گفت‌وگو با نجمه جمارانی، امدادگر دوران دفاع مقدس

خاطراتی از روزهای محاصره آبادان و فدائیان اسلام

فائزه ساسانی‌خواه

20 فروردین 1397


نجمه جمارانی یکی از دختران جوان فعال در هشت سال مقدس است که از اولین سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران تا سال‌های پایانی آن در کنار سایر فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی به امدادگری در مناطق جنگی و بیمارستان‌های تهران مشغول بوده است. حضور او در زمان محاصره آبادان و آشنایی‌اش با گروه فدائیان اسلام باعث شد تا خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران به سراغش برود و درباره خاطراتش از آن سال‌ها با او به گفت‌وگو بنشیند.

از چه زمانی تصمیم گرفتید از تهران برای امدادگری به آبادان بروید؟
چند ماه از جنگ گذشته بود که من و دوستم تهمینه اردکانی - که با هم در جهاد سازندگی آشنا شده بودیم - تصمیم گرفتیم برای امدادگری و تهیه گزارش به آبادان برویم.

پدر و مادرتان با رفتن شما به شهری در محاصره مخالفتی نداشتند؟

نه، آنها در خط انقلاب و خدمت به آن بودند و مشکلی با هم نداشتیم. برادرم هم در جبهه بود.

چرا از بین همه مناطق جنگی آبادان را انتخاب کردید؟

آبادان در محاصره بود و شنیده بودیم از نظر مواد غذایی، نیروی امدادگر و پرستار در مضیقه‌ است. از آنجایی که هم امدادگری بلد بودیم و هم می‌توانستیم با اسلحه کار کنیم، تصمیم گرفتیم به آنجا برویم.

باتوجه به اینکه آبادان در محاصره بود به راحتی توانستید بروید؟

نه، به هیچ وجه با رفتن‌مان موافقت نمی‌شد. می‌گفتند: «شهر در محاصره است، شما کجا می‌خواهید بروید؟» بالاخره از طریق برادر تهمینه توانستیم برنامه رفتن را ردیف کنیم. اوایل زمستان سال 1359 حکم‌مان را از ارتش گرفتیم تا بتوانیم با هواپیمای سی 130 برویم. با هواپیما به ماهشهر رفتیم. از طرف ارتش مقدار زیادی پلاکارد تبلیغاتی که حدیث و جمله‌های امام خمینی روی آن نوشته شده بود دادند که همراه‌مان ببریم. آنجا سوار بالگرد شدیم و به روستایی به نام چوئبده رفتیم و از آنجا با ماشین ریوی ارتش به طرف بیمارستان شرکت نفت حرکت کردیم.

وضعیت شهر آبادان چطور بود؟

شهر خیلی خلوت بود. نیروهای مردمی خیلی کم به چشم می‌خوردند. جلو بعضی از خانه‌ها سنگربندی شده بود. ماشین‌های نظامی توی شهر تردد می‌کردند و با تعجب به من و تهمینه نگاه می‌کردند. تهمینه از صحنه‌هایی که می‌دید عکس می‌گرفت. غیر از صدای انفجار و تیراندازی صدای دیگری شنیده نمی‌شد. به بیمارستان رسیدیم و پیاده شدیم. عراقی‌ها بیمارستان را زده بودند و دکتر و مجروحان اتاق عمل شهید شده بودند. اوضاع به‌هم ریخته بود. گفتند فعلاً در این وضعیت نیرو قبول نمی‌کنیم. یک آقایی که آنجا بود گفت: «بیایید من شما را به بیمارستان طالقانی می‌برم.» بعد از ورود به بیمارستان، به دیدار دکتر شاه‌حسینی، رئیس بیمارستان رفتیم. دکتر شاه‌حسینی از سابقه کارمان پرسید و ما سابقه فعالیت‌های‌مان در قطارهای هلال احمر را توضیح دادیم و گفتیم همه کار، از بخیه زدن تا پانسمان کردن و دارو دادن به بیماران را بلدیم. ما ماه‌های اول جنگ داوطلبانه با قطارهای هلال احمر به منطقه جنوب می‌رفتیم. آنقدر با آن قطارها رفته و برگشته بودیم که نیروهای دائمی آن محسوب می‌شدیم. دکتر خیلی خوشحال شد و پرسید: «حاضرید در اورژانس مشغول به کار شوید؟» گفتیم برای ما فرقی ندارد هرجا لازم باشد کار می‌کنیم.

