گلوله‌ای که زورش به زندگی نرسید

مرتضی سرهنگی
مدیرمسئول سایت تاریخ شفاهی ایران

29 فروردین 1397


هنوز گلوله‌ای ساخته نشده است که زورش به‌ زندگی برسد. این عشق به ‌زندگی آتش جنگ را کوچک می‌کند. آن را تحقیر می‌کند. گرچه جنگ جوانی را از زن‌ها، جان را از مردها و کودکی را از کودکان می‌گیرد، اما چراغ زندگی حتی زیر سقف‌های فروریخته روشن‌ می‌ماند و جلو پای انسان را روشن نگه می‌دارد.

اراده به ادامه زندگی در هر شکل ممکن یک بیانیه رسمی است از سوی انسان‌ها به صاحبان گلوله‌ها. جنگ می‌آید که زندگی را بگیرد، اما این انسا‌ن‌ها هستند که نه تنها به این زورگویی باج نمی‌دهند، بلکه در سخت‌ترین شرایط به‌روزهای زندگی گره می‌خورند و آن را جلو می‌برند. حتی اگر همه هستی‌شان روی یک دوچرخه جای بگیرد و از شهری به شهر دیگر بروند.

برای ما که هزاران کیلومتر از جبهه‌های جنگ دور هستیم، این عکس‌ها هستند که به ما می‌گویند چه بر سر انسان‌ها می‌آید. عکس‌ها در زمان جنگ اطلاع‌رسان هستند و پس از جنگ تبدیل به سندی قوی می‌شوند که کسی نمی‌تواند در برابر آن مقاومت کند. عکس جنگ همدمی جز انسان ندارد؛ درست مثل ادبیات جنگ که مردمی‌ترین ادبیاتی است که امروز در جهان خوانده می‌شود. دنیا می‌خواهد بداند کسانی مثل خودش چطور در دل آتش جنگ زندگی کرده و حتی سال‌ها در بازداشتگاه‌های مخوف طعم اسارت را چشیده‌اند. در جنگ پای انسان در میان است و مشکل جنگ هم همین است که انسان‌ها به زندگی عشق می‌ورزند، حتی اگر دست‌شان خالی باشد و سایه گلوله‌ها و موشک‌ها بالای سرشان باشد. آنها جان زندگی را زمین نمی‌گذارند که بایستند و تماشا کنند.

باید ناکامی دنیای قدرتمند را در ساختن گلوله‌ای که زورش به‌زندگی نمی‌رسد به جامعه انسانی تبریک گفت. این یک جشن است؛ جشنی که اراده انسان‌های پولاد را نرم می‌کند، از روی آن می‌گذرد تا به زندگی‌اش که یک هدیه الهی است، ادامه دهد.



 
تعداد بازدید: 5393


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 11

اخلاص و ایمان بود که بچه‌ها را نگه می‌داشت. تمام بدن من جوش زده بود و می‌سوخت. در طی این مدت مانور بزرگی گذاشتند. هر شب دو گردان عمل می‌کرد. تمرین‌ها منظم و مرتب و با فشار انجام می‌شد. قرار بود عملیاتی صورت گیرد ولی بعداً متوجه شدند که دشمن پی برده، عملیات انجام نگرفت. همه گردانها را به مرخصی فرستادند. ما هم مجدداً آمدیم تهران! بعد از یک هفته مرخصی دوباره به طرف دوکوهه حرکت کردم. فرمانده‌مان عوض شده بود، «جعفر محتشم» به جای اکبری. این بار تمام گردانهای لشکر با هم بودند. از زمین ورزشی راه‌آهن حرکت کردیم.