سالهای تنهایی - 36
خاطرات خلبان آزاده، هوشنگ شروین(شیروین)
به کوشش: رضا بندهخدا
11 فروردین 1397
معمولاً در نشستها، به ترتیب و مطابق برنامه، هر کس برحسب ذوق و سلیقه خود و به مناسبت، راجع به موضوعی صحبت میکرد. بیشتر صحبتها الهام گرفته از سخنرانیها و تفاسیر و مطالبی بود که از خدابخش (رادیو) دریافت میشد. چون محیط آنجا، مکانی اضافی و مناسب و مخصوص جلسات نداشت، بهناچار جلسات به ترتیب در یکی از دو اتاق بزرگ تشکیل میشد؛ ولی جلسات مذهبی شامل جلسه قرآن یا نماز جماعت را در اتاقی که برادران داوطلب میشدند، برگزار می کردیم.
شبها را بیشتر بچهها، به دعا و عبادت و نماز میگذراندند و فضای محیط بسیار روحانی بود. یکی از برادرانی که در سال 1365 اسیر شده و به ما پیوسته بود، به شوخی گفت: جوّ اینجا یک جوّ حوزهای است؛ حتی بهتر از آن. چون شما شب و روز را به عبادت خدا میگذرانید؛ ولی حوزهای باید به فکر رزق و روزی هم باشد!
متأسفانه گاهی علیرغم تمام دوستیها و فداکاریها، مشاجرات و اختلاف نظرهایی نیز پیش میآمد که منجر به بحث تند یا ندرتاً درگیری هم میشد که «هاد»[1] در جهت رفع آن دخالت کرده، به شکایات رسیدگی میکرد. پس از تعیین مقصر، تنبیهات از قبل مشخص شدهای را اعمال میکرد. چون همه به این روش اداره امور رأی داده بودند و خود نیز در گذشته یا آینده، عضو «هاد» شده بودند یا میشدند، به همین خاطر، از آن فرمانبرداری داشتند و تنبیهات را میپذیرفتند. در واقع این آخرین و بهترین روشی محسوب میشد که برای حل مشکلات و معضلات به کار میرفت؛ زیرا زمان اسارت آنقدر طولانی شده بود که در خیلی از موارد، ایجاد حساسیت کرده بود. با درک این مسئله، همه به نوعی سعی داشتند وقت خالیای برای خود باقی نگذارند؛ چون حتماً از نظر روحی صدمه میدیدیم. تفکر به گذشته و وضعیت نامعلوم آینده، جز با توکل و امید به مهربانی خداوند، به هیچ طریق دیگر قابل تحمل نمیتوانست باشد.
سالها به دنبال هم گذشتند. وقتی به پایان اسارت فکر میکردیم یا دربارهاش حرف میزدیم، به هفته و ماه نمیاندیشیدیم؛ بلکه میگفتیم: «حداقل یک سال دیگر!» یعنی معیار زمان برای ما تنها سال بود؛ تا این که یک خبر شوکآور و گیجکننده، همه ما را میخکوب و متعجب کرد؛ امام، قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل متحد را پذیرفتند!... امام، جام زهر را سر کشیدند و با خدا معامله کردند!
عراقیها از خوشحالی در پوست کلفت خود نمیگنجیدند و سر از پا نمیشناختند. پذیرش قطعنامه، گرچه میتوانست برای ما ترسیمکننده آزادی باشد، اما هیچ کدام ما را خوشحال نکرد. خدایا! بمیرم برای دل امام!
زمانی که ایران قطعنامه 598 را پذیرفت، میپنداشتیم آزادی نزدیک است؛ اما صدام و اربابانش، وحشیتر از آن بودند که ما فکر میکردیم؛ زیرا در همان زمان پذیرش قطعنامه از سوی ایران، صدامی که بعد از شکست در خرمشهر، سالها شعارش صلحطلبی بود، باز هم ماهیت تجاوزگرانه و جنایتکارانه خود را به جهان نشان داد و حمله گستردهای را – با همکاری نزدیک منافقین – آغاز کرد و بِحمدلله با همت ملت فداکار ایران، اهداف پلیدشان در آخرین نفسهای جنگی جامه عمل نپوشید.
حدود یک سال از پذیرش قطعنامه میگذشت و جنگ رسماً خاتمه یافته بود؛ امّا ما همچنان دوران اسارت را میگذراندیم و تقریباً همه چیز روال معمول خود را داشت. یک روز صبح – طبق برنامه همیشگی – باباجانی و گروهش مشغول گرفتن داستان (اخبار و مطالب رادیو) بودند که یکباره انگار تمام دنیا و انسانها و موجوداتش یخ زده باشند، باباجانی بلند شد و با چشمهایی از حدقه درآمده، ایستاد. پاهایش میلرزید، دستهایش، و همه وجودش. خدایا! خدایا؟! چه شده است؟ ما در این 9 سال چه بسیار خبرهای تلخ و مصیبتباری که شنیدیم و پشت خم نکردیم خدایا، چه شده است؟!