شرایط بیمارستان چطور بود؟

تعدادی از نیروهای مردمی آبادانی و خرمشهری آنجا کار می‌کردند که از روی شور جوانی آمده بودند و کار زیادی بلد نبودند. بیمارستان با کمبود خون روبه‌رو بود. من و تهمینه به مقرهای مستقر در شهر می‌رفتیم و از افرادی که مایل بودند خون می‌گرفتیم. محلی‌ها که اطلاعات کمی درباره خون دادن داشتند به سختی حاضر به این کار می‌شدند و می‌گفتند: «من خودم خون ندارم چطوری خون بدم؟!»

شرایط بیمارستان برای شما قابل تحمل بود؟

شرایط کمی سخت بود. بیشتر غذاهایی که درست می‌کردند عدسی بود که ادویه تند روی آن می‌ریختند. ادویه تند برای مجروحی که خونریزی داشت مضر بود چون فلفل خون را رقیق و خونریزی را زیاد می‌کند. ما در روز دو ساعت مرخصی داشتیم. از آقایی به نام محمدرضا همه‌وند که خرمشهری، پسر خیلی خوب و نجیبی بود و به بیمارستان رفت و آمد داشت خواهش کردیم ما را به جزیره مینو ببرد تا بتوانیم با رزمنده‌های مستقر در آنجا مصاحبه کنیم. آنجا متوجه شدیم خرماهای زیادی چیده شده و در بلم‌ها گذاشته شده‌اند اما صاحبان‌شان نتوانسته بودند خرماها را به خاطر شرایط جنگ بفروشند. پرسیدیم: «می‌شود از این خرماها استفاده کرد؟» گفتند: «بله. اگر اینجا بمانند یا خراب می‌شوند یا اگر خمپاره روی‌شان بیفتد از بین می‌روند.» هر وقت به آنجا می‌رفتیم هر چقدر که می‌توانستیم برای مجروحان خرما به بیمارستان می‌بردیم. آن موقع روحیه‌ها فرق می‌کرد این طور نبود هرکس بگوید وظیفه من مشخص است. هرکسی هرکاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد.

غیر از دشمن خارجی که به طور علنی و رسمی با ما می‌جنگید ستون پنجم هم از داخل، پنهانی فعالیت می‌کرد. بعضی از آنها در بیمارستان‌ها نفوذ کرده و کارشکنی می‌کردند. شما در طول خدمت در بیمارستان طالقانی نمونه‌ای از این افراد را دیده بودید؟

