید و ما باران خوزستان را ببینیم.» یک روز که آنجا بودیم باران گرفت. یادم نمیرود که باران میبارید و خانههای موقتی که با شمشادها درست کرده بودند خراب شده بودند. این بندههای خدا دنبال شمشادها میدویدند. دکتر سادات به من گفت: »باران گرفت!» گفتم: «من اینطوری باران نمیخواستم.» خاک زمین نفوذناپذیر بود. باران که میآمد آب، جمع و مثل دریاچه میشد و میایستاد. توی زمین فرو نمیرفت. امکانات خیلی کم بود. مثلاً دستشویی نداشتند و آقایانی که همراه ما میآمدند گودال میکندند تا اینها راحت باشند. وقتی به آنها سر میزدیم دوروبرمان خیلی شلوغ میشد. شربت سینه میگرفتند یا هر چیز دیگر. یک نفر هم فرزندش خیلی بیمار بود و تب داشت، اما حاضر نبود دکتر او را ببیند، میگفت: «دعا بدهید.» میگفتیم: «دعا نداریم، دکتر داریم.» قبول نمیکرد.
اول اهواز بودیم، بعد به ماهشهر رفتیم. به کمپ B هم رفتیم. در آنجا وضعیت به نسبت بهتر بود. دکتر به من میگفت شما اول آنها (جنگزدهها) را ببینید، هر کدام که بیمار بودند را پیش من بفرستید. بچهای در ماهشهر بود که وقتی ماه در آسمان دیده میشد جیغ میزد و میدوید. میگفتیم: «چرا اینطوری میکند؟» میگفتند: «فکر میکند هواپیمای عراقی است.»
وقتی به تهران برگشتید برایشان امکانات جمع نکردید؟
دوستم طاهره طاهرینسب وقتی به تهران برگشته بود وسایل مورد نیاز مثل تشک، لحاف و پتو و لباس جمع کرده بود و با یک کامیون به این مناطق فرستاد.
آخرین سفری که رفتید چه زمانی بود؟
دی ماه بود. به خانه تلفن کردم که حالی از خانوادهام بپرسم. برادرم گفت: «حال مامان خیلی بد است و نگران شماست. دیگر آرام نمیشود.» دیدم اینطوری درست نیست، برگشتم و دوباره به جهاد برگشتیم.
تا چه زمانی در جهاد سازندگی فعالیت میکردید؟
از سال 1358 تا 1360 در جهاد بودم و هر شش ماه حکم من تمدید میشد. از سال 1361 به بیمارستان نجمیه که زیر نظر سپاه پاسداران بود رفتم و تا سال 1368 در آنجا مشغول به کار بودم.
از این که وقت خود را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران قرار دادید، سپاسگزارم.
خاطرات اعظم خستهفر از جهاد سازندگی و امدادگری
خاطراتی از جهاد سازندگی، امدادگری و مدرسههای سنندج
خاطرات جهادگری در پشت جبهه
گفتوگو با نجمه جمارانی، امدادگر دوران دفاع مقدس
امدادگری در خرمشهر و آبادان
سفر فراموشنشدنی دختران خرمشهر
زندگی در آبادان و امدادگری در بیمارستان طالقانی
خاطراتی از بیمارستان ابوذر و قطار هلالاحمر
گفتوگو با مریم جدلی، امدادگر و مربی آموزش نظامی در دوران دفاع مقدس
نخستین روزهای جنگ در تنها بیمارستان ماهشهر
تعداد بازدید: 5102
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3