هیچ کس جرأت نداشت بپرسد؛ در حقیقت هیچ کس نمیخواست حدسی که زده است، درست باشد!
خبر، تلختر و گدازندهتر از هر اتفاقی بود که امکان داشت به وقوع بپیوندد. کاش میمردیم و خبر داغ ملت ایران و مسلمانان و آزادگان جهان را نمیشنیدیم. کاش میشد ما بمیریم و این اتفاق نیفتد.
- ای دنیای پست و بیمقدار! ای عاشقان لبیک حق، خمینی کبیر به ملکوت اعلی پیوست!
سر در گریبان فرو بردیم و یتیمی خویش را خون گریستیم. دور از توجه دشمن. درد بزرگی نیز ناراحتی این داغ را مضاعف میکرد؛ چرا که امکان ابراز و واکنش پیش چشمهای بهانهجوی دشمن بعثی را نداشتیم. باورش مشکل بود که امام را – همان که به شوق دیدارش بار سنگین و سخت اسارت را با امیدواری به دوش میکشیدیم، از دست داده باشیم؛ اما حقیقت داشت و ما حتی از اجازه سوگواری برای این معنای مجسم عشق و ایمان و جسارت، محروم بودیم! محروم و بغضکرده و ویران و بینصیب...
خدایا!
بر ناتوانی ما
خرده مگیر؛
این ذرههای پریشان خاک را
با آسمانی بیانتها
چه کار؟
خدایا!
امام عاشقیمان رفت؛
بی آنکه از همیشه ماندنش
شادمان شویم!
بی آنکه از بوسه بر دستش،
مستفیض...
باز هم ماهها گذشت و اسارت سنگین ادامه پیدا کرد. وضع غذا بد شد؛ اما ما بیشتر از همه چیز احساس میکردیم به هوا احتیاج داریم. تقریباً تا آخرین ماههای اسارت، وضعیت هواخوری روزی سه تا چهار ساعت بود که هر قاطع در دو وعده میتوانست از آن استفاده کند.
روزی یکی از افسران بلند پایه مسئول اسرا برای بازدید آمد. از او خواستیم حال که جنگ تمام شده است و بنا به گفته خودتان تبادل اسرا به زودی شروع میشود، ما را با دوستان دو قاطع دیگر که قبلاً نیز در ابوغریب با هم بودهایم، ادغام کنید. او بعد از دلیل آوردن و گفتوگوی تقریباً مفصلی قبول کرد تا برای مدتی کوتاه در ساعت هواخوری با هم باشیم.
این مسئله بهقدری باعث خوشحالی و شوق قلبی ما شد که گویی خداوند آزادی را به ما عطا کرده است؛ زیرا برادران به شدت یکدیگر را دوست داشتند و خاطرات تلخ و شیرین بسیاری را طی ده سال اسارت از سرگذرانده بودند و تا مدتها از شادی و شعف یکی شدن در هواخوری سرمست بودیم و از وقایع این سالها صحبت میکردیم.
بسیاری از ناگفتهها را به هم میگفتیم تا در صورتی که تقدیر الهی بر عدم آزادی مار قم خورده باشد، راز دلها را دیگران بدانند و...
از نقشههایی که در سر داشتیم، خطاهای زندگی خود، اشتباهات گذشته، قدرشناسی نعمات الهی و توبه کردن، از خانواده و از وظیفه خود در عمری که باقی مانده بود، از آرزوی دیدن خفت صدام، از شوق دیدار عزیزان و از... حرف میزدیم. خلاصه فضای زندگی ما بهکلی عوض شده بود؛ با هم جلسه تشکیل میدادیم، با شیرینیهای دستساز خودمان از هم پذیرایی میکردیم، به هم هدیه میدادیم...
همه، آرزوی دیدار عزیزان خود را داشتیم؛ ولی هیچ کس نمیدانست آیا اصلاً کسی هست که چشم انتظار او باشد؟
فکر کردن به خانواده و نزدیکان و یادآوری خاطرات تلخ و شیرین همه عبرتی بود برای آینده؛ گرچه به آینده خود اطمینان نداشتیم! شاید همانقدر که امید به فردا در دلمان جوانه میزد، به همان اندازه به فردای خود و خانوادههایمان نامطمئن بودیم؛ زیرا جنگ از حالت نبرد در جبهه خارج شده بود. اخبار بمباران مناطق مسکونی و موشکباران مردم بیدفاع و شهادت زن و کودک و... خدایا!
هیچ کدام از ما نمیدانست آیا هنوز دلی به خاطر او میتپد؟ آیا صدایی هست که او را به اشتیاق و گرمی بخواند؟ آیا طعم شیرین زندگی آزاد را در آغوش خانواده خواهد چشید؟ و... این سوالهای بیجواب افکار ناراحتکنندهای بود که جز با اتکال به خداوند نمیشد آن را مهار کرد. تداوم این افکار، روح را نومید و آزرده میساخت.