بله. خانمی، مسئول یکی از بخش‌های بیمارستان بود که حجابش را رعایت نمی‌کرد. بدون حجاب توی بخش می‌آمد و با مجروحان خیلی بدرفتاری می‌کرد. یک بار مجروح آوردند، خونریزی شدیدی داشت. باید بالش زیر پایش می‌گذاشتیم اما نبود. هرچه می‌گفتیم ما بالش احتیاج داریم می‌گفت: «نداریم!» گفتم: «چند روز قبل من بالش خواستم و داشتید؛ مگر می‌شود الان نباشد؟» به دکتر شاه‌حسینی گفتیم: «ما به این خانم مشکوکیم! او را زیر نظر بگیرید و برایش مراقب بگذارید!» چند روز برایش مراقب گذاشتند تا بالاخره حدس ما درست از آب درآمد و او را دستگیر کردند. مشخص شد با گروه‌های ضد انقلاب در رابطه است. شاید باور نکنید حدود صد تا صدوپنجاه تا پتو و بالش را در اتاقی که دستش بود، انبار کرده بود و به بخش نمی‌داد! در تحقیقات بعدی مشخص شد که اینها چهار خواهر بودند که قبل از انقلاب با مهندسان آمریکایی رابطه داشتند! یکی دیگر از پرسنل هم که شوهر و بچه‌هایش را به ماهشهر فرستاده بود همین مشکل را داشت. یک‌ روز به من و تهمینه گفت: «من می‌خواهم بروم خانه سری بزنم شما دو نفر همراه من می‌آیید؟» گفتیم: «بله» و همراهش رفتیم. ما را دم خانه‌ای برد. در زد و داخل شد و چند دقیقه بعد برگشت. رفتارش عادی نبود. چیزی مثل رادیو که رادیو هم نبود دستش بود. به رئیس بیمارستان خبر دادیم. بعدها فهمیدیم که او هم با دشمن همکاری دارد و اطلاعات برای‌شان می‌برد و آن روز ما را هم به عنوان پوشش کارش با خودش برده بود. آن موقع به خیلی‌ها مشکوک می‌شدیم. در یکی از سفرها به آبادان، در ماهشهر دختر جوانی دنبال من و تهمینه راه افتاد. هرجا می‌رفتیم دنبال ما می‌آمد. وابسته به یکی از گروه‌های سیاسی بود. توی بیمارستان هم با ما آمد اما کار امدادگری بلد نبود. به رئیس بیمارستان اطلاع دادیم این خانم همراه ما نیست و ما او را نمی‌شناسیم. بعد از چند روز غیبش زد!

از مجروحان و شهدای بیمارستان طالقانی خاطره‌ای به یاد دارید؟

بله، خاطره که زیاد است. یک روز یکی از درجه‌داران ارتشی را درحالی‌که تعدادی از سربازان همراهی‌اش می‌کردند به بیمارستان آوردند. دستش را روی گردن دو سرباز انداخته بود و لِی‌لِی‌کنان می‌آمد. پایش به یک پوست نازک مثل بند کتانی بند بود، ولی به هیچ وجه فریاد نمی‌کشید و ناله نمی‌کرد. وقتی او را روی تخت اورژانس خواباندند پرسیدم: «چطوری؟» گفت: «تا قبل از اینکه از خودم ضعفی نشان بدهم من را بیهوش کنید.» نیروهایش خیلی بی‌قراری می‌کردند و می‌گفتند مثل پدر ماست. وقتی عملش کردند و به هوش آمد، رفتم بالای سرش و پرسیدم: «چرا با آن همه درد آه و ناله نمی‌کردید؟» جواب داد: «تعدادی نیرو زیر دست من هستند و نباید روحیه‌شان تضعیف شود.» مجروحان را یکی دو روز در بیمارستان طالقانی نگه می‌داشتند و بعد به شهرهای دیگر می‌فرستادند. قبول نکرد اعزام شود و گفت: «من را به تهران نفرستید می‌خواهم اینجا بمانم و خدمت کنم.»

مجروحان و شهدا فقط نظامی بودند؟

نه. یادم می‌آید یک روز زن جوانی را به بیمارستان آوردند که سرش را از دست داده و شهید شده بود. حدود هفده سال سن داشت و از عرب‌زبان‌ها بود. سه بچه قدونیم‌قد یک ساله، دو ساله و سه ساله داشت. شوهرش هفتاد ساله بود. می‌گفتند اعضای سپاه، بارها به نخلستان‌ها رفته بودند تا شوهرش را راضی کنند بیایند توی شهر و در جای امن‌تری زندگی کنند، ولی قبول نکرده بود. من و تهمینه خیلی تلاش کردیم بچه‌ها را بگیریم و به جای امنی بفرستیم، اما پدرشان اجازه نداد. یک بار هم مرد میان‌سالی را آوردند که شهید شده بود. حدود چهل‌ودو، سه ساله بود. از بدنش نیم‌تنه بالا مانده و روده‌اش هم از بین رفته بود. کارگر شهرداری بود. وقتی دست کردم توی جیبش، حقوق چندماهش که دوازده هزار تومان بود همراه برگه‌ای که آن را امضا کرده بود توی جیبش بود. حقوقش را گرفته بود تا برای خانواده‌اش در ماهشهر بفرستد.

تا چه مدت با بیمارستان طالقانی همکاری داشتید؟

حدود سه ماه آنجا بودیم. گاهی روزی دو سه بار اطراف بیمارستان را می‌زدند.

به تهران برگشتید؟

نه به گروه فدائیان اسلام ملحق شدیم.

با گروه فدائیان اسلام چطور آشنا شدید؟

از طریق آقای همه‌وند با این گروه آشنا شدیم. به مقر فدائیان اسلام رفتیم و گفتیم می‌خواهیم به خط مقدم برویم. به آنها گفتیم امدادگری بلد هستیم و می‌خواهیم فیلم و عکس تهیه کنیم. من و تهمینه دانشجوی رشته سینما بودیم. دانشگاه به انقلاب فرهنگی خورده و تعطیل شده بود.

سید مجتبی هاشمی، فرمانده آنها را هم دیدید؟

بله؛ همان شب که از تهران خبر رسیده بود [ابوالحسن] بنی‌صدر [رئیس‌جمهوری وقت] در دانشگاه تهران سخنرانی تندی کرده و هواداران بنی‌صدر با هواداران شهید [آیت‌الله سید محمد حسینی] بهشتی در آنجا درگیر شده‌اند. با شنیدن این خبر همه به هم ریختند. عده‌ای می‌گفتند اسلحه‌های‌مان را زمین می‌گذاریم می‌رویم تهران اول کار بنی‌صدر را تمام می‌کنیم و بعد برمی‌گردیم با عراقی‌ها می‌جنگیم. یادم می‌آید شهید سید مجتبی هاشمی و شهید علی‌اصغر شعله‌ور برای جمع صحبت و آنها را دعوت به آرامش کردند. شهید هاشمی گفت: «اگر ما اینجا را رها کنیم عراقی می‌آید اینجا و بعد کم‌کم تهران را می‌گیرد. باید خویشتندار باشیم و تهران را به نیروهای انقلابی آنجا بسپاریم.»

گروه فدائیان اسلام در کدام جبهه مستقر شده بودند؟

ذوالفقاری.

چرا کار در بیمارستان طالقانی را که امنیت بیشتری داشت رها کردید و به جبهه ذوالفقاری رفتید؟

در بیمارستان نیرو زیاد بود. امدادگرها کم‌کم کارشان را یاد گرفته بودند. دوست داشتیم به خط مقدم نزدیک باشیم که اگر عملیاتی انجام شد آنجا باشیم. تهمینه در کنار امدادگری خبرنگاری هم می‌کرد و می‌خواست گزارش‌های بهتری تهیه کند. قبلاً به کوت‌شیخ هم رفته بودیم. کوت‌شیخ قسمتی از خرمشهر بود که این دست شط بود و عراقی‌ها نتوانسته بودند آن را اشغال کنند. دیده بودیم نیروهای ما برای اینکه راحت‌تر در آن محل که در تیررس عراقی‌ها بود رفت و آمد کنند خانه‌ها را سوراخ کرده بودند تا به هم راه داشته باشد. خیلی این طرف و آن طرف زدیم تا آقای همه‌وند آمد و ما را با فدائیان اسلام آشنا کرد. مقر آنها در پرشین هتل بود. آنجا برای گروه غذا درست می‌کردند و می‌فرستادند. نیروهایی که از تهران می‌آمدند آنجا شناسایی و تقسیم می‌شدند. کارمان که در بیمارستان تمام شد با یک ماشین به سمت ذوالفقاری راه افتادیم. راننده ما را جایی برد که از کنارمان تیر رد می‌شد. مجبور شدیم توقف کنیم. دو برادر آذری‌زبان بودند که زیر لوله‌های شرکت نفت پناه گرفته بودند. گفتند: «سریع پیاده شوید!» پیاده شدیم. ماشین را هُل دادند و گوشه‌ای پارک کردند. از ما پرسیدند: «اینجا چه کار می‌کنید؟» گفتیم: «ما می‌رویم ذوالفقاری!» گفتند: «اشتباه آمدید! سرتان را بلند کنید می‌بینید مستقیم در تیررس دشمن هستید. عراقی‌ها با ما دویست متر هم فاصله ندارند!»