هر چند که همه سعی در پر کردن اوقات خود داشتیم، ولی گاهی میدیدیم دوستی بیآن که پلک بر هم زند، به نقطهای خیرهخیره چشم دوخته و در تفکر خویش غوطهور است؛ به گونهای که گویی آنجا نیست، به گونهای که اینجا تنها جسم مانده است و روح در جاییست که آرزو دارد و فکر میکند.
وضعیت ما تا زمانی که عراق به کویت حمله کرد، تقریباً همچون گذشته بود؛ ولی با پذیرش رسمی قرارداد 1975 الجزایر از سوی عراق و به اجرا درآمدن مفاد قطعنامه 598، اوضاع تغییرات قابل ملاحظهای کرد. کلیه پنجرههای راهروی مشرف به محوطه را – بعد از سالها – گشودند و مدت هواخوری، از طلوع آفتاب تا غروب شد. هر سه قاطع با هم به محوطه میآمدیم و غیر از شبها، در سایر اوقات با هم بودیم.
این تحولات، مخصوصاً با واگذاری رادیو و استفاده آن به شکل علنی، وضع زندگی را تغییر داد. شادی و شوق زایدالوصفی، همه محیط و وجود ما را فرا گرفته بود. همه لبخند میزدیم و مهربانانه با هم از آینده صحبت میکردیم. شور و نشاط دیدار وطن و عزیزانمان، قلبها را گرم کرده بود. زمان به کندی میگذشت و در پس پرده شادیها، یک احساس نامشخص نیز وجود داشت؛ بیآن که کسی دربارهاش حرف بزند، آن را در وجودش احساس میکرد و آن، بیخبری 10 ساله از حال و وضع عزیزان بود. 10 سال زندانی بینام و نشان و شماره،10 سال مفقودالاثری، 10 سال بیشناسنامه جنگی بودن، 10 سال ممنوعیت! آیا واقعاً بعد از این همه وقت، کسی منتظر مانده است؟
شادی عمومی و متبلور، همه چیز و همه کس را تسخیر میکرد. اگر تمام عالم هم برای ما غریبگی کند، باز هم یک روزنه روشن در این دنیا قوت قلب ماست؛ این که این 10 سال را – علیرغم همه سختیها – پایبند اعتقاد و آرمان اسلامی و میهنیمان ماندیم و در شبهای سرد و سیاه، از زوزه گرگها نهراسیدیم. خدایا! تنها تو شاهدی و برای ما چه افتخاری از این عزیزتر؟ خدایا! همین افتخار، ما را بس.
لحظات پرشور و در عین حال پراضطرابی که قابل وصف و بیان نیست نیز گذشت. روزی یکی از مسئولان وارد محوطه هواخوری شد و با صدای بلند و مطمئن، رو به همه ما گفت:
- امروز شما آزاد میشوید!
نه تنها من، که هیچ کدام باور نمیکردیم؛ در واقع باور کردنی هم نبود! میپنداشتیم در خواب و خیال هستیم؛ به گوشها و چشمهایمان اعتمادی نبود.
اکثر اوقات که حرکتی سیاسی یا تحولی دیگر اتفاق میافتاد، بچهها خواب آزادی را میدیدند. این نیز ازمواردی بود که عدم باور ما باعث میشد آن را خواب و رؤیا بدانیم. 10 سال میتوانست خیلی چیزها را عوض کند؛ بهخصوص معنا و حس کلمات را.
به هر حال، یک دست لباس نظامی و یک دست لباس زیر به ما دادند و گفتند:
- ساعت 2 بعدازظهر آماده رفتن باشید!
همه در فعالیت و تلاش بودند و با شادی و شوق وصف ناپذیری جستوخیزکنان به امور مختلف مشغول. غیر از آماده شدن باید کاری میکردیم تا حزب بعث در آینده نیز به کارهایی که انجام میدادیم، پی نبرد. به همین سبب، کلیه کتابهای دستنویس با ارزشمان را که از مطالب خدابخش (رادیو) سود برده و نوشته بودیم و چیزی حدود هفتاد جلد میشد، بوسیدیم و پس از خیس کردن در سطلهای بزرگ، به صورت خمیر درآوردیم و بعد در چند گونی ریختیم تا برای حمل به خارج از زندان آماده باشد.
سالهای تنهایی - 35
ادامه دارد...
[1] مخفف «هیئت امور داخلی»؛ هیئتی متشکل از سه نفر و از سوی همه، موظف بود درخواستها و پیشنهادها را دریافت کند و آنهایی را که به مصلحت جمع و مطابق با شئون اسلامی میداند، پس از تصویب، به فرمانده آسایشگاه ابلاغ کند؛ سپس فرمانده، موارد را با مسئولان و نگهبانها در میان گذاشته، پیگیر باشد.
تعداد بازدید: 5172
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3