شما در ذوالفقاری چه کاری انجام می‌دادید؟

امدادگری، خبرنگاری و عکاسی و حتی پا به‌پای مردها سنگر می‌کندیم و شب‌ها کشیک می‌دادیم. تهمینه عکس‌های زیادی انداخت و فیلم گرفت.

تهمینه اردکانی این عکس‌ها را برای کدام روزنامه می‌گرفت؟

یادم نمی‌آید، ولی برادرش عباس در جهاد سازندگی کار می‌کرد و عکس‌ها را بیشتر از طریق جهاد در نمایشگاه‌های مختلف به نمایش گذاشت.

فقط شما دو نفر خانم آنجا بودید؟

 بله؛ گاهی یک دختر جوان خرمشهری به نام خواهر دریا می‌آمد که بعدها با یکی از اعضای فدائیان اسلام ازدواج کرد.

در ذوالفقاری کجا سکونت داشتید؟

آنجا همه در سنگر بودند. من و تهمینه هم در یک سنگر بودیم. آنجا نماز می‌خواندیم و استراحت می‌کردیم. گاهی که اوضاع آرام بود و خبری از تیراندازی نبود شهید سید مجتبی هاشمی امام جماعت می‌ایستاد و ما به او اقتدا می‌کردیم.

چطور فرمانده‌ای بود؟

خیلی مرتب بود. لباس پلنگی می‌پوشید و کلاه کج می‌گذاشت. ابهت زیادی داشت. با نیروهایش رابطه خوبی داشت و درعین حال از او حساب می‌بردند. غیر از مواقع ضروری منطقه جنگی را ترک نمی‌کرد. اگر شبی به مقر فدائیان اسلام می‌رفت، فوری به منطقه برمی‌گشت. من و تهمینه را خواهر صدا می‌زد.

وضعیت در آنجا چگونه بود؟

بعضی‌ها فکر می‌کنند امکانات در جبهه فراهم بود و مشکلی نبود! توی خط، استفاده از مهمات جیره‌بندی بود. با کمبود اسلحه روبه‌رو بودیم. گاهی سه چهار تا گلوله آرپی‌جی جیره می‌دادند. در صورتی که دشمن پنجاه متر به پنجاه متر شلیک می‌کرد. بنی‌صدر امکانات لازم را نمی‌رساند. فشنگ به اندازه نمی‌داد. وقتی آتش دشمن سنگین بود به هیچ وجه امکان آوردن غذا نبود. باید با یک بیسکویت خودمان را سیر می‌کردیم. این برای کسانی که کارشان سنگین بود و باید سنگر می‌کندند، چیزی نبود. خیلی پیش می‌آمد که خوراکی‌ها، بسته‌بندی‌های هدیه مردمی بود. یک بار پنج روز غذایی از پشت خط نرسید. بعد از چند روز در یک قابلمه برنج و قرمه‌سبزی آوردند که یخ کرده بود. به هر نفر دو قاشق می‌رسید؛ اما غذای من و تهمینه خیلی بیشتر بود. علتش را پرسیدیم گفتند چند نفر از برادرها از سهم‌شان گذشته و گفتند: «از غذای ما برای خواهرها ببرید. اینها طاقت‌شان از ما کمتر است.» از نظر آشامیدن آب سالم در مضیقه بودیم. یک بار من و تهمینه تشنه بودیم، از یک دبه آب برداشتیم و خوردیم. دیدیم طعم آب نمی‌دهد. از برادرها پرسیدیم: «چرا طعم آب برگشته؟ » گفتند: «این که آب نیست! نفت فانوس‌هاست!» بوی نفت بر اثر گرمای هوا پریده بود! برادرها دویدند این طرف و آن طرف و کمی آبلیمو پیدا کردند و به ما دادند تا اثر نفت از بین برود. آنجا باید مسلح می‌شدیم تا اگر حمله‌ای صورت گرفت بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. قبل از انقلاب تا حدودی کار با تفنگ بادی را یاد گرفته بودم.

برای نظافت چه کار می‌کردید؟

یک گودال بزرگ برای دستشویی کنده بودند که آدم می‌ترسید توی آن بیفتد. دور آن را با چند تکه آهن پوشانده بودند. سقف نداشت و باید از آفتابه استفاده می‌کردیم. وقتی می‌خواستیم برویم دستشویی می‌ترسیدیم خمپاره بیاید و به آنجا بخورد. هفته‌ای یک بار برای حمام به شهر می‌رفتیم. توی شهر حمامی بود که نزدیک سینما رکس بود. حمام همیشه غلغله بود. هرکس فرصت کمی برای شست‌وشو داشت.

در مدتی که شما در آبادان بودید بنی‌صدر به آنجا نیامد؟

یک روز گفتند سر و وضع‌تان را مرتب و سنگرهای‌تان را تمیز کنید، بنی‌صدر می‌خواهد برای بازدید به منطقه بیاید. عده‌ای از نیروها به هم ریختند و ناراحت شدند. گفتند: «چطور خودمان را مرتب کنیم ما همین لباس‌ها را داریم. عروسی که نیامده‌ایم اینجا جبهه است.» خلاصه بعد از چند ساعت آزادباش دادند که بنی‌صدر نمی‌آید و گفته امروز فرصت ندارم وقت دیگری می‌آیم که آن روز هیچ وقت نرسید!

تا چه زمانی با گروه فدائیان اسلام همکاری کردید؟

ما سه دوره دو ماهه با آنها بودیم. اولین بار که رفتیم تهران به خانواده‌های‌مان سری بزنیم سید مجتبی هاشمی نامه‌ای داده بود که با آن می‌توانستیم دوباره به آبادان برگردیم. در تهران اعلام کردیم پتو، ملحفه و سایر اقلام برای جبهه مورد نیاز است. سه، چهار کامیون وسیله جمع کردیم و فرستادیم. آن آقایی که از محله ما برای تحویل وسایل رفته بود بعد از بازگشت به اهالی محل گفته بود شما مردها نشستید و این دخترهای جوان رفته‌اند جنگ! جایی که آنها رفته‌اند مرغ را توی آسمان می‌زنند. باورتان می‌شود دختر آقای جمارانی تا آنجا رفته باشد؟

از گروه فدائیان اسلام غیر از شهید سید مجتبی هاشمی چه کسانی را به خاطر دارید؟

یک سیدی بود که اسفند سال 1359 شهید شد. برای‌مان تعریف کرده بود پنج فرزند هستیم و بعد از فوت پدرم، مادرم با کار کردن در خانه‌ها ما را بزرگ کرد. شش ماه بود سرکار می‌رفتم که جنگ شروع شد. از مادرم اجازه گرفتم و به جبهه آمدم ولی به او قول دادم بعد از جنگ زندگی خوبی برایش درست کنم اما مادرم گفت: «من همین‌طور که تا الان کار کردم و مخارج زندگی را تأمین کردم باز هم کار می‌کنم.» با وجود فقر مالی از نظر ایدئولوژیکی خیلی غنی بود. یک روز دشمن شلیک کرد و سید و چهار نفر از بچه ها شهید شدند. شب توی سنگر سید مجتبی هاشمی مراسم گرفتند. اول دعا خواندند و بعد سید مجتبی هاشمی با صدای گرمش مداحی کرد و اشعار حماسی خواند. صدای هق‌هق گریه آنقدر زیاد و بلند بود که من و تهمینه فکر کردیم غیر از ما دو نفر خانم‌های دیگری هم آنجا هستند. وقتی چراغ را روشن کردند دیدیم غیر از ما کسی نیست. هنوز که هنوز است صدای گریه آنها در گوشم است. یک بار هم تعدادی مجروح داشتیم اما آمبولانس نبود. آنها را سوار وانت کردند. من و تهمینه محل زخم مجروحان را پانسمان کردیم. برادری که مجروحان را به بیمارستان می‌برد اسمش نصراللهی بود. همان روز برای‌مان تعریف کرده بود دخترخاله‌ام نامزدم است، منتظرم تکلیف جنگ روشن شود و بعد ازدواج کنیم. مجروحان را که به بیمارستان تحویل داده بود سر راه رفته بود جای دیگری تا اگر کاری از دستش برمی‌آید انجام دهد که ماشین را زدند و شهید شد. هیچ وقت چهره‌ اعضای گروه فدائیان اسلام از یادم نمی‌رود. این رزمنده‌ها کلاه نداشتند سرشان بگذارند. خیلی‌های‌شان لباس خاکی تنشان بود. بعضی‌ها فقط یک دست لباس داشتند. شب می‌شستند و پهن می‌کردند و دوباره می‌پوشیدند. بعضی‌ها می‌گویند اعضای گروه فدائیان اسلام فقیر و بی‌سواد بودند. لزوماً این‌طور نبود. شهید علی‌اصغر شعله‌ور دانشجوی دکتری از آمریکا بود. بسیار پسر باشعور، کم حرف و پرکاری بود. در ذوالفقاری آبادان مجروح شد و او را به بیمارستان ماهشهر منتقل کردند. من و تهمینه قرار بود به تهران برویم. قبل از رفتن به بیمارستان سری زدیم و او را دیدیم. شماره تلفن منزل‌شان را داد و گفت: «به خانواده‌ام زنگ بزنید و بگویید من حالم خوب است!» در تهران وقتی به منزل‌شان زنگ زدم صدای قرآن می‌آمد. گفتم ما از منطقه آمده‌ایم!» کسی که گوشی دستش بود گفت: «بله، امروز خبر شهادتش را آوردند!» خیلی حالم گرفته شد.

تا چه سالی با گروه فدائیان اسلام همکاری کردید؟

تا مهرماه سال 1360 با آنها بودیم. وقتی برای آخرین بار به تهران برگشتیم نیروهای ما مقدمات شکست حصر آبادان را فراهم می‌کردند. یک کانال کنده بودند و برای شناسایی آن طرف و سمت عراقی‌ها می‌رفتند. برای شکستن حصر آبادان شش ماه شبانه و بی‌صدا کار می‌کردند. یک گروه می‌رفت داخل تونل کار می‌کرد وقتی خسته می‌شد برمی‌گشت گروه بعدی می‌رفت. خیلی بی‌صدا این کار را می‌کردند چون ماشین‌های عراقی گشت‌زنی می‌کردند. اگر سرمان را از سنگر بیرون می‌آوردیم عراقی‌ها را با چشم غیرمسلح می‌دیدیم. من و تهمینه ازدواج کرده بودیم. چند روز قبل از شکست حصر آبادان به تهران برگشتیم.

از اینکه وقت‌تان را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران گذاشتید سپاسگزارم.

 



 
تعداد بازدید: 6585


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند. آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد. سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.